با عشقْ روزیِ اهل و عیالم به شانه میکِشم...
#محوطه_یخچال_میبد
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
خدای صادق مشکینیها
صادق مشکینی را حتماً یادتان هست! همانی که همراهِ آقای کمالی رفت جبهه و هر چه زور زد از خط مقدم فاصله بگیرد، برعکس شد و کار به جایی رسید که پنجاه متر جلوتر از خط مقدم رفت توی شکم عراقیها! یادتان آمد؟!
پرویز پرستویی این نقش را بازی کرد، ما زندگی! چیزی مثل همین چند روز پیش که دوست عزیزی تماس گرفت برای نقد کتابِ «نفحاتِ نفتِ» رضای امیرخانی بروم جلسهی هفتگیشان و بشوم سرمسئلهدار.
و شروع شد! یعنی مثل همیشه که این مدل پیشنهادها میآید سمتم شروع کردم به سر و دست نشان دادم که زیرگیری ندهم! میدانستم اگر یکجای کار پا میدادم تا خود جلسه صد بار سکته میزدم و به خودم بد و بیراه میگفتم که «کاری بلد نیستی چرا قبول میکنی؟!» و از طرفی از زار و زندگی هم میافتادم که ارائه خوبی داشته باشم!
تازه این یک طرف قضیه بود؛ نشستنِ جلوی جمعی فرهیخته که بنا بر ذاتِ ایرانیش میتواند خوب نقد کند، سوال کند، چپ و راستت کند و تو باید بتوانی یک سر و گردن بالاتر از پس همهی اینها بر بیایی؛ و این یک تراژدی خاک و خونمال است که نمونههاش را این ور و آن ور دیدهام! علیالحساب مگر آدم مغزِ با آن قیمتِ گران خورده باشد که خودش را بیندازد توی روندی که نه تنها آبرویش، که آبرو و ایضاً کیفیتِ برنامه دیگران را هم به چالش بکشد و برود ثابت کند که «آهای ملتْ من آنی که شما فکر میکنید نیستم!»
این وقتها میشوم یک پا صادق مشکینی که هر چه تقلا میکند عقبتر برود، جلو میرود و بهبه و چهچه از لب و لوچه آقای کمالی میریزد که «تو چقدر آدم محجوبی هستی و شکستهنفسی میفرمائی!»
البته خدای بزرگ، خدای همهی آدمهای مثل من و صادق مشکینی هم هست! یعنی صادقانه باید بگویم یک جاهایی حتی پدری میکند و آدم میخواهد پیدایش کند دو سه تا ماچ از روی ماهش بگیرد! و یکجاهایی دستت را میگیرد و میگوید «بچه جان! راه و چاه این است! این کار را بکن!» این بار هم اتفاق افتاد و وسط تماس و درخواست آن دوست عزیز یکهو یاد سید انداختم! از خدا خواسته پیشنهاد دادم به آن دوستِ عزیز و در چند تا رفت و برگشت تماس و پیام و رایزنی با صاحبِ نشستِ نقد کتاب، بالاخره سید جوابِ مثبت را داد و جانم آزاد شد! سید این بار هم وسط هزار تا کار و گرفتاریْ با بندِ تمبانِ راهراه ما رفت توی چاه؛ خبرش هم رسید که چپ و راست شده اما خیلی خوب از پس جلسه نقد کتاب برآمده!
بله؛ خدای رضا مارمولکها که اِندِ لطافت، اِندِ بخشش و اِندِ رفاقت است، خدای ما صادق مشکینیها هم هست که اندِ ضایعنکردن است! و بالاخره یکی پیدا میکند که نجاتمان بدهد...
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
خدای صادق مشکینیها صادق مشکینی را حتماً یادتان هست! همانی که همراهِ آقای کمالی رفت جبهه و هر چه زو
رضایِ نویسندهی نفحاتِ نفت...!
#دمشون_گرم
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
کتابی به درد بخور برای معلمها
ما دهه شصتیها سر کلاس نشستنمان چیزی بود شبیه انریکو، دیروسی و گالونی توی کارتونِ «بچههای مدرسه والت.» آن وقتهایی که معلمها دستور ادب کردنِ بچهها را مستقیم از پدر مادرها میگرفتند و همان طور که پاکیزگی بعد از حمام منوط بود به کنده شدنِ پوست زیر کیسه و سفیدآب، درس فهمیدن هم چیزی بود همراه با کتکخوردن و ترسیدنِ از معلم!
سالهای سال از آن ماجرا گذشته و دانشآموزانِ نسلهای بعدی شبیه همهی تغییراتِ دیگری که اتفاق افتاده، کاملاً نسبت به اجدادِ دانشآموز خود متفاوت شدهاند اما آن چیزی که تغییر نکرده، روی اعصاب بودنِ خودِ مدرسه است؛ این نه تنها مربوط به آدمهای این روزگار و دهههای قبل که شاید مربوط به سومین روزِ ایجادِ محیطی به اسم مدرسه در تاریخ بشر بوده است! و حتی در آینده نیز همین خواهد بود!
این روزها دارم کتابی میخوانم توی همین حال و هوا! کتابی به اسم «چرا دانشآموزان مدرسه را دوست ندارند!» و نویسنده کتاب ویلینگهام دانشمندِ علوم شناختی است که همه زور خودش را توی کتابش زده تا با اصلاح شیوه تدریسِ معلمها، مدرسه را به جای دلچسبتری برای دانشآموزان و همچنین برای معلمها تبدیل کند. ویلینگهام از طرفی اشتباهات معلمها در نحوه آموزش به دانشآموزان را ذکر میکند، از طرفی راهکارهای خوبی برای ارائه بهتر مطلب نام میبرد.
جایی از کتاب آمده است که انسجام ارائه مطلب همراه با شیوه درست ارائه یکی از مهمترین عوامل ماندگاری مطلب در ذهن دانشآموز است و برای اینها مثالهایی زده که خواندنش خالی از لطف نیست...
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
عاشقانهای غیر رسمی!
دوستی دارم که یک عشقِ جیالایکسِ به تمام معناست! همان پژوی خودمان که اصلاً فکر میکنم تولیدش مدتیست متوقف شده و دیگر برای ماشینخرها محلی از اعراب هم ندارد. و اصلاً آن قدر ماشینهای خوب برای عشقِ ماشینها وجود دارد که بشود حتی به این نوع دوستداشتن خندید! باور کنید عکسهای صفحات اجتماعی دوستمْ ماشینهای پژویی هستند که زیرش با نوشته هایی مثل «عشقْ فقط خودت!» یا «سلطانِ جادهها توئی، بقیه اداتو در میارن!» پر شده و شده مصداق همان ضربالمثلی که میگویند «از وسط پیامبران جرجیس را انتخاب کرده!»
البته به جیالایکس کار ندارم و حتی به درست یا غلط بودنِ یا نبودنِ این انتخاب، که میخواهم درباره عشقورزی بنویسم. هر کسی توی زندگیش با چیزی همین طور عشقورزی میکند، یکی با انگشتر، یکی با کفتر، یکی با موتور و یکی مثل من با کتاب. همه این سلایق و علایق با همه تفاوتهایی که دارند البته توی عشقورزی و دوستداشتنْ به نقطه مشترکی رسیدهاند. یعنی خودِ من انصافاً اینطوری فکر میکنم و مثلاً وقتی توی اعتکافی که گذشت پای چند تا نوجوانِ عشقِ کفتر نشسته بودم و از هزار تویِ چم و خمِ کفتر داری و کفتر بازی درس میگرفتم! این را میفهمیدم که من هم همینطوری با کتاب خودمانهگیِ عاشقانه دارم. یعنی مثلاً وقتی کتابی را میگیرم تا اولش یک هوا دلِ سیر بویش نکنم، ورقش نزنم و لمسش نکنم، نمیخوانمش! یا مثلا اگر گذرم به مشهد بیفتد _که انشاءالله به زودی بیفتد_ حواسم بیشتر به کتابفروشیهای اطراف و داخل حرم است. حتی اگر بیادبی نبود اول میرفتم یکفصل توی کتابها چرخ میزدم، چند تاشان را زیرجُلکی و به دور از نگاه مشتریان و کتابفروش بر میداشتم و دل سیر بو میکردم و بعدش مشرف میشدم به پابوس امام رئوف.
همان طور که آدمهای عشقِ چیزی با هم خودمانی میشوند و احساس قرابت بیشتری دارند بین خودشان، ما اهل کتاب و کتابخوانی هم همینطوری هستیم. توی زندگی با آدمهای زیادی برخورد داشتهام که باور کنید الان حتی چهرهشان هم فراموش کردهام، با اینکه ممکن است چیزکی از دوستی و دورهای که داشتیم یادم بیاید، اما چهره و خاطرهی آدمهای کتابی که باهاشان دوست شدهام هیچ وقت فراموشم نشده؛ یکی مثل آن دوستِ مارکسیستی که هیچچیزش الا اهل کتاب بودنش به من نمیخورد تا آن رانندهای که توی یکی از سفرها شناختم، رانندهای که برعکس همهی رانندههای عالم یک کتابخوان حرفهای بود، با همان تریپِ خفنِ رانندهبودنش، با همان هیکلِ بزرگ و شکمِ گِرد و سبیل و موهای فرفری و یقهای که یکی دو تا دکمهاش پریده بود!
منظورم از نوشتنِ این عشق و عشقبازیها اما این بود که بگویم تازگی مستندِ غیررسمی شش را دیدهام. خواستم سر صبحی بنویسم که اگر همهْ سید علی خامنهای را به خاطر هر چیزی که این آدم را خاص کرده و اطاعتش را واجب، دوست دارند، منِ اهلِ کتاب به خاطر نمونه بودنش توی کتابخوانی و کتابدوستی و کتابخواهیْ بیشتر دوست دارم. یعنی یک جورهایی این شخصیت با توجهی که به کتاب دارد، بیشتر از یک رهبر یا ولیفقیه یا نائبِ عامِ امام زمان مورد توجه همچو منیست.
باور کنید یکی دو روزی که از این مستند رونمایی شده، سه بار دیدمش و هنوز هم سیر نشدهام و روی لپتاپ دارمش که هر فرصتی دست داد چند باره ببینمش. و انصافاً باید دست کارگردان این مستند را بوسید...!
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
دیدارِ یک رضای دوستداشتنی
بعد از رد کردن همهی کتابهای توی کتابخانهی خانهام و رنسانسی که سالها پیش در مسیرِ جمع کردنِ کتاب داشتهام، فقط کتابهایی را میخرم و توی کتابخانهای که خیلی کوچکتر از سابق شده، نگه میدارم که بشود بارها خواندشان، بارها بهشان رجوع کرد و حتی به عنوان راهنمایِ در نویسندگی ازشان استفاده کرد.
یکی از این کتابها «رهشِ» رضای امیرخانی است. همان کتابِ پر چالشی که شهر و شهرسازی تهران را به چوب نقدِ داستان کشیده و شاید انتقادهای زیادی را هم به جان خریده! و شاید خودِ من هم نقدهایی به آن داشته باشم!
رهش اما از لحاظ داستانی و از لحاظ ساختاری یک کتابِ قابل توجهست از نظرم. یعنی وقتی خریدهام و گذاشتهام توی کتابخانهی آبرفتهام و همین حالایی که دارم تایپ میکنم، بالای سرِ رایانهام و کنار کتابِ «منِ او» دارد خودش را نشانم میدهد، برایم مهم بوده و حتماً بهش بارها رجوع میکنم.
کتابهای امیرخانی را البته خوانده و میخوانم. نویسندهی خاصی که برایم مثل مورینیوی توی فوتبال برای فوتبالیهاست. خاص، حرفهای و حتی فراتر از آنْ وقتی از نزدیک دیدمش خیلی دوستداشتنیتر از آنی که بشود تصورش را کرد. یعنی رضای امیرخانیِ توی کتابهاش انگار یک اخلاقی دارد که باید حواست به سلام و علیک و کلمه به کلمهی حرفها و رفتار و کردارت باشد که توی چشمت زل نزند و تیکهای استادانه و علمایی بارت نکند! یعنی همان یک خطِ اول همهی کتابهاش که میگوید «رسمالخطِ کتاب مورد تایید مولف است» که معنیِ لاتیش میشود «دست توی کتابم ببرید خودتان میدانید و خودتان!» بس است بفهمی که با آدمِ جدی و سرسختی طرفی که با احدالناسی شوخی ندارد.
اما دیروز که توفیق دیدنِ این آدمِ به قولِ ما میبدییزدیهاْ «خش» دست داد، حالِ نویسندگیم خیلی خوب شد! یعنی حالایی که دارم مینویسم توی کیفِ جلسهی نیمهخصوصیِ دیروزم توی کتابشهرِ اردکان...
دیروزْ نزدیک به دو ساعت توی جلسهای به همراه تعدادی از بچههای نویسندگی میبد نشستیم پای حرفهای آقایِ منِ او، نفحاتِ نفت، داستانِ سیستان، جانستانِ کابلستان، رهش و ...؛ و شنیدیم از حرفهایی که شاید هر جایی به این راحتی گفته و شنیده نمیشد؛ دم آقا رضا گرم که جمعِ ما را قابل دانست و دم بچههای کتابشهر اردکان گرم که زمینهی این دیدار را فراهم کردند...
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
دفاع از حیثیتِ یک ارائه!
بارها و بعد از جلسات یا کلاسها میپرسند کدام کتاب را بخوانیم که مثلاً فلان چیز را تمام و کمال بفهمیم یا اثر خوبی روی ما داشته باشد یا بدهیم فلانی بخواند تا راه را از چاه بشناسد. بیشتر سوالِ معلمها و مربیهاست البته و من خیالشان را راحت کردهام که «باور کنید هیچ کتابی نیست اکثیر اعظم باشد و بتواند همه فنون و علومِ ارتباطگیری، اقناعِ اندیشه یا هر چیزِ دیگری که مورد نیاز یک آدمِ مورد رجوع است را در خود جمع کند.» حداقل من که سالهاست با کتاب مأنوسم سراغ ندارم.
اما خودم...
توی کلاسها آسمان ریسمان به هم میبافم تا مطلبی را ارائه کنم! شاید حتی برای ارائهی یک موضوعِ خاص مجبور شدهام چیزکی از روانشناسی، از تاریخ، از داستانها، از اخبار و اتفاقاتِ روز دنیا و حتی از توی جوک و لطیفهها پیدا کنم و بگویم تا مطلب جا بیفتد! و طبیعتاً این مطالب باید با یک انسجامی ارائه شود که مخاطب سررشته حرف را گم نکند و مطلب را بگیرد.
حتی گاهی خودم شک میکنم مطلب روی خطی مستقیم و بدون جا افتادن دارد ارائه میشود. اتفاق افتاده که بعضی از بچههایی که نسبت به آدمهایی مثل من جبهه دارند هم این را به زبان میآورند که «سر و ته حرفت معلوم نیست!»
دیروز یکی از همین موارد نادر دوباره اتفاق افتاد. دخترک بچههای اطرافش را بند گرفته بود و نه تنها خودش که نمیگذاشت همان دو سه نفر هم حرفهام را بفهمند. صدایش توی سکوت کلاس توی ذوق هم میزد. اینجاها به خودم میگویم اگر عرضهی جمع کردنِ حواسِ کلاس را داری بسمالله وگرنه روی اصولِ روانشناسی و اینچیزها، تذکر دادن برای ساکت کردن و همراه کردنِ همان یکی میشود دلیلِ به هم ریختنِ بقیه کلاس و از طرفی قهرمان شدن آن فرد!
جالبی ماجرا اینجاست که در این موارد خودِ بچهها شروع میکنند به گوشه و کنایه آمدن به آن عاملِ آشوب تا آرام شود، تا بتوانند بفهمند چی به چی شده و میشود.
دیروز وقتی دخترک گفت «اصلاً نفهمیدیم چی گفتی! فضای مجازی و رابطه و آن پرونده دادگاه و جوکِ هوشنگ و چه و چه به کجا رسید و چی به چی شد؟!» برگشتم سمت کلاس: «شما فهمیدین؟!» وقتی همه یک صدا گفتند «بعله» برگشتم سمت آن طفلک و ناچاراً ضایعش کردم: «شما داشتی حرف خودتو میزدی و توی کلاس نبودی، برای همین نفهمیدی!» کلاس هم متفقالقولِ همینِ موضوع بود...
هر چند دوست نداشتم اینطوری برخورد کنم، اما پای حیثیت یک ارائهی کلاسی در میان بود! و من توی هیچ کتابی نخواندهام که باید اینجاها چه کار کنم که وضعیت به سامان برسد...!
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
ردِ صلاحیت
بوده بعضیها که تعدادشان کم هم نیست، در مورد رد صلاحیتهای شورای نگهبانیِ نزدیک انتخابات معترضند. این واژهها که «هر کسی خودشان بخواهند میآورند!» یا «مهندسیِ انتخابات!» را حتماً شنیدهاید، لابد یک بار خودتان هم گفته باشید؟!
راستش نمیفهمم وقتی یک چیزی این قدر به نفع یک جامعه است و آدمهای یک کشور میتوانند از آن استفاده ببرند و ضربههای بعدش را نخورند، چرا باید جا نیفتد، به خوبی تحلیل نشود، حتی به خوبی روی آن تأمل نشود!
رد صلاحیتِ آدمهایی که حتماً آدمهای خوبی هستند اما برای گرفتنِ یک مسئولیتْ دچار کم و کاستیهایی هستند، حتماً به نفع مردمِ یک جامعه است. به این فکر کنید کسی را به خاطر پروندهای مالی که در دادگاه داشته رد صلاحیت کردهاند. چرا باید آدمی که اتفاقاً آدم خوبی هم هست، بشود مسئولِ بخشِ بزرگی از بیتالمال، که بعدش و با افتادنِ وسط این پول دست و دلش بلرزد و بشود یک اختلاسگر یا دزد؟! بعدش هم عدهای همین را بکنند ابزاری برای کوبیدن نظام؟!
همین طور است اکثرِ ردِ صلاحیتهایی که اعمال میشود. یعنی نمودی از خطا را در پرونده اشخاص میبینند که توی زندگیِ عادیِ روزمره شاید به چشم هم نیاید، اما وقتی به ضریبِ مسئولیتهای مهم میرسد، میتواند خطراتِ بسیار زیادی را در پی داشته باشد؛ از اختلاس و دزدی گرفته تا دستبرد به جان و آبرو و اعتبار مردم یک جامعه و سوءاستفاده از موقعیتی که باید در ان خدمت کند، اما خیانت میکند...
البته از زمان بررسی صلاحیتها گذشته و داریم به انتخابات نزدیک میشویم، اما گفتنِ این موضوع میتواند گرهِ کور ذهنی برخی را باز کند که این دقتِ نظرها اتفاقاً از حُسنهای یک نظام مخصوصاً اسلامی میتواند باشد، نه نمودی از دیکتاتوری و این چیزها...
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
هر کجا هستم باشم، اسمان مال من است
پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است
#سهراب
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
لاجرم انتخاب میکنید؛ ولو اینکه پای صندوق رأی نروید!
و رأی شما همان «آری» یا «نه»ی چهل و چند سالِ پیش است! یا با نرفتنتان به جمهوری اسلامی «نه» میگوئید، یا با رفتنتان «آری» و شما ناگزیرْ انتخاب میکنید...
و مثلِ شهید حاج قاسمِ سلیمانی و یارانش و همهی همرزمانش در همهی این چهل و چند سال، با جانشان به این نظام و انقلابْ «آری» گفتهاند!
از تو هیچ نخواستهاند، الا اینکه دو قدم بیایی و در آرامش کامل «رأی» بدهی!
این را هم دریغ میکنی؟!
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
مردمِ نجیبِ...
نجیب دیشب آمد و جمع کرد برای رفتن به افغانستان. حدوداً پنجاهسالهی شانهافتادهای که صدای توی دماغش با لهجهی افغانستانی قاتی و حرفهاش سخت فهمیده میشوند. اجازه میگیرد «بَرَم داخیل؟!» تماس میگیرم با مدیر داخلی و اجازهاش را میگیرم! همیشه میرفته میآمده و اجازه گرفتنی توی کار نبوده. این بار آمده که جمع کند برود.
- «کجا؟!»
- «اَبقانیستان...»
خوشیِ غمگینی دماغم را داغ میکند و گرم میشود پوست صورتم. میفرستمش داخل. توی دوربینهای جلویِ روم اما دنبالش میروم. خمیدهشانهْ میرود سمتِ درِ سالن. از دوربینِ محوطه بیرونی خارج و داخل میشود به دوربینِ رختکن. چیزی از توی کمدش بیرون میکشد. میاندازد روی فرشی که انداختهاند برای نماز خواندن بچهها. مشغولِ جمعوجور کردن است که رهاش میکنم. میروم سراغی کار و زندگیِ خودم. به ده دقیقه نکشیده برمیگردد. دو تا پتو را با شالی افغانستانی به هم بسته و زده زیر بغلش. از پشت میز میآیم این طرف و روبروش میایستم.
غمِ صورتش چیزی کمتر نشده. شاید این قوم تنها قومی باشد که رفت و برگشتش غم و شادی ندارد. میرود از کشورش با غمی و برمیگردد با غمی!
میگویم: «نجیب! هیچجا وطنِ خودِ آدم نمیشه...»
سرش را با «هونّی» تکان میدهد. شاید حرف زدن را ادامه میدادیم اگر امرالله بود. نجیب حرف نمیزند. برای اولین بار دست دراز میکند که دست بدهیم. دست میدهم. حال میکردم میزد قَدَّش! ولی نزد. آرام دست داد، خداحافظی کرد و رفت از درِ خروجی خارج شد. همهی زندگیِ نجیب توی ایران همین دو تا پتو بود انگار که داشت با خودش میبرد افغانستان. و اگر این قطعه از فیلمِ زندگیم و برخوردم با نجیب را میخواستم بسازم، حتماً ترانهی «بیا که بریم به مزار ملا ممدجان» را میگذاشتم زیرصدای فیلم...
و ما چه میفهمیم حالِ مردمی که خانهاشان مدام درگیر جنگ و ناامنیست و مردمِ «نجیب»شان آوارهی دیگر کشورها...
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
انتخابات، دنیا، ما
رأیگیری الکترال را با اینکه خواندهام ولی آخرش نفهمیدم چطوری رئیس جمهورِ آمریکا انتخاب میشود! مثلاً زمان بوش با اینکه رقیبش بالاترین رأی را آورد، به خاطر الکترالها او را فرستادند کاخ سفید و حتی این موضوع زمان ترامپ هم اتفاق افتاد! تازگی فهمیدهام اصلاً خودِ مردم آمریکا هم انگار نمیفهمند چی به چی میشود و مجمع گزینندگان با خودش چند چند است! ولی خب، انتخابات دارند!
از طرفی توی همین فلسطینِ اشغالی هم انتخابات دارند و از بین خودشان یکی خشنتر، سرسختتر و جنایتکارتر انتخاب میکنند تا چند سال خون فلسطینیها را بریزد و از تعدادشان کم کند به نفع مردمِ یهود! و انگار نخبهی همهشان همین معاونِ اول شیطان در امورِ حذف انسانهای بیگناه از روی زمین، نتانیاهو باشد!
ایضاً همین کشورِ گاهی دوستْ گاهی دشمنِ عربستان را داریم که انگار تازگیها برای شوراهای شهریش انتخابات برگزار میکنند و آن هم البته از بین مردان؛ چون زنان اصلاً کارت شناسایی ندارند که شخصیتی برای رأی دادن باشند!!! هر چند به گفتهی شاهدان و کارشناسان و دنیا دیدهها، همه چیزِ عربستان از طرف پادشاه و نهایتاً شاهزادهها تعیین میشود و انتخابات در آنجا شبیه همین کتابهای تزئینی برای کتابخانههای مایهدارهاست، که نه برای خواندن، بلکه برای پُز دادن به باجناق و جاری و شهین خانومْ همسایهی آنطرفی است!
بگذریم...
القصه اینها چپ و راست پیغام پسغام دادهاند یا پشت و پسل دستشان توی کار است که مردم ایران توی انتخابات آتی شرکت نکنند. جالبتر اینکه داخل کشور هم بعضی باهاشان همصدا میشوند! حالا پیدا کنید پرتقالفروش را ...!!!
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT