🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #صد_و_نوزدهم
مارگیر🐍
شروع کردیم به گشتن ... کل خونه رو زیر و رو کردیم ... تا پیدا شد ... سعید رفت سمتش برش داره ... که کشیدمش عقب ...
- سعید مطمئنی این زهر نداره؟ ...
علی رغم اینکه سعید اصرار داشت مارش بی خطره ... اما یه حسی بهم می گفت ... اصلا این طور نیست ... مار آرومی بود و یه گوشه دور خودش چمبره زده بود ... آروم رفتم سمتش و گرفتمش ...
کوچیک هم نیست ... این رو کجا نگهداشته بودی؟ ...
تو جعبه کفش ...
مار آرومی بود ولی من به اون حس ... بیشتر از چیزی که می دیدم اعتماد داشتم ... به سعید گفتم سینک ظرف شویی رو پر آب کنه ... و انداختمش توی آب ... به سرعت برق از آب اومد بیرون و خزید روی کابینت ...😨
سعید شک نکن مار آبی نیست ... اون که بهت دروغ گفته آبیه ... بعید می دونم بی زهر بودنش هم راست باشه ...
چند لحظه به ماره خیره شدم ...
- خیلی آروم برو کیسه برنج رو خالی کن توی یه لگن ... و بیارش ...
سعید برای اولین بار ... هر حرفی رو که می زدم سریع انجام می داد ... دو دقیقه نشده بود با کیسه برنج اومد ...
خیلی آروم دوباره رفتم سمتش ... و با سلام و صلوات گرفتمش ... و انداختمش توی کیسه ... درش رو گره زدم ... رفتم لباسم رو عوض کردم ...
کجا میری؟ ...
می برمش آتش نشانی ... اونها حتما می دونن این چیه... اگر زهری نبود برش می گردونم ...
صبر کن منم میام ...
و سریع حاضر شد ...
.
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #صد_و_بیستم
مرغ عشق؟ ...
اول باور نمی کردن ...
آخر در کیسه رو باز کردم و گفتم ...
_خوب بیاید نگاه کنید ... این که دیگه این همه سر به سر گذاشتن نداره ...
کیسه رو از دستم گرفت ... تا توش رو نگاه کرد ... برق از سرش پرید ...😳😦
- بچه ها راست میگه ... ماره 🐍... زنده هم هست ...
یکی شون دستکش دستش کرد ... و مار رو از توی کیسه در آورد ... و بعد خیلی جدی به ما دو تا نگاه کرد ...😠
- این مار رو کی بهتون فروخته؟ ... این مار نه تنها مار آبی نیست ... که خیلی هم سمیه ... گرفتنش هم حرفه ای می خواد ... کار راحتی نیست ...
سعید بدجور رنگش پریده بود ...
- ولی توی این چند روز ... هر چی بهش دست زدم و هر کاریش کردم ... خیلی آروم بود ...
- خدا به پدر و مادرت رحم کرده ... مگه مار ... مرغ عشقه ... که به جای حیوون خونگی خریدی بردیش؟ ...😐😟
رو کرد به همکارش ...
_مورد رو به 110 اطلاع بده ... باید پیگیری کنن ... معلوم نیست طرف به چند نفر دیگه مار فروخته ... یا ممکنه بفروشه ...
سعید، من رو کشید کنار ...
- مهران من دیگه نیستم ... اگه پای خودم گیر بیوفته چی؟...
دلم ریخت ...
_مگه دروغ گفتی یکی بهت فروخته؟...😟
_نه به قرآن ...😰
_قسم نخور ... من محکم کنارتم و هوات رو دارم ... تو هم الکی نترس ...😊
خیلی سریع ... سر و کله پلیس پیدا شد ...
.
.
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايماني
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
هدایت شده از عکسنوشته فرهنگ و حجاب
آیت الله بهجت رحمه الله علیه
هر مصیبت و ظلمی که در دیگران بالفعل موجود است در ما نیز بالقوه وجود دارد. خدا کند که شرایط آنها برای ما تحقق پیدا نکند و با آزمایش آنها مبتلا نشویم! خدا به ما توفیق دهد که اگر در ابتلا و آزمایش قرار گرفتیم. بد را خوب و خوب را بد نبینیم
#سلام_امام_مهربانم
🌸 @AXNEVESHTEHEJAB
هدایت شده از 🌷عکسنوشته شهدا 🌷
هدایت شده از 🌷عکسنوشته شهدا 🌷
🌹🍃مروری برزندگینانه وخاطرات شهید حسین بخش قنبری
حسين، در سريش آباد ديده به جهان گشود پدرش شمس الله ومادرش صنوبر نام داشتند، تا سوم راهنمايي تحصيل كرد سپس جهت انجام خدمت نظام وظيفه عمومي ثبت نام كرد.
🌹🍃از طريق گردان 707 ژاندارمري به منطقة عملياتي آبادان اعزام گرديد. حسين در منطقة عملياتي علي اصغر آبادان، براثر اصابت تركش خمپارهي 120 دشمن بعثي به سوي معبود پرواز و در جوار حق تعالي آرام گرفت. مدفن اين شهيد مكرم در گلزار شهداي سريش آباد در جمع دوستان شهيدش قرار دارد.
! پدر بزرگوار شهيد از مقام عبوديت فرزند سخن دارد:
حسين با عشق نماز مي خواند وتواضع وخشوع عظيمي در او بود؛ من وقتي حسين را در حال نماز ميديدم، گريه مي كردم وبه حالش غبطه ميخوردم وميگفتم:خوشا به حال او كه اينگونه با عشق وعلاقه، نماز ميگزارد.
🌹🍃!حسين به رضا و خشنودي والدينش بسيار اهميت ميداد،او انساني مهربان وشوخ طبع بود وهيچ وقت پدر ومادرش را اذيّت نكرد، وقتي كه كوچكترين نشاني از غم وغصه در چهرة آنها ميديد، با نهايت احترام وادب صحبت مي كرد وناراحتي را از چهرة آنها مي زدود.
🌹🍃!يادم هست آخرين باري كه به مرخصي آمد، با مادرم خداحافظي كرد ولي هنوز چند قدمي از خانه دور نشده بود كه برگشت، اينكار سهبار تكرار شد وهر بار اين شهيد عزيز به بهانه اي به خانه برمي گشت وبه مادرم وخانه خيره ميشد،گويي از آنچه كه مي خواست اتفاق بيفتد خبر داشت، خلاصه، بار سوم خداحافظي كرد از زير قرآن گذشت و آن را بوسيد و رفت، چند روزي از رفتن او نگذشته بود كه خبر شهادتش را براي ما آوردند.
🌹🍃! پدر شهيد رؤياي صادقانهاي در ارتباط با حسين نقل ميكند:
بعد از شهادت حسين، شبي مرحوم مادرم را به خواب ديدم، مادرم گفت:«حسين، نوة عزيزم با آمدنش جا ومكان مرا تغيير داده است وحالا من در مكان زيبايي هستم كه بخاطر حسين به من عطا كردهاند».
#شهید
#شهادت
🌷 @AXNEVESHTESHOHADA
هدایت شده از گزیده های بیانات ناب رهبری
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📷 #عکس_نوشته |رهبر معظم انقلاب...
🔹قدرت بسیج کنندگی انقلاب...
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•