5.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #کلیپ «ما برای امام زمان باید چکار کنیم؟»
👤 استاد #رائفی_پور
🔺 هرکاری از دستت بر میاد برای امام زمان انجام بده.
استاد رائفی پورشهدا و مهدویت.mp3
زمان:
حجم:
38.73M
⭕️صوتمهدوی
🎙 صوت سخنرانی
👤 استاد رائفی پور
موضوع: شهدا و مهدویت
🗓 ۱۳۹۳/۲/۲۹ _ یزد
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج 🤲
#شهید_مهدی_زینالدین
⭕️تشرف مرد صابونی خدمت آقا امام زمان عج🌸
🔰شخص عطّاری از اهل بصره میگوید:روزی در مغازه عطّاریم نشسته بودم که دو نفر برای خریدن سدر و کافور به دکّان من وارد شدند.
💥وقتی به طرز صحبت کردن و چهرههایشان دقّت کردم، متوجّه شدم که اهل بصره و بلکه از مردم معمولی نیستند به همین جهت از شهر و دیارشان پرسیدم،
ولی جوابی ندادند.
💠من اصرار میکردم، ولی جوابی نمیدادند.
به هر حال من التماس نمودم، تا آنکه آنها را به رسول(صلی الله علیه و آله) و آل اطهار آن حضرت قسم دادم.
🔆مطلب که به این جا رسید، اظهار کردند:
✨ما از ملازمان درگاه حضرت حجّت(عج) هستیم.
🔰یکی از جمع ما که در خدمت مولایمان بود، وفات کرده است، لذا حضرت ما را مأمور فرمودهاند که سدر و کافورش را از تو بخریم.
💠همین که این مطلب را شنیدم، دامان ایشان را رها نکردم و تضرّع و اصرار زیادی نمودم که مرا هم با خود ببرید
🌿گفتند:
این کار بسته به اجازه آن بزرگوار است و چون اجازه نفرمودهاند، جرئت این جسارت را نداریم.
⚡️گفتم:
مرا به محضر حضرتش برسانید، بعد همان جا، طلب رخصت کنید. اگر اجازه فرمودند، شرفیاب میشوم وگرنه از همان جا برمیگردم.
و در این صورت، همین که درخواست مرا اجابت کردهاید خدای تعالی به شما اجر و پاداش خواهد داد.
🔰بالاخره وقتی تضرّع و اصرار را از حد گذراندم، به حال من ترحّم نموده و منّت گذاشتند و قبول کردند.
🌀من هم با عجله تمام سدر و کافور را تحویل دادم و دکّان را بستم و با ایشان به راه افتادم، تا آنکه به ساحل دریا رسیدیم.
🏝آنها بدون این که لازم باشد به کشتی سوار شوند، بر روی آب راه افتادند، ولی من ایستادم.
♻️متوجّه من شدند و گفتند:
نترس، خدا را به حقّ حضرت حجّت(عج) قسم بده که تو را حفظ کند.
🔅بسم اللّه بگو و روانه شو.
✅این جمله را که شنیدم، خدای متعال را به حقّ حضرت حجّت ـ ارواحنا فداه ـ قسم دادم
🏝و بر روی آب مانند زمین خشک به دنبالشان به راه افتادم تا آن که به وسط دریا رسیدیم.
🌧ناگاه ابرها به هم پیوستند و باران شروع به باریدن کرد.
🔷اتّفاقاً من در وقت خروج از بصره، صابونی پخته و آن را برای خشک شدن در آفتاب، بر پشت بام گذاشته بودم.
⚡️وقتی باران را دیدم، به یاد صابونها افتادم و خاطرم پریشان شد.
❗️به محض این خطور ذهنی، پاهایم در آب فرو رفت، لذا مجبور به شنا کردن شدم تا خود را از غرق شدن، حفظ کنم، ولی با همه این احوال از همراهان دور میماندم.
🔰آنها وقتی متوجّه من شدند و مرا به آن حالت دیدند، برگشتند و دست مرا گرفتند و از آب بیرون کشیدند و گفتند:
✨از آن خطور ذهنی که به فکرت رسید، توبه کن و مجدّداً خدای تعالی را به حضرت حجّت(عج) قسم بده.
💠من هم توبه کردم و دوباره خدا را به حقّ حضرت حجّت(عج) قسم دادم و بر روی آب راهی شدم.
بالاخره به ساحل دریا رسیدیم و از آنجا هم به طرف مقصد، مسیر را ادامه دادیم.
⛺️مقداری که رفتیم در دامنه بیابان، چادری به چشم میخورد که نور آن، فضا را روشن نموده بود.
همراهان گفتند:
🌹تمام مقصود، در این خیمه است.
و با آنها تا نزدیک چادر رفتم و همان جا توقّف کردیم.
یک نفر از ایشان برای اجازه گرفتن وارد شد و درباره آوردن من با حضرت صحبت کرد.
🌺به طوری که سخن مولایم را شنیدم، ولی ایشان را چون داخل چادر بودند، نمیدیدم.
🌼حضرت فرمودند:
«او را به جای خود برگردانید؛ زیرا او مردی است صابونی».
🔰این جمله حضرت، اشاره به خطور ذهنی من در مورد صابون بود،یعنی هنوز دل را از وابستگیهای دنیوی خالی نکرده است تا محبّت محبوب واقعی را در آن جای دهد
❌و شایستگی همنشینی با دوستان خدا را ندارد...
📚 العبقری الحسان جلد 2 ص 134
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج 🤲
CQACAgQAAxkDAAFFThNhatIot6uZYcvXiq2CVIfXHLooKgACHQkAAvvxUFEPUljfrBF6UiEE.mp3
زمان:
حجم:
3.31M
⭕️صوت مهدوی
🎧 #امام_زمان مهربان ...💚
▪️درد دل کودکانه با امام عصر💔🥀
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج 🤲
2.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 امام زمان رو فقط تو جمعهها شناختیم
♨️#بیان_معنوی
♨️#بسیار_شنیدنی
🛑#پیشنهاد_دانلود
@Abbasse_Kardani
7.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺نبرد شیطان با منتظران ظهور!!!
❇️وظایف منتظران
👌پیشنهاد دانلود
👤علی اکبر رائفی پور
@Abbasse_Kardani
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_522
ماکان اعتراض کرد. :
-اومدی با من اس ام اس بازی کنی بذارش کنار اونو.
ترنج خندید و گفت:
-دوستمه. یعنی اگه اس دادی بهش باید تا یک ساعت باش اس ام اس بازی کنی.
ماکان در حالی که توی آینه نگاه می کرد و راهنما می زد گفت:
-خوب بگو با خان داداشت رفتی بیرون وقت نداری.
ترنج شانه ای بالا انداخت و گفت :_باشه.
برای مهتاب فرستاد.
-با داداشم اومدم شام دونفره.
سکوت را صدای لک و لکه برف پاکن می شکشت و زنگ گاه و بی گاه اس ام اس گوشی ترنج.
مهتاب جواب داده بود.
-خاک تو سرت شوهرت و ول کردی با داداشت رفتی بیرون.
-داداشمه ها.
-بله دیگه تو خرت از پل رد شده خیالت نیست اون داداشت بذار واسه ما مجردای بد بخت.
ترنج زیر زیرکی خنید و ماکان با لبخند گفت:
-اگه جکه واسه مام بگو بخندیم.
ترنج با خودش فکر کرد اگر این حرف مهتاب را به او بگوید واقعا چه عکس العملی نشان می دهد از تصورش هم
خنده اش می گرفت.
مهتاب که حتما کله اش را می کند ولی ماکان کلا آدم راحتی بود این را از رفتارش می فهمید.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_523
گرچه هیچ وقت نشانه بارزی ندیده بود ولی مطمئن بود دخترانی هم توی زندگی اش بوده اند.
جواب مهتاب را داد:
-کنار دستمه مشتاقی بش بگم؟
-نیکی و پرسش. به جان تو بوی ترشیدگی مون بلند شده. داداشت صوابم می کنه.
ترنج زیر لبی گقت: بچه پرو. و جوابش را فرستاد.
-پس خودت خواستی؟
-آره بابا این بابابزرگم می فهمه ما طالب زیاد داریم.
-بابابزرگ؟
-همون عاشق سینه چاک. همه رو برق سه فاز می گیره ما رو باطری نیم قلمی یک و نیم ولت.
ترنج این بار بلند تر خندید و توجه ماکان را به خودش جلب کرد. ماکان با اعتراض گفت:
-قرار بود بپیچونیش مثل اینکه. خودت که بد تر از اونی.
ترنج بی توجه به ماکان جواب داد:
-پس اون خر زبون نفهمی که گیرش افتاده بودی همون بابابزرگه بود؟
-آره دیگه الانم با این سهیل بی شعور دارن مثلا مخ منو می زنن. منم مثل این بچه ها مودبا سرم و انداختم پائین و
دارم زیر میز اس ام اس بازی می کنم.
-مگه کجاین؟
-کافی شاپ قبرستون.
ترنج این بار بلند تر خندید.
-خوب خره چرا رفتی؟
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_524
-خوب لیمو شیرین گیرم انداختن خواهر خائنم هم باهاشون هم دستی کرده.
-خر نشی؟
-نه عزیزم. دلم می خواد این چنگال و بکنم تو چشمای دریده این مرتیکه بی حیا.
-سهیل؟
-نه بابا بزرگ.
-ببین داداشم دیگه دادش در اومد.
-باشه از طرف من ببوسش.
-خاک تو سر بی حیات بعد به اون بابابزرگ می گی به حیا.
-چیه می خوای بین دوتا کفتر عاشق و به هم بزنی؟
چشمای ترنج از پرویی مهتاب گرد شده بود و هم زمان می خندید. ماکان کنجکاو شده بود.
-خوب به منم بگو بخندم نا مرد.
ترنج با این حرف ماکان بلند تر خندید و لج او را در آورد. ترنج داشت جواب مهتاب را می داد.
-فعلا بای بچه پرو.
وقتی جواب را سند کرد. ماکان با حرص گوشی را از دستش کشید و روی صندلی عقب پرت کرد.
-اگه می خواستی با دوستت اس ام اس بازی کنی پس چرا با من اومدی بیرون. الان دارم نیم ساعته الکی توی خیابون می چرخیم.
ترنج در حالی که هنوز خنده روی لبش بود گفت:
-نه دیگه خداحافظی کردم باهاش.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻