🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_585
ولی برای اینکه شهرزاد را اذیت کند لحن ناراحتی به خودش گرفت و گفت:
-چقدر بد شد. متاسفم من امشب با دوستان قرار دارم.
لحن شهرزاد کش امد:
-واقعا؟
-بله. واقعا شرمنده شدم.
_یعنی هیچ کارش نمی شه کرد.؟
صدای شهرزاد مثل بچه هایی شده بود که مامان و باباش زیر قولشان زده اند و نبردندنش شهربازی. یک لحظه از
خباثت خودش ناراحت شد و گفت:
-باید با دوستام صحبت کنم اگر بتونم متقاعدشون کنم بهتون اطلاع می دم.
صدای شهرزاد دوباره ذوق زده شد. ماکان خنده اش گرفته بود. واقعا شهرزاد مثل بچه ها بود.
-پس کی به من خبر میدین؟
-تا یکی دو ساعت دیگه اطلاع می دم.
بعد دوباره رگ خباثتش بالا زد و گفت:
-این شماره خودتونه با همین تماس بگیرم؟
صدای شهرزاد این بار پر حرص بود.
-بله کارتمو که بهتون داده بودم.
-آه...بله ...بله...من باز فراموش کردم. پس من بهتون خبر می دم.
-امیدوارم بابا رو ناامید نکنین!
ماکان با خودش گفت:
بابا رو یا تو ملوس خانم.
بعد با همان لحن رسمی جواب داد:
-سعی خودمو می کنم. به پدر سلام برسونین.
-ممنون. خداحافظ.
-به امید دیدار.
بعد از قطع شدن هنوز خنده ماکان روی لب هایش بود. دست هایش را توی هم قفل کرد و خودش را کش داد.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_586
خدایا ببین من بچه خوبیم اینا میان منو منحرف می کنن. بعدم زشته دعوت باباشو رد کنم.
بعد دستی به پیشانی اش زد و گفت:
حالا چطوری بچه ها را رو راضی کنم امشب نمی رم.
و از این حرف خودش خنده اش گرفت:
جو گیر شدی خودتم باورت شده ها.
سری تکان داد و به کارش مشغول شد. چه شامی میشد آن شب.
*
مهتاب بی حال به سرش را به شیشه کنارش تکیه داده بود و آرام آرام اشک می ریخت.
گریه اس همیشه بی صدا و آرام بود. نه هق هقی و نه ناله ای.
اشک ها خودشان سر می خوردند روی صورتش. همیشه همین جور بود.
ترنج داشت لبش را گاز می گرفت. او هم از گریه مهتاب بغض کرده بود.
هیچ وقت نمی توانست کسی را دلداری
بدهد.
اصلا بلد نبود هم دردی کند.
از غصه دیگران دلش آشوب می شد ولی حتی نمی توانست یک جمله درست و
حسابی سر هم کند.
جلوی شرکت ماکان پارک کرد و به طرف مهتاب برگشت. صدای خودش هم می لرزید:
_مهتاب خواهش می کنم بس کن. اینجوری که چیزی درست نمی شه.
مهتاب با دستمال اشکش را گرفت و گفت:
-نمی دونم چرا اینجوری میشه. حالا که همه چیز ما آماده اس باید این مشکل پیش بیاد.
ترنج رویش را به طرف بیرون چرخاند و در حالی که نفسش را بیرون می داد گفت:
-حتما حکمتی تو کاره مهتاب.
مهتاب باقی مانده اشکش را هم گرفت و گفت:
-همیشه تو کار خدا می مونم که چرا همیشه مشکلات اینجوری برای امثال من پررنگ تره.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_587
دیگر برایش مهم نبود که ترنج درباره او و خانواده اش چه فکری می کنند.
اصلا مگر ثروتمند نبودن جرم و خفت بود.
آنها آبرو مند بودند. پدرش سالها توی اداره ثبت شهرشان یک کارمند جز بود و هیچ وقت هم از ان بالاتر
نرفت.
حالل هم که بازنشسته شده بود اوضاع بدتر شده بود. تا قبل از بیماری مادرش زندگی خیلی هم خوب بود.
مگر انها چه چیزی جز همین شادی های کوچکشان می خواستنند.
اول بیماری مادر و بعد هم مشکل سهیل به زندگی خوبشان گند زد. ترنج قبل از اینکه مهتاب ادامه بدهد گفت:
_همه چیزایی هست که ما آدما نمی فهمیم اگه می فهمیدم که ما هم می شدیم خدا.
مهتاب آهی کشید ودر حالی که سر تکان می داد ادامه داد:
_می دونی من نمی فهمم. من این و نمی فهمم که چرا خدا این کارو با ما می کنه ولی ترنج می دونی هیچ وقت به خودم
اجازه ندادم تو کارش شک کنم. همیشه دلم و به این خوش می کنم که حتما دلیل قانع کننده ای هست که من نمی
فهممش من هیچ وقت به خوبی اون شک نکردم.
ترنج به تفکر زیبای مهتاب لبخند زد.
چقدر خوب بود که مهتاب هنوز به خدا امید و ایمان داشت. دست دراز کرد وبازویش را گرفت:
_بسپرش به خدا. خودش به بهترین شکل درستش می کنه.
انگار همین جمله برای مهتاب کافی بود.
آره حتما حکمتی توی این کار بود که باید سه هفته صبر می کردند تا
پزشک مورد نظرشان از سفر برگردد.
توی این سه هفته حتما اتفاقات مهمی قرار بود بیافتد.
ترنج نگاهی به مهتاب که حالا آرام تر شده بود انداخت و گفت:
_ظهر بیا بریم خونه ما از اونجا با هم می ریم دانشگاه.
مهتاب سریع برگشت طرف ترنج:
_وای نه به خدا من دیگه روم نمی شه به اندازه کافی خجالت کشیدم.
ترنج اخم هایش را توی هم کرد و گفت:
_به خدا اگه نیای دیگه دوستی بی دوستی.
-ترنج اصرار نکن. من معذب میشم.
-غلط می کنی معذب میشی. بعدم نهار و می برمی اتاق من می خوریم تا تو هم راحت باشی. چی می گی دیگه بهونه نیار لطفا.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ بسیار زیبای دعای فرج☝️🏻
🕊بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ🕊
اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
@Abbasse_Kardani
#مهدےجان❤️
تا بہ ڪے هجر وغریبے وفراق وانتظار
جلوہ ڪن برآشنایت یا اباصالح بیا
ڪے رسدلطف پیامت برهمہ خلق جہان
#دعای_هفتم_صحیفه_سجادیه
سفارش حضرت آقا به خواندن هر روز این دعا
@Abbasse_Kardani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐برای امام زمانم چه کنم؟💐
🎬 کلیپ «یاری یاران؛ قسمت اول»
👤 #استاد_رائفی_پور
🔸 بدون یاریِ، یاران #امام_زمان نمیشه کار کرد.
🚩 نمیشه گفت من برای امام حسین (علیه السلام) کار میکنم ولی برای مسلم کاری نمیکنم.
@Abbasse_Kardani
ازفاطمه اكتفا به نامش نكنيد
نشناخته توصيف مقامش نكنيد
هر كس که در او محبت زهرا نيست
علامه اگر هست سلامش نكنيد
یا_صدیقه_الشهیده
ایام_فاطمیه
شهادت_مادرم_زهرا_س_تسلیت
@Abbasse_Kardani
💢مقام معظم رهبرے؛ ۱۳۹۳/۰۱/۳۱
درس زندگی صدّیقه ےطاهره،فاطمه ے زهرا(س)براےما:تلاش،اجتهاد،کوشش،پاک زندگی کردن؛همچنان معنویّت ونور وصفا بود:الطُّهرَةِ الطّاهِرَةِالمُطَهَّرَةِالتَّقیَّةِ النَّقیَّةِ[الرَّضیَّة]الزَّکیَة؛پاکی وآراستگی وتقوا ونورانیّت آن بزرگوار،همان چیزی است که درطول تاریخ تشیّع برمعارف ما سایه افکن بوده است.
#فاطمیه
#ایام_فاطمیه
@Abbasse_Kardani
⭕️چرا جمعهها دلت میگیره ؟
👤عارف واصل آیتالله کشمیری:
😔 دل گرفتگی روز جمعه به خاطر این است که امام زمان اعمال یک هفته شیعیان را بررسی می کنند و محزون می شوند، به سبب محزون شدن حضرت، ما هم غمگین می شویم.
💞 دل به دل راه داره...
🔻 ظهور بسیار نزدیک است
@Abbasse_Kardani
⭕️ شرایط آخرالزمان پیش از ظهور منجی در آئین مسیحیت
⚠️ اسب سفید نماد منجی، صلح و پیروزی
نگاه کردم و اسبی سفید دیدم. کسی که بر آن نشسته بود کمانی داشت. تاجی به او داده شد و او همچنان پیش میرفت و بر دشمنانش غالب میآمد تا پیروزی خود را کامل کند
📔مکاشفه ۶:۲
⚠️ اسب سرخ نماد جنگ
پس اسب دیگری بیرون آمد که رنگش سرخ آتشین بود. به سوار آن اختیار داده شد که صلح را از زمین بردارد تا مردم به کشتار یکدیگر بپردازند. شمشیری بزرگ نیز به او داده شد
📔مکاشفه ۶:۴
⚠️ اسب سیاه نماد قحطی
نگاه کردم و اسبی سیاه دیدم و سوار آن ترازویی در دست داشت. آنگاه از میان آن چهار موجود زنده چیزی شبیه صدایی شنیدم که گفت: یک پیمانه گندم، به یک دینار و سه پیمانه جو، به یک دینار. همچنین به روغن زیتون و شراب آسیبی مرسان
📔 مکاشفه ۶:۵،۶
⚠️ اسب خاکستری نماد بیماریهای همهگیر
نگاه کردم و اسبی رنگپریده دیدم که سوارش مرگ نام داشت و گور، نزدیک او از عقبش میرفت. اختیار یک چهارم زمین به آنان داده شد تا مردم را با شمشیری بلند، با قحطی، با بیماری مرگبار و با حیواناتِ وحشیِ زمین بکشند
📔مکاشفه ۶:۸
@Abbasse_Kardani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ «غربال های آخرالزمان»
👤 استاد #رائفی_پور
🔅 ظهور رایگان نیست، برای رسیدن به امام زمان باید آزمون بدیم...
@Abbasse_Kardani
4_5898005221518346763.mp3
6.97M
#تلنگری
🏴 ویژه ایام فاطمیه
#استاد_شجاعی
#استاد_میرباقری
✨ داستانِ من و مادرم...
همان حقیقتی است که انسانها را از تمامِ بلاها نجات خواهد داد...
اگر بتوانند ادراک کنند❗️
@Abbasse_Kardani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌علائمی که برای ظهور ذکر شده ممکنه هیچ کدوم اتفاق نیفته ولی ظهور محقق بشه
🎤استاد پناهیان
🌹تعجیل در فرج و سلامتی امام زمان صلوات🌹
🌹 اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم 🌹
@Abbasse_Kardani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آوارگی امام زمان 😭‼️
سخنران:استاد شجاعی🎤
🌸سلامتی وتعجیل درفرج
مولاصاحب الزمان عج صلوات🌸
🔸🔹🍃🌸🍃🔹🔸 ⏰01:00
🦋
@Abbasse_Kardani
#افلاکیان❣
💚زندگی نامه شهید مهندس حمیدرضا مدنی قمصری در سال 1342 دیده به جهان گشود. مادرش قبل از تولد وی کلیه مسائل دینی را رعایت می نمود. حتی بعد از تولد حمید بدون وضو او را شیر نمی داد و ازهمان نوزادی او را همراه خود به جلسات مذهبی می برد تا اینکه حمید بزرگتر شد و از آن پس نیز با پدرش به مسجد و هیئت می رفت و علاقه فراوانی به نماز و روزه و احکام دینی داشت.
بعد از اتمام دوره دبستان به مدرسه راهنمایی موسوی، که در آن زمان شهید شاه آبادی مسئول آن بود، رفت و از آن پس، تحصیلات متوسطه را در هنرستان فنی شهدا ادامه داد.سال آخر درسش با حمله نظامی عراق به ایران مقارن بود که با توجه به فرمایش امام امت، که در شرکت در جبهه ها را تکلیف الهی می دانستند، به سوی جبهه شتافت و بعد از بازگشت از جبهه امتحانات عقب افتاده را جبران نمود. خلق و خوی او باعث شده بود که تمام دوستان و شاگردانش علاقه شدیدی به او پیدا کنند. رفتارش حتی با کودکان و فرزندانش بسیار خوب بود.💚
#افلاکیان❣
💚در سال 62 در سن 19 سالگی ازدواج کرد و اولین فرزندشان درسال 63 به دنیا آمد. در این سالها نیز حمید جبهه را فراموش نمی کرد و اکثرا در جبهه حضور داشت تا اینکه در سال 63 در منطقه طلائیه بوسیله گازهای شیمیایی مصدوم شد که از آن سال با توجه به عوارضی که این مسئله بروی داشت و تحت درمان بود باز هم جبهه را فراموش نمی کرد و دفاع از اسلام را وظیفه شرعی خود می دانست.
با توجه به اینکه حمید دانشجوی رشته برق بود در کنار درس به جبهه می رفت تا در آینده یکی از کسانی باشد که به سازندگی کشورش بپردازد ولی نتوانست به این آرزوی خود تحقق ببخشید زیرا از سال 68 عوارض شیمیایی در بدنش بصورتی شدید ظاهر شد و او را راهی بیمارستان ساخت.💚
#افلاکیان❣
💚پدر حمید می گوید: روزی باهم نزد دکتر قلبم رفتیم، آنجا با دکتر صحبت کرد و دکتر با دستگاه ریه حمید را نشانم داد و گفت که یک ریه اش سیاه شده، که حمید بلافاصله به انگلیسی با دکتر صحبت کرد. گویا گفته بود که نمی خواهم پدرم متوجه شوند ولی آنروز من هرچه نمی دانستم، فهمیدم. طبق نظر پزشکان معالج که حمید را تحت شیمی درمانی قرار داده بودند درمان وی در ایران پایان یافته بود و جهت تکمیل درمان باید به خارج اعزام می شد تا از روش های قوی تر استفاده شود. با پیگیری و تحمل زحمات زیاد توسط خانواده و شوهرعمه اش و همچنین مسئولین امر به لندن اعزام شد وبعد از 6 ماه به ایران بازگشته و چندی بعد دوباره اعزام شد.
در طول زندگی پرفراز و نشیب حمید در جبهه و دانشگاه و حتی در طول مدت بیماری باید از همرزم به حق او کسی که وظیفه اش را به بهترین نحو انجام داد و از امتحان الهی سرافراز بیرون آمد.
در آخرین لحظات عمرش که ساعت 12 شب جمعه 24 /71/7 با تزریق مسکن به علت درد شدید به خواب رفته بود ناگهان بیدار شده و می گوید اینجا کجاست و من کجا هستم؟ همسرش می گوید در بیمارستان لبخندی می زند و گویی اینجا نبوده. می گوید نه اینجا بیمارستان نیست و از همسرش میخواهد تا چراغها را خاموش کند و لحظاتی به استراحت بپردازد. لحظه ایکه چراغ خاموش می شود، چراغ عمر حمید نیز به خاموشی می گراید و حمید این اسوه تقوا و ایثار به آن چه که سالها در آرزویش بود می رسد و به شهادت می رسد.💚
#افلاکیان❣
💚وصیت نامه شهید
به نام خدائی که جانم از اوست و هستیم داده و رسول خدا – درود و سلام و شهادت می دهم پیامبر بر حق الهی است و به ائمه اطهار و معصومین شهادت می دهم که نائبین بر حق و فرستادگان و راه گشایان دین محمد(ص) برای ما بودند. اشهدان لااله ا... و اشهد ان محمد (ص) رسول ا... و اشهد ان علی ولی ا...
خونین پر و بالیم خدایا بپذیر
هرچند شکسته بالیم خدایا بپذیر
سردر قدم تو باختن چیزی نیست
این هدیه کوچکی است ازما بپذیر
حال که قلم در دست گرفته ام و وصیت نامه می نویسم دردهای زیادی را تحمل کرده ام و خدا گواه است همیشه خدا را شکر کرده ام و از او کمک خواسته ام و ذکرم «لاحول و لا قوه الا بالله العلی العظیم» بوده است ولی حال از خوف خودش می ترسم و در این نوشتن عفو بسیار از درگاهش می خواهم و نمی دانم این دردها و سختی ها برای او بوده است یا خیر فقط؟ فقط در این اثنا خواهشمندم ای امت حزب الله برایم طلب مغفرت بفرمائید و هر کسی که توانست برایم نماز شب اول قبر و در سرخاکم اگر لیاقتی داشتم 7 مرتبه سوره قدر را بخواند که عجیب محتاج به آنم. برگه ای از زیارت عاشورا را حتما در قبرم قرار دهید چون منتظر رفتن به کربلا بوده ام ولی سعادت در بیداری را نداشته ام ولی خدا را شکر 5 مرتبه در خواب به پابوس قبر آقا ابا عبدالله رفته ام و باز هم منتظر دیدارش هستم.💚