🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_142
من که دیدم اوضاع هر لحظه خراب تر میشه گفتم:
_آقا مهدی اصلا معلوم نیست خانواده ام اجازه بدن. لازم نیست به خودتون زحمت بدین.
مهدی نگام کرد و گفت:
_برای من فرقی نداره اگه شما هم قبولش نکنین من کس دیگه ای ندارم که بدم بهش.
الهه تسلیم شد وگفت:
_پس مطمئن باشم از مهوناتون نمی زنین؟
مهدی خندید و گفت:
_اره بابا اگه شک دارین از سامان بپرسین.ب
_اشه دستتون درد نکنه.
_صبر کنین براتون بیارمش.
بعد سراغ کیفش که روی یکی از صندلی ها گذاشته بود رفت و با پاکی توی دستش برگشت.
_بفرما.
پاکت را از دستش گرفتم و گفتم:
_واقعا ممنون. شرمنده ام کردین.
_خواهش می کنم فقط می رین تولیست مهمونای من اشکال که نداره؟
_مگه فرقی هم می کنه؟
_نه وقتی وارد سالن شدین دیگه مهم نیست مهمون کی بودین.
_پس عیب نداره.
الهه همان ذوق زندگی همیشگی را از خودش بروز داد و گفت:
_وای بریم به سامان بگیم. آقا مهدی دستتون درد نکنه.
_خواهش میکنم
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻