🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_35
-حالاچکار کنم؟
-می خوای از لباسای مامانت برات بیارم؟
چشام گرد شد...
-چیییی؟
-خوب عزیزم الان دیگه چاره ای نداری.
پوفی کردم و گفتم:
-صبر کن خودم بیام نری یه چیزی بیاری توش گم شم
از اتاقم بیرون اومدم و پشت سر مهربان از پله پائین رفتم.مامان در حالی که گوشی و با شونه و سرش نگه داشته بود داشت
ناخناشو سوهان میزد.صداش کردم
-مامان!
نگام کرد و با چشم پرسید
-چیه؟
-من باید یکی از لباسای شما رو بپوشم. با
این دستم تی شرتای خودم تنگن تنم نمیره.
مامان باچشم به اتاقش اشاره کرد و من و مهربان با هم رفتیم سراغ کمد مامان.
واقعا من نمی دونم مامان گیج نمیشه بین این همه لباس وقتی می خواد لباس انتخاب کنه.
روی تخت روبری کمد نشستم. مهربان هم مشغول گشتن شد. می خواست یه پیراهن بکشه بیرون که داد زدم.
-دامن نداشته باشه. مهربان عمرا بپوشم.مهربان برگشت و گفت:
-خوب لباسای مامانت همه دامن دارن. اگرم شلوار کت و شلواره. آخه
مامانت کی شلوار پوشیده که بلوز راحتی داشته باشه.
اوف راست می گفت. من نمی دونم مامان چه جوری با این چیز
مسخره به اسم دامن اینقدر راحت بود.
خودم بلندشدم و تو کمد مامان سرک کشیدم.مامان قدش خیلی بلند تر از
من بود.
بین لباساش یه پیراهن کوتاه نخی پیدا کردم که وقتی مامان می پوشیدش تا بالای زانوش بود. ولی برای من
تا زیر زانوم.
آستین نداشت و سر شونه ها اینقدر بلند بودن که تبدیل به یه استین کوتاه شده بودن.پوفی کردم و
گفتم:
_مجبورم همین وبپوشم.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻