🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_140
_آها!
دیدم خیلی بده بعد از محبتی که بم کرده اینجوری بذارم و برم. برای همین گفتم:
_ولی بدم نمی آد کار شما رو ببینم.
الهه دوباره ذوق کرد و گفت:
_چه خوب. بیا بریم یه دونه از دعوت نامه های خودمون و بدم بهت.
بعد دست منو کشید و همراهش برد.
_نه الهه اگه قراره جای کس دیگه رو بگیرم نمی آم.
_ا این چه حرفیه. هرکدوم از بچه ها سه نفر می میتونن دعوت کنن. خوب من و سامانم که با همیم یکی و میدیم به تو.
دیگه واقعا داشتم شرمنده میشدم. ولی الهه ول کن نبود.مستقیم رفت سراغ میللد و گفت:
_میلاد اسم ترنج و بنویس توی مهمونای ما.
میلار با تعجب به الهه نگاه کرد و گفت:
_تو که تا دیروز داشتی التماس می کردی دو نفر دیگه رو هم دعوت کنی.
با این حرف میلاد الهه خجالت زده به او توپید:
_میلاد!
منم که دیدم الهه داره از مهمونای خودش می زنه بخاطر من گفتم:
_الهه جان اصلا لازم نیست خودتو به زحمت بندازی. باشه یک بار دیگه.
الهه نگاه خشمناکی به میلاد انداخت و گفت:
_نه اصلانم زحمت نیست. تازه معلوم نیست دفعه بعد کی باشه از اول تابستون داریم برای این اجرای زنده دوندگی میکنیم حالا مجوز
دادن.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻