#پست1
#نسل_خاتم
#تمرین61
یا رازق
نانوایی در یکی از خیابان های فرعی بود...درمنطقه ی سبلان...کمی پایین تر از پمپ بنزین...خیابانِ اول...البته اسمش این بود که خیابانِ فرعی است ولی از جهتِ تردّدِ ماشین ها چیزی کمتر ازخیابانِ اصلی نداشت.
از چهارراه عبور کردم. پیچِ سرِ خیابان را رد کردم. شصت ،هفتاد قدمی که رفتم رسیدم به نانوایی.وارد شدم. هنوز از عطرِ نانِ تازه خبری نبود .کفش هایم را درآوردم .درونِ جاکفشی گذاشتم. درِ راهرو را باز کردم .به داخل رفتم و از آنجا وارد اتاقِ دیگری شدم...خیلی ها زودتر از من آمده بودند . خیلی آرام در گوشه ای نشستم.
کمی آن طرف تر، عده ای دورِ سفره ی کوچکی نشسته بودند واز نان های روزهای قبل،لقمه می گرفتند . بعضی ها هم منتظرِ نانِ تازه بودند.
«سلام علیکم...ممنونم...بله،تشکیل میشه»...صدایِ جوادی بود . تلفنی صحبت می کرد.
درهمین حین،ستاری که از آستین های بالا زده و دست وصورتِ خیسش معلوم بودکه تازه وضوگرفته،به سرعت وارد اتاق شد...باصلواتِ یکی از بچه ها توجه ها به سمتِ درِ ورودی رفت . حاج آقا داخلِ اتاق شدند . بچه ها همگی به احترام ایشان ایستادند و...
میکروفن آماده و سفره درحالِ پهن شدن بود. سکوت، اتاق را فراگرفته بود....
«بسم الله الرحمن الرحیم»...آخ... باز هم صدایِ گوشیِ یکی از بچه ها بلندشد...
«رب اشرح لی صدری ویسرلی امری واحلل عقده من لسانی یفقهوا قولی..
الله هستیِ بی نهایت است...احد،یعنی یکتای همه»....
پختِ نان شروع شده بود...بویِ نانِ تازه کم کم داشت فضای اتاق را پر می کرد...
نان هایی از جنسِ نور،یکی پس از دیگری به رویِ سفره ای معنوی قرار می گرفت؛ نان هایی که عطرشان،شامه ی عقل را نوازش و ذائقه ی جان را تحریک می کرد و به دل ها حیاتی تازه می بخشید.
#رستاا
#تمرین61
﷽
اولین نانوایی رفتنم را درست یادم نیست . اما تا دلتان بخواهد یادم است که بعضی روزها بعد از کلاس چندساعتی را گرسنه و تشنه، روبه روی نانوایی دوست پدر، منتظر پدر نشسته ام .
اما رفتن به حیاط خلوت خانه ی مادربزرگ که آن زمان برای خودش نانوایی مخصوص خانه شده بود،
لطفی دیگر داشت.
آنروزهم مثل روزهایی که شبش خودم را در خانه ی مادربزرگ میهمان کرده بودم، بلافاصله بعد از اینکه ازخواب بهاری خودم در زیر سقف آسمان و زیر کولر پیش های نخلی که انگار آن روزها وظیفه ی خنک کردن مارا به عهده داشتند، بیدارشدم .
از روی تخت که کنار باغچه ی یاس بود پایین آمدم و دمپایی های قرمز عروسکی ام را که پدر از شهرکرد برایم سوغاتی آورده بود به پا کردم .
مثل همیشه درحالی چشمانم را با دو دستم مالش میدادم صدایم را به قول مادربزرگ پس کله ام انداختم و دانه به دانه اهالی خانه را صدا زدم.
صدای مادربزرگ را ازحیاط پشتی شنیدم،انگار میخواست نان بپزد.
دالان سرسبز متصل به حیاط پشتی را چرخان چرخان طی کردم .
حدسم درست بود.
مادربزرگ سینی بزرگ نیکلی اش را، از در پشتی آشپزخانه آورد و گذاشت روی سطح صاف تنور.
فکرمیکنم از قبل هیزم هارا از سوراخ کوچک پایین تنور روشن کرده بود تا تنور داغ داغ شود.
همینکه اولین چونه را برداشت با یک جهش پریدم کنارش و بی سلام و صبح بخیر طلب .کلو. کردم.
مادر بزرگ خنده کنان لپ منرا کشیدو شکمویی نثارم کرد.
یک سوم چونه ی در دستانش را جدا کرد و مابقی را گوشه ای گذاشت تا دوباره حالتش دهد .
آنرا به دستان من داد و گفت هرکار که دلت میخواهد با این بکن به شرطی که دیگر به بقیه ناخنک نزنی.
و پارچه ی روی چونه ها را برداشت و دوچونه ی مخصوص کلوی منرا نشانم داد و گفت برات از قبل حاضر کردم .
اینی که تو دستته را خودت درست کن ببینم چقدر یاد گرفتی اینهمه کنار من بودی.
باشوق خمیر را در دستانم فشردم و گفتم واقعنی؟؟
سرش را تکان داد و گفت واقعنی
دستپاچه دور خودم میگشتم تا ببینم کجا باید بشینم .
مادر بزرگ دو دستی زیر بازوانم را گرفت و منرا بلند کرد و گذاشت روی سطح صاف تنور .
سینی کوچکی را هم آرد زدو مقابلم گذاشت.
باشوق خمیرم را روی سینی گذاشتم و نگاهم را به دست مادر بزرگ دوختم تا ببینم آن چونه ی خراب شده را چگونه گرد می کند .
بعد خمیرم را کف دستان کوچکم گذاشتم ، کمی صافش کردم و هی خمیر بیچاره را از این دست به آن دست میکردم تا مانند خمیر مادربزرگ صاف شود.
نشد که نشد .
با لب و لوچه ی آویزان شده از درخت صورتم نگاهی به مادربزرگ کردم .
لبخند مهربانی زد و گفت اشکالی نداره منهم اوایل مثل تو بودم .
همین قدر هم که صاف کردی عالی است.
بعد کاسه ی پراز مغزیجات مخصوص نان را جلویم گذاشت و گفت بریز روی نانت تا منهم بقیه کلوهات رو بزنم به تنور و بعد مابقی نان هارا بزنم.
#تمرین61
#991203
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#پست2
مشتم را در مغز ها فرو برده بودم که مادربزرگ به پشت دستم زد و گفت میخواهی نان با مغزبخوری نه مغز بانان
کمتر !
وآن روز من گوش دنیارا کر کردم. به هرکسی که میرسیدم به او میگفتم من امروز نان پختم و بعد نگاهی به مادر بزرگ میکردم و از او تایید میخواستم.
پ.ن:کلو به زبان بنده شاید هم کسانی دیگر که بنده خبر ندارم می شود نان کوچک.
پیش: شاخ و برگ های درخت نخل.
#زینتا
#تمرین61
دختری هفت ساله بودم. پر از هیجان برای رفتن به جایی که برایم پر از رمز و راز بود. مادر روسری محبوبم را سرم کرد تا بیشتر حس بزرگ شدن را تجربه کرده باشم. نانوایی سر کوچه بود و میتوانستم به تنهایی بروم.
صف نانوایی در پیاده رو بود. وقتی رسیدم، دیدم که یک طرف مردها و طرف دیگرشان خانمها ایستادهاند. با خودم فکر کردم اگر بین صف خانمها بروم، با قد کوتاهم، کسی مرا نخواهد دید. بین دو صف، وسط وسط ایستادم. روی نوک انگشتانم سرکی به داخل نانوایی کشیدم.
آن زمان نانها تازه به افتخار چرخ و فلک سواری نائل آمده بودند، دستگاه عظیمی دیدم که یک نفر از آن نانها را بیرون میکشد. محو نگاه کردن به پیاده شدن نانها از چرخ و فلکشان بودم که پیرمرد شاطر روبرویم قرار گرفت. با لبخند جلو آمد و پرسید چند نان میخواهم. آنچه از مادرم حفظ کرده بودم، گفتم و دستم را دراز کردم تا پول را بدهم. پول را دادم و نانی را تحویل گرفتم که شاطر خنک کرده بود تا دستهای نحیف دخترکی نازپروده چون من نسوزد و چقدر ممنون این لطفش شدم که باعث شد تصمیم بگیرم باز هم برای خرید نان بروم. دختر بودم و زنده به خرده محبتهای اطرافم.
#سرباز_فاطمی
#تمرین61
دوچرخه سواری را دوست داشتم. به قدری که هر روز صبح از خواب نازم دست بکشم و آماده شوم تا فاصله ی بین خانه و نانوایی را رکاب بزنم و رکاب بزنم...
وقتی به نانوایی میرسیدم جک دوچرخه ام را میزدم و جوری پارکش میکردم که انگار مازراتی ای را بین عالمی از پراید پارک کرده ام...
وارد صف یکی ها میشدم و در عالم شاطری غرق... به دست های آب زده ی شاطر برای نچسبیدن خمیر به انگشتانش، و ریلکس شدن خمیر در پاروی نانوایی و ماساژ آن توسط انگشتان شاطر، و همچنین پخته شدن خمیر و در آمدن از خامی اش خیره میشدم. دنیای نانوایی را با دنیای خودم میدیدم و تشابه ها را در ذهنم پر رنگ میکردم. در این بین با صدای شاطر که میگفت نوبت شماست از عالم ذهنم بیرون می آیم و کمی به پول کف دستم نگاه میکنم و تقدیم شاطر میکنم و آستین هایم را پایین تر میکشم تا داغی نان پوست دستانم را به بازی نگیرد و سنگ های تنوری روی نان تاولی را بر دستانم به یادگاری نگذارند...
نان را بین دو دسته ی چرخم قرار میدهم و قسمتی از آن را بر سبد جلوی چرخم تکیه میدهم. بر روی زین مازراتی ام مینشینم؛) و دوباره فاصله ی بین نانوایی تا خانه را رکاب میزنم. با این تفاوت که در راه برگشت نان سنگکی مرا همراهی میکرد...
#انا_منتظر_المهدی
#تمرین61
کتونی هایم را پوشیدم و سوار بر ماشین شدم.
از پنجره ی ماشین به آسمان نیم نگاهی انداختم و او را از نگاه پر مهر چشمانم مستفیض کردم.
با رسیدن ماشین به مقصد و باز شدن در آن، پذیرفتم که باید قدوم های مبارکم را بر سر خیابان بگذارم.
در صف نانوایی، دیدگانم، را به کنار شاطر رساندم و دستانش را نشانه ای برای دیدن گرفتم. دستانی که برای داشتن پول حلال از صبح خروس خون تا غروب جغد خون دست به خمیر هستند. با شوق و شعف فراوان خمیر هایی درست می کنند که در تک تک ثانیه هایشان،ذکر علی را بر لب دارند .خمیر هایی که با عشق علی درست میشوند و به حب فاطمه تمام.
تنور را با ذکر یاالله روشن میکنند تا داغی هر آتشی به صورتشان اصابت نکند.
چونه ها را با ذکر یه صلوات بر محمد و الش در تنور میگذارند .
دور گردون تنور، خمیر های خام را آنقدر میچرخانند تا پخته شوند از هر خامی.
در فکر هجوم این افکار بودم که ناگهان دستی روی شانه ام نشست وهواس من را ربود. برگشتم و چشمان میشی رنگم را حواله ی صورتش کردم. با مهربانی و غرور کاذبش ، به من الهام کرد که الان نوبتم است وباید نان ها را از دست نانوا بگیرم.
نان هایی از عشق علی را به آغوش دستانم سپردم .
با تشکری از نانوا راه ماشین را در پیش گرفتم و قدوم مبارکم را بر خیابان گذاردم و راهی زیارتگاه عاشقان شدم.
#فاطمه
#تمرین61
خب از اونجایی که من برادر بزرگ تر داشتم، زحمت خرید نون رو دوش من نبود و اولین تجربه رفتن به نانوایی یادم نیست و چه بسا وقتی خیلی بچه بودم بوده باشه و به همین دلیلم نمی تونم اولین تجربم رو توضیح بدم!
#تمرین61
#991203
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#پست3
ولی همین پارسال یا پریسال بود که منم چند باری برای خرید نان رفتم نانوایی و خیلی متین و سر به زیر یا می نشستم رو صندلی و یا تو نانوایی می ایستادم تا نوبتم برسه و گاهی وقتا هم ازم سوال می شد که نوبتم چنده و...
و چون نونای خوبی داشت حتی از محله های دیگه ام می اومدن و گاهی وقتا صف های طولانی تشکیل می شد و نونوایی حسابی شلوغ می شد.
و بماند که منم گرمایی بودم و تو اون هوای گرم نونوایی مخصوصا تو ماه رمضان کتلت می شدم!
از اونجا که قبل اون کمتر پیش می اومد برای خرید نون برم بیرون، برعکس بعضیا بدم نمی اومد و تو مسیر برگشت هم قشنگ از خجالت نون در می اومدم..!
یادمه حتی یه بار هم به شوق خریدن نون سنگک صبح زود قبل از اینکه بقیه بیدار بشن، بیدار شده بودم و اماده برای اینکه برم نون بگیرم.
#امیرحسین
#تمرین61
اولین باری که رفته بودم نانوایی را یادم نمیآید. اما آخرین بار را قشنگ یادم هست. ماسکم را به صورتم زدم، کاپشنم را پوشیدم، پولم را داخل جیبم گذاشتم و به سمت نانوایی راه افتادم.
وقتی که رسیدم، صفی طولانی برقرار بود. پشت آخرین نفر ایستادم و فاصله ی بدنی و اجتماعی و فرهنگی و ورزشیام را حفظ کردم. چند دقیقه بعد، نانوا که بر حسب اتفاق، پدرِ همسایه ی روبهروییمان بود، یک مردی را نشان داد و گفت:
_تا اینجا نون میرسه. بقیه برن.
مردی که پشت سرم ایستاده بود، با لحنی آرام گفت:
_لطفاً جمعتر وایستید که نون به ما هم برسه.
مردی که جلوی من ایستاده بود، گفت:
_پس فاصله ی اجتماعی چی میشه؟
مرد پشت سریام جواب داد:
_هروقت فاصله ی طبقاتی رو رعایت کردن، ما هم فاصله ی اجتماعی رو رعایت میکنیم.
بگو مگویی بین مرد جلویی و مرد عقبی اتفاق افتاد و من آن وسط گیر افتاده بودم. تصمیم گرفتم تا بلایی سرم نیامده، از وسط آنها بیرون بیایم. سپس چند نفر را رد کردم و سر صف رسیدم. مردم با خشونت سنگگ را میگرفتند و سنگهایش را در میآوردند و محکم پرت میکردند. انگار که آمده بودند مکه ی مکرمه و به شیطان سنگ میزدند. نانوا خطاب به من گفت:
_چرا اومدی اینجا؟
جواب دادم:
_نون میخوام.
نانوا پوزخندی زد و گفت:
_واقعاً؟ من فکر کردم واو میخوای.
سپس پوزخندش، به لبخند تبدیل شد و گفت:
_برو تو صف.
یک قیافه ی ملتمسانه به خود گرفتم و گفتم:
_من که پسر همسایه ی روبهرویی پسرتم! به من نون نمیدی؟
_نه که نمیدم.
پاهایم را به زمین کوبیدم و گفتم:
_من نون میخوام، من نون میخوام.
نانوا که اصرار من را دید، انگشت اشارهاش را به صورت عمودی، جلوی دماغش گرفت و گفت:
_هیس! باشه باشه. این دفعه رو بهت میدم.
برقی در چشمانم حلقه زدم. این را وقتی فهمیدم که به چشمان نانوا نگاه کردم.
نانوا با دستانی که دستکش نداشت، پول را از مشتری گرفت و بقیهاش را داد. سپس نانها را جمع کرد و به مشتری داد. وقتی این حجم از رعایت نکردن را دیدم، تصمیم گرفتم قید نان را بزنم. آن روز را بدون نان سپری کردیم، ولی خب شانس آوردیم که خطر ابتلا به کرونا، از بیخ گوشمان گذشت!
#سلاله_زهرا
#مونولوگ
#تمرین61
نانواها شغل شریفی دارند...انگار دست ها و چشمهایشان منتظر تشعشع کردن برکت بر سر سفره هایمان هستند.
#تمرین61
#991203
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#تعلق
ِ #دخترمُحّی
وابسته به #باغ_انار
🌷محی الدین حائری شیرازی🌷
🌻 فروغ تعلق 🌻
🌼انارهای حکیم🌼
🌹﷽🌹
این گروه به منظور ارائه مفاهیم بلند کتاب تعلق محور تحول در انسان نوشته آیت الله حائری شیرازی راه اندازی شده است.
https://eitaa.com/joinchat/3502506066C99820a0780
بسم الله الرحمن الرحیم
یا نور
🔳برنامهِ برگی کارگاه های #باغ_انار در #اسفند ماه.
🔹🔸چهارشنبه
🔻6 اسفند99
🖊رفتن به سوی داستان و داستان نویسی. چرا و چگونه.
▫️باغبانِ گرامی خانم آرمین. باغبانِ شانار.
ساعت 20:00
مکان برگزاری:
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
یا حق
🇮🇷🌷
بسم الله الرحمن الرحیم
یا نور
🔳برنامهِ برگی کارگاه های #ناربانو در #اسفند ماه.
🔹🔸دوشنبه
🔻4 اسفند99
🖊صحنه و صحنه پردازی
▫️باغبانِ گرامی خانم ایرجی باغبانِ #نارینا
🔹🔸دو شنبه
🔻11 اسفند99
🖊 چگونه برای همسر و برادر شهیدمان با تم داستانی زندگی نامه بنویسیم.
▫️باغبانِ گرامی خانم زینب پاشاپور باغبانِ #یه_قاچ_انار
🔹🔸شنبه
🔻16 اسفند99
🖊شخصیتپردازی
▫️باغبانِ گرامی خانم فاطمه صداقت باغبانِ #صدانار
🔹🔸 چهارشنبه
🔻20اسفند99
🖊بررسی روایت و دلنوشته و تفاوتش با قالب داستان در داستان نویسی
▫️باغبانِ گرامی آقای حیدر جهان کهن
🔹🔸سه شنبه
🔻26اسفند99
🖊طرح و پیرنگ
▫️باغبانِ گرامی خانم فرجام پور
ساعت20:00
ویژه بانوان باغِ انار
آنهایی که در ناربانو نیستند
لینک محل برگزاری را از @Yamahdy_Adrekny بگیرید.
یا حق
🇮🇷🌷#ناربانو
هدایت شده از سرچشمه نور
خواه وناخواه آنچه امروزدرجامعه مامی گذرد، درآیینه روشن ذوق واستعدادهنرمندان وادیبان این روزگارمنعکس خواهدشد.منتها هنرمندو ادیب بافرهنگ این وظیفه را هم داردکه این آیینه راهرچه صیقلی تروصاف تر و روشن ترکند.همیشه این آیینه منعکس کننده دقیق واقعیات نیست.گاهی کج ومعوج نشان می دهد.
یک روز سرانجام حقیقت روشن خواهدشدوآنان که سعی کردندآن را زشت ومنحرف نشان دهند، افشاخواهندشد.
#قطره22
#هنرامروزوآینده
#هنر_از_دیدگاه_مقام_معظم_رهبری
#بیانات_نورانی
https://eitaa.com/joinchat/1473380440Cb2e7adf8ca
خون حرم سرّ سیدالشهداست. خدایا ما را به این اسرار واقف کن. واقفی هستم ولی واقف نیستم. این یای نسبت را از ما بِستُر...
#مونولوگ
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
بسم الله الرحمن الرحیم
یا نور
🔳برنامهِ برگی کارگاه های #باغ_انار در #اسفند ماه.
🔹🔸چهارشنبه
🔻6 اسفند99
🖊رفتن به سوی داستان و داستان نویسی. چرا و چگونه.
▫️باغبانِ گرامی خانم آرمین. باغبانِ شانار.
ساعت 20:00
مکان برگزاری:
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
یا حق
🇮🇷🌷
سلام و نور
کجایید نویسندگانِ بزرگ و جهانی که از باغِ انار ریشه گرفته اید.
یقین کنید که قلم هایتان کولاک خواهد کرد...لباس گرم دارید؟ در کولاک سرما نخورید!
و قلم اژدهایی است بی نهایت قدرتمند. و باغِ انار مزرعه پرورش اژدها سوار است.
یا حق
دلقک صهیونیست بینالمللی دائم میگوید ما نمیگذاریم ایران به سلاح هستهای دست یابد، اگر جمهوری اسلامی تصمیم به دستیابی به سلاح هستهای داشت، او و بزرگتر از او هم نمیتوانستند مانع شوند. آنچه مانع جمهوری اسلامی برای ساخت سلاح هستهای است، فکر و مبانی اسلامی است. کشتار غیرنظامیان و مردم بیگناه روش آمریکاییها و غربیها است.
۹۹/۱۲/۴
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
سلام و نور.
اعضای تازه وارد...درختان جدیدالغرس خیر مقدم...اینجا دور هم جمع شدیم تا انار تولید کنیم....رمّان...رمانِ مشدد. انار یعنی انجمن نویسندگان انقلابی رمان.
و ده ها گروه متنوع دیگه...که در بخش های مختلف فعالیت دارند...ولی فعالیت اصلی باغ انار در دو تا حیطه است...
نویسندگی و گرافیک...نشانیِ باغ یاقوت اینه... که هر هفته کلاس خوشنویسی با خودکار توش برگزار میشه...
@HOLLYYAGHUT
کلاسها و دوره های دیگه هم داریم که باید به پیام سنجاق شده داخل گروه یا همان باغِ دورهمی مان رجوع کنید وبه مسئول ثبت نام پیام بدهید...
نشانی گروه. نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
ولی قبل از هرچیز فرم آنلاین رو پر کنید تا ببینیم با چه عزیزانی در باغ انار کنار هم هستیم...
نشانی فرم آنلاین🔻
https://survey.porsline.ir/s/NgaJKyN
برای دریافت پاسخهایتان به این باغبانها مراجعه کنید.🔻
@Yamahdy_Adrekny