eitaa logo
فرهنگی و اجتماعی
83 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1.7هزار ویدیو
7 فایل
*"خدایا کاری کن که از چیزهای ارزشمند زندگی،* *جانم اولین چیزی باشد که از من می گیری"* حضرت علی (ع) *#لشگر_سایبری
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 ✍حکایت شیخ جعفر امین و گناه زبان❗️ در زمان آیت الله بهبهانی تاجری اصفهانی وتهرانی وشیرازی هر سه باهم به نیت مکه راهی عراق شدند و بعد از زیارت اماکن مقدس عراق قصد کعبه داشتند و مقداری پول داشتند و می خواستند به دست انسانی امین بسپارند نزد آیت الله بهبهانی رفتند. آن بزرگوار آدرس شیخ جعفر امین را به آنها دادند. سه تاجر ایرانی نزد شیخ جعفر امین رفتند وپول ها را به امانت سپردند. شیخ جعفر امین مردی بسیار مومن بود که معرف به شیخ جعفر امین شده بود. سه تاجر ایرانی بعد از تمام شدن زیارت مکه به عراق رفتند وسراغ شیخ جعفر امین را گرفتند. فهمیدند که شیخ فوت کرده است پسر شیخ دفتر پدرش را آورد ونام دوتن از تاجرها ومقدار پولشان و آدرس پولشان را دید ولی از تاجر سوم خبری نبود! آن تاجر بی چاره پولش را می خواست ولی پسرش خبری از پول او نداشت مجبور شد تا پیش آیت الله بهبهانی برود . آیت الله بهبهانی گفت باید امشب با چند تن از انسانهای درستکار سر قبرشیخ جعفر امین بروید و دعا کنید شاید فرجی شود شب اول خبری نشد تا شب سوم که سر قبر شیخ بودند و دعا می کردند صدایی از قبر شنیده شد و آدرس پول را شیخ گفت ولی شنیدند که شیخ آه و ناله می کند و می گوید هرچه می کشم از دست قصاب است. خبر به آقای بهبهانی رسید و فکر چاره ای بودند. بعد از خانواده شیخ سوال کرد؛ شیخ با کدام قصاب داد و ستد داشته است. قصاب را یافت و به قصاب گفت چرا از دست شیخ جعفر امین ناراحتی؟ قصاب گفت خدا عذاب قبرش را زیادتر کند. از قصاب خواهش کرد تا علت ناراحتی اش را بگوید. قصاب گفت من دختری داشتم که دم بخت بود و مردی کوفی که چوپان بود وبرای من گوسفند می آورد و به من پیشنهاد کرد تا دخترم را برای پسرش بگیرد و قرار شد من به کوفه بروم و در مورد خانواده ی آنها تحقیق کنم و او نیز درباره ما تحقیق نماید بعد که من تحقیق کردم فهمیدم خانواده ی خوبی هستند به او گفتم از نظر من ازدواج اشکالی ندارد و مرد کوفی نزد شیخ جعفر امین رفته بود و سوال کرده بود قصاب وخانواده ی او چگونه هستند شیخ که قصد داشته دختر قصاب را برای پسرش بگیرد. فکر می کند: میگوید چه بگویم که هم گناه نباشد وهم بتوانم دختر را برای پسر خودم بگیرم شیخ فقط در یک کلمه به مرد کوفی می گوید: (من نمی‌دانم) مرد کوفی با خودش فکر می کند و می گوید حتما طوری هست که شیخ این حرف را زد و مرد کوفی به یک نفر سفارش داد برو به قصاب بگو منتظر من نباش و دخترت را شوهر بده و آن مرد فراموش می کند و قصاب هم منتظر می ماند ولی روزها می گذرد و سال ها ولی از مرد کوفی خبری نمی شود تا این که دختر قصاب سنش بالا می رود و دیگر خواستگاری نداشته و شیخ جعفر امین هم که به پسرش می گوید: دختر قصاب را می خواهم برایت خواستگاری کنم قبول نمی کند. تا این که بعد از سالها مرد کوفی را می بیند وسراغ پسرش را از او می گیرد مرد کوفی می گوید من که چند سال پیش برایت سفارش فرستادم و علت انصراف خودش را حرف شیخ جعفر امین مطرح می نماید. و از همان روز قصاب شروع به نفرین می کند. آیت الله بهبهانی به قصاب می گوید اگر من یک داماد خوب برای دخترت پیدا کنم. آیا راضی می شوی؟ آیت الله بهبهانی رو به یکی از شاگردانش می کند که تا کنون ازدواج نکرده بوده و از او می خواهد با دختر قصاب ازدواج کند ازدواج صورت می گیرد و قصاب راضی می شود و شیخ از عذاب قبر نجات می یابد. 📚منبع: کتاب کرامات و حکایات عاشقان خدا جلد دوم 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
زنانی که روسری از سر برمی‌دارند و به آرمانهایِ انقلابِ اسلامی، امام و شهدا پشت می‌کنند و حذفِ‌حجاب می‌کنند و آتش بیارِ معرکه می‌شوند و انقلابِ‌زنانِ‌فواحش را رقم می‌زنند، این خاطره را چندین‌بار بخوانند؛ 🔆 *امنیت،اتفاقی‌نیست* ✍ متنِ سخنرانىِ ناديه مراد، دخترِ كُردِ عراقی و برنده‌ی جایزه نوبلِ صلحِ ۲۰۱۸ كه سه‌سالِ تمام، غنيمتِ داعش بود!!!😞 👈 نامِ‌شان داعش بود، آمده بودند ما را به جهنم ببرند و خود‌شان، سرِ راه به بهشت بروند!!! 👈 دعوتنامه‌شان در دستِ چپِ‌شان بود و با انگشتِ شهادتینِ دستِ راست، آسمان را نشان می دادند!!! *آنها مسلمان نبودند!!!* 👈 مادرم برایِ کارِشان، بسیار پیر بود و طعمِ حوریانِ بهشتی را نمی‌داد، پس او را کشتند، ولی خواهرِ کوچکم را که همچون بره‌ای تازه بود، نگه داشتند. آخه او باکره بود!!! همچون مریم، کمی معصوم‌تر، کمی کُردتر، همچون آب، زلال!!!😢 👈 خواهرم باید زنِ امیر الاکبر می‌شد!!! خدا شاهد بود، ما تفنگ نداشتیم، سرود "خوایه وه ته ن" میخواندیم!!! 👈 خدا شاهد بود آمدند و پدرم را به دو قسمتِ نامساوی تقسیم کردند؛ سرش را برای وطن، جاگذاشتند و بدنش را زیرِ خاک، دفن کردند تا نفت شود!!!😱 👈 خدا شاهد بود برادرِ کوچکم را لخت، زیرِ آفتاب نگه داشتند و به او شهادتین یاد‌می‌دادند!!! ▪️خدا شاهد بود که او از فرطِ عطش و بی‌آبی، جان داد!!! 👈 خدا شاهد بود سیاه بودند، مردانی از سرزمینِ حجر و آتش و ما زبانشان را نمی‌فهمیدیم، اما رفتارشان...!!!😱 👈 غولهایی بزرگ با مغزهایی کوچک، باورهای سخت!!! نامِ‌شان عقرب، ملخ، سوسمار بود!!! لشکری از لجن و اعتقادهایِ نابودگر!!! 👈 آنها آمدند، آرزوهای مرا کشتند، آنها من را غنیمت، صدا می‌زدند!!! 👈 آن زمان دیگه من، نادیا نبودم، آن روزها دختری بودم با روحی زخمی که از نفس‌هایم، خون‌می‌چکید، آن روزها هیولای ظریفی بودم که با جهان، قطعِ رابطه کرده بودم، درونِ من انسان، مرده بود چون لاشه‌ای بودم که حتی مومیاییِ هزار ساله‌اش هم، ارزش نداشت، آن روزها مرگی بودم در روحی!!! 👈 بعد از آن زنی می‌مرد، زنی حامله می‌شد، زنی خودکشی می‌کرد، زنی خودسوزی... زنی هزار رکعت نمازِ جبر می‌خواند!!!😱 👈 بعد از آن زنانی، در رنج و جبر، حامله شده بودند، زنانی که فقط یک تقویم می‌شناختند: روزِ اولِ تجاوز، روزهای بعد از آن عذاب!!!😞😢 👈 بعد از آن، تاریخ به دو دوره تقسیم شد: قبل از فاجعه‌ی سیاه و بعد از فاجعه‌ی سیاه!!!😢 👈 بعد از آن، زنان فقط یک خیابان را، سر راست بلد بودند، خیابانِ منتهی به بیمارستانِ بیمارانِ روانی!!!😢 👈 بعد از آن، زنان فقط یک آواز می‌خواندند:        *"ای مرگ کجایی؟                     زندگی ما را کشت".* 👈 بعد از آن زنان تابوت بودند و کودکان در شکمِشان مردگانِ هزار ساله!!! 👈 بعد از آن، زنان مجسمه‌ای بودند که برای عبرتِ تاریخ، بودند!!! 👈 آن روز هوا گرم بود، خدا شاهد بود، مردانی آمدند، ما را کشتند و باز آرزو می‌کردیم تا دوباره زنده شویم.... ✊🏻  اگر نبود قدرتِ باز دارندگیِ ایران... ✊🏻 واگر نبود فداکاریِ مدافعانِ باغیرتِ حرم... ✊🏻اگرمدافعانِ حرم نبودند و برایِ حفظِ حرمتِ حرمِ بی‌بی‌زینب(س) از دردانه‌های خود نمیگذشتند، امروز بسیاری از سه‌ساله‌ها و رقیه‌هایِ ما بدستِ یزیدیانِ داعشی، ذبح میشدند!!! ✊🏻 و خصوصا...اگر سردارِ دلها سردار ‌سلیمانی که سرِ این افعی (داعش) را در سوریه و عراق بکوبد و نابودش کند، چه بسا خدایِ ناکرده، این بلاها سرِ زنان و کودکانِ ایرانی هم می‌آمد.😱 👈اما... قرارمان این نبود... راه شهدا خیلی خلوت است... مینویسم تا یادم نرود... تمامِ اقتدارِ میهنم را از شما دارم... این روزها بیشتر از همیشه، شرمنده‌ی نگاهِ منتظرتان هستیم... نگاهی که گویا فریاد میزند، خونمان را باسازش به دشمن نفروشید. 👈مواظبِ تبلیغاتِ دروغینِ دشمن باشید🤔 الهی؛ حق امام وشهداء به خصوص شهدای مدافع حرم برما حلال بگردان🤲 🌸 شادی ارواح طیبه شهدا، خصوصا مدافعان حرم صلوات. ✊🏻🇮🇷الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌸 التماسِ دعای‌ فرج‌وتفکر🤔 🛑🛑🛑
💔🌹🏴💔🌹🏴💔🌹🏴💔🌹🏴💔 ☑️ حضرت عبدالمطلب علیه السلام عبدالمطلب فرزند هاشم، و پدربزرگ حضرت محمد صلی الله علیه و آله بود. نام او شیبه*، کنیه‌اش ابوالحارث (حارث بزرگ‌ترین پسر او بود )، و مادرش سلمی بنت عمر از قبیله خزرج بود. عبدالمطلب در بین مردم به «فیاض» (بخشنده) شهرت داشت. او بخشی از کودکی خود را در قبیله مادرش در شهر مدینه سپری کرد و پس از آن توسط مطلب، عموی خود، بر اساس سفارش هاشم به مکه بازگردانده شد. هاشم در هنگام مرگش به مطلب گفته بود « پسرت، شیبه، را دریاب.» و چون مطلب او را سرپرستی می کرد، و مردم او را غلام مطلب می‌دانستند، عبدالمطلب نامیده شد. پس از مطلب، عبدالمطلب مهمانداری از حاجیان کعبه را به عهده گرفت و برای سهولت در آب‌رسانی به حاجیان، چاه زمزم را، به کمک پسر بزرگش، حارث، بازسازی کرد. هنگام کندن چاه، دو مجسمه آهوی زرین و چند شمشیر به دست آمد که به حکم قرعه، دو شمشیر به عبدالمطلب رسید و دو آهو از آن ِکعبه شد. عبدالمطلب از دو شمشیرش دری برای کعبه ساخت و دو آهو را بر آن نصب کرد. هنگام کندن چاه، به دلیل کارشکنی‌های قریش، نذر کرده بود چنانچه خداوند ده پسر به او عطا کند، به شکرانه آن، یکی از آنها را برای خدا در پیشگاه کعبه قربانی کند، و سال‌ها بعد، قرعه به نام عبدالله، دهمین پسر او و پدر پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم، افتاد، ولی با فشار مردم و سران قریش، عبدالمطلب ناچار شد راه حلی برای این مشکل بیابد و سرانجام به جای عبدالله، صد شتر قربانی کرد. زمانی که ابرهه، پادشاه یمن، برای انهدام کعبه به مکه لشگر کشید، عبدالمطلب به عنوان بزرگ قریش به دیدار او رفت اما فقط از او خواست دویست شتری را که از او غارت شده بود، بازگرداند. ابرهه گفت:« چرا به این خواسته کوچک اکتفا می‌کنی، در حالی که من برای خراب کردن کعبه آمده ام.» عبدالمطلب گفت:« من صاحب شتران قریش هستم و کعبه، پروردگاری دارد که خود، از آن نگاهبانی می کند.» عبدالمطلب اولین کسی بود که در ماه رمضان به کوه حراء می‌رفت و در تنهایی به عبادت می‌پرداخت. او ده پسر به نام‌های عبدالله، عباس، حمزه، ابوطالب، زبیر، حارث، حجل، مقوم، ضرار، ابولهب داشت و شش دختر به نام‌های صفیه، ام حکیم، عاتکه، امیمه ،أروی و بره. عبدالمطلب همانند دیگر اجداد پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم از آیین توحید و دین حضرت ابراهیم پیروی می‌کرد و از شرک بیزاری می‌جست. پس از مرگ عبدالله، سرپرستی پیامبر به عهده عبدالمطلب قرار گرفت. وی محمد صلی الله علیه و آله و سلم را بسیار گرامی می‌داشت و او را فرزند خود می خواند. هنگامی که پیامبر هشت ساله بود، عبدالمطلب در صد و بیست سالگی از دنیا رفت. چون در سر او موهای سپید دیده می شد، او را شیبه (سپیدمو) می نامیدند. 📓 منابع: بحارالانوار، ج15، ص119 السیرةالنبویه، ج1، ص 150-155-160-113-178 فروغ ابدیت، ج1، ص117 اسدالغابه، ج1، ص22 تاریخ الطبری، ج1، ص 501-503 بحارالانوار، ج15، ص144 ح76 --- کمال الدین الکامل، ج1، ص456 💔🌹🏴💔🌹🏴💔🌹🏴💔🌹🏴💔
📘 ✍حتما بخوانید 🔻بعد از ۶۰ سال زحمت، تو این دنیا ۴ دهنه مغازه دارم و یک باب آپارتمان با همسرم تنها زندگی می کنم و ۴ فرزندم، زندگی تشکیل داده اند. دو تا عروس دارم و دو تا داماد و چند تا هم نوه ی شیرین زبان... یکی از مغازه ها را خودم می چرخانم و بقیه را اجاره داده ام . اوایل شروع کرونا، همسرم خیلی اصرار داشت که این روزها مغازه را تعطیل کنم، چون با مشتری های زیادی سر و کار دارم، نکند کرونا بگیرم، اما من گوش نکردم . همسرم برای اینکه مرا متقاعد کنه، همه ی بچه ها را شام دعوت کرده بود با کلی تدارک . من اطلاع نداشتم و دَم عید مشتری زیاد بود ، دیروقت رسیدم خونه. دیدم همسرم گرفته و غمگین نشسته و کلی غذا و میوه و... پرسیدم چی شده، مهمان داریم؟ چرا ناراحتی؟ گفت: بشین خستگی رفع کن فعلا شام بخور برات تعریف می کنم. بعد از شام گفت: امروز زنگ زدم به بچه ها گفتم پدرتون حرف منو گوش نمی کنه میره درِ مغازه با این همه آدم سروکار داره؛ می ترسم کرونا بگیره من نگرانش هستم، امشب همتون بیایید شام خونه ما راضیش کنیم نره مغازه، اما همشون به بهانه های مختلف زنگ زدن و گفتن نمی تونیم بیایم. گفتم اینکه ناراحتی نداره حتماً کار داشتند. گفت چه کاری، اونا از ترس اینکه تو کرونا نگرفته باشی نیومدن. راستش خودم هم حالم گرفته شد و چند تا لعنت و نفرین کردم به کرونا و این وضع که پیش اومده و... به خاطر نگرانی همسرم، مغازه را تعطیل کردم و بدون اطلاع بچه ها رفتیم کیش. بعد از چند روز یکی از پسرا زنگ زد که بگه مادر بزرگ زنش چشم عمل کرده که بریم بهش سر بزنیم. ولی همسرم حرفشو قطع کرد و از روی دق و دلی و با ناراحتی بهش گفت: تو به فکر مادربزرگ زنت هستی، نمی پرسی بابات کجاست و حالش چطوره ؟ پسرم گفت چطور مگه ؟ همسرم گفت: راستش بابات گرونا گرفته الآن چند روزه آوردمش بیمارستان حالش وخیمه و احتمالاً یکی دو روز دیگه هم زنده نیست. پسرم مثلاً ناراحت شد و گفت: نمیشه که ما بیایم بهش سر بزنیم، باید چکار کنیم ؟ همسرم گفت: هیچی اگه فوت کرد خودشون دفنش می کنند و مراسم هم که ممنوعه و... منم کلی خندیم و گفتم خوب فکری کردی که اینطوری گفتی بهشون، ببینیم چه کار می کنند.! حدود یه هفته تو کیش موندیم و برگشتیم. البته تو این مدت بچه ها باز هم زنگ می زدند و احوال منو از مادرشون می پرسیدن و ایشون هم روز آخر گفت؛ که من فوت کردم و مشغول کارهای قانونیش برا دفن هست. آخرین باری که بچه ها به مادرشون زنگ زدند، همه می گفتند: احتمالاً تو هم گرفتی، آزمایش دادی؟! ایشون هم گفت: نه، ممکنه، چون همش پیش باباتون بودم! بهمین خاطر اصلاً نیامدن که به مادرشون هم سر بزنند تا اینکه یه روز بهشون گفت: نترسید، آزمایش دادم و خوشبختانه من نگرفتم، اومدن خونه رو ضدعفونی هم کردن و... گفتن پس شب میاییم پیشت. قرار گذاشتیم من تو اتاق پنهان بشم و بازی را ادامه بدیم. وقتی بچه ها اومدن، پس از کمی ابراز ناراحتی و پخش یه جعبه خرمایی که یکیشون آورده بود و... یکی از عروسا گفت: خدا بیامرزه، عمر خودشو کرده بود، خوب شد بچه ها که جوونن نیومدن که بگیرن. یکی از دامادا گفت: خدا رحمتش کنه، حمیدجان دیر وقته، اون برگه ها را نشون مامان بدید...! یکی از دخترا ناراحت شد و گفت: حالا چه وقت این کارهاست و... هر چهارتاشون رفته بودند دنبال انحصار وراثت و بین خودشون مغازه ها را توافق و تقسیم کرده و آپارتمان را برای مادرشون در نظر گرفته بودند و کاغذی هم بین خودشون امضا کرده بودند و حالا سراغ سند ها را می گرفتند...!!! همسرم گفت؛ حداقل بذارید کفن خدابیامرز خشک بشه و... تو همین لحظه از اتاق اومدم بیرون و خدمت همه شون رسیدم... وقتی دیدم به جای ۴ تا فرزند، «چهارتا ویروس کرونای پفیوز» بزرگ کردم، همونجا تصمیم گرفتم مغازه ها و آپارتمانم را بفروشم و پولشو برای کمک به بیماران کرونایی اهدا کنم و با همسرم به دیاری دیگر کوچ کنیم، دیاری روستایی و عشایری که چند تا گوسفند بگیریم و تا پایان عمر با احشام و حیوانات زندگی کنیم که «چوپانی گوسفندان» به مراتب از بزرگ کردن این گونه فرزندان بهتر و پر بارتره... ✍️ امیرستار نصیریانی[نیکوکاری که پول فروش چهار مغازه را به بیماران کرونایی کازرون، اهدا کرد] https://eitaa.com/darolsadeghiyon
✨﷽✨ ✍امام صادق(ع) درباره شدت فتنه‌های زمان غیبت می‌فرماید: «وَ اللَّهِ لَتُمَحَّصُنَّ وَ اللَّهِ لَتُمَیَّزُنَّ وَ اللَّهِ لَتُغَرْبَلُنَّ حَتَّى لَا یَبْقَى مِنْکُمْ إِلَّا الْأَنْدَر» به خدا سوگند شما خالص می شوید؛ به خدا سوگند شما از یکدیگر جدا می‌شوید؛ به خدا سوگند شما غربال خواهید شد؛ تا اینکه از شما شیعیان باقی نمی‌ماند جز گروه بسیار کم و نادر. 🌱در این روایت شریفه امام علیه السلام هشدار می‌دهد که خداوند شیعیان را در زمان غیبت دچار آزمایش بسیار سختی خواهد کرد و بسیاری از اشخاصی که منتسب به شیعه هستند غربال می‌شوند و خالص می‌شوند و از این میان گروه بسیار اندکی از شیعیان باقی می‌مانند. 📗 بحارالانوار جلد5 صفحه216 ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🎥 سبک زندگی سلبریتی طرف رو به جایی میرسونه که با تکبر و وقاحت میگه ۸۰ میلیون ایرانی برام مهم نیستن اگه خم به ابروی پسرم بیاد 🔹‌ سبک زندگی شهید هم آدم رو به چنان جایگاه والای روحی‌ای می‌رسونه که سه تا فرزندتو در راه امنیت کشورت فدا کردی و باز هم خودت رو بدهکار مردم و کشور میدونی •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 داستان حليمه سعديه حليمه دختر ابى ذويب از قبيله سعد بن بكر هوزان بوده است. رسم اشراف عرب اين بود كه فرزندان خود را به دايه‌ها مى سپردند و دايگان معمولا بيرون شهرها زندگى مى كردند تا كودكان را در هواى صحرا پرورش دهند، رشد و نمو كامل و استخوان بندى آنها محكمتر شود. ضمنا از بيمارى وباى شهر مكه كه خطر آن براى نوزادان بيشتر بود مصون بمانند و زبان عربى را در يك منطقه دست نخورده ياد بگيرند. در اين قسمت، دايگان قبيله بنى سعد مشهور بودند، آنها در موقع معينى به مكه مى آمدند، هر كدام نوزادى را گرفته همراه خود مى بردند. چهار ماه از تولد پيامبر اكرم (ص) گذشته بود كه دايگان قبيله بنى سعد به مكه آمدند و آن سال، قحطى سالى عجيبى بود، از اين نظر به كمك اشراف، بيش از حد نيازمند بودند. گروهى از تاريخ نويسان مى گويند: هيچ يك از دايگان حاضر نشدند به محمد (ص) شير بدهند، زيرا بيشتر طالب بودند كه اطفال غير يتيم را انتخاب كنند تا از كمكهاى پدران آنها بهره مند شوند و نوعا از گرفتن طفل يتيم سرباز مى زدند، حتى حليمه از قبول او سرباز زد ولى چون بر اثر ضعف اندام، هيچ كس طفل خود را به او نداد ناچار شد كه رسول خدا را بپذيرد و با شوهر خود چنين گفت: كه برويم همين طفل يتيم (محمد) را بگيريم و دست خالى برنگرديم شايد لطف الهى شامل حال ما گردد، اتفاقا حدس او درست درآمد، از آن لحظه كه آماده شد به محمد آن كودك يتيم، خدمت كند، الطاف الهى سراسر زندگى او را فرا گرفت و ضمنا يادآورى مى شود كه نوزاد قريش (محمد) سينه هيچ يك از زنان شير ده را نگرفت، سرانجام حليمه سعديه آمد سينه او را مكيد. در اين لحظه وجد و سرور خاندان عبدالمطلب را فرا گرفت. عبدالمطلب رو به حليمه كرد و گفت: از كدام قبيله اى؟ جواب داد: حليمه گفت: از بنى سعد، گفت: اسمت چيست؟ جواب داد: حليمه، عبدالمطلب از اسم و نام قبيله او بسيار مسرور شد و گفت: آفرين، آفرين، دو خوى پسنديده و دو خصلت شايسته، يكى سعادت و خوشبختى و ديگرى حلم و بردبارى. 🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
✨﷽✨ 🔴به کدوم حرف‌ها و رفتار نوجوان حساس باشیم ✍اگر حرف‌ها یا نوشته‌های نوجوان‌تون پر از ناامیدی بود، حتما جدی بگیرید و تصور نکنید، صرفا احساسات نوجوانی هست. مثلا ممکنه این جملات رو بشنوید یا در نوشته‌هاش ببینید: - می‌خوام بمیرم. - دیگه چیزی برام مهم نیست. - نمی‌دونم چند نفر به مراسم ختمم میان؟ - ایکاش بخوابم و دیگه بیدار نشم. - بدون من همه راحت‌ترن. - همه حرف‌هایی که درباره خودکشی میزنن رو کاملا جدی بگیرید. 🔹والدین عزیز اجازه ندید نوجوان‌تون گوشه‌گیر و منزوی بشه. 🔹تشویقش کنید تا در جمع خانوادگی یا دوستانش حاضر بشه. البته یادتون باشه نوجوان‌ها برای انجام دادن وظایفشون به سکوت نیاز دارند، اما نباید تنهایی‌هاشون طولانی بشه. 💫🌟💫🌟💫🌟💫🌟💫
💫🌟💫🌟💫🌟💫 داستان افسر رشيد اسلام افسران رشيد و از جان گذشته، قهرمانان نيرومند و قوى پنجه در ارتش اسلام كم و بيش وجود داشت. ولى دلاوريهاى (حمزة بن عبدالمطلب) ثبت و در حقيقت سطور طلايى تاريخ نبردهاى اسلام را تشكيل مى دهد. حمزه عموى پيامبر اسلام از شجاعان عرب و از افسران بنام اسلام بود، او بود كه با كمال اصرار ميل داشت كه ارتش در بيرون (مدينه) با قريش به نبرد بپردازد، او بود كه با قدرت هر چه تمامتر پيامبر را در لحظات حساس در مكه از شر بت پرستان حفظ نمود و در انجمن بزرگ قريش به جبران توهين و اذيتى كه (ابوجهل) درباره پيامبر انجام داده بود، سر او را شكست و كسى را قدرت مقاومت در برابر او نبود. وى همان افسر ارشد و جانبازى بود كه در جنگ (بدر) قهرمان رشيد قريش (شيبه) را از پاى درآورد، گروهى را مجروح و عده اى را به ديار نيستى فرستاد. هدفى جز دفاع از حريم حق و فضيلت و برقرارى آزادى در زندگى انسانها نداشت. هند، همسر ابوسفيان دختر عتبه كينه حمزه را به دل داشت، تصميم داشت كه به هر قيمتى كه باشد، انتقام پدر را از مسلمانان بگيرد. وحشى، قهرمان حبشى كه غلام جبير مطعم بود و عموى جبير نيز كه در جنگ بدر كشته شده بود از طرف هند ماءمور بود كه با بكار بردن حيله و مكر به آرمان دختر عتبه سر و صورت بدهد. وى به وحشى پيشنهاد كرد كه يكى از سه نفر (پيامبر، على، حمزه) را براى گرفتن انتقام خون پدر از پاى درآورد. قهرمان حبشى در پاسخ گفت: من هرگز دسترسى به محمد نمى توانم پيدا كنم زيرا ياران او از همه كس به او نزديكترند، على در ميدان نبرد فوق العاده بيدار است. ولى خشم و غضب حمزه در جنگ به قدرى زياد است كه در موقع نبرد متوجه اطراف خود نمى شود شايد بتوانم او را از طريق حيله و اغفال از پاى درآورم. هند به همين مقدار راضى شد و قول داد كه اگر در اين راه موفق شود، او را آزاد كند گروهى معتقدند كه اين قرارداد جبير، با غلام خود (وحشى) بست. زيرا عموى وى در (بدر) كشته شده بود. غلام (وحشى) مى گويد: روز احد من به دنبال حمزه بودم و به سان شيرى غران به قلب سپاه حمله مى برد و به هركس مى رسيد او را بى جان مى ساخت. من خود را پشت درختها و سنگها پنهان كردم به طورى كه او مرا نمى ديد، او مشغول نبرد بود كه من از كمين در آمدم ، چون يك فرد حبشى بودم حربه خود را مانند آنها مى انداختم و كمتر خطا مى كرد. از فاصله معينى (زوبين) خود را پس از حركت مخصوصى به سوى او افكندم، حربه بر پشتش نشست و از ميان دو پاى او درآمد. او خواست به سوى من حمله كند ولى شدت درد او را از مقصد باز داشت و به همان حالت ماند تا روح از بدنش جدا شد. سپس با كمال احتياط به سوى او رفتم حربه خود را درآورده و به لشگرگاه قريش برگشتم و به انتظار آزادى نشستم. پس از جنگ احد من مدتها در مكه مى زيستم تا آن كه مسلمانان مكه را فتح كردند، من به سوى طائف فرار كردم. چيزى نگذشت تا آن كه شعاع قدرت اسلام تا حدود طائف كشيده شد. ولى شنيدم كه هركس ولو هر اندازه مجرم باشد اگر به آيين توحيد ايمان آورد پيامبر (ص) از تقصير او مى گذرد. من در حالى كه شهادتين را بر زبان جارى مى ساختم خود را در خدمت پيامبر رساندم، ديده پيامبر بر من افتاد فرمود: تو همان وحشى هستى؟ عرض كردم: بلى، فرمود: چگونه حمزه را كشتى؟ من عين همين جريان را نقل كردم، رسول خدا (ص) متاءثر شد و فرمود: (تا زنده اى تو را نبينم) زيرا مصيبت جانگداز عمويم به دست تو انجام گرفته است (۱). اين همان روح بزرگ نبوت وسعه صدرى است كه خداوند به رهبر عاليقدر اسلام مرحمت فرموده است. با اين كه با دهها عنوان مى توانست قاتل عمو را اعدام كند، مع الوصف او را آزاد نمود. 💫🌟💫🌟💫🌟💫🌟💫
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌺‏40 عاملی که موجب وسعت رزق میشود را بشناسید.‌‎ 🌸 📚اول ‌‎- ‎خوش خلقى‎ 📚دوم ‌‎- ‎خوشرفتارى با همسايه‎ 📚سوم ‌‎- ‎زياد به والدين احسان كردن‎ 📚چهارم ‌‎- ‎صله ارحام‎ 📚پنجم ‌‎- ‎صدقه دادن‎ 📚ششم ‌‎- ‎خوبى نيت داشتن‎ 📚هفتم ‌‎- ‎شستن دست پيش از غذا‎ 📚هشتم ‌‎- ‎شستن ظرف خوراك و غذا‎ 📚نهم ‌‎- ‎جاروب كردن داخل خانه‎ 📚دهم ‌‎- ‎روشن كردن چراغ پيش از غروب آفتاب‎ 📚يازدهم ‌‎- ‎خوردن كاسنى‎ 📚دوازدهم ‌‎- ‎خوردن ريزه هاى طعام از كنار سفره‎ 📚سيزدهم ‌‎- ‎شستن سر با ختمى‎ 📚چهاردهم ‌‎- ‎شانه كردن موى سر‎ 📚پانزدهم ‌‎- ‎جاروب كردن درب خانه‎ 📚شانزدهم ‌‎- ‎سركه در خانه گذاشتن‎ 📚هفدهم ‌‎- ‎گرامى داشتن ناتوانها‎ 📚هجدهم ‌‎- ‎ميانه روى در اقتصاد‎ 📚نوزدهم ‌‎- ‎خلال كردن دندانها‎ 📚بيستم ‌‎- ‎خوددارى از شهوت‎ 📚بيست و يكم ‌‎- ‎درستكار و امانت بودن‎ 📚بيست و دوم ‌‎- ‎گرفتن ناخن و شارب در روز جمعه‎ 📚بيست و سوم ‌‎- ‎انگشتر عقيق در دست كردن‎ 📚بيست و چهارم ‌‎- ‎انگشتر ياقوت در دست كردن‎ 📚بيست و پنجم ‌‎- ‎انگشتر فيروزه در دست كردن‎ 📚بيست و ششم ‌‎- ‎استغفار كردن حداقل 70 بار در روز(استغفرالله ربی واتوب الیه)‌‎ 📚بيست و هفتم ‌‎- ‎گفتن لا حول و لا قوه الا باللّه حداقل 70 بار در روز‎ 📚بيست و هشتم ‌‎- ‎سى مرتبه گفتن (سبحان اللّه و بحمده سبحان اللّه العظيم و بحمده)‌‎ 📚بيست و نهم ‌‎- ‎دعا كردن برادر مومن ، مومنى را در خلوت دعا کنید‎ 📚سى ام ‌‎- ‎سلام كردن و قل هو اللّه احد خواندن بعد از داخل شدن به منزل‎ 📚سى و يكم ‌‎- ‎خواندن آيه الكرسى در هنگام خروج از منزل‎ 📚سى و دوم ‌‎- ‎گفتن هر روز صد مرتبه (لا اله الا اللّه الملك الحق المبين)‌‎ 📚سى و سوم ‌‎- ‎خواندن سوره يس هفتگی‎ 📚سى و چهارم ‌‎- ‎خواندن سوره (و الصافات ) در روزهاى جمعه‎ 📚سى و پنجم ‌‎- ‎خواندن سوره واقعه هر شب‎ 📚سى و ششم ‌‎- ‎خواندن زيارت عاشورا‎ 📚سى و هفتم ‌‎- ‎خواندن نماز شب‎ 📚سى و هشتم ‌‎– ‎صدقه دادن در هر صبح‎ .‎ 📚سی و نهم - نوشتن ذکر ( بسم الله الرحمن الرحیم هذه من فضل ربی) در درب ورودی منزل‏ 📚چهلم: یتیمی را در هر ماه مبلغی کمک کردن 🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
♦️سریالهای تلویزیونی زن بدحجاب را تحصیلکرده نشان می دهد و باحجابها را کم سواد روزنامه جوان نوشت: 🔹طی یک پژوهش با محوریت ۴۰ سریال از پربیننده‌ترین سریال‌های تلویزیونی ایرانی، شاخص‌های عفاف و حجاب با استفاده از روش تحلیل محتوای کمی در شخصیت‌های زن تحصیلکرده این آثار توسط یک تیم کارشناسی مورد بررسی و پالایش قرار گرفته است. 🔹بر اساس این پژوهش ۶٣/۶ درصد پوشش زنان تحصیلکرده در آن‌ها بیشتر مانتوی تنگ و کوتاه بوده و این در حالی است که ٨٣/٢ درصد شخصیت‌های چادری این سریال‌ها عمدتاً فاقد تحصیلات دانشگاهی نمایش داده شده‌اند. 🔹بر اساس این تحقیق ٨۶/١ درصد از زنان تحصیلکرده دارای آرایش بوده، که ٢٢/٢ درصد از آنان دارای موی آشکار، ٣٠/۶ درصد از آنان دارای اندام آشکار و ۶١/۶ درصد از آنان دارای زینت آشکار در برابر نامحرم هستند و ۴٧/٢ درصد از آنان دارای پوشش نامتعارف و ٢٣/۶ درصد از آنان دارای ارتباط نامتعارف با نامحرم هستند. 🔹نکته قابل تأمل این است که شاخص‌های عفاف و حجاب در افراد دارای تحصیلات دانشگاهی به گونه‌ای معنی دار ضعیف‌تر از افراد فاقد تحصیلات دانشگاهی به نمایش درآمده است. 🛑🛑🛑
🌹روایتی کمتر دیده شده درباره شهید حسین همدانی ♦️گل علی بابایی:بعد از گذشت ۳ سال فرماندهی میدانی نبردهای ضد تکفیری در سوریه، به کشور برگشت، چند روز بعد با او در خانه حسین بهزاد دیدار تازه کردیم، عجیب سرخوش بود، پرسیدم: حاج آقا قضیه چیه خیلی سر کیفی هستید. گفت: امروز همراه حاج قاسم برای تقدیم گزارش آخرین وضعیت سوریه به بیت رهبری رفتیم بعد از تشریف فرمایی آقا، حاج قاسم شروع به صحبت کرد و اسمی هم از بنده برد. ♦️ناگهان حضرت آقا رو کرد به من و فرمود: آقای همدانی! عرض کردم: بفرمایید. آقا فرمودند: طی این سه سال از جنگ سوریه گذشته من در غالب قنوت نمازهایم شما را به اسم دعا کرده‌ام! حاجی با چشمانی اشکبار از شوق گفت: به خدا قسم با شنیدن همین فرمایش آقا، کل خستگی آن ۳ سال سرتاسر مصیبت و رنج، یک‌جا از تن و جانم بیرون رفت. 🌍