🌾🌾🌾🌾🌾🌾
✅ داستان_آموزنده
🌷پیرمرد خوشبخت
مردي خدمت علی (علیه السلام) رسید، عرض کرد: یا امیرالمؤمنین! من پیرمرد سالخورده اي هسـتم که از شام نزد تو آمده ام. فضایل تو را زیاد شنیده ام. من گمان می کنم به زودي غافلگیرانه کشته می شوي! لذا آن چه خدا به تو آموخته به من بیاموز.
حضرت فرمود: اي پیرمرد!
🔹 هر کس در بندگی خدا دو روزش مساوي باشد، ضرر کرده است.
🔹 هر کس فقط در طلب دنیا باشد، هنگام مرگ، حسرتش بیشتر می شود.
🔹 هر کس در بندگی خدا فردایش بدتر از دیروزش باشد، او سودي نبرده است.
🔹 هرکس باکی نداشته باشد از اینکه آخرتش ویران گردد و در مقابل، دنیايش آباد شود، هلاک شده است...
🔹 هر کس به رفع عیبهایش رسیدگی نکند، هوس بر او چیره می گردد.
🔹 هر کس در بندگی خدا در حال تنزل باشد، مرگ براي او بهتر زندگی است.
🔹 دنیا شیرین است و اهلی دارد. آخرت نیز اهلی دارد. اهل آخرت، خود را از افتخارات دنیا نگه می دارند و میلی به دنیا ندارند. نه براي خوشی دنیا شاد می شوند و نه به بدي آن افسرده می شوند.
🔹 شب و روز به سرعت از عمر انسان می گذرند. زبانت را از گناه حفظ کن! سـخنانت را حساب کن و گفتارت را کم کن مگر در خوبی.
🔹 براي مردم چیزهایی را بپسـند که براي خـود می پسـندي و براي آنـان چیزهایی را انجـام بـده که دوست داري براي تو انجام دهند ....
امام سپس فرمود: دیگر از اینجا برو.
پیرمرد گفت: بهشت را با تو و یارانت می بینم، آن را بگذارم و کجا بروم؟ یا امیرالمؤمنین! ساز و برگ جنگی به من بده، آماده ام کن تا با آن به دشمنت بتازم و بر او پیروز گردم.
حضرت اسلحه جنگی به او داد. پیرمرد به سوي جنگ حرکت کرد، در میدان نبرد پیش روي علی (علیه السلام) شمشیر می زد و جلو می رفت. امیرالمؤمنین (علیه السلام) از دلیري پیرمرد در شـگفت بود. چون آتش جنگ شدت گرفت، پیرمرد اسبش را جلو راند و جنگید تا شهید شد.
مردي از یـاران علی (علیه السلام) به دنبـال او رفت. دیـد بر زمین افتـاده، اسب و شمشـیرش را برداشت و پس از پایـان جنـگ به خدمت امیرالمومنین (علیه السلام) آورد. علی (علیه السلام) بر جنـازه او نمـاز خوانـد و فرمـود: به خـدا سوگنـد! این پیرمرد خوشـبخت است. بر این برادرتـان درود و رحمت بفرستید.
📚 داستانهای بحارالانوار، ج 10، ص 77
🌾🌾🌾🌾🌾🌾
🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#داستان_کوتاه
🌹داستان کرامات آقا امام حسین(ع)
☑️ ناله «ولدی یا حسین»
خطیب توانا و مقتل خوان شهیر، مرحوم شیخ عبد الزهراء کعبی، که نامش «عبد الزهراء» بود، در روز میلاد مسعود حضرت زهراء متولّد شد و در شب شهادت حضرت زهرا علیها السّلام در سال ۱۳۹۴ قمری وفات کرد.
ایشان در عراق، خلیج و دیگر کشورهای عربی منبر می رفت، روز عاشورا در دستۀ عزاداری طویرج شرکت می کرد و مقتل می خواند.
پس از گذشت چهل سال هنوز نوارهای مقتل خوانی اش روزهای عاشورا و اربعین از رادیو و تلویزیون کشورهای عربی پخش می شود.
حجة الاسلام و المسلمین اقای سید کاظم شاهرودی، می فرمودند:
من در حدود ۲۵ سال پیش از اهالی کربلا شنیدم که مرحوم کعبی دختری داشت که همواره به پدرش می گفت: شما یک عمر برای امام حسین علیه السّلام نوکری کردی، حتما عنایاتی شده است، از آن عنایات برای من بگو، ایشان حاشیه می رفت و چیزی نمی گفت.
روزی این دختر چاره ای اندیشید، عبا و عمامۀ پدر را در جایی مخفی کرد. وقت منبر شد، مرحوم کعبی دنبال لباس گشت و پیدا نکرد، از دخترش پرسید: لباس های من چه شده؟ گفت: لباس بی لباس. گفت: منبر دارم، دیر شده است. دختر گفت: چیزی از عنایات امام حسین علیه السّلام را بگو، تا جای لباس ها را بگویم.
گفت: الآن دیر شده،وقتی برگشتم می گویم.
گفت: قول می دهی؟ پاسخ داد: بله قول می دهم.
دختر لباس های بابا را به او داد، به منبرش رفت و برگشت. دختر گفت: بابا قول دادی.
مرحوم کعبی گفت: من در مجالس عزاداری، هنگامی که مصیبت می خوانم، از پشت منبر نالۀ جانسوزی می شنوم که
فریاد می کشد: «ولدی یا حسین! ولدی یا حسین»
📕جرعه ای از کرامات امام حسین
🕊🕊🕊🕊🕊🕊
حال من دقیقا مثل شخصیه که رفت
پیش امام جوادع گفت :
جوانم
بریده ام
به ته خط رسیده ام
امام فرمود:
فَقرواِلی اَلْحُسِین
به سوی حسین فرار کن💔
🥀🥀🥀🥀
حسین جان
چون کبوترها دلم گاهی هوایی میشود
کاش میشد در هوای کربلا پرواز کرد
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله🌷
#شب_جمعه🌙
🌷 پيامبر اکرم(صلي الله عليه و آله) :
✍ اَلصَّدَقَةُ تَدْفَعُ الْبَلاءَ وَ هِىَ أَنْجَحُ دَواءٍ وَ تَدْفَعُ الْقَضاءَ وَ قَدْ اُبْرِمَ إِبْراما وَ لايَذْهَبُ بِالأَْدواءِ إِلاَّ الدُّعاءُ وَ الصَّدَقَةٌ.
🖌 صدقه ، بلا را دفع مىکند و مؤثرترین داروست.
🖌 صدقه ، قضاى حتمى را دفع مىکند.
🖌 و درد بیمارىها را چیزى جز دعا و صدقه از بین نبرد.
📔 بحار الأنوار ، ج93 ، ص137
🌱🌱🌱🌱🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹عملی که باعث برکت در زندگی میشود
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
حجتالاسلام والمسلمین #عالی
برکت_زندگی
🌿🌿🌿🌿🌿
🌾🌾🌾🌾🌾🌾
👨✈️خادم حرم امام رضا میگه:داشتم تو صحن ها قدم میزدم و مسئولیتم رو انجام میدادم،که دیدم بیسیم داره صدا میکنه:برید سمت صحن انقلاب،پشت پنجره فولاد خبریِ....
✨میگه:خودم رو رسوندم صحن انقلاب،دیدم ازدحام جمعیت،لحظه به لحظه مردم دارن زیادتر میشن و سلام و صلوات...با چند تا دیگه از خُدام مردم رو شکافتیم،جلو رفتیم،دیدم یه مرد شهرستانی یه بچه ی سه چهار ساله بغلش، داره گریه میکنه،بچه هم داره گریه میکنه،لباس بچه رو تیکه پاره کردن،رسیدم بهش گفتم: چه خَبرِ؟حاجی چی شده؟گفت:بچه ام نابینا بود،کورِ مادرزاد،داره میبینه،میگه:اینجا حرم امام رضاست،چقدر حرم امام رضا قشنگِ...
✨گفتم:حاجی فقط سریع،خیلی جمعیت زیاد شده،کارمون سخت میشه....برگشت سمت گنبد،دیدم داره به امام رضا یه چیزایی میگه،صورتش غرق اشک شد...گفتم: حاجی بیا بریم،چی میگی به امام رضا؟گفت:حاجی بچه هام دوقلو هستند،جفتشون نابینا بودن،ما دو سه روزِ اومدیم مشهد،امروز به زنم گفتم:صبح اینو می برم،بعد از ظهر اونو می برم،من الان با چه رویی برگردم مسافرخونه،به اون بچه ام چی بگم؟ بگم:امام رضا تو رو دوست نداشت؟
✨میگه:رسیدم توی دفتر، کاراشو انجام دادیم،یه ماشین دادم به یکی از خدام، گفتم:ببریمش محلِ اسکانش..گفتم:آدرس رو بلدی؟گفت:آره کارت مسافرخونه توی جیبمِ... پیچیدیم توی فرعی دیدیم تو کوچه ازدحامِ جمعیتِ،از ماشین پیاده شد،خادم میگه منم دنبالش دویدم،از مردم پرسیدم چه خبرِ اینجا؟ گفتن:نمی دونیم،میگن:امام رضا یه بچه ی چهار ساله ی نابینارو توی مسافرخونه شفا داده...
✨همش رو گفتم، بگم که:یا امام رضا! ما همه با هم اومدیم،میوه هم که میخری،میگن:درهم...سوا نکن...آقاجان! مارو با هم بخر،بد و خوب رو با هم....آقا! بهم بر میخوره،میگم:منو دوست نداشتی...
🌾🌾🌾🌾🌾🌾
💠حکایت جالب از لسان الغیب شدن حافظ!
🦋سالها پیش خواجه شمس الدین محمد شاگرد نانوایی بود .عاشق دختر یکی از اربابان شهر شد .که دختری بود زیبا رو بنام شاخ نبات . در کنار نانوایی مکتب خانه ای قرار داشت که در آنجا قرآن آموزش داده می شد و شمس الدین در اوقات بیکاری پشت در کلاس مینشست و به قرآن خواندن آنان گوش می داد . تا اینکه روزی از شاخ نبات پیغامی شنید که در شهر پخش شد ؛ " من از میان خواستگارانم با کسی ازدواج می کنم که بتواند 100 درهم برایم بیاورد !" 100 درهم, پول زیادی بود که از عهده خیلی از مردم آن زمان بر نمی آمد که بتوانند این پول را فراهم کنند ! عده ای از خواستگاران شاخ نبات پشیمان شدند و عده ای دیگر نیز سخت تلاش کردند تا بتوانند این پول را فراهم کنند و او را که دختری زیبا بود و ثروتمند به همسری گزینند تا در ناز و نعمت زندگی کنند ! در بین خواستگاران خواجه شمس الدین محمد نیز به مسجد محل رفت و با خدای خود عهد بست که اگر این 100 درهم را بتواند فراهم کند 40 شب به مسجد رود و تا صبح نیایش کند . او کار خود را بیشتر کرد و شبها نیز به مسجد می رفت و راز و نیاز می کرد تا اینکه در شب چهلم توانست 100 درهم را فراهم کند و شب به خانه شاخ نبات رفت و اعلام کرد که توانسته است 100 درهم را فراهم کند و مایل است با شاخ نبات ازدواج کند . شاخ نبات او را پذیرفت و پذیرایی گرمی از او کرد و اعلام کرد که ازاین لحظه خواجه شمس الدین شوهر من است . شمس الدین با شاخ نبات راجع به نذری که با خدای خود کرده بود گفت و از او اجازه خواست تا به مسجد رود و آخرین شب را نیز با راز و نیاز بپردازد تا به عهد خود وفا کرده باشد . اما شاخ نبات ممانعت کرد. خواجه شمس الدین با ناراحتی از خانه شاخ نبات خارج شد و به سمت مسجد رفت و شب چهلم را در آنجا سپری کرد . سحرگاه که از مسجد باز میگشت چند جوان مست خنجر به دست جلوی او را گرفتند و جامی به او دادند و گفتند بنوش او جواب داد من مرد خدایی هستم که تازه از نیایش با خدا فارق شده ام , نمی توانم این کار را انجام دهم اما آنان خنجر را بسوی او گرفتند و گفتند اگر ننوشی تورا خواهیم کشت بنوش , خواجه شمس الدین اولین جرعه را نوشید آنان گفتند چه میبینی گفت: هیچ و گفتند: دگر بار بنو ش َ , نوشید, گفتند:حال چه میبینی ؟ گفت: حس می کنم از آینده باخبرم و گفتند :بازهم بنوش , نوشید , گفتند: چه میبینی ؟ گفت :حس می کنم قرآن را از برم . و خواجه آن شب به خانه رفت و شروع کرد از حفظ قرآن خواندن و شعر گفتن و از آینده ی مردم گفتن و دیگر سراغی هم از شاخ نبات نگرفت ! تا اینکه آوازه او به گوش شاه رسید و شاه او را نزد خود طلبید و او از آن پس همدم شاه شد . و شاه لقب لسان الغیب و حافظ را به او داد . ( لسا الغیب چون از آینده مردم می گفت و حافظ چون حافظ کل قرآن بود ). تا اینکه شاخ نبات آوازه او را شنید و فهمید و نزد شاه است و به دنبال او رفت اما ... حافظ او را نخواست و گفت : زنی که مرا از خدای خود دور کند به درد زندگی نمی خورد ... تا اینکه باوساطت شاه با هم ازدواج کردند . این همه شهد و شکر کز سخنم میریزد اجر صبریست کزآن شاخ نباتم دادند .
•┈••✾🍃🦋🍃✾••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🍃شیخ ارده شیره/دکتر صاحبی
🎥#دکتر_صاحبی
#خلوص_نیت
🌱🌱🌱🌱🌱🌱
✨✨✨✨✨✨
☫بِسْـــــمِالـلَّـهِالرَّحْـمَنِالرَّحِیـــــمِ☫
در شبهای ماه رجب سور مسبحات را بخوانید و به قرآن ناطق امام زمان عج هدیه کنید
می بینید که در پایان ماه لطافت و روحانیت خاصی پیدا نمودید
مُسَبِّحات سورههایی از قرآن که با تسبیح خداوند آغاز میشوند.... یعنی حَدید، حَشْر، صَفْ، جمعه، تَغابُن و اَعْلی
عـــــلامه #حســـن_زاده_آمــلی
📚متن دروس و شرح دستورالعملهای عرفانی و اخلاقیِ سیر و سلوک علامه ذوفنون
✨✨✨✨✨✨
☘☘☘☘☘☘
#داستان_آموزنده
🔆سخن امام صادق (علیه السلام) درباره ی ابودجانه
از امام صادق (علیه السلام) روایت شده است:
در جنگ احد، برخی از یاران رسول خدا (صل الله علیه و آله) گریختند و به جز تنی چند، از جمله علی بن ابی طالب (علیه السلام) و ابودجانه، کسی در میدان، کنار پیامبر نماند
رسول خدا (صل الله علیه و آله) فرمود: «ای ابودجانه، تو را از قید بیعتی که با من داشتی رها کردم. تو نیز برو. ولی درباره ی علی (علیه السلام)، من از او هستم و او از من است». ابودجانه در حالی که می گریست، گفت: «به خدا سوگند، من نمی گریزم». سپس سرش را به سوی آسمان بلند کرد و گفت: «به خدا سوگند، خود را از بیعتی که [باتو] کرده ام آزاد نمی سازم و از تعهد آن بیرون نمی آیم. ای رسول خدا، به سوی چه کسی باز گردم؟ آیا به سوی همسر و فرزندم که می میرند بازگردم، یا به خانه ام که خراب می شود، یا ثروتم که فانی می شود، یا اجلم که نزدیک شده است؟ این گفتار خالصانه، پرشور و پرسوز ابودجانه که با گریه همراه بود، دل پیامبر را سوزاند و دیگر به ابودجانه چیزی نگفت. سپس یک تنه با دشمن جنگید؛ به گونه ای که همه ی بدنش مجروح و به خونش رنگین شد. او در یک سوی پیامبر با دشمن می جنگید و حضرت علی (علیه السلام) در سوی دیگر. سرانجام، ابودجانه بر اثر زخم های بسیار پیکرش بر زمین افتاد. حضرت علی (علیه السلام) او را نزد پیامبر برد. ابودجانه به پیامبر گفت: «ای رسول خدا، آیا به بیعت خویش وفا کردم؟» پیامبر (صل الله علیه و آله) فرمود: «آری، به خیر باشی».
📚ابوجعفر محمدبن یعقوب الکلینی، روضه الکافی، ص 319، 320
☘☘☘☘☘☘
🌿🌿🌿🌿🌿
#پندانه 🙏🤍
✍️ راهی برای اینکه احساس خوشبختی کنید
🔹پسرک، در حالی که پاهای برهنهاش را روی برف جابهجا میکرد تا شاید سرمای برفهای کف پیادهرو کمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه میکرد.
🔸در نگاهش چیزی موج میزد. انگاری که با نگاهش، نداشتههایش را از خدا طلب میکرد.
🔹خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک انداخت که محو تماشا بود. بعد رفت داخل فروشگاه.
🔸چند دقیقه بعد در حالی که یک جفت کفش در دستانش بود، بیرون آمد و گفت:
آهای، آقا پسر!
🔹پسرک برگشت و بهسمت خانم رفت. چشمانش برق میزد.
🔸وقتی آن خانم، کفشها را به او داد. پسرک با چشمهای خوشحالش و با صدای لرزان پرسید: شما خدا هستید؟
🔹زن گفت:
نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم.
🔸پسر گفت:
آها، میدانستم که با خدا نسبتی دارید.
💢کسی خوشبخت است که بیش از همه سعی کند دیگران را خوشبخت سازد.
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✨﷽✨
#پندانه 🌻💛
.
♻️ تفاوتهای پدر و مادر
🔘 شاید تا امروز دقت نکردهاید، ولی با کمی دقت میبینید:
▪️مادر تو را به جهان تقدیم میکند و پدر تلاش میکند تا جهان را به تو تقدیم کند.
▫️مادر به تو زندگی میدهد و پدر به تو میآموزد چگونه این زندگی را نگهداری و احیا کنی.
▪️مادر تو را ۹ ماه با خود حمل میکند و پدر باقی عمرت بدون اینکه متوجه شوی، تو را حمل میکند.
▫️مادر به وقت تولدت بر سرت فریاد میکشد و تو صدایش را نمیشنوی و پدر تا پخته شوی گاهی برای جلوگیری از سقوطت فریاد میکشد.
▪️مادر گریه میکند وقتی بیمار میشوی و پدر بیمار میشود وقتی گریه میکنی.
▫️مادر مطمئن میشود که گرسنه نیستی و پدر به تو یاد میدهد که گرسنه نمانی.
▪️مادر تو را روی سینهاش نگه میدارد و پدر تو را تا پایان عمر به دوش میکشد.
▫️مادر مسئولیت از دوش تو بر میدارد و پدر مسئولیت را در وجود تو میگارد.
▪️مادر دلسوزانه تو را از سقوط نگه میدارد و پدر میآموزد بعد از سقوط بلند شوی.
▫️مادر میآموزد چگونه روی پایت راه بروی و پدر یادت میدهد چگونه در راههای زندگی حرکت کنی.
▪️مادر زیبایی دنیا را منعکس میکند و پدر واقعیتهای آن را به یادت میآورد.
▫️مهر مادری را هنگام ولادت حس میکنی و مهر پدری را وقتی پدر شدی حس خواهی کرد.
▪️مادر چشمه محبت است و پدر چاه حکمت.
🔲 برای همین، مادر با چیزی مقایسه نمیشود و پدر تکرار شدنی نیست.
با آرزوی سلامتی برای تمام پدران و مادرانی که کنار فرزندانشان هستند و برای شادی روح تمام پدران و مادرانی که در قید حیات نیستند، فاتحه و صلوات
🔆🔆🔆🔆🔆