🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_143
.بعدم دست منو گرفت و دنبالش کشوند.
نگاهی به ساعت سالن کردم و گفتم:
_من دیگه باید برم الهه جون. من تا این ساعت کلاسم تمام میشد نرم مامان نگران
میشه.
_وای ببخشید باشه. ولی سعی کن فردا حتما بیای ها.
_باشه قول میدم راضیشون کنم.
_درباره کلاس خوشنویسی هم صحبت کن. باور کن پشیمون نمیشی از استاد مهران دیگه بهتر گیرت نمی اد. به آرزوت هم می رسی.
لبم و گاز گرفتم. از اینکه به الهه دروغ گفته بودم حس بدی داشتم.
قبلش داشتم فکر میکردم من از اینجا برم حالا نیامدم هم کسی یادش نمی مونه.
ولی با محبتی که الهه در حقم کرده بود تصمیم گرفتم هم کلاس بیام هم کنسرت فردا
رو.
نهایتش اگه خسته شدم ترم بعد به بهونه درس و مدرسه نمی ام.
الهه منو تا دم در همراهی کرد و گفت:
_فردا کتابایی رو قول داده بودم و هم برات میارم.
_مرسی.پس تا فردا.خداحافظ.
----------------
صبر کردم سر شام موضوع و مطرح کنم. وقتی بابا شامشو خورد رو کردم بهش و گفتم:
_ بابا یکی از بچه های کلاس زبان نامزدش تو یه
گروه موسیقیه. فردا شب برنامه دارن منم دعوت کرده می تونم برم؟
از اینکه داشتم دروغ می گفتم یه کم عذاب
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻