🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_232
سریع سوار شد و ماشین را دنده عقب از پارک بیرون آورد و رفت طرف
در اصلی.
از در که بیرون رفت ترنج درست مقابلش بود. شیشه را پائین کشید و برای ترنج بوق زد.
ترنج مکثی کرد و به طرف ماشین ارشیا رفت. ارشیا ماشین را بیرون نگه داشت و پیاده شد.
ترنج عینکش را برداشت و به جایی جلوی پای ارشیا خیره شد و سلام کرد:
-سلام استاد.
ارشیا واقعا جا خورد. این لحن و برخورد برایش غریبه بود.
این ترنج را نمی شناخت. لبش را جوید و گفت:
-خونه می ری؟
-می خواستم برم منصرف شدم دارم می رم خوابگاه پیش بچه ها.
-اگه مشکل وسیله داری می رسونمت.
صدای اتوبوس واحد از دور شنیده شد. ترنج عینکش را زد و به انتهای خیابان خیره شد.
-اتوبوس اومد. بعد از اون فکر نمی کنم براتون صورت جالبی داشته باشه که جلوی محل کارتون
یکی از دانشجوهاتون و سوار ماشینتون کنین.
بعد در حالی که می چرخید تا خودش را به ایستگاه برساند ادامه
داد:
-برای شما شاید مهم نباشه. اما برای من مهمه. خداحافظ
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_233
ترنج پشت به ارشیا دور شد و توی ایستگاه سوار شد و رفت.
ارشیا انگار با این حرف ترنج توی کوره افتاده بود. دانه عرقی از روی پیشانی اش سر خورد روی گردنش.
نگاهی به اطراف انداخت خدا رو شکر کسی نبود.
با حرص سوار ماشینش شد و اینقدر با سرعت حرکت کرد که جیغ
لاستیک ها به هوا رفت.
خاک بر سرت ارشیا که خودتو ذلیل یه دختر بچه کردی. همین و می خواستی. خوبت شد؟
یک عمر تو صورت دخترا نگاه نکردی می مردی این بارم جلوی اون چشمای کور شده تو می گرفتی.
اِ اِ....راست راست نگاه می کنه توی چشمای منو میگه برام مهمه سوار ماشین شما نشم.
نه بابا خیال برت داشته کجا نگاه کرد.
هه یادش رفته تا دیروز موهاشو خرگوشی می بست جلو من ورجه ورجه می کرد. دختره پررو.ولی بعد از چند دقیقه
که به حرکت ترنج فکر کرد خنده اش گرفت.
قیافه جدی که ترنج در مقابل او گرفته و گفته بود. استاد.
بعد هم مثل دخترای مودب نگاهش را دوخته بود به زمین و حال او را گرفته بود.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_234
ترنج بد جور در مقابلش گارد گرفته بود.
با خنده به خودش گفت:
چه لفظ قلمم برا من حرف می زنه.بعد یادش آمد از بلاهای رنگ و وارنگی که ترنج سرش
آورده بود.
نگاهای پر از شیطنت خنده های بی خیال و کودکانه.آه کشید.
آقا ارشیا حالا حالاها باید با کله زمین
بخوری تا خانم یه نظر مهمونت کنه. حقته بکش.
بعد برای دلداری دادن به خودش گفت:چیه بابا خودم خرابش کردم
خودمم درستش می کنم.
ترنج نهارش را که خورد بالا رفت تا وسایلش را جمع و جور کند.
تا برسد دانشگاه کلاسش هم شروع میشد.از بالای پله داد زد:
-بابا منو می رسونی کلی وسیله دارم. نمی تونم خودم برم.؟
-آره بابا جون. چند کلاس
داری؟
-سه
-باشه اماده شو بریم.
مانتو مشکی اش را برداشت و با جین مشکی پوشید.وسایلش را توی کوله اش ریخت
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
10.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 کلیپ بسیار زیبای دعای فرج☝️🏻
🕊بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ🕊
اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
#سلام_امام_زمانم
و...تو...
هماناکسیرآرامبخش زمینے؛
کھسالهاست،آنرابرمدارش،آرامنگہ داشتهاے! ✨
میدانے؛
زمینشیفتہنگاهتوست...
کههرصبحوشام،
دورسرتمےگردد!🕊
الّلهُـمَّ عَجِلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج🌿☁️
#صبحتون_مهدوی 🌤
#التماس_دعای_فرج 🤲
دلم کمی خدا می خواهد
🌹🍃🌹🍃
⚘﷽⚘
⚘الســـــــــــــلام علیکــــــــ یامـولانا یا صـاحب الزمـان (عج)⚘
تک تک گلبرگهاے گلم را
به یاد عطر وجودتان مےبویم
مشامم آکنده میشود
از این رایحهے بهشتے
و لحظاتم مالامال مےگردد از حس حضورتان
گل خوشبوے هستے
دیدنتان آرزویم است
متی تِرانا وَ نَراک
آقاجان
این روزها هم میگذرد
این روزهاے دلتنگے
این روزهاے دورے و بیقرارے
این روزها میگذرد و
وقتِ مهربانے مےآید
وقتِ آمدنِ تو ...
مےآید روزے که مےآیے و
دستِ دلمان را میگیرے
و از دلتنگے و غم نجاتمان میدهے
آه که دلم پَرمیزند براے مهربانےات
حضرتِ مهربانترین .
ٖدر افق آرزوهایم
تنها ♡أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج♡ را میبینم...
#مولاےمهربانغزلهاےمنسلام✋
13.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 کلیپ استاد رائفی پور
🔮 « عباس الگوی منتظران » قسمت دوم و پایانی
🔺چقدر به این فکر کردی که امروز امام زمانت ازت چی میخواد؟
12.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ_ویژه 📽
♻️دیر یا زود ظهور حضرت رخ میده
چه کسانی میتونن سرباز حضرت بشن⁉️
#استاد_عالی
✳️منتظران ظهور
خیلی قشنگه با حوصله بخونید 👇👇
🌸داستان حضرت حبیب بن مظاهر چیست❓
و چه شد که به او مقام ثبت زیارت زائران امام حسین علیه السلام دادند❓
🌹زمانی که امام حسین علیه السلام کودکی خردسال بود؛ حبیب جوانی بیست ساله بود.
🌼او علاقه شدیدی به امام حسین داشت به طوری که هر جا امام حسین(ع) می رفت این عشق و علاقه او را به دنبال محبوب خود میکشید.
🌺پدر حبیب که متوجه حال پسر شد
از او پرسید: چه شده که لحظه ای از حسین(ع) جدانمی شوی❓
☘حبیب فرمود: پدر جان من شدیدا" به حسین علاقه دارم و این عشق و علاقه مرا تا جایی می کشاند که در عشق خود فنا میشوم.
🌺مظاهر پدر حبیب رو به پسر کرد و گفت: حبیب جان آیا آرزویی داری❓ حبیب فرمود: بله پدر جان
چیست❓
🌻حبیب عرض کرد اینکه حسین مهمان ما شود.
🌹پدر موضوع علاقه حبیب به امام حسین(ع) علیه السلام را با مولای خود علی علیه السلام در میان گذاشت و از ایشان دعوت کرد که روزی مهمان آنها شوند، امام علی علیه السلام مهمانی حبیب را با جان و دل قبول کرد.
🌼روز مهمانی فرا رسید حال و روز حبیب وصف نشدنی بود و برای دیدن حسین(ع) آرام و قرار نداشت بر بالای بام خانه رفت و از دور آمدن حسین را به نظاره نشست سرانجام لحظه دیدار سر رسید.
🌸از دور حسنین را به همراه پدر دید در حالی که سراسیمه از بالای پشت بام پایین می آمد پای حبیب منحرف شد و از پشت بام به پایین افتاد.
🍃پدر خود را به او رساند ولی حبیب جان در بدن نداشت پدر حبیب که نمیخواست مولایش را ناراحت ببیند بدن حبیب را در گوشه ای ازمنزل مخفی کرد و آرامش خود را نگه داشت.
🌹امام علی علیه السلام از اینکه حبیب به استقبال آنها نیامده بود تعجب کرد
فرمود: مظاهر با علاقه ای که ازحبیب نسبت به حسین دیدم در تعجبم که چرا او را نمیبینم⁉️
🌼پدر عذرخواهی نمود، گفت: او مشغول کاری است.
امام دوباره سراغ حبیب را گرفت و حال او را جویا شد
اما این بار هم پدر حبیب همان جواب را داد
امام اصرار کرد که حبیب را صدا بزنند در این هنگام مظاهر از آنچه برای حبیب اتفاق افتاده را شرح داد.
☘امام فرمود بدن حبییب را برای من بیاورید.
🌺بدن بی جان حبیب را مقابل امام گذاشتن تا چشم امام به بدن حبیب افتاد اشکهایش سرازیر شد رو به حسین(ع) کرد و فرمود: پسرم این جوان به خاطر عشقی که به شما داشت جان داد
حال خود چه کاری در مقابل این عشق انجام می دهی؟
🌼 اشکهای نازنین حسین(ع) جاری شد دستهای مبارکش را بالا برد و از خدا خواست به احترام حسین(ع) و محبت حسین(ع) حبیب را بار دیگر زنده کند.
☘ در این هنگام دعای حسین مستجاب شد و حبیب دوباره زنده شد.
🌸امام علی علیه السلام رو به حبیب کرد و گفت: ای حبیب به خاطرعشقی که به حسین(ع) داری خداوند به شما کرامت نمود واین مقام رفیع را به شما داد که هر کس پسرم حسین(ع) را زیارت کند نام او را در دفتر زائران حسین(ع) ثبت خواهی کرد.
🌹به همین جهت در زیارت حبیب این چنین گفته شده
سلام برکسی که دو بار زنده شد و دو بار از دنیا رفت🌴
💠ای حبیب تو را به عشق حسین(ع) قسم میدهم که هر کس این داستان را نشر دهد نام او را در دفتر زائران حسین(ع) ثبت کن🤲
📚منابع:
#منتخب طریحی
#مقتل خوارزمی
#منتهی الامال
【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】
➖➖➖➖➖➖➖