👆👆👆
💞 #آخرین_عروس💞
#حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود😘
#قسمت5⃣
ــ آقاى #نويسنده! چقدر مرا در اين #شهر راه مى برى؟
ــ حوصله كن، #عزيزم!
ــ من مى خواهم به خانه #امام_هادى(ع) بروم، ساعتى است كه مرا در اين #شهر مى چرخانى.
ــ اينجا يك شهر #نظامى است، ما به راحتى نمى توانيم به خانه #امام برويم. #خطر دارد، مى فهمى!
#خطر كشته شدن!
تو از شنيدن اين #سخن من
تعجّب مى كنى.
#عبّاسيان هر گونه رفت و آمد به خانه #امام را بازرسى مى كنند، آنها #امام_هادى_ع و #امام_حسن_عسكرى(ع) را در شرايط بسيار #سختى قرار داده اند.
✨💟الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الفرج💟✨
🎉#آخرین_عروس 🎉
#حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود🎀
#قسمت5⃣1⃣
ــ بايد #فرصت را غنيمت بشمارى، بايد بنويسى! تو بايد #جوانان را با #حكيمه بيشتر آشنا كنى.
ــ باشد. مى نويسم. مقدارى #صبر داشته باش.
اكنون رو به #حكيمه مى كنم و مى گويم: "آيا مى شود براى #جوانان خاطره زيبايى تعريف كنيد تا آن را #بنويسم".
او به فكر فرو مى رود، #دقايقى مى گذرد. #حكيمه رو به من مى كند و مى گويد: "فكر مى كنم بهتر است خاطره #آخرين_عروس را براى شما بگويم".
مى دانم تو هم دوست دارى اين #خاطره را بشنوى.
#خاطره_آخرين_عروس!
#همسفرم! من و تو آماده ايم تا اين #خاطره را بشنويم. گويا #حكيمه از ما مى خواهد به #سفرى برويم. سفرى دور و دراز!
بايد به #اروپا برويم، به سرزمين "روم"، قصر #امپراتورى.
ما در آنجا با #دخترى به نام #مليكا
آشنا مى شويم...
💞🏳💞
#مادر! به من چند روزى #فرصت بده!
براى چه❓
مى خواهم در مورد #همسر آينده ام فكر كنم و #تصميم بگيرم.
ــ اين كار #فكر كردن نمى خواهد. آخر چه كسى بهتر از پسر #عمويت براى تو پيدا مى شود❓
#مادر نزديك مى آيد و روى #مليكا را مى بوسد. او #آرزو دارد #دخترش هر چه زودتر #ازدواج كند.
اگر اين #ازدواج صورت بگيرد به زودى #مليكا، #ملكه👑 كشور #روم خواهد شد.
#ادامه_دارد...
🎉#آخرین_عروس 🎉
#حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود🎀
#قسمت5⃣1⃣
ــ بايد #فرصت را غنيمت بشمارى، بايد بنويسى! تو بايد #جوانان را با #حكيمه بيشتر آشنا كنى.
ــ باشد. مى نويسم. مقدارى #صبر داشته باش.
اكنون رو به #حكيمه مى كنم و مى گويم: "آيا مى شود براى #جوانان خاطره زيبايى تعريف كنيد تا آن را #بنويسم".
او به فكر فرو مى رود، #دقايقى مى گذرد. #حكيمه رو به من مى كند و مى گويد: "فكر مى كنم بهتر است خاطره #آخرين_عروس را براى شما بگويم".
مى دانم تو هم دوست دارى اين #خاطره را بشنوى.
#خاطره_آخرين_عروس!
#همسفرم! من و تو آماده ايم تا اين #خاطره را بشنويم. گويا #حكيمه از ما مى خواهد به #سفرى برويم. سفرى دور و دراز!
بايد به #اروپا برويم، به سرزمين "روم"، قصر #امپراتورى.
ما در آنجا با #دخترى به نام #مليكا
آشنا مى شويم...
💞🏳💞
#مادر! به من چند روزى #فرصت بده!
براى چه❓
مى خواهم در مورد #همسر آينده ام فكر كنم و #تصميم بگيرم.
ــ اين كار #فكر كردن نمى خواهد. آخر چه كسى بهتر از پسر #عمويت براى تو پيدا مى شود❓
#مادر نزديك مى آيد و روى #مليكا را مى بوسد. او #آرزو دارد #دخترش هر چه زودتر #ازدواج كند.
اگر اين #ازدواج صورت بگيرد به زودى #مليكا، #ملكه👑 كشور #روم خواهد شد.
#ادامه_دارد..
👆👆👆
💞 #آخرین_عروس 💞
#حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود
#قسمت5⃣2⃣
يا #مريم مقدّس! من چه كنم!
آيا اين خواب را براى #مادرم بگويم؟ آيا مى توانم #پدربزرگ را از اين #راز با خبر كنم؟
نه، او نبايد اين كار را بكند.
#مليكا نمى تواند به آنها بگويد كه عاشق فرزند #محمّد(ص) شده است؟
آخر چگونه ممكن است كه نوه #قيصر روم بخواهد با فرزند #پيامبر مسلمانان ازدواج كند⁉️
مدّت هاست كه ميان #مسلمانان و #مسيحيان جنگ است.
كافى است آنها بفهمند كه #مليكا به #اسلام علاقه پيدا كرده است، آن وقت او را #مجازات سختى خواهند كرد!
هيچ كس نبايد از اين #خواب با خبر بشود.
اين #عشق آسمانى بايد در قلب #مليكا مثل يك #راز بماند.
چند روزى گذشته است و #عشق ديدار جگر گوشه #پيامبر در همه وجود #مليكا ريشه دوانده است.
#رنگ او زرد شده و خواب و خوراك او نيز كم شده است. همه خيال مى كنند كه او #بيمار شده است.
#قيصر بهترين #پزشكان را براى درمان #مليكا مى آورد; امّا هيچ فايده اى ندارد. آنها #درد او را نمى فهمند تا برايش #درمانى داشته باشند.
#ادامه_دارد...
👆👆👆
💞 #آخرین_عروس💞
#حضرت_نرجس_خاتون_و_تولد_آخرین_موعود
#قسمت5⃣3⃣
يادم مى آيد دفعه اوّلى كه ما به سامرّا آمديم، هيچ #آشنايى نداشتيم، او ما را به خانه اش #دعوت كرد.
بلند مى شوم، #بِشر را در آغوش مى گيرم و از او #عذرخواهى مى كنم، با #تعجّب مى پرسد:
ــ شما #اينجا چه مى كنيد؟ چرا در اينجا خوابيده ايد؟ چرا به #خانه من نيامديد؟
ــ ما #نيمه_شب به اينجا رسيديم. دروازه #شهر بسته بود. چاره اى نداشتيم بايد تا #صبح در اينجا مى مانديم.
ــ من خيلى دوست داشتم شما را به #خانه مى بردم، امّا...
ــ خيلى #ممنون
من #تعجّب مى كنم بِشر كه خيلى #مهمان نواز بود، چرا مى خواهد ما را اينجا #رها كند و برود؟
ما هم #گرسنه هستيم و هم #خسته.
در اين شهر #آشناى ديگرى نداريم. چه كنيم؟
حتماً براى او كار #مهمّى پيش آمده است كه اين قدر عجله دارد، خوب است از خودش سؤال كنم:
ــ مثل اينكه شما مى خواهيد به #مسافرت برويد؟
ــ آرى. من به #بغداد مى روم.
ــ براى چه؟
ــ امام #هادى(ع) به من #مأموريّتى داده است كه بايد آن را انجام بدهم.
ــ آن #مأموريّت چيست؟
ــ من ديشب خواب بودم كه صداى درِ #خانه به گوشم رسيد.
وقتى در را باز كردم ديدم فرستاده اى از طرف امام #هادى(ع) است. او به من گفت كه همين الآن #امام مى خواهد تو را ببيند.
#ادامه_دارد..
👆👆👆
#آخرين_عروس 💞
#حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود
#قسمت5⃣4⃣
مدّتى مى گذرد، وقت آن است تا مراسم ازدواج برگزار شود;
#ازدواج_امام_حسن_عسكرى_ع_و_نرجس!
من با خود فكر مى كنم كه حتماً براى اين #ازدواج، جشن باشكوهى برگزار خواهد شد; امّا متوجّه مى شوم كه هيچ #جشنى در كار نيست.
اين #ازدواج به صورت مخفى صورت مى گيرد و فقط چهار نفر در اين مراسم شركت دارند:
#امام_هادى و
#امام_عسكرى(ع) و
#نرجس و #حكيمه.
شايد تعجّب كنى؟ تو تا به حال مراسم #عروسى اين طورى نديده اى؟
#عبّاسيان شنيده اند سرانجام كسى مى آيد كه همه حكومت هاى ظلم و ستم را نابود مى كند.
آنها به خيال خود مى خواهند كارى كنند كه آن #حضرت هيچ نسلى نداشته باشد0
امروز #امام_هادى(ع) مى خواهد #ازدواج پسرش مخفى باشد تا دشمنان حسّاس نشوند.
#همسفرم! ماندن ما در اين شهر ديگر به صلاح نيست.
بايد به #وطن خود برويم، مى ترسم #مأموران حكومتى به ما شك كنند. من به تو قول مى دهم كه باز هم به اينجا بياييم.
من در خانه خود مشغول #مطالعه هستم. به تو و خاطرات سفرمان فكر مى كنم. از #آخرين_ديدار ما يك سال گذشته است.
صداى درِ خانه به گوشم مى رسد. بلند مى شوم در را باز مى كنم.
از ديدنت خيلى #خوشحال مى شوم. باور نمى كردم كه اين قدر با #معرفت باشى كه باز هم به من سر بزنى.
#ادامه_دارد...
👆👆👆
#آخرین_عروس💞
#حضرت_نرجس_خاتون_و_تولد_آخرین_موعود
#قسمت5⃣5⃣
امشب شب جمعه است، شب #نيمه_شعبان كه با شب يازدهم مرداد ماه مصادف شده است.
شايد امشب #امام عسكرى(ع) دلتنگ عمّه اش، #حكيمه شده است. آخر امام در اين شهر غريب است. هيچ آشناى ديگرى ندارد. #شيعيان هم كه نمى توانند به خانه آن حضرت بروند.
#حكيمه براى رفتن آماده مى شود.
كاش مى شد ما هم همراه او به خانه امام مى رفتيم! #خداوند دشمنان را لعنت كند كه ما را از اين فيض بزرگ محروم كرده اند.
حكيمه، اشكِ حسرت را در چشمان ما مى بيند، دلش مى سوزد. فكرى به ذهنش مى رسد. بعد از مدّتى #حكيمه ما را صدا مى زند. نگاه ما به دو كيسه بزرگ مى افتد:
ــ مادر! اين ها را كجا مى خواهى ببرى؟
ــ اين دو كيسه را مى خواهم به خانه #امام_عسكرى(ع) ببرم، شما بايد اين ها را بياوريد.
ــ چشم.
ــ مأموران در بين راه، جلوى شما را مى گيرند و داخل كيسه ها را مى بينند، شما با كمال خونسردى بايستيد تا آنها به كار خودشان بپردازند. شما اصلاً به آنها كارى نداشته باشيد.
اكنون تو خيلى خوشحال هستى. به اين بهانه مى توانى #امام خود را ببينى.
با هم حركت مى كنيم. از خانه بيرون مى آييم. كيسه ها قدرى سنگين است; امّا تو سنگينى آن را حس نمى كنى.
چند مأمور جلوى راه ما را مى گيرند. كيسه ها را زمين مى گذاريم. آنها با دقّت كيسه ها را بازرسى مى كنند. وقتى مطمئن مى شوند كه نامه اى داخل آن نيست به ما اجازه مى دهند كه عبور كنيم.
من تعجّب مى كنم، چگونه اين مأموران به ما اجازه عبور دادند، فكر مى كنم اين كار بانو #حكيمه است. حتماً دعايى خوانده است كه مأموران بيش از اين مانع ما نشدند.
چند قدم جلو مى رويم. اينجاخانه امام است، باور مى كنى تا لحظه اى ديگر مهمان آفتاب خواهى بود؟
#ادامه_دارد...
👆👆👆
#آخرین_عروس💞
#حضرت_نرجس_خاتون_و_تولد_آخرین_موعود
#قسمت5⃣5⃣
امشب شب جمعه است، شب #نيمه_شعبان كه با شب يازدهم مرداد ماه مصادف شده است.
شايد امشب #امام عسكرى(ع) دلتنگ عمّه اش، #حكيمه شده است. آخر امام در اين شهر غريب است. هيچ آشناى ديگرى ندارد. #شيعيان هم كه نمى توانند به خانه آن حضرت بروند.
#حكيمه براى رفتن آماده مى شود.
كاش مى شد ما هم همراه او به خانه امام مى رفتيم! #خداوند دشمنان را لعنت كند كه ما را از اين فيض بزرگ محروم كرده اند.
حكيمه، اشكِ حسرت را در چشمان ما مى بيند، دلش مى سوزد. فكرى به ذهنش مى رسد. بعد از مدّتى #حكيمه ما را صدا مى زند. نگاه ما به دو كيسه بزرگ مى افتد:
ــ مادر! اين ها را كجا مى خواهى ببرى؟
ــ اين دو كيسه را مى خواهم به خانه #امام_عسكرى(ع) ببرم، شما بايد اين ها را بياوريد.
ــ چشم.
ــ مأموران در بين راه، جلوى شما را مى گيرند و داخل كيسه ها را مى بينند، شما با كمال خونسردى بايستيد تا آنها به كار خودشان بپردازند. شما اصلاً به آنها كارى نداشته باشيد.
اكنون تو خيلى خوشحال هستى. به اين بهانه مى توانى #امام خود را ببينى.
با هم حركت مى كنيم. از خانه بيرون مى آييم. كيسه ها قدرى سنگين است; امّا تو سنگينى آن را حس نمى كنى.
چند مأمور جلوى راه ما را مى گيرند. كيسه ها را زمين مى گذاريم. آنها با دقّت كيسه ها را بازرسى مى كنند. وقتى مطمئن مى شوند كه نامه اى داخل آن نيست به ما اجازه مى دهند كه عبور كنيم.
من تعجّب مى كنم، چگونه اين مأموران به ما اجازه عبور دادند، فكر مى كنم اين كار بانو #حكيمه است. حتماً دعايى خوانده است كه مأموران بيش از اين مانع ما نشدند.
چند قدم جلو مى رويم. اينجاخانه امام است، باور مى كنى تا لحظه اى ديگر مهمان آفتاب خواهى بود؟
#ادامه_دارد...