eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
889 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
152 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
8⃣نکته‌ی بعدی اینکه قراره برای هر پروژه و داستان، از یکی از اساتید باغ انار استفاده کنیم و اون استاد، از اول تا آخر پروژه کنار بچه‌ها باشه و نقاط قوت و ضعفشون رو توی هرموردی بگه و کمکشون کنه. چون ما می‌خواییم داستان‌های خوبی نوشته بشه. داستان‌هایی که بشه بعداً با کار کردن روی اون، تبدیل به کتاب و یا حتی فیلمنامه بشه. بنابراین برای تولید داستان خوب، نیاز به یک محتوا و قالب خوب نیاز داریم و برای همین کار، نیاز به یه استاد راهنما داریم تا ما رو توی این راه همراهی کنه. البته که صفر تا صد کار با بچه‌های گروهه و استاد راهنما، فقط و فقط نقش راهنما رو داره👌🍃 نشانی باغ🔻 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
9⃣در ضمن این طرح فقط واسه نویسندگان نیست و بخش‌های دیگه‌ی باغ هم می‌تونن به ما کمک کنن. چون سیاست باغ انار اینه که واسه هر داستانی که آماده‌ی پخشه، همراهش پوستر و تیزر و تیتراژ هم داشته باشه. دقیقاً مثل داستان باغنار و آرامش درون و طوفان برون. به همین خاطر واسه ساخت این سه عنصر، نیازمند بچه‌های باغ یاقوت هم هستیم. در کار پوستر، به بچه‌هایی که توی کار پوستر و تایپوگرافی هستن. توی کار تیزر و تیتراژ هم به بچه‌های تدوین‌گر و همچنین صدای درختان و درختانه‌های سخنگو هم نیاز داریم😉 نشانی باغ🔻 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
0⃣1⃣در مورد بحث مالی هم اینه که اگر اسپانسری پیدا شد، یا خَیِّری به باغ انار و نویسندگانش کمک مالی کرد، می‌تونیم اون پول رو یا بین نویسندگان و دست اندرکاران داستانا پخش کنیم؛ یا باهاش یه قرعه‌کشی واسه مخاطبین داستانا بذاریم تا مشارکت و استقبال بالا بره. دقیقاً مثل باغنار. حالاً بعداً شماره کارت رو برای واریز کمک‌های فرهنگی اعلام می‌کنیم🙂🍃 نشانی باغ🔻 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
1⃣1⃣همچنین به عنوان نکته‌ی آخر، کانال "انار نیوز" نیز افتتاح شد و جزئیات این طرح و همچنین نیازمندی‌ها و اخبار و اطلاع‌رسانی‌ها و مصاحبه‌های اعضای کل باغ انار در این کانال گذاشته میشه. پس عضو شید تا رستگار شوید😃🍃 🆔 @ANAR_NEWSS 🌹 به امید تولید داستان‌های خوب و انقلابی و جذاب. منتظرتون هستیم😍💪😉🍃 نشانی باغ🔻 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
به نام خداوند جان و خرد🌹 کزین برتر اندیشه نگذرد🌸 سلام و برگ و عرض ادب خدمت همگی. با نام خدا و یاری شما دوستان عزیز، فعالیت "اَنار نیوز" را شروع می‌کنیم🙂🌹🍃 در گام اول، شروع را به شما تبریک می‌گوییم و امیدواریم اثر و داستان‌های خوبی از دل این طرح بیرون بیایید ان‌شاءالله🤲🍃 هرکسی که راجع به این طرح، سوال و یا شبهه‌ای دارد، می‌تواند در گروه باغ انار و یا در شخصی خبرنگار "اَنار نیوز" بپرسد و جوابش را بگیرد😉🍃 🎙آیدی خبرنگار: 🆔 @Amirhosseinss1381 🔴گروه باغ انار: 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 همچنین جزئیات و آغاز به کار نیز به زودی اعلام می‌گردد و علاقه‌مندان می‌توانند کار خود را شروع کنند😎🍃 در ضمن در این کانال، نیازمندی‌های باغ، اطلاع‌رسانی از نحوه‌ی آماده شدن داستان‌های مختلف باغ و همچنین مصاحبه با نویسندگان و مخاطبان باغ انار نیز انجام می‌گیرد. پس با ما همراه باشید😉🍃 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
26.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹مجموعه فرهنگی هنری باغ انار تقدیم می‌کند: 🍃 داستان هایی که همچون نفس هایمان، به هم پیوسته‌اند... 🖇 قسمت دوم: ✨ شیخ به چه قیمتی از اهل و عیالش می‌گذرد و راهی این سفرِ شاید بی بازگشت می‌شود؟ برای دیدن ادامهٔ ماجرا، همراه ما باشید🌻 @anarstory
-«دوستان! ببخشید میشه؟! ممنون. باید یادآوری کنم اگه اینجا نت، آنتن می‌داد شما تا الان نجات پیدا کرده بودین...» همه با تاسف سری به نشانه‌ی تاکید تکان دادند و موبایل‌‌هایشان را در جیب‌هایشان گذاشتند. دوباره ادامه داد:«در نهایت باید بگم ماجراجویی خفنی بود. شاید وقتی برگشتم خونه، پیداتون کنم و خاطره این دو سه روز رو برای هم تعریف کنیم...» یک‌دفعه آقای مهدینار گفت:«وایستید ببینم! اصلا برای کسی عجیب نیست که این خانوم از کجا اومده؟ قدم‌شون سرچشم ولی ایشون چجوری یهو اینجا ظاهر شدن؟ قضیه سفر در زمانِ؟» با حرف آقای مهدینار زمزمه‌ها دوباره شدت گرفت. چهره‌ی دخترک کمی باز شد و به آقای یاد خیره شد. من که می‌دانستم یک خبرهایی هست...آن تیرهای نامرئی، پرواز دخترک، چادر جادویی...فقط من دقت کرده بودم یا بقیه هم همین حس را داشتن؟! مریم دوباره شروع به صحبت کرد:«دوستان! خواهش می‌کنم من عجله دارما...دوستان!!!ممنون. آخر سرم ممنونم که من رو پذیرفتید. دوست دارم چندتا حرف حکیمانه هم بزنم که بعدا می‌تونید به عنوان مونولوگ ازشون استفاده کنید.» چندتا از بچه‌ها سریع موبایلشان را درآوردند تا یادداشت کنند... -«اول اینکه با همدیگه دوست بمونید. راهی که میرید، راه عجیبیه و ممکنه به مشکل‌های مختلفی بخورید. پس تسلیم نشید...» بعد به استاد واقفی خیره شد:«اگر یه موقع حس کردید خسته شدید، یه موقع خواستید تسلیم بشید، یاد این بیفتید که یه دختری با تمام وجود داره تو این باغ زندگی می‌کنه. خونه‌شو واسش خراب نکنید...» این را که گفت اول به من و بعد بقیه دختر‌ها را از نظر گذراند! -«و آخریش هم اینکه هوای دختراتون رو داشته باشید! مخصوصا دختر بزرگه‌تونو!» دوباره به آقای یاد نگاه کرد و ادامه داد:«خب دیگه...طاقت اشک کسی رو ندارم. خداحافظ رفقا!» ما هم فقط خیره بودیم و مبهوتش! چندلحظه بعد هاله‌ی بنفشی، مثل همان موقع که آمده بود ظاهر شد و در چندثانیه ناپدید شد...رفت! به همین راحتی! تا به حال قلب درد گرفته‌ای؟! بدون بیماری؟! انگار غم عجیبی داری که به قلبت چنگ می‌زند و تو فقط می‌توانی بغض کنی. حال اگر غرور هم داشته باشی چه؟! هم بغض می‌کنی هم قلب درد داری هم نمی‌توانی گریه کنی!... هنگام رفتنش همچین حسی داشتم. بقیه‌ی بچه‌ها هم حالشان گرفته شده بود و انگاری دوباره تنها شده بودیم. حضور مریم روزنه‌ی امیدی بود که به ما شجاعت می‌بخشید اما او هم رفت...! عصر شده بود و هوا رو به خنکی می‌رفت. هرکسی در کشتی برای خودش گشت می‌زد و سعی می‌کرد از سوراخ سنبه‌هایش سردربیاورد. حوصله‌ام سررفته بود و از این وضعیت تکراری خسته شده بودم. حتما شنیدید که می‌گویند وقتی که انتظارش را نداری خدا برایت می‌سازد؟! برای ما هم ساخت! بله. آقای معین از بالای برج دیدبانی کشتی شروع به داد زدن کرد. دستانش را تکان می‌داد و صدایش میان امواج باد به گوش می‌رسید. -«خشکی! خشکی! خشکی می‌بینم...» همه بلافاصله از جایمان بلند شدیم. استاد واقفی دوربین تلسکوپی که پیدا کرده بود را برداشت و به دوردست خیره شد. لبخندی روی لبش نقش بست. همه‌مان به نوبت دوربین را می‌گرفتیم و از سوراخ کوچکش نگاه می‌کردیم. از لابه‌لای مه جزیره‌ای سبزرنگ خودنمایی می‌کرد. به گمانم که نجات یافته بودیم!... 🤓🌱
چهره‌ی آقای مهندس راضی به نظر می‌رسید. مانند همه‌ی ما! چون بالاخره به جزیره‌ای رسیده بودیم که حتما نجات میافتیم. همه‌مان کوله‌ پشتی‌های کوچک و ساک‌های کوچکمان را جمع و جور کرده بودیم و منتظر مقصد بودیم. استاد واقفی مدام از دوربین تلسکوپی‌اش به جزیره خیره می‌شد. فکر کنم به آن دوربین علاقه‌ی خاصی پیدا کرده بود شاید چیزی مانند پیوند خونی... هرچه به جزیره نزدیک‌تر می‌شدیم، هوای مه‌گرفته بیشتر می‌شد...اما آن جزیره! به چیزی که فکر می‌کردیم شبیه نبود. شاید چون هوا تاریک می‌شد، او و سایه‌اش هم بزرگ و عمیق‌تر به نظر می‌رسید. هوا کم‌کم رو به تاریکی می‌رفت و فقط صخره‌های نوک‌تیز که هرچه رو به جلو می‌رفتیم، در فاصله‌ی کمتری از هم قرار داشتند را می‌شد دید! تا جایی که آقای مهندس در نزدیکی صخره‌ای توقف کرد و لنگر انداخت. آقای احف با نگرانی که در چهره‌اش موج می‌زد گفت:«چی‌شد مهندس؟! کشتی خراب شد؟!» غزل شانه‌هایش را بالا انداخت و درجواب گفت:«این کجاش درسته که خراب بشه؟!» حرفش در آن موقعیت که هوا کم‌کم سرد شده بود و خورشید سعی در ترک کردن ما داشت، خنده‌دار نبود. اصلا خنده‌دار نبود! مهندس با اخم از پله‌ها پایین آمد و با فاصله ایستاد. کف دستانش را بهم زد و گفت:«ازینجا به بعدش رو باید با قایق بریم.» افراح سریع گفت:«پس واقعا خراب شده؟!» آقای سید هم از پله‌ها پایین آمد و پاسخ داد:«نه! فقط کشتی انقدر بزرگه که نمی‌تونه از بین صخره‌ها عبور کنه. فاصله زیاد نیست می‌تونیم با قایق بریم.» آقای مهندس حرفش را با سر تصدیق کرد. شفق به دریا اشاره کرد و گفت:«اینطوری که نمیشه جلیقه نجات باید داشته باشیم.» یگانه لبخند زد و اطمینان خاطری حاصل کرد:«هنوز جلیقه‌های نجاتی که تو جنگ با هیولا پوشیدیم سالمن.» با حرف یگانه کمی خیالمان راحت‌تر شد و با حرف استاد واقفی تصمیم نهایی گرفته! -«برید حاضر بشید که با قایق بریم...» همه سری تکان دادیم و رفتیم که حاضر شویم. آقای مهندس به همراه آقای میرمهدی و یاد رفتند تا قایق نجات را بیاورند. با دختر‌ها داخل کابین رفتیم و لباس‌هایمان را عوض کردیم. همه هودی و سویشرت پوشیدیم و با برداشتن کوله‌پشتی‌هایمان از کابین خداحافظی کردیم. قایق نجات آماده بود. به دو طرفش طنابی وصل کرده بودند تا هنگام انداختنش در دریا زیر و رو نشود و اشتباه فرود نیاید. شه‌بانو و طهورا درحال پچ‌پچ کردن بودند که آقای میرمهدی گفت:«چیزی شده؟!» -«نه فقط این قایق کوچیک نیست؟» این را طهورا گفت و شه‌بانو ادامه داد:«درسته فکر نکنم جا بشیم...» آقای یاد نفس عمیقی کشید و گفت:«هیچ‌کدوم اصلا نگران نباشید. اینا قایق‌های نجات هستن و براساس تعداد مسافرین ساخته نمیشن...ان‌شاءالله که جا میشیم اگه نشدیم دوبار میایم و میریم تا همه رو ببریم.» استاد سری تکان داد و گفت:«مهدینار کجاست؟!» به اطراف نگاه کردیم که بالاخره آقای مهدینار از کابین آقایون بیرون آمد. دست‌هایش پر از کوله‌پشتی بود و مجبور شد با پایش در را ببندد. کوله‌ها را یکی‌یکی بین آقای مهندس و میرمهدی و یاد تقسیم کرد و کوله‌ی خودش را هم به پشت انداخت. سپس با لبخند گفت:«بریم.» آقای احف دستش را دور گردن آقای مهدینار گره انداخت و گفت:«دمت گرم.» ؟¿🤓🌱
8.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴واسه این عشق میشه جنگید تقدیم به سید علی خامنه‌ای(مدظله‌العالی)😍 🎙رضا صنعتگر @anarstory
8.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خانمی بچه‌شو آورده مسجد بچه گریه‌اش گرفته مجلسِ حاج‌آقا را ریخته به هم... واکنش حاج‌آقا را ببینید چه میگه به خانوم!!