روز تولد
از بار اولی که چشمم توی چشم ضریح باز شد، حدود دوازده سال گذشته. از آن سال بارها رفتهام کربلا، اما هیچ کدامش بار اول نشد.
از طرفی آدمیزاده اینطوری است که دنبال دستمایهای برای نو کردن چیزهای تکراری است! نه اینکه توی تکرار چیزی مثلِ زیارت کربلا خستگی و زدهگی حاصل شده باشد، بلکه برای خوشمزهتر کردنِ این تکرار و پیدا کردنِ همانِ مزهی اولی، هر بار تکانی به خودمان میدهیم که چیزِ خاصتری هم نصیب بشود.
دو سال پیش شاید این موضوع برای من توی مسیر نجف کربلا جور شد. دستمایهای برای خاص کردنِ یک تکرارِ دوستداشتنی که قرار بود ماندگار شود. و امروز که روز تولد آقای جوانان اهل بهشت است، یاد آن بازهی خاص افتادم.
چند روز مانده بود به رفتنِ سفر اربعین. توی دلم بزن و بکوبِ عروسیِ یک تالارِ شلوغ بود و به قولِ قدیمیها با دُمم گردو میشکاندم. روز تولدم نزدیک بود و از قرار معلوم آن روز دقیقاً وسطهای جاده نجف کربلا بودم!
اما روزِ خاصِ تولد آن هم توی جاده، هوش و حواسم رفت! بعد از تمام شدنِ سفر تازه یادم آمد که ای دل غافل! روز تولد توی جاده بودهام و یادم رفته خاطرهسازیِ ماندگاری برایش بکنم. کار خیلی خاصی که نه، ولی آدم میتواند بالاخره یک جورهایی این روز خاص را توی آن جادهی خاص برای خودش خاص و ماندنی کند.
گذشته بود اما... و من روز تولدم را به کل فراموش کرده بودم. هر چند شیرینی این حس خوب توی وجودم ماند که «روز تولد توی جادهی وسط نجف کربلا بودم»
امروز اما یکجورهایی منتظرم روز تولدش را برایم خاطرهانگیز کند؛ به نظرتان توقع زیادیست که این روز را خاص کند، آن هم با هوشیاری و فهم کاملِ ماجرا؟!
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
May 11
گذرِ وانتی زمان
«عمران» خوابیده روی تخت. و توی سقف دنبال چیزی میگردد که نمیدانم چیست! شاید به افغانستان فکر میکند؛ به مادر و پدری که سر خانه و زندگی خودشانند. و شاید به خودش که اینجا گوشه یک شهر غریب، توی کشوری غریب تک و تنها افتاده.
پرستار از این بستههای سِرُمی برداشته و زخم دست عمران را میشورد. چشمم را زوم میکنم روی زخم. فضولی میکنم: «تاندون دستش سالمه؟!»
دو لبه پارگی پوست را با آن انبرهای ظریفِ استیل میگیرد و می آورد بالا. فضایِ خالیِ دو سه سانتیِ خوبی ایجاد میشود برای دیدن توی زخم. آنجا چیزِ سفیدِ خراش خوردهای هست که کشیده شده سمت انگشت کوچک. خون بالا میآید و سفیدی را غرق میکند. گازِ استریل را میکند توی پارگی. باز هم چیزهای توی دستش خودشان را نشان میدهند. بعد توضیح میدهد که «تاندون خراش خورده و آلوده شده.» چراغ موبایل را روشن میکنم و میاندازم توی حفره. انصافاً خدا چه چیزی روی هم کرده و پوست کشیده روش!
تا برویم دکتر متخصص و عمران را وصله پینه کنیم دو ساعتی میشود. در حال برگشتن به عمران حالی میکنم که شانس آورده تاندون پاره نکرده، وگرنه حالا حالاها گرفتاری میکشید.
توی مسیر یادم آمدْ خودم را 22 سال پیش همینطوری آوردند بیمارستان! افتاده بودم توی کانال برق شرکت و گردنم ضربه شدیدی خورده بود. مدیرمان آوردم بیمارستان. لابد آن روز هم همینطوری زخم گردنم را به همراهم نشان دادند که من یادم نیست یا ندیدم.
همین را به عمران میگویم تا حال و هوایش عوض شود. دقیقاً وقتی از روبروی شرکتی میگذریم که 22 سال پیش آنجا کار میکردم. آن روز مرا با وانتپیکانِ شرکت بردند بیمارستان، دیروز و بعد از 22 سال عمران را با وانتپرایدِ شرکت بردم بیمارستان...! زمان مثل برق میگذرد و دنیا تغییرات زیادی کرده، اما کماکان کارگران را با وانت میبریم بیمارستان :)
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
🌹 #جانبازا خیلی به #گردن ما حق دارن و #خانواده_هاشون بهیه شکل دیگه. امروز هم که روز #جانبازه. ای کاش میتونستیم به یکی از جانبازا از توفامیل و آشنا و هممحلیهامون سری بزنیم و با همین کارساده نشون بدیم که قدردان رشادتها و جانبازیهاشون هستیم.
📘 همزمان با این روز عزیز، یکی از کتابامون که درباره یکی از جانبازهاست، به #چاپ_دوم رسیده. #تحفه_تِدمُر، که روایت زندگی #جانباز_مدافع_حرم، #امیر_حسین_احمدی به قلم آقای #احمد_کریمیه؛
📜 برشی از کتاب
... روی تخت بیمارستان دمشق، صحنههای درگیری با داعش میآمد به ذهنم. انگار فیلمی را مدام از اول تا آخر ببینم. داعشیها که از فکرم فراری میشدند، تازه ذهنم مشغول خانواده میشد. این وسط پرستاری مدام میآمد سراغمان. دختری جوان با اسم عجیب «ابوعلی! » نشان میداد مسیحی است. با موهای دماسبی و بلوند. لباسی آبیرنگ و آستینکوتاه داشت مثل بقیه پرستارها. وقتی میآمد، لبخند زنان دستی به سر و موی همه میکشید. رسماً مجروحین را ناز میکرد. مثل خواهری که برادرش را مدتی ندیده و حالا آمده عیادتش. یکی دو بارِ اول که این حرکات را دیدم، جا خوردم. دستش روی سر مجروحان میرفت و صورتش نزدیک صورتشان. این وقتها از خجالت رویم را میگرداندم. خیال میکردم حالاست که صورت طرف را ببوسد! اول فکر کردم ازلحاظ ذهنی کم دارد. بعداً دستم آمد که برای روحیه دادن این کارها را میکند. با عربی و فارسی حالیاش کردم دور من یکی را خط بکشد...!
✅ مشاهده و تهیه کتاب
https://manvaketab.com/book/380547/
سفارش تلفنی👇
☎️ ۰۲۵۳۳۵۵۱۸۱۸
سفارش از ایتا👇
@manvaketab_admin
📌 انتشارات شهید کاظمی
🖇 شبکه بزرگ تولید و توزیع کتاب خوب در کشور
🆔 @nashreshahidkazemi
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
May 11
کتابِ صوتیِ تحفهی تدمر
بعد از چاپِ «تحفه تدمر» هر بار تماس گرفتند که «بیا فلان جا برای فلان تعدادِ آدم حرف بزن» پیچاندهام و توپ را مثلِ دیوید بکهام که از فاصله بالای پنجاه متر میفرستد آن گوشهی منتهیالیه دو تیرک دروازه، فرستادهام روی سرِ راوی کتاب!
نقلِ شکستهنفسی و نداشتنِ اعتماد به نفسِ توی سخنرانی و اینها هم نیست واقعاً؛ یکجورهایی علاف کردنِ ملت بهم حال نمیدهد! مثلاً بروم که چه بگویم و مخاطبم چه چیزی از من یاد بگیرد؟! ولی هر بار که به امیرحسین زنگ میزنم و میاندازمش توی زحمتی دوباره، این را خوب میدانم که حداقل دو تا کلامِ به درد بخور از این بشر نازل میشود و مخاطبْ به هر حال چیزی یا چیزکی یاد میگیرد. و امیرحسین یکجورهایی شده کتابِ صوتیِ «تحفهی تدمر.»
دیروز برای مناسبتِ روز جانباز دعوت شدیم یک مدرسه پسرانه پایهی اول و دوم. دهها بچهی نیم وجبی الی دو سه وجبی توی نمازخانه چپیده بودند توی هم و باور کنید وقتی من و امیرحسین آمدیم تو، رنگمان پرید! انتظارِ این قدر کوچولو بودنِ مخاطبینِ نوبرمان را نداشتیم. جشن گرفته بودند. گوشهی کار مال بزرگداشت این روز بود و تقدیر از آدمی که جانباز شده. امیرحسین یکجورهایی چانه انداخت:
- بیا برگردیم!
- دیر شده، مجبوری بری صحبت کنی...
میخندیم. اصلاً خنده از دستمان در میرود و دهها جفت چشمِ آلبالو گیلاسی برمیگردد طرفمان. صدای خندههامان رسیده بود به خراب کردن برنامهشان. خیال من یکی راحت بود. پاچهی راستِ مبارک را انداخته بودم روی پاچهی چپ و توی دلم تخمه میشکستم! همان اول که تماس گرفتند و دعوت کردند، گفتم «فقط برای حضور میام! نه برای صحبت!» آن قدر طاقچه بالا گذاشتم که «ممکن است جور نشود» و «اگر برسم میآیم» و ...؛ که دلخوش شدند فقط باشم. توی برنامه هم همین بود! مثل مترسک دم جالیز همان جلو سیخ نشستم و زجرکش شدن امیرحسین برای جمع کردن این مراسم را سِیر کردم.
انتظار نداشتم، حتی خودِ روای کتاب هم انتظار نداشت؛ اما خوب اجرا شد؛ و حرفهاش که تمام شده به بهانهی همراهیش فرار کردم! به امیرحسین هم گفتم؛ خدا را شکر که خاطرات یک آدمِ حیِ حاضرِ زنده را روایت کردم، که هر جا دعوت کردند، خودِ راوی را بفرستم روی مینِ سخنرانی؛ مثل این بار که اصلاً ثابت کرد استعدادِ عموپورنگ شدن را هم دارد...!
پینوشت؛
یادتان هست توی این مطلب دنبالِ گرفتنِ عیدی بودم؟! صبح میلاد آقامان که این را نوشتم، ظهرش خبرِ چاپِ دومِ تحفه تدمر آمد! گفتم این آخرِ مطلبی این را بنویسم که نمکنشناسی نکرده باشم :)
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
با عشقْ روزیِ اهل و عیالم به شانه میکِشم...
#محوطه_یخچال_میبد
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
خدای صادق مشکینیها
صادق مشکینی را حتماً یادتان هست! همانی که همراهِ آقای کمالی رفت جبهه و هر چه زور زد از خط مقدم فاصله بگیرد، برعکس شد و کار به جایی رسید که پنجاه متر جلوتر از خط مقدم رفت توی شکم عراقیها! یادتان آمد؟!
پرویز پرستویی این نقش را بازی کرد، ما زندگی! چیزی مثل همین چند روز پیش که دوست عزیزی تماس گرفت برای نقد کتابِ «نفحاتِ نفتِ» رضای امیرخانی بروم جلسهی هفتگیشان و بشوم سرمسئلهدار.
و شروع شد! یعنی مثل همیشه که این مدل پیشنهادها میآید سمتم شروع کردم به سر و دست نشان دادم که زیرگیری ندهم! میدانستم اگر یکجای کار پا میدادم تا خود جلسه صد بار سکته میزدم و به خودم بد و بیراه میگفتم که «کاری بلد نیستی چرا قبول میکنی؟!» و از طرفی از زار و زندگی هم میافتادم که ارائه خوبی داشته باشم!
تازه این یک طرف قضیه بود؛ نشستنِ جلوی جمعی فرهیخته که بنا بر ذاتِ ایرانیش میتواند خوب نقد کند، سوال کند، چپ و راستت کند و تو باید بتوانی یک سر و گردن بالاتر از پس همهی اینها بر بیایی؛ و این یک تراژدی خاک و خونمال است که نمونههاش را این ور و آن ور دیدهام! علیالحساب مگر آدم مغزِ با آن قیمتِ گران خورده باشد که خودش را بیندازد توی روندی که نه تنها آبرویش، که آبرو و ایضاً کیفیتِ برنامه دیگران را هم به چالش بکشد و برود ثابت کند که «آهای ملتْ من آنی که شما فکر میکنید نیستم!»
این وقتها میشوم یک پا صادق مشکینی که هر چه تقلا میکند عقبتر برود، جلو میرود و بهبه و چهچه از لب و لوچه آقای کمالی میریزد که «تو چقدر آدم محجوبی هستی و شکستهنفسی میفرمائی!»
البته خدای بزرگ، خدای همهی آدمهای مثل من و صادق مشکینی هم هست! یعنی صادقانه باید بگویم یک جاهایی حتی پدری میکند و آدم میخواهد پیدایش کند دو سه تا ماچ از روی ماهش بگیرد! و یکجاهایی دستت را میگیرد و میگوید «بچه جان! راه و چاه این است! این کار را بکن!» این بار هم اتفاق افتاد و وسط تماس و درخواست آن دوست عزیز یکهو یاد سید انداختم! از خدا خواسته پیشنهاد دادم به آن دوستِ عزیز و در چند تا رفت و برگشت تماس و پیام و رایزنی با صاحبِ نشستِ نقد کتاب، بالاخره سید جوابِ مثبت را داد و جانم آزاد شد! سید این بار هم وسط هزار تا کار و گرفتاریْ با بندِ تمبانِ راهراه ما رفت توی چاه؛ خبرش هم رسید که چپ و راست شده اما خیلی خوب از پس جلسه نقد کتاب برآمده!
بله؛ خدای رضا مارمولکها که اِندِ لطافت، اِندِ بخشش و اِندِ رفاقت است، خدای ما صادق مشکینیها هم هست که اندِ ضایعنکردن است! و بالاخره یکی پیدا میکند که نجاتمان بدهد...
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
خدای صادق مشکینیها صادق مشکینی را حتماً یادتان هست! همانی که همراهِ آقای کمالی رفت جبهه و هر چه زو
رضایِ نویسندهی نفحاتِ نفت...!
#دمشون_گرم
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
کتابی به درد بخور برای معلمها
ما دهه شصتیها سر کلاس نشستنمان چیزی بود شبیه انریکو، دیروسی و گالونی توی کارتونِ «بچههای مدرسه والت.» آن وقتهایی که معلمها دستور ادب کردنِ بچهها را مستقیم از پدر مادرها میگرفتند و همان طور که پاکیزگی بعد از حمام منوط بود به کنده شدنِ پوست زیر کیسه و سفیدآب، درس فهمیدن هم چیزی بود همراه با کتکخوردن و ترسیدنِ از معلم!
سالهای سال از آن ماجرا گذشته و دانشآموزانِ نسلهای بعدی شبیه همهی تغییراتِ دیگری که اتفاق افتاده، کاملاً نسبت به اجدادِ دانشآموز خود متفاوت شدهاند اما آن چیزی که تغییر نکرده، روی اعصاب بودنِ خودِ مدرسه است؛ این نه تنها مربوط به آدمهای این روزگار و دهههای قبل که شاید مربوط به سومین روزِ ایجادِ محیطی به اسم مدرسه در تاریخ بشر بوده است! و حتی در آینده نیز همین خواهد بود!
این روزها دارم کتابی میخوانم توی همین حال و هوا! کتابی به اسم «چرا دانشآموزان مدرسه را دوست ندارند!» و نویسنده کتاب ویلینگهام دانشمندِ علوم شناختی است که همه زور خودش را توی کتابش زده تا با اصلاح شیوه تدریسِ معلمها، مدرسه را به جای دلچسبتری برای دانشآموزان و همچنین برای معلمها تبدیل کند. ویلینگهام از طرفی اشتباهات معلمها در نحوه آموزش به دانشآموزان را ذکر میکند، از طرفی راهکارهای خوبی برای ارائه بهتر مطلب نام میبرد.
جایی از کتاب آمده است که انسجام ارائه مطلب همراه با شیوه درست ارائه یکی از مهمترین عوامل ماندگاری مطلب در ذهن دانشآموز است و برای اینها مثالهایی زده که خواندنش خالی از لطف نیست...
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
عاشقانهای غیر رسمی!
دوستی دارم که یک عشقِ جیالایکسِ به تمام معناست! همان پژوی خودمان که اصلاً فکر میکنم تولیدش مدتیست متوقف شده و دیگر برای ماشینخرها محلی از اعراب هم ندارد. و اصلاً آن قدر ماشینهای خوب برای عشقِ ماشینها وجود دارد که بشود حتی به این نوع دوستداشتن خندید! باور کنید عکسهای صفحات اجتماعی دوستمْ ماشینهای پژویی هستند که زیرش با نوشته هایی مثل «عشقْ فقط خودت!» یا «سلطانِ جادهها توئی، بقیه اداتو در میارن!» پر شده و شده مصداق همان ضربالمثلی که میگویند «از وسط پیامبران جرجیس را انتخاب کرده!»
البته به جیالایکس کار ندارم و حتی به درست یا غلط بودنِ یا نبودنِ این انتخاب، که میخواهم درباره عشقورزی بنویسم. هر کسی توی زندگیش با چیزی همین طور عشقورزی میکند، یکی با انگشتر، یکی با کفتر، یکی با موتور و یکی مثل من با کتاب. همه این سلایق و علایق با همه تفاوتهایی که دارند البته توی عشقورزی و دوستداشتنْ به نقطه مشترکی رسیدهاند. یعنی خودِ من انصافاً اینطوری فکر میکنم و مثلاً وقتی توی اعتکافی که گذشت پای چند تا نوجوانِ عشقِ کفتر نشسته بودم و از هزار تویِ چم و خمِ کفتر داری و کفتر بازی درس میگرفتم! این را میفهمیدم که من هم همینطوری با کتاب خودمانهگیِ عاشقانه دارم. یعنی مثلاً وقتی کتابی را میگیرم تا اولش یک هوا دلِ سیر بویش نکنم، ورقش نزنم و لمسش نکنم، نمیخوانمش! یا مثلا اگر گذرم به مشهد بیفتد _که انشاءالله به زودی بیفتد_ حواسم بیشتر به کتابفروشیهای اطراف و داخل حرم است. حتی اگر بیادبی نبود اول میرفتم یکفصل توی کتابها چرخ میزدم، چند تاشان را زیرجُلکی و به دور از نگاه مشتریان و کتابفروش بر میداشتم و دل سیر بو میکردم و بعدش مشرف میشدم به پابوس امام رئوف.
همان طور که آدمهای عشقِ چیزی با هم خودمانی میشوند و احساس قرابت بیشتری دارند بین خودشان، ما اهل کتاب و کتابخوانی هم همینطوری هستیم. توی زندگی با آدمهای زیادی برخورد داشتهام که باور کنید الان حتی چهرهشان هم فراموش کردهام، با اینکه ممکن است چیزکی از دوستی و دورهای که داشتیم یادم بیاید، اما چهره و خاطرهی آدمهای کتابی که باهاشان دوست شدهام هیچ وقت فراموشم نشده؛ یکی مثل آن دوستِ مارکسیستی که هیچچیزش الا اهل کتاب بودنش به من نمیخورد تا آن رانندهای که توی یکی از سفرها شناختم، رانندهای که برعکس همهی رانندههای عالم یک کتابخوان حرفهای بود، با همان تریپِ خفنِ رانندهبودنش، با همان هیکلِ بزرگ و شکمِ گِرد و سبیل و موهای فرفری و یقهای که یکی دو تا دکمهاش پریده بود!
منظورم از نوشتنِ این عشق و عشقبازیها اما این بود که بگویم تازگی مستندِ غیررسمی شش را دیدهام. خواستم سر صبحی بنویسم که اگر همهْ سید علی خامنهای را به خاطر هر چیزی که این آدم را خاص کرده و اطاعتش را واجب، دوست دارند، منِ اهلِ کتاب به خاطر نمونه بودنش توی کتابخوانی و کتابدوستی و کتابخواهیْ بیشتر دوست دارم. یعنی یک جورهایی این شخصیت با توجهی که به کتاب دارد، بیشتر از یک رهبر یا ولیفقیه یا نائبِ عامِ امام زمان مورد توجه همچو منیست.
باور کنید یکی دو روزی که از این مستند رونمایی شده، سه بار دیدمش و هنوز هم سیر نشدهام و روی لپتاپ دارمش که هر فرصتی دست داد چند باره ببینمش. و انصافاً باید دست کارگردان این مستند را بوسید...!
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT