eitaa logo
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
555 دنبال‌کننده
647 عکس
196 ویدیو
2 فایل
نوشته‌های احمدکریمی @ahmadkarimii کتاب‌ها #تحــفه_تدمر #من_ماله_کش_نیستم (حاشیه‌نوشتی بر سفر شهید سیدابراهیم‌رییسی به استان یزد، با مشارکت نویسندگان محفل منادی) با محفل منادی همراه باشید https://eitaa.com/monaadi_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
سیستان‌م آرزوست! «آقای ایرانشهر» را می‌خوانم، که یونس می‌آید برای کاری. بچه‌ی همان شهرهای حوالی ایرانشهر است که بلد نیستم و یحتمل هزار تا آدرس هم بدهد، آخرش باید با «بلد» راه و نقطه‌اش را پیدا کنم. جلد کتاب را نشان‌ش می‌دهم. چشمش برق می‌زند. آدم‌ها اینطوری‌ند دیگر! صدها کیلومتر آن‌طرف‌تر از جای آشنا، نشانه‌ی آشنا ببینند، هوش و حواس‌شان می‌رود. از یونس می‌پرسم کجایی است و او توضیحاتی می‌دهد؛ که چون اسم و رسم شهرهاشان را بلد نیستم، یادم نمانده. سیستان و بلوچستان نرفته‌ام. اصولاً خیلی‌هامان نرفته‌ایم. آنجاها مثل شمال کشور نیست بگویی محمودآباد، اسم روستاهای اطرافش را هم مردم بدانند. یک جای حرفش اما می‌گوید «فلان قسمت هم می‌خواهد از ایران جدا شود و...!» که توی دلم می‌گویم «زرشک!» و روی زبانم می‌چرخد «موشک‌ داریم، نمیذاره!» به یونس می‌گویم «خیلی دوست دارم بروم شهرشان، مخصوصاً برای اردوهای جهادی» و برایش تعریف می‌کنم ماجرای سفرِ کرمانشاهِ بعد از زلزله‌ی چند سال پیش را؛ و تجربه‌ی بودن میان مردم و با آنها زیستن... این روزها که جوّ «آقای ایرانشهر» گرفته‌تم و با خواندنش عشق می‌کنم، هوس کرده‌ام آمار زار و زندگیِ یونس را بگیرم، سر فرصت که پایم به سیستان برسد، مهمان‌ش شوم. هر چند یونس ممکن است نقطه‌نظر مشترکی با من نداشته باشد، اما توی خانه‌های خاکی رنگِ شهرهای جنوب شرق کشور احتمالأ بشود تجربه‌ی جدیدی از زندگی را پیدا کرد که امام خامنه‌ای هم قبل از انقلاب در سطح بالاتر تجربه کرده... اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
راهپیمایی یا کلاشینکف؟! صبح روزهای تظاهرات پتو را دور خودم می‌پیچیدم و راحت‌تر می‌خوابیدم! با خیال جمع! چه کاری بود؟! برای دشمن‌ستیزی باید سلاح دست گرفت، نه اینکه مشت خالی را حواله‌ی آسمان کنی و ادعای جهاد هم داشته باشی! فکرم اینطوری بود واقعاً. نهایتش می‌شد همراهی با تلویزیون، آن هم وقتی لیوان چایی داشت بخار می‌کرد و لقمه‌ی نانی زیر دندان‌م با بزاق توی هم می‌پیچید... گذشت... خوبی مطالعه بوده شاید یا حواس‌جمعی روی موضوعات اجتماعی، فرهنگی و سیاسی. آن وقتی که آدم دو دوتا چهارتا می‌کند و می‌گیرد عمق ماجرا چیست! هر چه آمد روزهای 22 بهمن شلوغ‌تر شد؛ هر چه گذشت روزهای قدس جمعیتِ بیشتری آمد پای کار؛ با اینکه انتظارش نمی‌رفت، با اینکه باور نمی‌شد، مخصوصاً از طرف مخالفین جمهوری اسلامی! بعدْ بازخورد این تجمعات را در جبهه روبرو رصد کردم، انتظارش نمی‌رفت اما به هم می‌ریخت‌شان و بی‌ریخت‌شان می‌کرد... به روز قدس فعلاً کار ندارم؛ روزی که دیگر جهانی شده و شعارها و تجمع‌ها یک خیزش نرم شد که اسرائیل را زمین‌گیر کرده؛ حتی همه‌ی روزهای این سه چهار ماهِ گذشته هم روز قدس بوده انگار و اسرائیلی که همه‌ی اعتبارِ دروغینِ خودش را که ذره ذره جمع کرده، بر بادِ سیاه دیده! الان بیشتر به 22 بهمن کار دارم. تجمعی برای بزرگداشت یک انقلاب که جدا از انقلاب‌هایِ فرانسه‌ی سکولار و شورویِ ضدِ دین، یک انقلابِ دینی بود و نظم نوین و دست‌ساخته‌ی غرب و شرق عالم را جوری به هم زد که هنوز بعدِ بیش از چهار دهه نتوانسته‌اند جمع‌ش کنند، که خودشان یا مثل شوروی جمع شده‌اند یا مثل آمریکا دارند جمع می‌شوند! 22 بهمن یک راهپیمایی عادی نیست؛ حتی فقط یک رفراندومِ عادی سالیانه برای تایید مجدد جمهوری اسلامی ایران هم نیست؛ 22 بهمن خیزش انسان است جلوی همه‌ی استکار جهانی، که بگوید من هنوز اینجا هستم و منتظرِ تو! هر وقت مردِ این میدان شدی بیا تا ریشه‌ات را بسوزانم، همان طور که سوزانده‌ام؛ این اقامه‌ی بندگی خداست جلوی بندگیِ شیاطین انس و جن که اینطوری و توی تظاهراتی به همین سادگی جلوه می‌کند. من سال‌هاست پتو را ول می‌کنم و می‌روم توی خیابان برای راهپیمایی این روز. حالا محکم به این اعتقاد رسیده‌ام؛ «اهمیتِ این راهپیمایی به حدی است که سردار سلیمانی سلاح جنگی‌ش را توی منطقه زمین می‌گذاشت، بی‌خیالِ دشمنِ مسلحِ توی میدان رزم می‌شد و می‌آمد کفِ خیابان‌های تهران برای راهپیمایی!» اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
کلاس‌ها... گاهی نظم ذهنم به هم میریزد. برای همین با نظم از پیش تعیین شده سراغ کلاس‌ها نمی‌روم. می‌روم و همه تلاش‌م را می‌کنم تا اعتمادسازی کنم، بعد حرف‌م را ولو یک جمله مثل آدم بزنم و بروم. گاهی کلاس آن قدر همراه است که از ابتدایش روی دور منظمی مطلب را می‌دهم دست دانش آموز. گاهی اما باید جان بکنمْ فاصله‌ی بین نسل خودم با این بچه‌ها را به حداقل ممکن برسانم. باور کنید آن لحظه‌های جان کندنْ یکی توی خودم یقه‌ام را می‌گیرد، کله‌ام را می‌چسباند سینه‌کشِ دیوار و توی صورتم پشفته‌های آب دهانش را می‌پاشد که «توی درون‌گرای بی‌حوصله‌ی هزار مشغله را چه به این کارها؟!» و «هان»ش را با علامتِ سوالیِ مسخره‌ای توی صورتم فریاد می‌زند! و باور کنید به‌ش حق می‌دهم. حتی تایید می‌کنم. گاهی حتی تا عمل کردن به این شکایتِ درونی هم پیش می‌روم! اما... اما فکر می‌کنم حیف است! حیف است این بچه‌ها چند سالِ بعدش توی میدانِ زندگیِ اجتماعی، بروند زیر چرخ‌های خرد کننده‌ی ندانم‌کاری! بشوند یکی از آدم‌های توی نوبتِ دادگاه؛ یا بشوند یکی از دستبند خورده‌های توی بازداشتگاه! البته خیال برم داشته که این باید جهاد تبیین باشد، نمی‌دانم! شاید هم باشد! من همیشه وقتی وارد کلاس تازه‌ای می‌شوم که قبلش نرفته‌ام، خودِ بی‌اعصاب‌م را همان پشت در و توی خماری جا می‌گذارم، می‌روم که دانش‌آموز را از لاکِ خودش بیاورم بیرون و حرف‌های نگفته‌ی دلش را بشنوم و برای سوالاتش جواب، نقدهایش توضیح و اعتراضاتش سنگ صبور باشم...! این بچه‌ها استعداد و ارزشِ رسیدن به رتبه‌ی نسل ظهور را دارند، هر چند ما دست‌کم گرفتیم‌شان... اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
مثلِ کتابِ بینوایان! حامد زمانی انگار میکروفنِ همه بلندگوهای شهر را یک جا دستش گرفته و دارد می‌خواند «عمار داره این خاک... عمار داره این خاک...» و من یکی دو تا پیچ خیابان دارم تا برسم به محل شروع راهپیمایی. نزدیک درِ بیمارستان موتور را می‌دهم بغل خیابان و خودم و علیرضا می‌رویم توی بغل جمعیت. تازه می‌فهمم علت این صدای بلند چیست! چند طبقه باند را روی ماشین چیده‌اند تا زیر سقف آسمان! موج صدا برداشته همه عالم را و تازه این اول کار بود، تا آخر کار همه فکر و ذکرمْ در رفتن از مسیر موج صدای این هیولای باندی بود! پیاده با علیرضا انداخیتم سمت میدان جانباز. اولین نفر آقای «...» بود که چشم تو چشم شدیم. از دوستان عزیزی‌ست که این روزها نمی‌خواهم زیاد برخورد داشته باشم؛ نه به خاطر کدورت و دلگیری، نه؛ بلکه به خاطر نزدیکی به انتخابات و کاندیدا بودن‌شان! این روزها با این دوستان عزیزمْ مثل جن و بسم‌الله‌یم و من یکی دو سال‌ی هست که توی این فضا و موقعیت نیستم و زده‌ام گوشه‌ی جاده زندگی و دارم با کاغذ و کتاب و مدرسه روزگار می‌گذرانم. بعد از سلام، صاف می‌کوبد توی ذوقم: -‌ بیا یک بار هم توی عمرت رأی حلال بده... می‌خندیم. با هم. انسان طناز و شریفی‌ست که دوست‌ش دارم. اما حس می‌کنم تعدادی چشم کنجکاو دارند زاغ‌سیاهم را چوب می‌زنند که «ای دل غافل، فلانی طرفدار فلانی‌ست؟!» هر چند به لطف خدا بازه‌ی راهپیماییْ مثل کتاب «بینوایان» است! پر از پیرنگ و زیر پیرنگ و انبوهی از شخصیت‌ها. آدم تا چشم‌ش کار می‌کند آدم‌های خوب و جالب می‌بیند که باید به‌شان سلام کند یا سلام‌شان را جواب بدهد یا اینکه از دیدنشان توی این مکان و وضعیت تعجب کند! یکی‌شان دقیقاً همان همکاری‌ست که شب قبل با رفقا‌ش توی ماشین به ریش یکی از مزدورانِ نظام می‌خندیدند! طفلکْ معروف بود می‌رود راهپیمایی و برای بعضی‌ها مگر حماقت و جُرم بیشتر از این هم می‌شود کسی برود راهپیمایی؟! همان آدم خندانِ گیر و روی اعصاب، دارد با چند نفر بگو بخند می‌کند! کجا؟! دقیقاً روبروی دهانِ حامد زمانی! جایی که موجِ ارتعاشِ «عمار داره این خاک...» رسیده به «سردار من... دلدار من... فرمانده‌ی بیدار من...» و من دارم به این فکر می‌کنم که چند چند تای نظام می‌شود چند تا که نه تنها دشمنانِ اهلِ آمار و محاسبه و تخمین و پیش‌بینی، که خودمان هم نمی‌فهمیم چند چندیم! حق می‌دهم البته! مگر می‌شود توی خانه خوابید و بی خیال شورِ روزِ 22 بهمن شد؟! آدم انگار تا سال بعدش یک‌چیزی کم دارد توی زندگی! همه‌ی مسیرْ بیست دقیقه طول نمی‌کشد، آن هم با شلوغیِ بیشتر از سال قبل. من با علیرضای هشت ساله که امسال هم پرچمِ سه‌رنگ گیرش آمده می‌رویم و برمی‌گردیم. رفت و برگشتی که دیدار و رایزنی با چند تا کاندیدای انتخابات مجلس، دید و بازدید تعدادی از رفقا و در انتهایش یک کلاسِ نویسندگیِ سیالِ از مصلی تا میدان جانباز را توی خودش دارد. و حق دارید! ما انگار راهپیمایی نمی‌رویم، می‌رویم رزق سال‌مان را توی دیدار مومنین و مسلمین بگیریم و ذخیره کنیم برای زیستن تا سال دیگر...! اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
احمد گرفتار کار بودم امسال، جشنواره فیلم فجر از دستم رفت! حالا باید تا نمی‌دانم کی صبر کنم تا فیلم‌ها برسد به اکران عمومی؛ آن وقت آیا بشود آیا نشودْ بروم فیلم‌ها را، آن هم با بی‌خیال شدنِ بخشهای حذف‌شده ببینم! بعضی فیلم‌ها اما فقط توی جشنواره مزه دارند! حس خوبِ «خیلی‌ها بعد از تو می‌بینندِ» خاصی توش هست که مزه‌ی فیلم را ملس‌تر می‌کند. برای دیدن فیلم‌های درجه یک، البته باید رفت سینما! نه آن سینما ها! سینما! تفاوتش این است که اولی را باید با همه‌ی بَمِ صدات تلفظ کنی، دومی اما بم صدا را ببندی و با ته‌صدایِ زیرْ آن هم با بی‌خیالی بگویی! این قدر فرق می‌کند سینما تا سینما. یادش بخیر؛ فیلم محمدِ مجید مجیدی را سال‌ها پیش توی سینمای از نوع اول دیدم. پردیس سینمایی هویزه مشهد. اسب‌ها توی حلق آدم شیهه می‌کشیدند و فیل‌ها دم راهشان برای حمله به مکه، پا روی پایمان می‌گذاشتند. آدم گاهی وسط فیلم جیغ می‌کشید از درد شمشیری که هنرپیشه می‌خورد و گریه می‌کرد از مرگ دیگری! این قدر سینما، محیط واقعیِ خوبی داشت که احساس فیلم دیدن نمی‌کردی، خودت وسط فیلم بودی... و از شما چه پنهان، از فیلم‌های جشنواره بیشتر از همه منتظرم «احمد» را ببینم... اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
روز تولد از بار اولی که چشم‌م توی چشم ضریح باز شد، حدود دوازده سال گذشته. از آن سال بارها رفته‌ام کربلا، اما هیچ کدام‍ش بار اول نشد. از طرفی آدمی‌زاده اینطوری است که دنبال دستمایه‌ای برای نو کردن چیزهای تکراری است! نه اینکه توی تکرار چیزی مثلِ زیارت کربلا خستگی و زده‌گی حاصل شده باشد، بلکه برای خوشمزه‌تر کردنِ این تکرار و پیدا کردنِ همانِ مزه‌ی اولی، هر بار تکانی به خودمان می‌دهیم که چیزِ خاص‌تری هم نصیب بشود. دو سال پیش شاید این موضوع برای من توی مسیر نجف کربلا جور شد. دستمایه‌ای برای خاص کردنِ یک تکرارِ دوست‌داشتنی که قرار بود ماندگار شود. و امروز که روز تولد آقای جوانان اهل بهشت است، یاد آن بازه‌ی خاص افتادم. چند روز مانده بود به رفتنِ سفر اربعین. توی دل‌م بزن و بکوبِ عروسیِ یک تالارِ شلوغ بود و به قولِ قدیمی‌ها با دُمم گردو می‌شکاندم. روز تولدم نزدیک بود و از قرار معلوم آن روز دقیقاً وسط‌های جاده نجف کربلا بودم! اما روزِ خاصِ تولد آن هم توی جاده، هوش و حوا‌س‌م رفت! بعد از تمام شدنِ سفر تازه یادم آمد که ای دل غافل! روز تولد توی جاده بوده‌ام و یادم رفته خاطره‌سازیِ ماندگاری برای‌ش بکنم. کار خیلی خاصی که نه، ولی آدم می‌تواند بالاخره یک جورهایی این روز خاص را توی آن جاده‌ی خاص برای خودش خاص و ماندنی کند. گذشته بود اما... و من روز تولدم را به کل فراموش کرده بودم. هر چند شیرینی این حس خوب توی وجودم ماند که «روز تولد توی جاده‌ی وسط نجف کربلا بودم» امروز اما یک‌جورهایی منتظرم روز تولدش را برایم خاطره‌انگیز کند؛ به نظرتان توقع زیادی‌ست که این روز را خاص کند، آن هم با هوشیاری و فهم کاملِ ماجرا؟! اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
گذرِ وانت‌ی زمان «عمران» خوابیده روی تخت. و توی سقف دنبال چیزی می‌گردد که نمی‌دانم چیست! شاید به افغانستان فکر می‌کند؛ به مادر و پدری که سر خانه و زندگی خودشانند. و شاید به خودش که اینجا گوشه یک شهر غریب، توی کشوری غریب تک و تنها افتاده. پرستار از این بسته‌های سِرُمی برداشته و زخم دست عمران را می‌شورد. چشمم را زوم می‌کنم روی زخم. فضولی می‌کنم: «تاندون دستش سالمه؟!» دو لبه پارگی پوست را با آن انبرهای ظریفِ استیل می‌گیرد و می آورد بالا. فضایِ خالیِ دو سه سانتیِ خوبی ایجاد می‌شود برای دیدن توی زخم. آنجا چیزِ سفیدِ خراش خورده‌ای هست که کشیده شده سمت انگشت کوچک. خون بالا می‌آید و سفیدی را غرق می‌کند. گازِ استریل را می‌کند توی پارگی. باز هم چیزهای توی دستش خودشان را نشان می‌دهند. بعد توضیح می‌دهد که «تاندون خراش خورده و آلوده شده.» چراغ موبایل را روشن می‌کنم و می‌اندازم توی حفره‌. انصافاً خدا چه چیزی روی هم کرده و پوست کشیده روش! تا برویم دکتر متخصص و عمران را وصله پینه کنیم دو ساعتی می‌شود. در حال برگشتن به عمران حالی می‌کنم که شانس آورده تاندون پاره نکرده، وگرنه حالا حالاها گرفتاری می‌کشید. توی مسیر یادم آمدْ خودم را 22 سال پیش همینطوری آوردند بیمارستان! افتاده بودم توی کانال برق شرکت و گردنم ضربه شدیدی خورده بود. مدیرمان آوردم بیمارستان. لابد آن روز هم همینطوری زخم گردنم را به همراهم نشان دادند که من یادم نیست یا ندیدم. همین را به عمران می‌گویم تا حال و هوایش عوض شود. دقیقاً وقتی از روبروی شرکتی می‌گذریم که 22 سال پیش آنجا کار می‌کردم. آن روز مرا با وانت‌پیکانِ شرکت بردند بیمارستان، دیروز و بعد از 22 سال عمران را با وانت‌پرایدِ شرکت بردم بیمارستان...! زمان مثل برق می‌گذرد و دنیا تغییرات زیادی کرده، اما کماکان کارگران را با وانت می‌بریم بیمارستان :) اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
🌹 خیلی به ما حق دارن و به‌یه شکل دیگه. امروز هم که روز . ‌ای کاش می‌تونستیم به یکی از جانبازا از تو‌فامیل و آشنا و هم‌محلی‌هامون سری بزنیم و با همین کارساده نشون بدیم که قدردان رشادت‌ها و جانبازی‌هاشون هستیم. 📘 همزمان با این روز عزیز، یکی از کتابامون که درباره یکی از جانبازهاست، به رسیده. ، که روایت زندگی ، به قلم آقای ؛ 📜 برشی از کتاب ... روی تخت بیمارستان دمشق، صحنه‌های درگیری با داعش می‌آمد به ذهنم. انگار فیلمی را مدام از اول تا آخر ببینم. داعشی‌ها که از فکرم فراری می‌شدند، تازه ذهنم مشغول خانواده می‌شد. این وسط پرستاری مدام می‌آمد سراغمان. دختری جوان با اسم عجیب «ابوعلی! » نشان می‌داد مسیحی است. با مو‌های دم‌اسبی و بلوند. لباسی آبی‌رنگ و آستین‌کوتاه داشت مثل بقیه پرستار‌ها. وقتی می‌آمد، لبخند زنان دستی به سر و موی همه می‌کشید. رسماً مجروحین را ناز می‌کرد. مثل خواهری که برادرش را مدتی ندیده و حالا آمده عیادتش. یکی دو بارِ اول که این حرکات را دیدم، جا خوردم. دستش روی سر مجروحان می‌رفت و صورتش نزدیک صورتشان. این وقت‌ها از خجالت رویم را می‌گرداندم. خیال می‌کردم حالاست که صورت طرف را ببوسد! اول فکر کردم ازلحاظ ذهنی کم دارد. بعداً دستم آمد که برای روحیه دادن این کار‌ها را می‌کند. با عربی و فارسی حالی‌اش کردم دور من یکی را خط بکشد...! ✅ مشاهده و تهیه کتاب https://manvaketab.com/book/380547/ سفارش تلفنی👇 ☎️ ۰۲۵۳۳۵۵۱۸۱۸ سفارش از ایتا👇 @manvaketab_admin 📌 انتشارات شهید کاظمی 🖇 شبکه بزرگ تولید و توزیع کتاب خوب در کشور 🆔 @nashreshahidkazemi اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
کتابِ صوتیِ تحفه‌ی تدمر بعد از چاپِ «تحفه تدمر» هر بار تماس گرفتند که «بیا فلان جا برای فلان تعدادِ آدم حرف بزن» پیچانده‌ام و توپ را مثلِ دیوید بکهام که از فاصله بالای پنجاه متر می‌فرستد آن گوشه‌ی منتهی‌الیه دو تیرک دروازه، فرستاده‌ام روی سرِ راوی کتاب! نقلِ شکسته‌نفسی و نداشتنِ اعتماد به نفسِ توی سخنرانی و اینها هم نیست واقعاً؛ یک‌جورهایی علاف کردنِ ملت به‌م حال نمی‌دهد! مثلاً بروم که چه بگویم و مخاطب‌م چه چیزی از من یاد بگیرد؟! ولی هر بار که به امیرحسین زنگ می‌زنم و می‌اندازمش توی زحمتی دوباره، این را خوب می‌دانم که حداقل دو تا کلامِ به درد بخور از این بشر نازل می‌شود و مخاطبْ به هر حال چیزی یا چیزکی یاد می‌گیرد. و امیرحسین یک‌جورهایی شده کتابِ صوتیِ «تحفه‌ی تدمر.» دیروز برای مناسبتِ روز جانباز دعوت شدیم یک مدرسه پسرانه پایه‌ی اول و دوم. ده‌ها بچه‌ی نیم وجبی الی دو سه وجبی توی نمازخانه چپیده بودند توی هم و باور کنید وقتی من و امیرحسین آمدیم تو، رنگ‌مان پرید! انتظارِ این قدر کوچولو بودنِ مخاطبینِ نوبرمان را نداشتیم. جشن گرفته بودند. گوشه‌ی کار مال بزرگداشت این روز بود و تقدیر از آدمی که جانباز شده. امیرحسین یک‌جورهایی چانه انداخت: -‌ بیا برگردیم! -‌ دیر شده، مجبوری بری صحبت کنی... می‌خندیم. اصلاً خنده از دستمان در می‌رود و ده‌ها جفت چشمِ آلبالو گیلاسی برمی‌گردد طرف‌مان. صدای خنده‌هامان رسیده بود به خراب کردن برنامه‌شان. خیال من یکی راحت بود. پاچه‌ی راستِ مبارک را انداخته بودم روی پاچه‌ی چپ و توی دلم تخمه می‌شکستم! همان اول که تماس گرفتند و دعوت کردند، گفتم «فقط برای حضور میام! نه برای صحبت!» آن قدر طاقچه بالا گذاشتم که «ممکن است جور نشود» و «اگر برسم می‌آیم» و ...؛ که دل‌خوش شدند فقط باشم. توی برنامه هم همین بود! مثل مترسک دم جالیز همان جلو سیخ نشستم و زجرکش شدن امیرحسین برای جمع کردن این مراسم را سِیر کردم. انتظار نداشتم، حتی خودِ روای کتاب هم انتظار نداشت؛ اما خوب اجرا شد؛ و حرف‌هاش که تمام شده به بهانه‌ی همراهی‌ش فرار کردم! به امیرحسین هم گفتم؛ خدا را شکر که خاطرات یک آدمِ حیِ حاضرِ زنده را روایت کردم، که هر جا دعوت کردند، خودِ راوی را بفرستم روی مینِ سخنرانی؛ مثل این بار که اصلاً ثابت کرد استعدادِ عموپورنگ شدن را هم دارد...! پی‌نوشت؛ یادتان هست توی این مطلب دنبالِ گرفتنِ عیدی بودم؟! صبح میلاد آقامان که این را نوشتم، ظهرش خبرِ چاپِ دومِ تحفه تدمر آمد! گفتم این آخرِ مطلبی این را بنویسم که نمک‌نشناسی نکرده باشم :) اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT