eitaa logo
درمحضرحضرت دوست
665 دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
3.9هزار ویدیو
70 فایل
لینک کانال : @Abbasse_kardani 🌸🌸شهید مدافع حرم عباس کردانی 🌸🌸ولادت: 1358/12/20 🌸🌸شهادت: 1394/11/19 ثواب نشر کانال هدیه برسلامتی اقامون امام زمان(عج) وشادی روح شهید عباس کردانی ادمین کانال @labike_yasahide
مشاهده در ایتا
دانلود
⭕️چرا جمعه‌ها دلت می‌گیره ؟ 👤عارف واصل آیت‌الله کشمیری: 😔 دل گرفتگی روز جمعه به خاطر این است که امام زمان اعمال یک هفته شیعیان را بررسی می کنند و محزون می شوند، به سبب محزون شدن حضرت، ما هم غمگین می شویم. 💞 دل به دل راه داره... 🔻 ظهور بسیار نزدیک است @Abbasse_Kardani
⭕️ شرایط آخرالزمان پیش از ظهور منجی در آئین مسیحیت ⚠️ اسب سفید نماد منجی، صلح و پیروزی نگاه کردم و اسبی سفید دیدم.‏ کسی که بر آن نشسته بود کمانی داشت.‏ تاجی به او داده شد و او همچنان پیش می‌رفت و بر دشمنانش غالب می‌آمد تا پیروزی خود را کامل کند 📔مکاشفه ۶:‏۲‏ ⚠️ اسب سرخ نماد جنگ پس اسب دیگری بیرون آمد که رنگش سرخ آتشین بود.‏ به سوار آن اختیار داده شد که صلح را از زمین بردارد تا مردم به کشتار یکدیگر بپردازند.‏ شمشیری بزرگ نیز به او داده شد 📔مکاشفه ۶:‏۴‏ ⚠️ اسب سیاه نماد قحطی نگاه کردم و اسبی سیاه دیدم و سوار آن ترازویی در دست داشت.‏ آنگاه از میان آن چهار موجود زنده چیزی شبیه صدایی شنیدم که گفت:‏ یک پیمانه گندم،‏ به یک دینار و سه پیمانه جو،‏ به یک دینار.‏ همچنین به روغن زیتون و شراب آسیبی مرسان 📔 مکاشفه ۶:‏۵،‏۶‏ ⚠️ اسب خاکستری نماد بیماری‌های همه‌گیر نگاه کردم و اسبی رنگ‌پریده دیدم که سوارش مرگ نام داشت و گور،‏ نزدیک او از عقبش میرفت.‏ اختیار یک چهارم زمین به آنان داده شد تا مردم را با شمشیری بلند،‏ با قحطی،‏ با بیماری مرگبار و با حیواناتِ وحشیِ زمین بکشند 📔مکاشفه ۶:‏۸‏ @Abbasse_Kardani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 «غربال های آخرالزمان» 👤 استاد 🔅 ظهور رایگان نیست، برای رسیدن به امام زمان باید آزمون بدیم... @Abbasse_Kardani
4_5898005221518346763.mp3
6.97M
🏴 ویژه ایام فاطمیه ✨ داستانِ من و مادرم... همان حقیقتی است که انسانها را از تمامِ بلاها نجات خواهد داد... اگر بتوانند ادراک کنند❗️ @Abbasse_Kardani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌علائمی که برای ظهور ذکر شده ممکنه هیچ کدوم اتفاق نیفته ولی ظهور محقق بشه 🎤استاد پناهیان 🌹تعجیل در فرج و سلامتی امام زمان صلوات🌹 🌹 اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم 🌹 @Abbasse_Kardani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آوارگی امام زمان 😭‼️ سخنران:استاد شجاعی🎤 🌸سلامتی وتعجیل درفرج مولاصاحب الزمان عج صلوات🌸 🔸🔹🍃🌸🍃🔹🔸 ⏰01:00 🦋 @Abbasse_Kardani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‌‌‌﷽ ❣ زندگینامه❤️ ❣ پیشنهاددانلـــــود👌
❣ 💚زندگی نامه شهید مهندس حمیدرضا مدنی قمصری در سال 1342 دیده به جهان گشود. مادرش قبل از تولد وی کلیه مسائل دینی را رعایت می نمود. حتی بعد از تولد حمید بدون وضو او را شیر نمی داد و ازهمان نوزادی او را همراه خود به جلسات مذهبی می برد تا اینکه حمید بزرگتر شد و از آن پس نیز با پدرش به مسجد و هیئت می رفت و علاقه فراوانی به نماز و روزه و احکام دینی داشت. بعد از اتمام دوره دبستان به مدرسه راهنمایی موسوی، که در آن زمان شهید شاه آبادی مسئول آن بود، رفت و از آن پس، تحصیلات متوسطه را در هنرستان فنی شهدا ادامه داد.سال آخر درسش با حمله نظامی عراق به ایران مقارن بود که با توجه به فرمایش امام امت، که در شرکت در جبهه ها را تکلیف الهی می دانستند، به سوی جبهه شتافت و بعد از بازگشت از جبهه امتحانات عقب افتاده را جبران نمود. خلق و خوی او باعث شده بود که تمام دوستان و شاگردانش علاقه شدیدی به او پیدا کنند. رفتارش حتی با کودکان و فرزندانش بسیار خوب بود.💚
❣ 💚در سال 62 در سن 19 سالگی ازدواج کرد و اولین فرزندشان درسال 63 به دنیا آمد. در این سالها نیز حمید جبهه را فراموش نمی کرد و اکثرا در جبهه حضور داشت تا اینکه در سال 63 در منطقه طلائیه بوسیله گازهای شیمیایی مصدوم شد که از آن سال با توجه به عوارضی که این مسئله بروی داشت و تحت درمان بود باز هم جبهه را فراموش نمی کرد و دفاع از اسلام را وظیفه شرعی خود می دانست. با توجه به اینکه حمید دانشجوی رشته برق بود در کنار درس به جبهه می رفت تا در آینده یکی از کسانی باشد که به سازندگی کشورش بپردازد ولی نتوانست به این آرزوی خود تحقق ببخشید زیرا از سال 68 عوارض شیمیایی در بدنش بصورتی شدید ظاهر شد و او را راهی بیمارستان ساخت.💚
❣ 💚پدر حمید می گوید: روزی باهم نزد دکتر قلبم رفتیم، آنجا با دکتر صحبت کرد و دکتر با دستگاه ریه حمید را نشانم داد و گفت که یک ریه اش سیاه شده، که حمید بلافاصله به انگلیسی با دکتر صحبت کرد. گویا گفته بود که نمی خواهم پدرم متوجه شوند ولی آنروز من هرچه نمی دانستم، فهمیدم. طبق نظر پزشکان معالج که حمید را تحت شیمی درمانی قرار داده بودند درمان وی در ایران پایان یافته بود و جهت تکمیل درمان باید به خارج اعزام می شد تا از روش های قوی تر استفاده شود. با پیگیری و تحمل زحمات زیاد توسط خانواده و شوهرعمه اش و همچنین مسئولین امر به لندن اعزام شد وبعد از 6 ماه به ایران بازگشته و چندی بعد دوباره اعزام شد. در طول زندگی پرفراز و نشیب حمید در جبهه و دانشگاه و حتی در طول مدت بیماری باید از همرزم به حق او کسی که وظیفه اش را به بهترین نحو انجام داد و از امتحان الهی سرافراز بیرون آمد. در آخرین لحظات عمرش که ساعت 12 شب جمعه 24 /71/7 با تزریق مسکن به علت درد شدید به خواب رفته بود ناگهان بیدار شده و می گوید اینجا کجاست و من کجا هستم؟ همسرش می گوید در بیمارستان لبخندی می زند و گویی اینجا نبوده. می گوید نه اینجا بیمارستان نیست و از همسرش میخواهد تا چراغها را خاموش کند و لحظاتی به استراحت بپردازد. لحظه ایکه چراغ خاموش می شود، چراغ عمر حمید نیز به خاموشی می گراید و حمید این اسوه تقوا و ایثار به آن چه که سالها در آرزویش بود می رسد و به شهادت می رسد.💚
❣ 💚وصیت نامه شهید به نام خدائی که جانم از اوست و هستیم داده و رسول خدا – درود و سلام و شهادت می دهم  پیامبر بر حق الهی است و به ائمه اطهار و معصومین شهادت می دهم که نائبین بر حق و فرستادگان و راه گشایان دین محمد(ص) برای ما بودند. اشهدان لااله ا... و اشهد ان محمد (ص) رسول ا... و اشهد ان علی ولی ا... خونین پر و بالیم خدایا بپذیر هرچند شکسته بالیم خدایا بپذیر سردر قدم تو باختن چیزی نیست این هدیه کوچکی است ازما بپذیر حال که قلم در دست گرفته ام و وصیت نامه می نویسم دردهای زیادی را تحمل کرده ام و خدا گواه است همیشه خدا را شکر کرده ام و از او کمک خواسته ام و ذکرم «لاحول و لا قوه الا بالله العلی العظیم» بوده است ولی حال از خوف خودش می ترسم و در این نوشتن عفو بسیار از درگاهش می خواهم و نمی دانم این دردها و سختی ها برای او بوده است یا خیر فقط؟ فقط در این اثنا خواهشمندم ای امت حزب الله برایم طلب مغفرت بفرمائید و هر کسی که توانست برایم نماز شب اول قبر و در سرخاکم اگر لیاقتی داشتم 7 مرتبه سوره قدر را بخواند که عجیب محتاج به آنم. برگه ای از زیارت عاشورا را حتما در قبرم قرار دهید چون منتظر رفتن به کربلا بوده ام ولی سعادت در بیداری را نداشته ام ولی خدا را شکر 5 مرتبه در خواب به پابوس قبر آقا ابا عبدالله رفته ام و باز هم منتظر دیدارش هستم.💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ بسیار زیبای دعای فرج☝️🏻 🕊بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ🕊 اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ @Abbasse_Kardani
شبتون مهدوی دعای فرج🙏
امیدغریبان‌تنهــا‌کجایی؟ چراغ‌سرقبر‌زهرا‌کجایی؟ العجل به حق حضرت مادر اللهم عجل لولیک الفرج
سفارش حضرت آقا به خواندن هر روز این دعا @Abbasse_Kardani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 «یک دقیقه از عمر شما!» 👤 استاد ⏰ چقدر از عمرتان را در فضای مجازی می‌گذرانید؟
🔴 زیارت امام زمان (عج) در روز جمعه 🔵 اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا حُجَّةَ اللهِ في اَرْضِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَيْنَ اللهِ في خَلْقِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا نُورَ اللهِ الَّذي يَهْتَدي بِهِ الْمُهْتَدُونَ، وَيُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخآئِفُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْوَلِيُّ النّاصِحُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا سَفينَةَ النَّجاةِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَيْنَ الْحَيوةِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ صَلَّي اللهُ عَلَيْكَ وَعَلي آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبينَ الطّاهِرينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ عَجَّلَ اللهُ لَكَ ما وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَظُهُورِ الاَْمْرِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يامَوْلايَ، اَنـَا مَوْلاكَ عارِفٌ بِاُوليكَ وَاُخْريكَ، اَتَقَرَّبُ اِلَي اللهِ تَعالي بِكَ وَبِآلِ بَيْتِكَ، وَاَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ، وَظُهُورَ الْحَقِّ عَلي يَدَيْكَ، وَاَسْئَلُ اللهَ اَنْ يُصَلِّيَ عَلي مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد، وَاَنْ يَجْعَلَني مِنَ الْمُنْتَظِرينَ لَكَ وَالتّابِعينَ وَالنّاصِرينَ لَكَ عَلي اَعْدآئِكَ، وَالْمُسْتَشْهَدينَ بَيْنَ يَدَيْكَ في جُمْلَةِ اَوْلِيآئِكَ، يا مَوْلايَ يا صاحِبَ الزَّمانِ صَلَواتُ اللهِ عَلَيْكَ وَعَلي آلِ بَيْتِكَ، هذا يَوْمُ الْجُمُعَةِ وَهُوَ يَوْمُكَ، الْمُتَوَقَّعُ فيهِ ظُهُورُكَ، َالْفَرَجُ فيهِ لِلْمُؤْمِنينَ عَلي يَدَيْكَ، وَقَتْلُ الْكافِرينَ بِسَيْفِكَ، وَاَنَا يا مَوْلايَ فيهِ ضَيْفُكَ وَجارُكَ، وَاَنْتَ يا مَوْلايَ كَريمٌ مِنْ اَوْلادِ الْكِرامِ، وَمَأْمُورٌ بِالضِّيافَةِ وَالاِْجارَةِ، فَاَضِفْني وَ اَجِرْني، صَلَواتُ اللهِ عَلَيْكَ وَعَلي اَهْلِ بَيْتِكَ الطّاهِرينَ.
CQACAgQAAx0CSmRjDAACP4BhuY2-YuMmYTIpoRs-U9u6WwcecAACNQADnavhUA7YeSK9NWdVIwQ.mp3
2.7M
🏴 مداحی 🎤 حاج میثم مطیعی 🏴 مگر بمیرد شیعه، علی بماند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهادت حضرت فاطمه زهرا را به شیعیان جهان تسلیت عرض میکنیم🏴🏴🏴🏴🏴
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 مهتاب نگاهی به دست هایش کرد و گفت: -مامانت اینا می گن چه بچه پروئیه این نه؟ ترنج دستی به پیشانی اش زد و گفت: -ای خدا. مهتاب خفه ات می کنم. -خشن! با این حرف مهتاب هر دو خندیدند و ترنج خوشحال بود که مهتاب از ان حال و هوا در آمده برای همین در را باز کرد و گفت: -من برم سوئیچ و بدم به ماکان بریم خونه. بعد پیاده شد و پشت سرس مهتاب هم پیاده شد. نمی دانست فرصت مناسبی هست یا نه که درخواستش را مطرح کند. ولی با هم فکر کرد خیلی پروئی است اگر بخواهد حرفی بزند. پشت سر ترنج سلانه سلانه از پله بالا رفت و همانجا ایستاد. ترنج که به طرف اتاق ماکان رفت مهتاب هم فکر کرد چرخی توی اتاق های بزند. جای بزرگی نبود. از پله که بالا می امدی سالن کوچکی بود که میز منشی در ان قرار داشت. و درست در انتهای ان اتاق ماکان قرار داشت سمت چپ راهروی پهنی بود که در هر سمت دو در دیده میشد. سمت چپ آشپزخانه کوچکی بود که درش با اتاق ترنج رو به روی هم قرار داشتند. بعد از ان دو اتاق بزرگی بود که با پارتیشن به قسمتهای کوچک تری تقسیم شده بودند و در انتهای راهرو سرویس بهداشتی قرار داشت. صدای ترنج باعث دست از سرک کشیده بردارد و به سمت صدا برگردند. ترنج تنها نبود پشت سرش برادرش هم ایستاده بود. مهتاب باز هم بادیدن ماکان جا خورد و دسته کیفش را کمی فشرد و بعد از قورت دان آب دهانش سلام کرد: -سلام آقای اقبال. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ماکان داشت با دقت به چهره مهتاب نگاه می کرد. چشمان مهتاب هنوز قرمز بود و ماکان داشت با خودش می گفت چقدر این دختر با این چشمان وحشت زده و سرخ شده معصوم و کودکانه به نظر می رسد. ترنج با که با ضربه آرنج او را به خودش اورد. -داداش مهتاب سلام کرد. ماکان گیج به ترنج نگاه کرد و گفت: -بله...متوجه شدم. حالتون خوبه؟ مهتاب که هنوز از تصور اینکه ماکان او را بشناسد چشمانش گرد و پر هراس بود به سختی جواب داد: -ممنون. ترنج هر دو را به نوعی نجات داد: -ماکان بریم دیگه ما دو کلاس داریم. الان نزدیک یکه ها. ماکان چرخید و مهتاب با خودش فکر کرد چرا مهتاب گفت بریم. مگر ماکان هم قرار بود بیاید. لپ هایش را باد کرد و دنبال انها به طرف در خروجی به راه افتاد. مهتاب همانجور داشت با خودش کلنجار می رفت تا حرفش را به ترنج بزند. خیلی احمقانه بود ولی توی تمام این مدت هیچ وقت از ترنج خواهش نکرده بود گرچه او همیشه در کنارش بود. چقدر بابت گرفتن خوابگاه کمکش کرده بود. ترنج کنار پله ها منتظر مهتاب ایستاده بود با رسیدن او دستش را کشید و گفت: -بیا دیگه. مهتاب حرفش را مزه مزه کرد و بعد در حالی که داشتند به ماشین نزدیک می شدند به شانه ترنج زد و گفت: -ترنج! -هوم؟ -می گم دادشت می تونه به منم یه کاری بده؟ 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 بعد از گفتن این حرف سرش را پائین انداخت و منتظر ترنج شد. پیام حرفش واضح بود. با ان لحن خجالت زده ای که مهتاب گفته بود کاملا معلوم بود که دنبال کار می گردد برای پولش. ترنج دستش مهتاب را که هنوز توی دستش بود محکم فشردو گفت: -من باهاش صحبت می کنم. از خداشم باشه. مهتاب سری تکان داد و ترجیح داد فعلا چیزی نگوید. ظرفیت شرمنده شدنش برای آن رور پر بود. ماکان دزد گیر را زد و خودش پشت فرمان نشست. ترنج هم برای اینکه مهتاب خیلی احساس تنهایی و خجالت نکند کنارش نشست. بعد هم شمازه خانه را گرفت و به مادرش خبر داد که مهتاب هم به خانه شان می رود. مهتاب داشت زیر لب باز هم همان تعارفات را می کرد که ترنج محکم به بازویش کوبید و تهدیدش کرد و مهتاب هم بالاخره با یک خنده ارام ساکت شد. ماکان داشت از توی آینه آنها را نگاه می کرد که تلفنش زنگ زد. باز هم طیف صورتی بود. ماکان لبخندی زد و با خودش گفت: چه هوله دختره بی جنبه. دکمه سبز را زد و گفت: -جانم؟ -سلام جناب اقبال هر چی صبر کردم تماس نگرفتین خودم زنگ زدم. بالاخره چی شد. ماکان آرنج چپش را به پنجره تکیه داده و با همان دست فرمان را کنترل کرد و گفت: -باور کنین داشتم بچه ها رو راضی می کردم. کلی از دستم دلخور شدن. بعد نیم نگاهی از آینه به عقب انداخت. مهتاب داشت بیرون راتماشا می کرد ولی ترنج دست به سینه خیره او شده بود. صدای شهرزاد باعث شد نگاهش را از توی آینه بگیرد: -خوب پس منتظرتون باشیم؟ یک لحظه خواست بگوید نه و بعد توی دلش کلی به او بخندد ولی باز هم چیزی توی وجودش باعث شد که جواب دلخواه شهرزاد را بدهد: -البته باعث افتخاره. خوشحال میشم پدر رو زیارت کنم. ابروهای ترنج بالا رفته بود. حاضر بود قسم بخورد که طرف پشت خط دختر است این را از لفظ قلم حرف زدن ماکان فهمیده بود. صدای ذوق زده شهرزاد باعث شد ماکان ناخوداگاه لبخند بزند: -خیلی ممنون. پس من هشت میام دنبالتون. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻