#دعای_هفتم_صحیفه_سجادیه
سفارش حضرت آقا به خواندن هر روز این دعا
@Abbasse_Kardani
6.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #کلیپ «عاقبت خوردن مال حرام»
👤 استاد #رائفی_پور
🔥 روایت عجیب امام زمان در مورد کسی که حتی یک درهم از اموالش را بخورد...
⭕️ امامی که غایب و دور از دسترس است، چگونه مىتواند نیازها و مشکلات جامعه را برطرف کند؟
1⃣ اولاً غیبت به معنای نبودنِ امام نیست، بلکه امام در بین ما هست، اما کسی ایشان را نمیشناسد.
2⃣ ثانیاً ایشان حضور تأثیرگذاری در دنیا دارند و فواید امام غایب فراوان است. مثلاً ایشان احیاگر روح امید در جامعه، واسطۀ فیض*۱، واسطۀ دریافت نعمت و روزی*۲، واسطۀ شناخت و بندگی خدا*۳، حافظ دین، سبب دفع بلا، ایجاد امنیت*۴ و... هستند.
3⃣ سوم اینکه، کار حضرت این نیست که زمین را به یک تنبلخانه [که کسی هیچ تلاشی نکند] تبدیل کند و در چشم بر همزدنی، حاجات مردم را برآورده کند.
❓ مگر اوضاع در زمان حضور دیگر امامان اینگونه بود؟
💠البته ایشان از احوال تمامی بندگان آگاه است و آنچه مقرر باشد را به انجام میرساند؛ چه مستقیم، چه با فراهم کردن اسباب، وسایل و راهکارهای لازم. خود ایشان فرمودند: «ما در رعايت حال شما كوتاهى نمىكنيم و یاد شما را فراموش نمىكنيم؛ اگر جز اين بود، گرفتاریها بر شما فرود مىآمد و دشمنان، شما را ريشهكن مىكردند.»*۵
📚 ۱- بحارالانوار، ج۲۳، ص۱۰۱
۲- مفاتیحالجنان، دعای عدلیه
۳- کافی، ج ۱، ص۱۴۵
۴- الغیبة طوسی، ج ۱، ص۲۴۶
۵- بحار الانوار، ج ۵۳، ص۱۷۴
❌#شبهه_شناسی
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج 🤲
6.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ کلیپ
🎙 سخنرانی
⁉️امام زمان(ع) چگونه یارانی میخواهد؟
👤علیرضا پناهیان
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج 🤲
🔺
⭕️حضرت علی علیه السلام :
🔰در آخر الزمان شیعیان ما همانند وضعیت یک انبار گندم را خواهند داشت. که آن را آفت بزند و صاحب انبار آنها را بیرون می آورد و آن قسمت هایش را که آفت زده دور می ریزد و بقیه را داخل انبار قرار می دهد ...
⚠️و این کار مجددا آنقدر و استمرار پیدا می کند تا جایی که به اندازه مشتی از آن گندمها بیشتر سالم باقی نمی ماند.
📚غیبت نعمانی باب ۱۲
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج 🤲
💬امام باقر علیه السلام فرمودند
لَوْ أَنَّ اَلْإِمَامَ رُفِعَ مِنَ اَلْأَرْضِ سَاعَةً لَمَاجَتْ بِأَهْلِهَا كَمَا يَمُوجُ اَلْبَحْرُ بِأَهْلِهِ
اگر امام ساعتی از روی زمین برداشته شود
زمین ساکنانش را طوری فرو میبرد
که دریای خروشان دریانشینان را
📚 بحارالانوار جلد ۲۳ صفحه ۳۴
ما نفس کشیدنمون رو مدیون امام زمانمون هستیم...
با زیاد دعا کردن برای فرج مولایمان کمی از حق آن حضرت بر گردنمان را ادا کنیم...
#حدیث_گرافی
#بحق_الزینب_اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_534
ارشیا نگاه نادمی به ترنج انداخت و رو به ماکان گفت:
_دیگه بیشتر از این ضایمون نکن بابا.
-حالا گفتم که گفته باشم.
بعد جعبه کوچک را باز کرد و سوتی کشید:
-نه بابا ای ول ا... معلوم شد جنس شانسی می فهمی این لیمو شیرین ما کلی قیمت داره واسه خودش.
ترنج لبخند شرم گینی زد و ماکان جعبه را به او برگرداند و گفت:
_خوب پپرونی من کو؟
ارشیا بود که جواب داد:
_فکر کنم دیگه اماده باشه.
ماکان گوشی ترنج را در آورد و در حالی که سعی می کرد به چشم های او نگاه نکند گفت آن را به دستش داد:
-بیا این و تو ماشین جا گذاشتی.
مرسی.
وقتی ترنج بدون نگاه کردن به صفحه آن را توی کیفش گذاشت ماکان نفس راحتی کشید.
ور همان لحظه پیتزاها هم رسید ماکان با سرخوشی به سمت پپرونی اش هجوم برد.
**
ارشیا ماشین را مقابل خانه آقای اقبال نگه داشت و به ترنج خیره شد. ترنج تمام طول راه ساکت بود و حرفی نزده
بود.
اداهای ماکان کمی فضا را تغییر داده بود ولی خوب ترنج مثل همیشه نبود.
ارشیا می دانست کمی طول می کشد تا ترنج اتفاقات دیروز را فراموش کند ولی همین که با هم حرف زده بودند خودش کلی بود.
ارشیا لب هایش را خیس کرد و گفت:
_فردا میام دنبالت.
لبخند کم رنگی روی لب های ترنج امد و رفت.
دستش را به دستگیره گرفت و گفت:
_نه بهتره دیگه نیای دنبالم. این جوری هیچ خوب نیست.
اصلا جالب نیست من هی بیام وسط راه پیاده شم. اون مسیر بچه های دانشگاس ممکنه یکی ما رو ببینه
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_535
لب های ارشیا نا خودآگاه آویزان شد.
اگر نمی رفت دنبال ترنج توی هفته خیلی وقت نداشتند با هم باشند.
خودش کلی کار داشت و ترنج هم باید به درس هایش می رسید.
زمانی هم که توی دانشگاه بودند نمی توانستند با هم صمیمی باشند پس زمان زیادی از روز ازهم دور بودند و ارشیا این را نمی خواست.
لحن صدایش ناراحتی اش را نشان می داد:
_ترنج! منو نبخشیدی هنوز؟
ترنج به طرف او برگشت و به چشم های ارشیا خیره شد:
_چرا اینجوری فکر می کنی؟
_چون می گی فردا نیام دنبالت.
ترنج دست هایش را توی هم قفل کرد و آهی کشید و گفت:
-نه اصلا ربطی به اون نداره.
ارشیا فرمان را توی مشتش فشرد و گفت:
_مطمئن باشم؟
ترنج با سر تائید کرد.
_ولی چهره ات چیز دیگه می گه.
ترنج دوباره به ارشیا نگاه کرد و به او لبخند زد.
ارشیا به چاله گونه اش خیره شد و دست دراز کرد و ان چاله کوچک
را لمس کرد:
-دلم برای این چاله کوچولو تنگ شده بود.
هر دو به چشم های هم خیره شده بودند.
ترنج هم دلش برای آن ارشیای مهربان تنگ بود. سعی کرد با لبخندش
نشان بدهد که هیچ دلخور نیست.
ارشیا لبخند ترنج را که دید دستش را گرفت و گرم بوسید.
نگاهشان توی هم گره خورده بود که ماکان به شیشه زد.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻