هدایت شده از طرفدار رائفی پور
" هزینه انتخاباتی "
استاد #رائفی_پور : (۱۵)
یه نماینده مجلسی که مثلا ماهی ۱۰میلیون حقوقشه؛چجوری ۵میلیارد هزینه انتخاباتش میشه؟
الّا اینکه بگه من حاضرم با پول خودم کلی خرج بکنم؛تا نماینده بشم؛که به مردم خدمت کنم!
یا نه؛یه سرمایه دار یا وارد کننده ای اسپانسر اون فرده که از جایگاهش استفاده بکنه؟
#استاد_رائفی_پور
#طرفدار_رائفی_پور 👇
اینستاگرام:
https://instagram.com/raefipour_tarafdar?igshid=1wkgo0y0542nq
تلگرام:
https://t.me/joinchat/AAAAAEfXg0cbvTz1EUpUMQ
ایتا:
http://eitaa.com/joinchat/1010237458Cf3644be957
8.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☘ سخنان استاد رائفی پور در مورد طب اسلامی بر اساس تحقیقات و نتایج بدست آمده
◽️ تحقیقات نشان می دهد هنگامی که شخصی سرطان می گیرد سلول های سرطانی بیشتر از سلول های معمولی تغذیه می کنند حال در سیستم پزشکی نوین می آیند برای بیمار، شیمی درمانی انجام می دهند که در آن به بدن سم تزریق می کنند و به دلیل اینکه سلول های سرطانی تغذیه بیشتری دارند سم بیشتری مصرف می کنند در نتیجه از بین می روند، اما این عمل باعث می شود سم به سلول های دیگر نیز برسد ودر نتیجه می بینیم این سم بر تمام سلول ها اثر گذاشته و تمام بدن را ضعیف می کند به همین دلیل می بینیم بیمار لاغر شده وریزش مو و... پیدا می کند.
❔حال راهکار طب اسلامی جهت درمان سرطان چیست ؟
✅ راهکار طب اسلامی جهت درمان سرطان این است که به بدن گرسنگی بدهیم(روزه گرفتن) در نتیجه سلول های معمولی به دلیل اینکه رشد یافته هستند می توانند چربی را تبدیل به قند کرده و زنده بمانند و سلول های سرطانی از بین می روند.
⭕️ امروزه در پزشکی مدرن علائم بیماری را رفع می کنند اما در طب اسلامی درمان از پایه انجام می گیرد لذا در پزشکی مدرن پس از درمان احتمال بازگشت بیماری بالا می باشد .
❗️برای مثال ما می بینیم در پزشکی مدرن هنگامی که بیماری به دیابت مبتلا شد پزشکی مدرن آن را درمان نمی کند و سعی در از بین بردن علائم بیماری می کند، لذا بیمار تا آخر عمر بدون اینکه درمان شود باید انسولین تزریق کند ومدام علائم دیابت را رفع کند .
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
هدایت شده از عکسنوشته فرهنگ و حجاب
شهید مطهری(رحمه الله علیه):
علت اینکه در اسلام دستور پوشش اختصاص به زنان یافته ، این است که میل به خودنمائی و خود آرائی مخصوص زنان است. از نظر تصاحب قلبها و دلها مرد شکار است و زن شکارچی، همچنان که از نظر تصاحب جسم و تن ، زن شکار است و مرد شکارچی .
#حجاب
🌸 @AXNEVESHTEHEJAB
9.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
➕ در کلیپ قبلی استاد رائفی پور اشاره کرده بود به یک کودک نیوزیلندی که پس از کلی هزینه کردن آخر پزشکها و طب شیمیایی نتونستن اونو درمان کنن و در نهایت اومد ایران و با طب اسلامی درمان شد.
✔️ این کلیپِ کاملِ شرحِ حالِ اون کودک نیوزیلندی است.
8.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌❌بحران آب در اسرائیل❌❌
کلیپ بالا یک نمونه از هزاران فیلتر واقعیت های اسرائیل است.
❌کمی عبری که بلد باشی خیلی راحت از هم پاشیدگی و مشکلات حاد کشوری که واقعیت ندارد را متوجه می شوی. چطور برخی اندیشمندان و غیر اندیشمندان داخلی در سخنرانی های خدایی از #اسرائیل و قدرت یهود می سازند که انسان یاد شایعات دوره پهلوی می افتد که می گفتند از هر ۳ نفر یکی ساواکی است تا ملت از ترس تکان نخورند و بعد معلوم شد دروغ بود و شاه خیلی ضعیف تر از آن بود.
❌ما فعلا برنامه تخصصی روی اسراییل نداریم ولی به دوستان و روحانیون محترم توصیه می کنیم با چند فیلم هالیوودی در نقشه طراحی شده صهیونیست ها نیافتند. جوری درباره اسراییل حرف زده نشود که انگار بر همه دنیا مسلط است. نمونه انفجار #تبعیض_نژادی که این روزها فیلم هایش از اسرائیل بیرون آمده شاهدی بر غیرواقعی بودن کشوری است که برای اثبات وجود خود مجبور شد قومیت های مختلف را از نقاط مختلف دنیا دور هم جمع کند.
❌اسرائیل کشوری است که در بهار سال ۵۷ #کارتر در سخنرانی اعلام کرد ما کشور فلسطینی نداریم ولی فلسطینی های داخل اسرائیل می توانند در شناسنامه خود اصالت خود را فلسطینی انتخاب کنند. .
همین حرف باعث شد #بگین نخست وزیر اسرائیل در اعتراض به آن سفر خود به آمریکا را لغو کند و اعلام کرد هیچ اثری از #فلسطین نباید وجود داشته باشد. اما حالا کجا هستند؟! اسرائیل رو به پیش است یا رو به زوال.....
یادمان نرود شعار بزرگ قرآن را که : إِنَّ كَيْدَ الشَّيْطَانِ كَانَ ضَعِيفًا
🇮🇷 @AXNEVESHTESYASI
هدایت شده از 🌷عکسنوشته شهدا 🌷
6.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❇️ #شیعیان_و_آخرالزمان
اگر شیعیان ما ...
🌷 @AXNEVESHTESHOHADA
#اختصاصی_عکسنوشته_شهدا
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #نود_و_یکم
تنهایم نگذار
برگشتم توی اتاق ... لباسم رو عوض کردم و شام نخورده خوابیدم ... حالم خیلی خراب بود ... خیلی ... روحم درد می کرد ...
چرخیدم سمت دیوار و پتو رو کشیدم روی سرم ... بغض راه گلوم رو بسته بود و با همه وجود دلم می خواست گریه کنم ... اما مقابل چشمان فاتح و مغرور سعید؟ ...
یک وجب از اون زندگی مال من نبود ... نه حتی اتاقی که توش می خوابیدم ... حس اسیری رو داشتم ... که با شکنجه گرش ... توی یه اتاق زندگی می کنه ... و جز خفه شدن و ساکت بودن ... حق دیگه ای نداره ...
خدایا ... تو، هم شاهدی ... هم قاضی عادلی هستی ... تنهام نذار ...
صبح می خواستم زودتر از همیشه از اون جهنم بزنم بیرون... مادرم توی آشپزخونه بود ... صدام که کرد تازه متوجهش شدم ...
مهران ...
به زور لبخند زدم ...
- سلام ... صبح بخیر ...
بدون اینکه جواب سلامم رو بده ... ایستاد و چند لحظه بهم نگاه کرد ... از حالت نگاهش فهمیدم ... نباید منتظر شنیدن چیزهای خوبی باشم ...
چیزی شده؟ ...
نگاهش غرق ناراحتی بود ... معلوم بود دنبال بهترین جملات می گرده ...
بعد از مدرسه مستقیم بیا خونه ... می دونم نمراتت عالیه... اما بهتره فقط روی درس هات تمرکز کنی ...
برگشت توی آشپزخونه ... منم دنبالش ...
بابا گفت دیگه حق ندارم برم سر کار؟ ...
و سکوت عمیقی فضا رو پر کرد ... مادرم همیشه توی چند حالت، سکوت اختیار می کرد ... یکیش زمانی بود که به هر دلیلی نمی شد جوابت رو بده ... از حالت و عمق سکوتش، همه چیز معلوم بود ... و من، ناراحتی عمیقش رو حس می کردم ...
اشکالی نداره ... یه ماه و نیم دیگه امتحانات پایان ترمه ... خودمم دیگه قصد نداشتم برم سر کار ... کار کردن و درس خوندن ... همزمان کار راحتی نیست ...
شاید اون کلمات برای آرام کردن مادرم بود ... اما هیچ کدوم دروغ نبود ... قصد داشتم نرم سر کار ... اما فقط ایام امتحانات رو ...
.
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #نود_و_دوم
نت برداری
امتحانات آخر سال هم تموم شد ... دلم پر می کشید برای مشهد و امام رضا ... تا رسیدن به مشهد، دل توی دلم نبود...
مهمانی ها و دورهمی ها شروع شد ... خونه مادربزرگ پر شده بود از صدای بچه ها ... هر چند به زحمت 15 نفر آدم... توی خونه جا می شدیم ... اما برای من ... اوقات فوق العاده ای بود ... اون خونه بوی مادربزرگم رو می داد ... و قدم به قدمش خاطره بود ...
بهترین بخش ... رفتن سعید به خونه خاله معصومه بود ... و اینکه پدرم جرات نمی کرد جلوی دایی محمد چیزی بهم بگه... رابطه پدرم با دایی ابراهیم بهتر بود ... اما دایی ابراهیم هم حرمت زیادی برای دایی محمد قائل بود ... و همه چیز دست به دست هم می داد ... و علی رغم اون همه شلوغی و کار ... مشهد، بهشت من می شد ...
شب، خونه دایی محسن دعوت بودیم ... وسط شلوغی ... یهو من رو کشید کنار ...
- راستی مهران ... رفته بودم حرم ... نزدیک حرم، پرده پناهیان رو دیدم ... فردا بعد از ظهر سخنرانی داره ...
گل از گلم شکفت ...
جدی؟ ... مطمئنی خودشه؟ ...
نمی دونم ... ولی چون چند بار اسمش رو ازت شنیده بودم با دیدن پرده ... یهو یاد تو افتادم ... گفتم بهت بگم اگه خواستی بری ...
محور صحبت درباره "جوانان، خدا و رابطه انسان و خدا " بود... سعید، واکمنم رو شکسته بود ... هر چند سعی می کردم تند نت برداری کنم ... اما آخر سر هم مجبور شدم فقط قسمت های مهمش رو بنویسم ... بعد از سخنرانی رفتم حرم ... حدود ساعت 8 بود که رسیدم خونه ...
دایی محمد، بچه ها رو برده بود بیرون ... منم از فرصت و سکوت خونه استفاده کردم ... بدون اینکه شام بخورم، سریع رفتم یه گوشه ... و سعی کردم هر چی توی ذهنم مونده رو بنویسم ... سرم رو آوردم بالا ... دیدم دایی محسن بالای سرم ایستاده ...
ادامه دارد...
🌟نويسنده:سيدطاها ايماني🌟
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #نود_و_سوم
مرزهای خیال
سرم رو آوردم بالا دیدم دایی محسن بالای سرم ایستاده ...
- چی می نویسی که اینقدر غرق شدی؟ ...
بقیه حرف های امروزه ... تا فراموش نکردم دارم هر چی رو یادم مونده می نویسم ...
نشست کنارم و دفترم رو برداشت ... سریع تر از چیزی که فکر می کردم یه دور سریع از روش خوند ... و چهره اش رفت توی هم ...
مهران از من می شنوی پای صحبت این آدم و اون آدم نشین ... به این چیزها هم توجه نکن ...
خیلی جا خوردم ...
چرا؟ ... حرف هاش که خیلی ارزشمند بود ...
دوستی با خدا معنا نداره ... وارد این وادی که بشی سر از ناکجا آباد در میاری ... دوستی یه رابطه دو طرفه است ... همون قدر که دوستت از تو انتظار داره ... تو هم ازش انتظار داری ... نمیشه گفت بده بستونه ... اما صد در صد دو طرفه است ... ساده ترینش حرف زدنه ... الان من دارم با تو حرف میزنم ... تو هم با من حرف میزنی و صدام رو می شنوی ... سوال داشته باشی می پرسی ... من رو می بینی و جواب می شنوی ... تو الان سنت کمه ... بزرگ تر که بشی و بیوفتی توی فراز و نشیب زندگی ... از این رابطه ضربه می خوری ... رابطه خدا با انسان ...با رابطه انسان ها با هم فرق می کنه ... رابطه بنده و معبوده ... کلا جنسش فرق داره ... دو روز دیگه ... توی اولین مشکلات زندگیت ... با خدا مثل رفیق حرف میزنی ... اما چون انسانی و صدای خدا رو نمی شنوی ... و نمی بینیش ... شک می کنی که اصلا وجود داره یا نه ... اصلا تو رو می بینه یا نه ... این شک ادامه پیدا کنه سقوط می کنی ... به هر میزان که اعتماد و باورت جلوتر رفته باشه ... به همون میزان سقوطت سخت تره ...
حرف هاش تموم شد ... همین طور که کنارم نشسته بود ... غرق فکر شدم ...
ولی من همین الان یه دنیا مشکل دارم ... با خدا رفاقتی زندگی کردم ... و خدا هم هیچ وقت تنهام نگذاشته ... و کمکم کرده ...
زل زد توی صورتم ...
خدا رو دیدی؟ یا صداش رو شنیدی؟ ... از کجا می دونی خدا کمکت کرده؟ ... از کجا می دونی توهم یا قدرت خیال نیست؟ ... شاید به صرف قدرت تلقین ... چنین حس و فکری برات ایجاد شده ... مرز بین خیال و واقعیت خیلی باریکه ...
.
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI