eitaa logo
درمحضرحضرت دوست
665 دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
3.9هزار ویدیو
70 فایل
لینک کانال : @Abbasse_kardani 🌸🌸شهید مدافع حرم عباس کردانی 🌸🌸ولادت: 1358/12/20 🌸🌸شهادت: 1394/11/19 ثواب نشر کانال هدیه برسلامتی اقامون امام زمان(عج) وشادی روح شهید عباس کردانی ادمین کانال @labike_yasahide
مشاهده در ایتا
دانلود
👆👆👆 💞 💞 😘 ⃣ ــ آقاى ! چقدر مرا در اين راه مى برى؟ ــ حوصله كن، ! ــ من مى خواهم به خانه (ع) بروم، ساعتى است كه مرا در اين مى چرخانى. ــ اينجا يك شهر است، ما به راحتى نمى توانيم به خانه برويم. دارد، مى فهمى! كشته شدن! تو از شنيدن اين من تعجّب مى كنى. هر گونه رفت و آمد به خانه را بازرسى مى كنند، آنها و (ع) را در شرايط بسيار قرار داده اند. ✨💟الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الفرج💟✨
🎉 🎉 🎀 ⃣1⃣ ــ بايد را غنيمت بشمارى، بايد بنويسى! تو بايد را با بيشتر آشنا كنى. ــ باشد. مى نويسم. مقدارى داشته باش. اكنون رو به مى كنم و مى گويم: "آيا مى شود براى خاطره زيبايى تعريف كنيد تا آن را ". او به فكر فرو مى رود، مى گذرد. رو به من مى كند و مى گويد: "فكر مى كنم بهتر است خاطره را براى شما بگويم". مى دانم تو هم دوست دارى اين را بشنوى. ! ! من و تو آماده ايم تا اين را بشنويم. گويا از ما مى خواهد به برويم. سفرى دور و دراز! بايد به برويم، به سرزمين "روم"، قصر . ما در آنجا با به نام آشنا مى شويم... 💞🏳💞 ! به من چند روزى بده! براى چه❓ مى خواهم در مورد آينده ام فكر كنم و بگيرم. ــ اين كار كردن نمى خواهد. آخر چه كسى بهتر از پسر براى تو پيدا مى شود❓ نزديك مى آيد و روى را مى بوسد. او دارد هر چه زودتر كند. اگر اين صورت بگيرد به زودى ، 👑 كشور خواهد شد. ...
🎉 🎉 🎀 ⃣1⃣ ــ بايد را غنيمت بشمارى، بايد بنويسى! تو بايد را با بيشتر آشنا كنى. ــ باشد. مى نويسم. مقدارى داشته باش. اكنون رو به مى كنم و مى گويم: "آيا مى شود براى خاطره زيبايى تعريف كنيد تا آن را ". او به فكر فرو مى رود، مى گذرد. رو به من مى كند و مى گويد: "فكر مى كنم بهتر است خاطره را براى شما بگويم". مى دانم تو هم دوست دارى اين را بشنوى. ! ! من و تو آماده ايم تا اين را بشنويم. گويا از ما مى خواهد به برويم. سفرى دور و دراز! بايد به برويم، به سرزمين "روم"، قصر . ما در آنجا با به نام آشنا مى شويم... 💞🏳💞 ! به من چند روزى بده! براى چه❓ مى خواهم در مورد آينده ام فكر كنم و بگيرم. ــ اين كار كردن نمى خواهد. آخر چه كسى بهتر از پسر براى تو پيدا مى شود❓ نزديك مى آيد و روى را مى بوسد. او دارد هر چه زودتر كند. اگر اين صورت بگيرد به زودى ، 👑 كشور خواهد شد. ..
👆👆👆 💞 💞 ⃣2⃣ يا مقدّس! من چه كنم! آيا اين خواب را براى بگويم؟ آيا مى توانم را از اين با خبر كنم؟ نه، او نبايد اين كار را بكند. نمى تواند به آنها بگويد كه عاشق فرزند (ص) شده است؟ آخر چگونه ممكن است كه نوه روم بخواهد با فرزند مسلمانان ازدواج كند⁉️ مدّت هاست كه ميان و جنگ است. كافى است آنها بفهمند كه به علاقه پيدا كرده است، آن وقت او را سختى خواهند كرد! هيچ كس نبايد از اين با خبر بشود. اين آسمانى بايد در قلب مثل يك بماند. چند روزى گذشته است و ديدار جگر گوشه در همه وجود ريشه دوانده است. او زرد شده و خواب و خوراك او نيز كم شده است. همه خيال مى كنند كه او شده است. بهترين را براى درمان مى آورد; امّا هيچ فايده اى ندارد. آنها او را نمى فهمند تا برايش داشته باشند. ...
👆👆👆 💞 💞 ⃣3⃣ يادم مى آيد دفعه اوّلى كه ما به سامرّا آمديم، هيچ نداشتيم، او ما را به خانه اش كرد. بلند مى شوم، را در آغوش مى گيرم و از او مى كنم، با مى پرسد: ــ شما چه مى كنيد؟ چرا در اينجا خوابيده ايد؟ چرا به من نيامديد؟ ــ ما به اينجا رسيديم. دروازه بسته بود. چاره اى نداشتيم بايد تا در اينجا مى مانديم. ــ من خيلى دوست داشتم شما را به مى بردم، امّا... ــ خيلى من مى كنم بِشر كه خيلى نواز بود، چرا مى خواهد ما را اينجا كند و برود؟ ما هم هستيم و هم . در اين شهر ديگرى نداريم. چه كنيم؟ حتماً براى او كار پيش آمده است كه اين قدر عجله دارد، خوب است از خودش سؤال كنم: ــ مثل اينكه شما مى خواهيد به برويد؟ ــ آرى. من به مى روم. ــ براى چه؟ ــ امام (ع) به من داده است كه بايد آن را انجام بدهم. ــ آن چيست؟ ــ من ديشب خواب بودم كه صداى درِ به گوشم رسيد. وقتى در را باز كردم ديدم فرستاده اى از طرف امام (ع) است. او به من گفت كه همين الآن مى خواهد تو را ببيند. ..
👆👆👆 💞 ⃣4⃣ مدّتى مى گذرد، وقت آن است تا مراسم ازدواج برگزار شود; ! من با خود فكر مى كنم كه حتماً براى اين ، جشن باشكوهى برگزار خواهد شد; امّا متوجّه مى شوم كه هيچ در كار نيست. اين به صورت مخفى صورت مى گيرد و فقط چهار نفر در اين مراسم شركت دارند: و (ع) و و . شايد تعجّب كنى؟ تو تا به حال مراسم اين طورى نديده اى؟ شنيده اند سرانجام كسى مى آيد كه همه حكومت هاى ظلم و ستم را نابود مى كند. آنها به خيال خود مى خواهند كارى كنند كه آن هيچ نسلى نداشته باشد0 امروز (ع) مى خواهد پسرش مخفى باشد تا دشمنان حسّاس نشوند. ! ماندن ما در اين شهر ديگر به صلاح نيست. بايد به خود برويم، مى ترسم حكومتى به ما شك كنند. من به تو قول مى دهم كه باز هم به اينجا بياييم. من در خانه خود مشغول هستم. به تو و خاطرات سفرمان فكر مى كنم. از ما يك سال گذشته است. صداى درِ خانه به گوشم مى رسد. بلند مى شوم در را باز مى كنم. از ديدنت خيلى مى شوم. باور نمى كردم كه اين قدر با باشى كه باز هم به من سر بزنى. ...
👆👆👆 💞 ⃣5⃣ امشب شب جمعه است، شب كه با شب يازدهم مرداد ماه مصادف شده است. شايد امشب عسكرى(ع) دلتنگ عمّه اش، شده است. آخر امام در اين شهر غريب است. هيچ آشناى ديگرى ندارد. هم كه نمى توانند به خانه آن حضرت بروند. براى رفتن آماده مى شود. كاش مى شد ما هم همراه او به خانه امام مى رفتيم! دشمنان را لعنت كند كه ما را از اين فيض بزرگ محروم كرده اند. حكيمه، اشكِ حسرت را در چشمان ما مى بيند، دلش مى سوزد. فكرى به ذهنش مى رسد. بعد از مدّتى ما را صدا مى زند. نگاه ما به دو كيسه بزرگ مى افتد: ــ مادر! اين ها را كجا مى خواهى ببرى؟ ــ اين دو كيسه را مى خواهم به خانه (ع) ببرم، شما بايد اين ها را بياوريد. ــ چشم. ــ مأموران در بين راه، جلوى شما را مى گيرند و داخل كيسه ها را مى بينند، شما با كمال خونسردى بايستيد تا آنها به كار خودشان بپردازند. شما اصلاً به آنها كارى نداشته باشيد. اكنون تو خيلى خوشحال هستى. به اين بهانه مى توانى خود را ببينى. با هم حركت مى كنيم. از خانه بيرون مى آييم. كيسه ها قدرى سنگين است; امّا تو سنگينى آن را حس نمى كنى. چند مأمور جلوى راه ما را مى گيرند. كيسه ها را زمين مى گذاريم. آنها با دقّت كيسه ها را بازرسى مى كنند. وقتى مطمئن مى شوند كه نامه اى داخل آن نيست به ما اجازه مى دهند كه عبور كنيم. من تعجّب مى كنم، چگونه اين مأموران به ما اجازه عبور دادند، فكر مى كنم اين كار بانو است. حتماً دعايى خوانده است كه مأموران بيش از اين مانع ما نشدند. چند قدم جلو مى رويم. اينجاخانه امام است، باور مى كنى تا لحظه اى ديگر مهمان آفتاب خواهى بود؟ ...
👆👆👆 💞 ⃣5⃣ امشب شب جمعه است، شب كه با شب يازدهم مرداد ماه مصادف شده است. شايد امشب عسكرى(ع) دلتنگ عمّه اش، شده است. آخر امام در اين شهر غريب است. هيچ آشناى ديگرى ندارد. هم كه نمى توانند به خانه آن حضرت بروند. براى رفتن آماده مى شود. كاش مى شد ما هم همراه او به خانه امام مى رفتيم! دشمنان را لعنت كند كه ما را از اين فيض بزرگ محروم كرده اند. حكيمه، اشكِ حسرت را در چشمان ما مى بيند، دلش مى سوزد. فكرى به ذهنش مى رسد. بعد از مدّتى ما را صدا مى زند. نگاه ما به دو كيسه بزرگ مى افتد: ــ مادر! اين ها را كجا مى خواهى ببرى؟ ــ اين دو كيسه را مى خواهم به خانه (ع) ببرم، شما بايد اين ها را بياوريد. ــ چشم. ــ مأموران در بين راه، جلوى شما را مى گيرند و داخل كيسه ها را مى بينند، شما با كمال خونسردى بايستيد تا آنها به كار خودشان بپردازند. شما اصلاً به آنها كارى نداشته باشيد. اكنون تو خيلى خوشحال هستى. به اين بهانه مى توانى خود را ببينى. با هم حركت مى كنيم. از خانه بيرون مى آييم. كيسه ها قدرى سنگين است; امّا تو سنگينى آن را حس نمى كنى. چند مأمور جلوى راه ما را مى گيرند. كيسه ها را زمين مى گذاريم. آنها با دقّت كيسه ها را بازرسى مى كنند. وقتى مطمئن مى شوند كه نامه اى داخل آن نيست به ما اجازه مى دهند كه عبور كنيم. من تعجّب مى كنم، چگونه اين مأموران به ما اجازه عبور دادند، فكر مى كنم اين كار بانو است. حتماً دعايى خوانده است كه مأموران بيش از اين مانع ما نشدند. چند قدم جلو مى رويم. اينجاخانه امام است، باور مى كنى تا لحظه اى ديگر مهمان آفتاب خواهى بود؟ ...