آقای حسینی:حمید فردا ساعت چند اینجا باشیم؟
زینب:قبلش یه هماهنگی با بیمارستان انجام بشه بهتره
حمید ساقی:یاسر تو هماهنگی های لازم رو انجام بده خوب
آقای حسینی:باشه من پیگیری میکنم اطلاع میدم
—خانم محمدی پس شب بهتون اطلاع میدم
زینب:شما با این شماره ای که براتون نوشتم تماس بگیرین وبه ایشون اطلاع بدید — خانم کبیری مدیر بهزیستی هستن ایشون فردا خودشون برا سپیده و بچه های اینجا مراسم دارن
آقای حسینی:به روی چشم
زینب:دیگه فرمایشی نیست؟
آقای حسینی:نه
زینب:خداحافظتون
از بیمارستان رفتیم بیرون وسمانه یه ریز تو ماشین🚗 حرف میزد
سمانه:تو نذاشتی یه عکس با دایی بگیرم
بابا من فالوورام 100 نفرن
میمردی اجازه بدی
یعنی اگه امشب عکسرو میذاشتم کانال وصفحه توییتم قطعا 2k شده بودم
—او آقای حسینی هم هر چی تو میگی تأیید میکنه —دیگه گفتم زشته دو نفر مخالف چی لپ خنک برم عکس بگیرم
الانم که دارم فکرشو میکنم شایدم عکسمو با علی دایی میذاشتم (عکس خانم با آقا)اونم من اصلا شاید همین فالوورام پر میکشیدن
زینب:بسه دیگه چقدر حرف میزنی رسیدیم خونتون پیاده شو
سمانه:عه چقدر زود رسیدیم
—خدافظ عقشم -فردا میبینمت
زینب:خدافظ
بعد از اینکه سمانه رو رسوندم رفتم بازار
پنج تا عروسک سیب زمینی کچل بزرگ خریدم برا سپیده
حتما اینا رو ببینه کلی خوشحال میشه
رسیدم خونه
زینب:سلام مامان خوشگله
مامان :سلام دخترم
زینب:دارین چی کار میکنین؟!
مامان:پدرت زنگ زد گفت برا فردا صبح بلیط گرفته بریم کیش
زینب:ڪیش؟!
الان؟
مامان:دیگه چی میخوای بهانه بیاری ؟
برو ساکتو جمع کن که سمیه ومهدی هم با ما میان؟
زینب:آخه
مامان :آخه نداره رو حرف بابات حرف نمیزنی😡
#ابریشم_سرخ
#داستان_واقعی
#قسمت_20
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
┅─═ঊঈ🌸🎀🌸ঊঈ═─┅
دعای روز ششم ماه مبارک رمضان
اللَّهُمَّ لا تَخْذُلْنِي فِيهِ لِتَعَرُّضِ مَعْصِيَتِكَ وَ لا تَضْرِبْنِي بِسِيَاطِ نَقِمَتِكَ وَ زَحْزِحْنِي فِيهِ مِنْ مُوجِبَاتِ سَخَطِكَ بِمَنِّكَ وَ أَيَادِيكَ يَا مُنْتَهَى رَغْبَةِ الرَّاغِبِينَ
خدایا مرا در این روز بواسطه ارتکاب عصیانت خوار مساز و به ضرب تازیانه قهرت کیفر مکن و از موجبات خشم و غضبت دور گردان به حق احسان و نعمتهای تو به خلق ای منتهای آرزوی مشتاقان
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI