🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱
امروز میخوام یادی بکنم از پرستاران خاص.....
پرستارانی که بدون مزد شب روز فرشته وار دور بیمار میچرخند 🌺
سلامتی اون دختری که 40 سال پا رو احساسش گذاشت
تا از مادر پیر و بیمارش پرستاری کنه🌺
سلامتی اون خانمی که میتونست زندگیشو ترک کنه ،اما موند تا از همسر مریضش پرستاری کنه 🌺
سلامتی اون مردی که 3 سال با خانمش تو یک کاسه غذا خورد تا مبادا دل بیمارش بشکنه 🌺
سلامتی مادری که فرزند معلول مادر زادش رو دست هیچ آسایشگاهی نسپرد و خودش پرستارش شد 🌺
سلامتی اون خانمی که هم زن خونه است و مادر هم مرد بیرونه و پرستار سالمند ،تا یک لقمه نون حلال دربیاره🌺
سلامتی پسری که از پوشک کردن پدرش امتناع نکرد 🌺
الهی من قربون همه فرشته های روی زمین🌺
اونایی که از خستگی توان ندارند اما لبخند از روی لبشون نمیفته🌺
برای سلامتی خودتون و همه پرستاران خاص صلوات بفرستید 🌺
لطفا فوروارد کنید تا به دست پرستاران گمنام برسه
شاید با این پیام کمی دلشون شاد بشه 🌺🌺🌺
روزتون مبارک فرشته های گمنام🌺❤️🌺❤️🌺❤️
🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱
15.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدا هست.
یک ویدئو حال خوب کن.
😭😭😭😭😭😭😭
خدا هست عاشقتم خدا جووووونم
🍂🍂🍂🍂🍂
🌱🌱🌱🌱🌱
🍃 #یک_دقیقه_مطالعه
🔹🔸🔹بگو لا اله الّا الله
ابونصر مؤذن نیشابوری: به بیماری سختی دچار شده بودم که بر اثر آن، زبانم سنگینی میکرد و قدرت سخن گفتن نداشتم. به ذهنم آمد به زیارت امام رضا علیه السلام مشرف شوم و در کنار قبر ایشان، خداوند را بخوانم و حضرت را برای بهبودی بیماری و باز شدن زبانم شفیع و واسطه قرار دهم.
بر الاغ سوار شدم و آهنگ مشهد کردم. به زیارت رفتم و بالای سر امام علیه السلام دو رکعت نماز خواندم و سر به سجده گذاشتم و باحال دعا و گریه و تضرع، صاحب قبر شریف را در درگاه خداوند واسطه قرار دادم که مرا از بیماری نجات بخشد و گره از زبانم بگشاید.
در همان حال، خواب مرا در ربود و در رؤیا دیدم که گویا قبر از هم شکافته شد و مردی میانسال و سخت گندمگون بیرون آمد و به من نزدیک شد و گفت: «ای ابونصر، بگو لا اله الا الله.»
با اشاره به او فهماندم که با این زبان گرفته چگونه «لا اله الا الله» بگویم! ناگاه بر سرم فریاد کشید و گفت: آیا قدرت خدا را انکار می کنی بگو «لا اله الا الله!»
پس به یکباره زبانم باز شد و «لا اله الله» گفتم. از مشهد تا خانهام را با پای پیاده بازگشتم و در راه یکسره «لا اله الا الله»
میگفتم. آری، زبانم باز شده بود و پس از آن هیچگاه بسته نشد.
📚 چشمه حکمت رضوی
🌱🌱🌱🌱🌱🌱
━✨❣❤️❣✨━
🔴شیعیان ما در شهر شما چگونه اند؟
◀️🔴محمّد بن عجلان نقل می کند:
نزد #امام_صادق عليه السّلام بودم كه مردی از در وارد شد و سلام کرد.
امام از او پرسيد:
#برادرانت( #شیعیان ما) که از آنان جدا شدی چگونه بودند؟
او در پاسخ، از #شیعیان شهر خود به خوبى ياد كرد و در ستايش آنان زیاده روی کرد.
◀️⭕️امام صادق عليه السّلام پرسید:
#ثروتمندان آنجا از #فقرا چگونه #عیادت می کنند؟
مرد #مسافر پاسخ داد:
اندک.
امام (ع) پرسید:
دیدار و #احوالپرسی ثروتمندان از فقرا چگونه است؟ آيا آنان به #تهيدستان #كمك می کنند؟
مرد پاسخ داد:
اندک. شما #اخلاق و صفاتى را ذکر می کنی که در میان ما #کمیاب است.
🌿امام صادق عليه السّلام فرمود:
پس آنان چگونه خود را از #شيعه ما می دانند؟!
📖شیخ صدوق، صفات الشيعة، ص۸.
📖کافی كلینی، ج۲، ص۱۷۳
━✨❣❤️❣✨━
8.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚠️ وای به حال زن و شوهری که بخاطر چیزی که طرف مقصر نبوده، و اصلا دخالتی نداشته، همسرشو تمسخر و سرزنش کنه.
طبق حدیث نمیمیره تا به اون قضیه مبتلا بشه!
#همسرداری
━━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━━━
🌱🌱🌱🌱🌱
🔅 #پندانه
✍ خدا جای حق نشسته
🔹کلاس پنجم بودم که با تعطیلی مدارس، به مغازه مکانیکی میرفتم. صاحب مغازه مرد بسیار بیرحم و خسیسی بود.
🔸دو شاگرد ثابت داشت که من فقط برای آنان چای درست میکردم و صف سنگک میایستادم و کارم فقط آچار و یدکیآوردن برای آنها بود که از من خیلی بزرگتر بودند.
🔹در مکانیکی لژی داشتند و همیشه صبحانه و نهار در آنجا کلهپاچه و کباب میخوردند.
🔸وقتی برای جمعکردن سفرهشان میرفتم، مانده نان سفره را که بوی کباب به آنها خورده بود و گاهی قطرهای چربی کباب بر روی آن ریخته بود را با لذت بسیار میخوردم.
🔹روزی آچار ۶ را اشتباهی خواندم و آچار ۹ را آوردم. صاحب مغازه پیکانی را تعمیر میکرد که رانندهاش خانم بود.
🔸از تکبر و برای خودنمایی پیش آن زن، گوش مرا گرفت و نیم متر از زمین بلندم کرد. زن عصبانی شد تا صاحب مغازه ولم کرد.
🔹آتش وجودم را گرفته بود. بهسرعت به کوچه پشت مغازه رفتم و پشت درخت توت بزرگی نشستم و زار گریه کردم.
🔸آن روز از خدا شاکی شدم. حتی نماز نخواندم و با خود گفتم:
چرا وقتی خدا این همه ظلم را به من دید، بلایی سر این آقا نیاورد؟
🔹گفتم:
خدایا! این چه عدالتی است؟ من که نماز میخوانم، کسی که بینماز است مرا میزند و آزار میدهد و تو هیچ کاری نمیکنی؟
🔸زمان بهشدت گذشت و سی سال از آن ایام بر چشم برهمزدنی سپری شد. همه ماجرا فراموشم شده بود و شکر خدا در زندگی همه چیز داشتم.
🔹روزی برای نیازمندان قربانی کرده بودم و خودم بین خانوادههای نیازمند تقسیم میکردم.
🔸پیرمردی از داخل مغازه بقالی بیرون آمد. گمان کردم برای خودش گوشت میخواهد.
🔹گفت:
در این محل پیرمردی تنها زندگی میکند. اگر امکان دارد سهمی از گوشت ببرید به او بدهید.
🔸آدرس را گرفتم. خانهای چوبی و نیمهویران با درب نیمهباز بود.
🔹صدا کردم، صدایی داخل خانه گفت:
بیا! کسی نیست.
🔸وقتی وارد اتاقی شدم که مخروبه بود پیرمردی را دیدم. خیلی شوکه شدم گویی سالها بود او را میشناختم. بعد از چند سؤال فهمیدم صاحب مغازه است.
🔹گذر زندگی همه چیزش را از او گرفته بود و چنین خاکنشین شده بود.
🔸خودم را معرفی نکردم چون نمیخواستم عذاب وجدانش را بر عذاب خاکنشینیاش اضافه کنم.
🔹با چشمانی گریان و صدایی ملتمسانه و زار به من گفت:
پسرم آذوقهای داشتی مرا از یاد نبر. به خدا چند ماه بود گوشت نخورده بودم که آن روز به بقال گفتم: اگر عید قربان کسی گوشتی قربانی آورد خانه مرا هم نشان بده.
🔸از خانه برگشتم و ساعتی درب خودرو را بستم و به فکر فرورفتم. شرمنده خدا بودم که آن روز چرا نمازم را نخواندم و کارهای خدا را زیر سؤال تیغ نادانیام بردم.
🔹با خود گفتم:
آن روز از خدای خود شاکی شدی و دنبال زندگی صاحب مغازه بودی که چرا مثل او، خدا تو را ثروتمند خلق نکرده است.
🔸اگر خدا آن روز، امروزِ تو و صاحب مغازه را نشانت میداد و میپرسید: میخواهی کدام باشی؟ تو میگفتی: میخواهم خودم باشم.
💢 پس یاد گرفتم همیشه در زندگی حتی در سختیها جای خودم باشم که مرا بهرهای است که نمیدانستم.
🌱🌱🌱🌱🌱
5.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥به چند نفر برای خدا سلام میکنیم؟
👤استاد قرائتی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🚩🚩🚩🚩🚩
#داستان_آموزنده
🔆دو جلسه مذاكره در نصف شب عاشورا
از حضرت زينب (ع ) نقل شده فرمود: نيمه شب عاشورا به خيمه برادرم حضرت عباس (علیه السلام ) رفتم ، ديدم جوانان قمر بنى هاشم كنار او حلقه زده اند و آنحضرت مثل شير ضرغام نشسته و با آنها مذاكره مى كند و به آنها مى فرمايد: اى برادرانم و اى پسر عموهايم ! فردا هنگامى كه جنگ با دشمن شروع شد، شما بايد پيشقدم شويد و به عنوان نخستين افراد به ميدان برويد، تا مبادا مردم بگويند بنى هاشم ما را به يارى دعوت كردند ولى زندگى خود را بر مرگ ما ترجيح دادند.
جوانان بنى هاشم با كمال اشتياق گفتند: ما مطيع فرمان تو هستيم .
زينب (سلام الله علیها ) مى گويد: از آنجا كه به خيمه حبيب بن مظاهر رفتم ديدم اصحاب (غير بنى هاشم ) را به دور خود جمع كرده و با آنها سخن مى گويد: از جمله مى فرمايد: اى ياران ، فردا كه جنگ شروع شد، شما بايد نخستين افرادى باشيد كه به ميدان رزم برويد، مباد بگذاريد بنى هاشم زودتر از شما به ميدان بروند، زيرا بنى هاشم ، سادات و بزرگان ما هستند، ما بايد خود را فداى آنها كنيم .
اصحاب گفتند: القول قولك : سخن تو درست است و به آن وفا كردند و زودتر از قمر بنى هاشم به ميدان رفته و پس از رزم ، به شهادت رسيدند.
📚داستان دوستان، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردى
🚩🚩🚩🚩🚩