ما تو زمان خودمون یه صوت/کلیپ داشتیم، به اسمِ "خدایی خدا غریبه"
همون خودش یه پا عباس موزون و زندگی پس از زندگیِ کامل بود.🔥
باشد که ما شبانگاهان برسرشان بریزیم
همچون عقابان تیز پرواز
#حاج_احمد🔥
9.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماست و جریانش و توضیح جناب #سعیدیسم🔥
از در ورودی رد شدم و به حیاط بزرگی رسیدم درخت های بلندی که نصف بیشترشون هیچ برگی روی شاخه هاشون نبود
از بینشون چنتا درخت انگشت شمار پیدا میشد که عجله کرده بودن و قبل از رسیدن بهار شکوفه زده بودن
ضبط صوتمو در آوردم و دکمه استارت رو فشار دادم
چشمامو چرخوندم دور محوطه
کنار یکی از درخت هایی که شکوفه زده بود تاب دو نفره ای بود که پیرزن و پیرمردی با صدای آروم حرف و میزدن و خیلی آروم تر تاب میخوردن
#سکانس_یک🔥
چند متر اونطرف تر پیرزنی با موهای حنایی و چادر نماز گلدار با تسبیح سبزی که توی دستش بود انگار زیرلب چیزی زمزمه میکرد
کلمو چرخوندم که ببینم مسیر ساختمون از کدوم طرفه که دیدم پیرمردی که روی نیمکت کنار در نشسته خیره شده بهم
سرمو واسش تکون دادم که سلام کنم اما اون همچنان خیره شده بود و واکنشی نشون نمیداد!
#سکانس_دو🔥
کنجکاو شدم خواستم دلیل نگاه کردنشو بفهمم واسه همین مسیر. درو پیش گرفتم
رسیدم بهش و دستمو سمتش دراز کردم و گفتم عرض ادب
شما بنده رو میشناسین؟
واکنشی نشون نداد و بازم خیره خیره نگاهم کرد
گفتم حالتون خوبه؟!میتونم کمکتون کنم؟!
بازم سکوت عایدم شد
برای همین خواستم عقب گرد کنم که گفت
تو که قیافت خیلی شبیه محمد جواد منه،بگو معرفتتم مث محمد جواد منه؟!
تو هم یه حاج بابا داری که آوردیش اینجا و جمعه به جمعه میای یکم پول براش میزاری و بر میگردی؟!
#سکانس_سه🔥
گفتم نه حاج آقا!
من جمعه ها که دلم میگیره ضبط صوتمو بر میدارم میام اینجا با سالمندا حرف میزنم
صداشونو ضبط میکنم که بعدا گوش کنم
بفهمم،و از تجربه هاشون درس بگیرم!
بعضی وقتا هم دربارشون مقاله و مطلب مینویسم و تو روزنامه چاپ میکنم
گفتم اصلا چه کاریه امروز شما با من حرف بزنین!
البته اگه مایلین و براتون سخت نیست
شروع کرد:
جوون بودم بهم میگفتن سرهنگ نه برای اینکه ستاره ای روی دوشم باشه ها نه!
من عاشق رنگ سبز بودم همیشه یه اورکت سبز هم تنم بود خیلیم تیز و فرز بودم
شاگرد مکانیک بودم،دفعه اول رفتم خواستگاری دختری که دوسش داشتمو بهم ندادن
#سکانس_چهار🔥
بهم گفتن برای زندگی مشترک باید دستت به دهنت برسه پس فعلا حرفشو نزن
رفتم شهرستان کار کردم
توی قهوه خونه استکان شستم
توی مکانیکی شاگرد بودم
روزنامه فروختم
کفش واکس زدم پولامو جمع کردم تا یه کارگاه کوچولو را انداختم
برگشتم و ازدواج کردم
بعدها همسرم تو تصادف فوت کرد و بچه پنج سالمو به سختی بزرگ کردم
بزرگ شد دانشجو شد دکتراشو گرفت خودم بردمش خواستگاری براش خونه خریدم ماشین خریدم
براش از منطق حرف زدم از اینکه زمونه عوض شده باید فقط کار کنی درس بخونی احساسی تصمیم نگیری،احساسات رو بزار کنار و با منطق بری جلو تا موفق شی
اونم همین کارو کرد
احساسات رو گذاشت کنار و با منطق خودش
منو آورد خانه سالمندان و مهاجرت کرد!
#سکانس_پنجم
جوون میخوام بهت بگم زیاد سخت نگیر
بعضی وقتا ما آدما خودمونو با ماشین تولید پول اشتباه میگیریم
خدا به آدم احساس داده چیزی که به خیلی از موجودات دیگه نداده
من چار ستون بدنم سالمه چون ورزش کردم خیلی راحت میتونم از اینجا برم و از پس خودم بر بیام
اما کسی منتظرم نیس
من از وقتی که یادمه کار کردم و به پسرم به غیر کار کردن محبت کردنو یاد ندادم
برای من دیر شد
اما تو هنوز اول راهی..!
گفتم حاج اقا اینجا همیشه جمعه هاتون خیلی جمعس؟!
خندید و گفت: پسرجان اینجا هر روزش جمعس،صبحش جمعس،ظهرش جمعس،غروبش جمعس!!
خدافظی کردمو از خانه سالمندان اومدم بیرون
ضبط صوتمو در آوردم و دکمه دیلیت صوت رو زدم!
راس میگفت بعضی حسا بعضی حرفا بعضی تجربه ها اصلا قابل ثبت نیست باید تو قلبت بمونه!
#سکانس_آخر