8.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ نون حلال 👌
✍️ شیخ فرهاد فتحی
#ثامن
❤️ #سلام_امام_زمانم❤️
ای پیکرِ ویران شده، ای روح، کجایی
ای مرهمِ این پیکرِ مجروح، کجایی
ماییم و دَری قفل و کلیدی که شکسته
دنبالِ توایم ای درِ مفتوح، کجایی
در معرضِ سِیلیم همه،تا لبِ قدوس
ای سبحهٔ سبحانیِ سبوح، کجایی
آهنگِ عذاب آمده، آب آمده بالا
ایمان به تو آورده ام ای نوح کجایی
🌹تعجیل درفرج پنج صلوات🌹
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
🌙 #ماه_رمضان
دعای روز بیست و هفتم ماه مبارک رمضان 🌙
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
اللهمّ ارْزُقْنی فیهِ فَضْلَ لَیْلَةِ القَدْرِ وصَیّرْ أموری
فیهِ من العُسْرِ الى الیُسْرِ واقْبَلْ مَعاذیری
وحُطّ عنّی الذّنب والوِزْرِ یا رؤوفاً بِعبادِهِ الصّالِحین
خدایا روزى كن مرا در آن فضیلت شب قدر را و بگردان
در آن كارهاى مرا از سختى به آسانى و بپذیر
عذرهایم و بریز از من گناه و بار گران
را اى مهربان به بندگان شایسته خویش
🌱🌱🌱🌱🌱🌱
تندخوانیجزء 27۩معتزآقائی.mp3
4.06M
㉗ تندخوانی جزء بیست و هفتم قرآن
🎙 استاد معتز آقایی #ماه_رمضان
التماس دعا
🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺به مناسبت تولد امام خامنه ای مدظله العالی
🌺بسْم الله الْرَحْمٰنْ الْرَحیم
نام : سید علی
نام خانوادگی : حسینی خامنه ای
نام پدر : سید جواد
تاریخ اصلی تولد :
٢٩ / ٠١/ ١٣١٨
تاریخ تولد در شناسنامه :
٢٤ / ٠٤ / ١٣١٨
محل تولد : خراسان
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌴🍁🍁🌴🍁🍁🌴
#داستان_آموزنده
🔆چرا ولیعهدی پدر را نپذیرفت؟
🍃هارون الرشيد بيست و يك پسر داشت كه سه تاى آن ها را به ترتيب وليهد خود كرده بود؛ يكى محمد امين ، دومى مامون الرشيد و سومى مؤتمن .
🍃در اين ميان قاسم پسرى بود كه گوهر پاكش از صلب آن ناپاك ؛ چون مرواريدى از درياى تلخ و شور، ظاهر گشته و فيض مجالست زهاد و عباد آن عصر را دريافته بود. او از تاءثير صحبت ايشان روى دل از زخارف دنيا بر تافته و طريقه پدر و آرزوى تاج و تخت را ترك گفته بود. قاسم جامه كهنه و مندرس كرباسين پوشيده و قرص نان جويى روزه خود را افطار مى كرد و پيوسته به قبرستان رفته و به نظر عبرت بر مرده ها مى نگريست و مانند ابر بهار اشك مى ريخت .
🍃روزى پدرش در مكانى نشسته بود، وزرا و بزرگان و اعيان و اشراف در خدمتش كمر بندگى بسته و هر يك به تناسب مقام خود نشسته بودند كه آن پسر با لباس مندرس و كهنه و سر و وضعى ساده و معمولى از آنجا عبور كرد، گروهى از حضار گفتند:
🍃اين پسر سر امير را در ميان پادشاهان زير ننگ كرده ! امير بايد او را از اين وضع ناپسند منع نمايد، اين حرفها به گوش هارون الرشيد رسيد، او پسر را خواست و از روى مهربانى و شفقت زبان به نصيحت او گشود. آن جوان سعادتمند گفت :
🍃اى پدر! عزت دنيا را ديدم و شيرينى رياست را چشيدم حالا از تو مى خواهم كه مرا به حال خود واگذارى تا عبادت خدا بجا آورم و زاد و توشه اى براى آخرتم فراهم سازم ، من از دنياى فانى چيزى نمى خواهم و از درخت دولت پادشاهى تو ثمرى نخواستم . هارون قبول نكرد و به وزير خود گفت : فرمان ايالت مصر و اطراف آن را بنويس .
🍃قاسم گفت : اى پدر! دست از سر من بردار والا ترك شهر و ديار مى كنم و از تو مى گريزم .
هارون براى اينكه پسر را از اين كار منصرف كند با مهربانى گفت : فرزندم ! من طاقت دورى تو را ندارم ، اگر تو ترك وطن گويى روزگار بى تو چگونه به من خواهد گذشت ؟!
🍃گفت : تو فرزندان ديگرى هم دارى كه دلت با ديدن آنها شاد شود. سرانجام چون ديد پدر دست از او بر نمى دارد، نيم شبى خدم و حشم را غافل كرد و از دارالخلافه گريخت و تا بصره در هيچ جا توقف نكرد. او به جز قرآنى ، از مال دنيا هيچ با خود بر نداشت . در بصره با كارگرى امرار معاش مى كرد.
ابو عامر بصرى مى گويد:
🍃ديوار باغ من خراب شده بود، از خانه بيرون آمدم تا كارگرى بيابم و ديوار باغم را بسازم . جوان زيبارويى را ديدم كه آثار بزرگى از او نمايان بود و بيل و زنبيلى در پيش خود نهاده و قرآن تلاوت مى كرد.
🍃گفتم : اى جوان ! كار مى كنى ؟
گفت : بله براى كار كردن آفريده شده ام ، با من چه كار دارى ؟
🍃گفتم : گل كارى ، گفت : به اين شرط مى آيم كه يك درهم و نصف به من مزد دهى و وقت نمازم به من فرصت دهى تا نماز را سر وقت بخوانم . قبول كردم و او را بر سر كار آوردم . چون غروب آمدم ، ديدم يك تنه كار ده نفر را كرده است ! دو درهم به او دادم ، قبول ، نكرد و همان يك درهم و نصف را گرفت و رفت .
روز ديگر به دنبال وى به بازار رفتم ولى او را نيافتم ، سراغش را گرفتم ، گفتند: فقط شنبه ها كار مى كند، كارم را به تعويق انداختم تا روز شنبه رسيد، به بازار رفتم همچنان او را مشغول تلاوت قرآن ديدم ، سلام مى كردم گويا از عالم غيب او را كمك مى كردند. شب خواستم به او سه درهم بدهم قبول نكرد و همان يك درهم و نصف را گرفت و رفت .
🍃شنبه سوم به بازار دنبال او رفتم او را نيافتم ، از او سراغ گرفتم ، گفتند: سه روز است در خرابه اى بيمار افتاده ، به شخصى التماس كردم مرا نزد او ببرد، او را ديدم كه در خرابه اى بى در و پيكر بيهوش افتاده و نيم خشتى زير سر نهاده است . سلام كردم چون در حالت احتضار بود توجهى نكرد، ديگر بار كه سلام كردم مرا شناخت ، خواستم سر او را به دامن بگيرم نگذاشت و گفت : اين سر را بر روى خاك بگذار كه جز خاك او را سزاوار نيست و من هم دوباره سر او را بر خاك نهادم .
🍃گفتم : اگر وصيتى دارى به من بگو، گفت : از تو مى خواهم وقتى مردم مرا به خاك بسپارى و بگويى پروردگارا! اين بنده خوار و ذليل تو است كه از دنيا و مال و منصب آن گريخت و رو به درگاه تو آورد كه شايد او را بپذيرى پس به فضل و رحمت خود، او را قبول كن و از تقصيرات او درگذر. آنگاه پيراهن و زنبيل مرا به قبر كن ده و قرآن و انگشتر مرا به هارون الرشيد برسان و به او بگو اين امانتى است از جوانى غريب كه گفت : مبادا با اين غفلتى كه دارى بميرى ! اين را گفت و حركت كرد كه برخيزد نتوانست ، دو مرتبه خواست بلند شود نتوانست ، گفت :
🍃عبدالله زير بغلم را بگير كه آقا و مولايم اميرالمومنين (ع ) آمد. بلندش كردم ، ديدم جان به جان آفرين تسليم كرد.
45- خزينة الجواهر، ص 150.
🌴🍁🌴🍁🌴🍁🌴🍁🌴
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#عطر_آنجا
🌷فرزند کوچکم ریحانه خانم (۲ ساله) حدود ۱۵ روز بعد از شهادت عبدالمهدی بود که بسیار تب کرد و مریض شد. هرچه کردیم خوب نشد؛ دارو، دکتر و.... هیچ اثر نمیکرد و تب ریحانه همچنان بالا میرفت. تـب بچم اونقـدر زیاد شده بـود که نمیدانستم چه کنم و ترسیدم که بلایی بر سر بچهام بیاد. کلافه بودم. غم شهادت عبدالمهدی از یک طرف و بیماری و تب ریحانه نیز از یک طرف؛ هر دو بر دلم سنگینی میکرد. ترسیده بودم. با خودم میگفتم نکنه خدا بلایی بر سر بچهام بیاد و مردم بگند که نتونست بعد از عبدالمهدی بچههاشو نگه داره.... این فکرها و کلافگی و سردگمی حالم رو دائم بدتر میکرد.
🌷شب جمعه بود. به اباعبدالله (ع) توسل کردم. زیارت عاشورا خواندم. رو کردم به حرم اباعبدالله (ع) و صحبت کردن با سالار شهیدان.... با گریه گفتم یا امام حسین من میدونم امشب شما با همه شهدا تو کربلا دور هم جمع هستید. من میدونم الان عبدالمهدی پیش شماست. خودتون به عبدالمهدی بگید بیاد بچهاش رو شفا بده. چشمام رو بستم گریه میکردم و صلوات میفرستادم و همچنان مضطر بودم. در همین حالات بود که یک عطر خوش در کل خانه پیچید. بیشتر از همهجا بچهام و لباسهاش این عطر رو گرفته بودند.
🌷تمام خانه یک طرف ولی بچهام بسیار این بوی خوش را میداد. بهطوریکه او را به آغوش میکشیدم و از ته دل میبوییدمش. چیزی نگذشت که دیدم داره تب ریحانه پایین میاد. هر لحظه بهتر میشد تا اینکه کلاً تبش پایین اومد و همون شب خوب شد. فردا تماس گرفتم خدمت یکی از علمای قم (آیت الله طبسی) و این ماجرا را گفتم و از علت این عطر خوش سؤال کردم. پاسخ این بود که چون شهدا در شب جمعه کربلا هستند و پیش اربابشون بودند عطر آنجا را با خودشون به همراه آوردهاند.
🌹خاطره ای به یاد #شهید معزز مدافع حرم عبدالمهدی کاظمی
#راوی: همسر گرامی شهید
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ من از روزی رهبر شدم شیرینی، میوه و غذای خوب نخوردم❗️
♦️ روایت پدر استاد حسن رحیم پور ازغدی از روزی که رهبرمعظم انقلاب مهمان خانهشان شد:پسرم براش شیرینی بُرد خندید، گفت: من از روزی رهبر شدم شیرینی، میوه و غذای خوب نخوردم❗️
_چرا؟!
🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱
او تولد یافت جانبازی کند
در کشور ایران سرافرازی کند
او تولد یافت تا رهبر شود
ما همه عاشق و او دلبر شود
او تولد یافت گردد نور عین
برترین آقا پس از پیر خمین
❤️تولدت مبارک ای مردانه ترین صدای حقیقت و کوبنده ترین فریادگر حق و افشاکننده تزویر و ظلم جهان
❤️تولدت مبارک پدر امت و سایه ات تا ظهور منجی مستدام
🌺 ۲۹ فروردین ، سالروز تولد امام خامنه ای مبارکباد
🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱
🔅 #پندانه
✍ بدان که سفرت در این دنیا کوتاه است
🔹شخص جوانی در اتوبوس نشسته بود.
🔸در ایستگاه بعدی شخصی مسن با ترشرویی و سروصدا وارد اتوبوس شد و کنار او نشست و خود را بههمراه کیفهایش با فشار و زور بر روی صندلی نشاند.
🔹کسی که در طرف دیگر آن جوان نشسته بود، از او پرسید که چرا چیزی نمیگوید.
🔸جوان با لبخندی پاسخ داد:
سفر ما با یکدیگر بسیار کوتاه است، من ایستگاه بعدی پیاده میشوم.
🔹اگر تکتک ما این موضوع را درک میکردیم که وقت ما بسیار کم است، آنوقت متوجه میشدیم که پرخاشگری، بحث و جدلهای بینتیجه، نبخشیدن دیگران، ناراضیبودن و عیبجوییکردن، تلفکردن وقت و انرژی است.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|📱|••
#استوری
اینتشنگیکجا،اونتشنگیکجا
صلیعلیالحسین،عطشانکربلا..♥️
#عزیزم_حسین
#لحظه_سبز_افطار 🌱
🌱🌱🌱🌱🌱