eitaa logo
درمحضرحضرت دوست
672 دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
4هزار ویدیو
70 فایل
لینک کانال : @Abbasse_kardani 🌸🌸شهید مدافع حرم عباس کردانی 🌸🌸ولادت: 1358/12/20 🌸🌸شهادت: 1394/11/19 ثواب نشر کانال هدیه برسلامتی اقامون امام زمان(عج) وشادی روح شهید عباس کردانی ادمین کانال @labike_yasahide
مشاهده در ایتا
دانلود
💎ﻫﺮ ﺷﺐ ﺩﻋﺎی فرج به نیابت از اهل بیت علیهم السلام ،، شهدای مدافع حرم وهمه ی شهدای جنگ تحمیلی.... 💠 دعـــــــــــای فـــــــــــرج 💠 🔸بسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم🔸 ⚜الهی عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ.⚜ 💠دعــای ســـلامتی امــام زمــــان(عج)💠 ⚜"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"⚜ ⛅️اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَجُ⛅️
°•~🌸🕊 نـامِ مـهدی صد هزاران درد را درمان می‌کند، مدعی گوید که با یک گل نمی‌آید بهار، من گلی دارم که دنیا را گلستان می‌کند:)♥️ 🌱 ‌‌
گفتند که مهربانتـرین بابا کیست؟🤔 چون ماه شب چاردهم نورانےست🌙 گفتم پـدر معنـوے ملت ما❤️ سیدعلےحسینےخامنه اے ست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ چرا قبل از ظهور امام زمان علیه‌السلام، فتنه ها بیشتر میشن ؟ 🖤اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِ
امام زمان 002.mp3
2.96M
⭕️چرا دلمان برای تنگ نمیشود؟ چرا داشتنش، آرزوی حقیقی ما نیست؟ ❣️رسیدن به دلتنگی و انتظار؛ مسیری است، که باید آنرا با...؟؟...پیمود 👤 استاد شجاعی 🖤اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه
⭕️ دعای پیامبران الهی برای الحاق به امام مهدی عجل الله فرجه چنانچه در قرآن میبینیم، همواره دعای انبیاء، الحاق به صالحان بوده: 🌕 از زبان حضرت ابراهیم علیه السلام در سوره شعرا آیه ۸۳: «پروردگارا! به من علم و دانش ببخش، و مرا به صالحان ملحق ‌كن!» 🌕 از زبان حضرت یوسف علیه السلام در سوره یوسف آیه ۱۰۱: «اى آفريننده‌ی آسمان‌ها و زمين! تو ولىّ و سرپرست من در دنيا و آخرت هستى؛ مرا مسلمان بميران؛ و به صالحان ملحق فرما!» 🌕 از زبان حضرت سلیمان علیه السلام در سوره نمل آیه ۱۹: «...و مرا به رحمت خود در زمره‌ی بندگان صالحت وارد ‌کن!» 🌕 از زبان حواریون در سوره مائده آیه ۸۴ : «چرا ما به خدا و آنچه از حق به ما رسيده ‌است، ايمان نياوريم، در‌حالى‌كه آرزو داريم پروردگارمان ما را در زمره‌ی صالحان قرار ‌دهد»؟! ✅ و صالحان همان کسانی هستند که خداوند در آیه ۱۰۵ سوره انبیاء، آنان را وارثان زمین قرار داده است: در زبور بعد از ذكر (تورات) نوشتيم: «بندگان شايسته‌ام وارث حكومت زمين خواهند شد». 🖤اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه
⭕️ مسجدنشینانِ دنیادوست؛ این وصف حال مردم آخرالزمان است! مساجد خدا را تنها كسى آباد مى‌كند كه به خدا و روز بازپسين ايمان آورده و نماز را برپا دارد و زكات را بپردازد و جز از خدا نترسد، اميد مى‌رود آن‌ها از هدايت‌يافتگان باشند. (توبه/ ۱۸) 🌕 پیامبر صلی الله علیه و آله فرمودند: در آخرالزمان مردمی می‌آیند که در مساجد حلقه‌وار می‌نشینند و از دنیا و علایق آن سخن می‌گویند؛ با اینان همنشین مشو! که خداوند را به اینان حاجتی نیست. وَ قَالَ اَلنَّبِيُّ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ يَأْتِي فِي آخِرِ اَلزَّمَانِ نَاسٌ مِنْ أُمَّتِي يَأْتُونَ اَلْمَسَاجِدَ يَقْعُدُونَ فِيهَا حَلَقاً ذِكْرُهُمُ اَلدُّنْيَا وَ حُبُّهُمُ اَلدُّنْيَا لاَ تُجَالِسُوهُمْ فَلَيْسَ لِلَّهِ بِهِمْ حَاجَةٌ. ✅ مساجد جای ذکر و عبادت خداست؛ نه دنیا! در مساجد باید قلب‌ها از هرآنچه نام خدا و امام است خالی گردد؛ این جماعت حتی اگر نمازی هم در مسجد بخوانند به خاطر مردم است؛ نه به خاطر خدا...! 📗بحار الأنوار، ج ۲۲، ص ۴۵۳ 📗جامع الأخبار، ج ۱، ص ۷۰ 📗تفسير الصافي، ج ۲، ص ۳۲۷ 🖤اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـ
4_5945242345581580390.mp3
6.57M
⭕️طی‌الارض از نجف تا مکه ماجرای امداد تاجری از اصفهان، به دست یکی از یاران علیه‌السلام 📚 العبقری‌الحسان، ج ۵، ص ۴۱۶. 🖤اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️حکومت امام زمان علیه‌السلام، شایسته سالاری صددرصده! آیا منو برای اون حکومت خبر می‌کنن یا نه؟ 🖤اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه
درمحضرحضرت دوست
🌷رمان جذاب و خواهر برادری لبخندبهشتی ✔️قسمت ۱۲۳ لبخندم پهن تر میشود +مطمئن باشید شما حتی لایق تر
🌱🌷قسمت ۱۲۴ از ادامه شروع به خواندن میکنم ✍«....از این حرفا بگذریم، میدونم آدم خوبی نیستم، میدونم آدم بدی هستم، ولی هنوز اونقدر بد نشدم که بخوام زندگی مشترک ۲ نفر که عاشق هم هستن رو به هم بزنم. به نظرم به اندازه کافی هم تو اذیت شدی، هم پدرت.یه چیزیو دلم نمیخواد بگم ولی علیارقم میل باطنیم میگم، یکی از دلایلی که باعث شد دیگه اذیتتون نکنم و از ایران برم خودم بودم .آدم وقتی کسی رو اذیت میکنه خودشم اذیت میشه ، اینکه مجبور بودم بی خوابی بکشم تا نقشه بکشم تو رو اذیت کنم، اینکه مجبور بودم ادعای عاشقی کنم در صورتی ازت متنفر بودم، اینکه مجبور بودم به نازنینی که واقعا قابل تحمل نبود محبت کنم، همش برام سخت بود، خیلیم سخت بود. هیچی از زندگی نمی فهمیدم فقط فکر و ذکرم اذیت کردن تو بود.فقط امیدوارم دیگه نه تو و نه پدرتو ببینم، چون قول نمیدم دوباره اذیتتون نکنم.» نامه را میبندم و سرم را به صندلی تکیه میدهم .پس هنوز امیدی به درست شدن شهروز هست . چون هم به قول خودش آنقدر بد نشده که زندگی ما را به هم بزند و هم به این پی برده که در ازای بدی کردن باید تاوان بدهد . نامه را میبندم و در سطل آشغال کناز میز پرت میکنم ، ترجیح میدهم شهروز را برای همیشه فراموش کنم ، انگار که شهروز فقط خواب بوده و حالا من از این خواب تلخ بیدار شدم . تنها خوبیش این بود که درس عبرت گرفتم و فهمیدم باید مشکلاتم را با خانواده ام درمیان بگذارم . با صدای پیام موبایل آن را از روی میز برمیدارم . با دیدن نام سجاد روی صفحه بی اختیار لبخند میزنم و پیام را باز میکنم 📲_اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من ، دل من داند و من دانم و دل داند و من میخندم و پیام را مجزا میخوانم . معلوم نیست این وقت شب برای چه بیدار است . برایش شروع به نوشتن میکنم 📲_چرا این وقت شب بیداری ؟ چند لحظه بعد پاسخ میدهد 📲_خودت چرا این وقت شب بیداری ؟ داشتم یه سری از کارامو انجام میدادم طول کشید مجبور شدم بیدار بمونم . وسط کارم یهو دلم برت تنگ شد .اینو فرستادم که صبح پاشدی پیاممو خوندی خوشحال شی با انرژی روزتو شروع کنی . بلند میخندم . حتی به فکر بیدار شدنم هم هست . با صدای اذان موبایل را خاموش میکنم و برای وضو از اتاق خارج میشوم ۲ ماه پیش مقدار زیادی عروسک کوچک خریداری کردیم و به یکی از مراکز بهزیستی بردیم و بین بچه ها بخش کردیم.این عروسک ها را با هزینه مراسم نامزدی که نگرفتیم خریداری کردیم .روز بسیار قشنگی بود .بچه ها با چهره هایی ذوق زده مارا نگاه میکردند و مدام از ما تشکر میکندند . بعضی هاشان مارا فرشته بعضی دیگر هم ما را دوست خدا خطاب میکردند . آنقدر تجربه شیرینی بود که تصمیم دارم هر سال این کار را در بهزیستی های مختلف انجام بدهم . ۱ماه و نیم قبل برای سجاد و یک هفته پیش هم برای شهریار تولد گرفتیم . تولدی که برای من خیلی سخت گذشت ، چون تولد سال قبل شهریار من و سوگل برایش کیک خریدیم و برنامه ریختیم ، اما آن روز سوگلی نبود که به من کمک کند و ذوق کند . از ۲ هفته دیگر دانشگاه ها هم باز میشود و من دوباره راهی دانشگاه میشوم . . . . از در دانشگاه خارج میشوم . سجاد روبه روی در دانشگاه به ماشینش تکیه داده و برایم دست تکان میدهد . با دقت نگاهش میکنم . دقیقا ۲ماه است که ریش گذاشته است و دوباره چهره اش از یک مدلینگ خارجی به یک جوان مذهبی تبدیل شده است.معصومیت گذشته به چهره اش برگشته و بخاطر درمان بیماری‌اش رنگ پوستش باز شده است . لبخند میزنم و به سمتش حرکت میکنم اما قبل از رسیدن به سجاد صدایی متوقفم میکند _خانم رضایی . جرعت سر برگرداندن را ندارم .در دل آرزو میکنم صاحب صدا شخصی نباشد که من فکر میکنم . آب دهانم را با شدت قورت میدهم و آرام برمیگردم .نه اشتباه نمیکردم ، صاحب صدا علیرام است . علیرام چند قدمی دورتر از من ایستاده با چهره ای رنگ پریده مدام نگاهش را بین من و سجاد میگرداند . سجاد با اخم علیرام را نگاه میکند ، قبل از اینکه به سمت علیرام بیاید با ابرو اشاره میکنم که از ما دور شود . آنقدر خواهش و التماس در چشم هایم موج میزند که سجاد به اجبار از ما دور میشود . از ما دور تر می ایستد و مدام کلافه دست در موهایش میکشد . علیرام با قدم هایی کوتاه به من نزدیک میشود _سلام خوب هستین ؟ ایشون برادرتون بودن سرم را خم میکنم و به پاهایم چشم میدوزم . با تن صدای پایینی میگویم +نه همسرم هستن متعجب نگاهم میکند و غم در چشم هایش لانه میکند _شما که گفتین قصد ازدواج ندارین
بی آنکه سر بلند کنم میگویم +یادتونه به بار پسر عموم اومد دم در دانشگاه یه حرفی زد راجب اینکه من عاشق کسیم؟ شما بعدا از من توضیح خواستید من گفتم پسر عموم دروغ گفته ولی من واقعیت و نگفتم . من واقعا عاشق بودم . این آقا هم که الان همسر منه یکی دیگه از پسر عموهام هست . واقعا ببخشید که مجبور شدم دروغ بگم علیرام انگار حالش خوب نیست . نفس هایش به شماره افتاده و رنگش پریده است . نگاهش را به زمین می‌دوزد و با صدایی که از ته چاه در میاید میگوید _کاش زودتر گفته بودین دستی به ریش های منظمش میکشد _من اگه میدونستم شما کسی رو دوست دارید مزاحمتون نمیشدم . بابت مزاحمتای این مدتم حلالم کنید .امیدوارم خوشبخت بشید ، یا علی و بعد با قدم هایی بلند از من دور میشود . دلم برایش میسوزد ، امیدوارم بتواند من را فراموش کند و ازدواج کند . نگاهم را به رفتنش میدوزم . با صدای سجاد تازه به خودم می آیم _این پسره کی بود ؟ سر برمیگردانم ، کی آمده بود که من نفهمیده ام ؟ دست در جیبش کرده و با اخم به علیرامی که دارد سوار ماشین میشود نگاه میکند . +یکی از بچه های دانشگاه بود بی آنکه نگاهش را از علیرام بگیرد میگوید _چیکارت داشت ؟ بین گفتن یا نگفتن حقیقت دو دلم . ما به هم قول دادیم که به هم دروغ نگوییم و چیزی را .با بیاد آوری قولم کلافه چشم به زمین میدوزم و با تردید میگویم +قبلا خواستگارم بوده ، خیلی هم مصمم بود. منم برای اینکه دَکِش کنم گفتم قصد ازدواج ندارمو سنم کمه . حالا که تو رو دیده بود میخواست بدونه تو کی هستی . بهش گفتم همسرمی و اونم برام آرزوی خوشبختی کرد و رفت . نگاه نافذش را به چشم هایم میدوزد و گره ابرو هایش را باز میکند _خوبه ، سعی کن زیاد دور و برش نباشی سر تکان میدهم و بی اختیار لبخند میزنم . . . . در اتاق را باز میکنم و به تختم اشاره میکنم . +بیا بشین هردو با هم روی تخت مینشینیم . نگاهم را به سجاد میدوزم . در سکوت به فرش خیره شده و گل های قالی را از نظر میگزراند . انگار در فکر عمیقی فرو رفته . +به چی فکر میکنی ؟ نگاهش را به اجبار از فرش میگیرد و به چشم هایم میدوزد ، در چشم هایش ترس و اضطراب موج میزند . کلافه دستی به صورتش میکشد _میخوام بهت یه چیزی بگم ، دارم تو ذهنم جمله بندی میکنم . ابرو بالا می اندازم +خبر بدیه ؟ سری به نشانه نفی تکان میدهد _اصلا ، شاید بشه گفت یه جورایی خبر خوبیه . میگوید خبر بدی نیست اما ظاهرش مضطرب است . این ضد و نقیض حرف زدنش را دوست ندارد . +خب بگو دیگه . نگاه از من میگیرد و به دستش میدوزد _میگم ، چند لحظه صبر کن . +زودتر بگو ، بدم میاد از اینکه تو خماری بمونم . سر تکان میدهد و نگاهش را تا چشم هایم بالا می آورد . نگاهش هر لحظه ملتهب تر میشود .
_میخوام برای سوریه ثبت نام کنم ، اول باید رضایت تو رو بگیرم ، راضی من برم سوریه ؟ آب دهانم را با شدت قورت میدهم . با فکر اینکه حتما خاله شیرین اجازه نمیدهد برود خودم را آرام میکنم +خاله شیرین اجازه داده ؟ سر تکان میدهد _هنوز اجازه نگرفتم ، میخوام وقتی رضایت تو رو گرفتم با هم بریم ازش اجازه بگیریم . اگه تو به مامان بگی اجازه میده . دستی به موهایم میکشم . برایم خبر خوبی نبود . نه دلم میاید بگزارم سجاد برود در دل داعش نه میتوانم ناراحتی اش را ببینم. مضطرب با دست هایم بازی میکنم ، چطور از من میخواهد اجازه بدهم برود جایی که احتمال مرگش بیشتر از زنده ماندنش است ؟ اگر خودش بود اجازه میداد ؟ نمیداد ، مطمئنم نمیداد . سجاد که حال و روزم را میبیند سعی میکند قانعم کند _ببین ما فقط نباید به فکر خودمون باشیم . فکر میکنی برا من سخت نیست برم با یه مشت حرومی بی شرف بجنگم ، فکر میکنی من اذست نمیشم وقتی نمیبینمت ؟ ولی اگه بخوایم فقط خودمون رو در نظر بگیریم خود خواهیه . مگه تو ناموس من نیستی ؟ مگه تو برای من مهم نیستی ؟ خیلی از مرد ها هستن که الان ناموسشون دست داعش افتاده ....... کلافه 《لا اله الا اللهی》میگوید و به پیشانی اش دست میکشد . فرصت را غنیمت میشمارم و میگویم +این بی انصافیه، ما هنوز ازدواجم نکردیم . خودخواهی اینکه تو منو بزاری بری ، اگه یه وقت ..... اگه یه وقت شهید بشی ، تو یه بار میمیری تموم میشه ولی من تا آخر عمرم صد بار میمیرم و زنده میشم . تو میری اون دنیا تو خوشی زندگیتو میکنی ولی من میمونم تو این دنیا پر پر میشم . بی اختیار بغض میکنم . سجاد با لحن ملایمی میگوید _ببین اگه از مرگ و شهادت میترسی ، چه من اینجا باشم چه تو سوریه اگه زمان مرگم برسه میمیرم ، با این تفاوت که اونجا شهید میشم ولی اینجا فقط میمیرم . حضرت علی میفرماین جهاد مرگ رو جلو نمیندازه . بعدم فکر نکن کاری که تو میکنی کمتر از منه ، تازه بیشتر از کاریه که من نیکنم، من میرم اونجا میجنگم جهاد اصغر میکنم ولی تو که میمونی اینجا و سختی میکشی جهاد اکبر میکنی . برای تو ثواب جهاد اکبرو مینویسن . کمی مکث میکنه ، چهره غم زده ام را که میبیند میگوید _ببین من نمیخوام مجبورت کنم ، من الان میرم تو خوب فکراتو بکن ، یک ساعت دیگه برمیگردم نظرتو بهم بگو . فقط حرفایی که الان بهت زدمو یادت نره . از روی تخت بلند میشود . حتی سر بلند نمیکنم نگاهش کنم ، نه بخاطر اینکه دلخورم ، بخاطر اینکه اگر نگاهش کنم بغضم میترکد . فقط به دست هایم خیره شده ام و فکر میکنم . سجاد که حال و روزم را میبیند خم میشود و روی سرم را میبوسد . زیر گوشم با محبت زمزمه میکند . _همینقدر که تو برام ارزش داری ناموس مردای سوریه هم براشون ارزش داره ادامه دارد....
🌱🌷رمان جذاب و خواهر برادری لبخندبهشتی ✔️قسمت ۱۲۵ و بعد به سمت در میرود . قبل از اینکه از اتاق خارج شود میگوید _من از عمو محمد و خاله اجازه گرفتم ، گفتن اگه تو رضایت بدی مشکلی ندارن . بهشون گفتم باهات راجب این موضوع حرف نزن ، نمیخوام به اجبار قبول کنی ، خوب فکراتو بکن ، اگه از ته دلت راضی شدی اونوقت رضایت بده . و بعد از اتاق خارج میشود . با بسته شدن در سر بلند میکنم و به جای خالی اش نگاه میکنم . هنوز بوی عطر یاسش در اتاق هست . با تمام توان هوا را میبلعم تا هم بغضم را قورت بدهم ، هم عطر یاسش را وارد ریه هایم کنم .بلند میشوم شروع به سرچ در اینترنت میکنم ، ✨درباره همسر شهیدان ، ✨درباره خاطراتشان . نکات جالب و علت اجازه دادنشان را در دفترچه ای یاد داشت میکنم . راه میروم ، فکر میکنم ، مینویسم ، میخوانم و تمام تلاشم را میکنم تا به نتیجه برسم . با صدای در به خودم می آیم . دفترچه را میبندم و همانطور که خودکار را کنارش قرار میدهم نگاهی به ساعت می اندازم .دقیقا ۱ ساعت گذشته است . از پشت میز تحریر بلند میشوم و با صدای بلند میگویم +بفرمایید در را باز میکند و آرام وارد میشود . لبخند پهنی میزند و نگاهم میکند .تصمیم را گرفتم ، میگذارم برود . دیگر از او دلخور نیستم ، خوشحالم ، از اینکه خودخواه نیست ، از اینکه باغیرت است . از اینکه میخواهد راه شهدا را در پیش بگیرد .برایم سخت است ، فکر کردن به رفتنش هم برایم سخت است .دوری از او سخت است ، خیلی هم سخت است . روی تخت مینشیند و همانطور که به کنارش اشاره میکند میگوید _بیا بشین . کنارش مینشینم ، دوباره بغض میکنم . نمیخواهم متوجه بغضم شود ، نمیخواهم گریه کنم ، میترسم ناراحتی ام پریشانش کند .چشم به دست هایم میدوزم و با انگشتر حلقه در دستم بازی میکنم . انگشتری نازک و نقره ای رنگ که روی آن پر از نگین است . _تصمیم گرفتی یا بیشتر وقت میخوای +تصمیم گرفتم . لبخندش عمیق و لحنش مهربان تر میشود _خب نتبجه چی شد ؟ +میتونی بری . راضیم . یه ذره ناراحتم اونم بخاطر اینکه نمیتونم ببینمت وگرنه از اینکه میری خوشحالم چقدر گفتن این یک جمله برایم سخت بود . مردم و زنده شدم تا آن را گفتم . چشم هایش را رضایتمند باز و بسته میکند و با صدایی پر از شادی میگوید _مطمئن بودم همین تصمیمو میگیری . سر بلند میکنم و در چشم هایش نگاه میکنم . قهوه ای چشم هایش پر از ذوق است +سالم برمیگردی دیگه ؟ _یه چیزی بگم ؟ سر تکان میدهم _من روز عقد دعا کردم شهید بشم . از تو ام خواستم برام دعا کنی که به حاجتم برسم . تو حرم...... میان حرفش میپرم . صدایم از شدت بغض میلرزد +یعنی چی ؟ به من گفتی عمر دسته خوداست ، این همه دل منو خوش کردی آخرش میگی من دعا کردم شهید شم لبخندش را جمع و لحنش را ملایم میکند _مگه شهادت بَده ؟ کلافه میان موهایم دست میکشم . سعی میکنم کمی بر خودم مسلط باشم تا گریه ام نگیرد +من نمیگم بَده ، میگم اگرم قرار بر ..... بر شهید شدن باشه حداقل الان نه . ما هنوز ازدواج نکردیم . من چقدر با تو خاطره دارم ؟ چقدر با تو زندگی کردم ؟ مگه من ..... میان صحبتم ساکت میشوم .اگرم ادامه بدهم گریه ام میگیرد . چقدر سخت است بغض گلویم را بفشارد و تو مجبور باشی به زور نگهش داری . _ببین من اینو گفتم تا آماده باشی ، تا با خودت فکر نکنی من ۱۰۰ درصد قراره سالم برگردم . گفتم که اگه شهید شدم...... +باشه ، بسه ، ادامه نده بغض بیشتر به گلویم چنگ میزند . سجاد متوجه بغضم میشود . نگاهم میکند چشم هایم را از او میدزدم و به زمین میدوزم . _نورا پاسخی نمیدهم _سرتو بلند کن باز هم جوابی از دهانم خارج نمیشود . اگر نگاهش کنم یا حرف بزنم بغضم میترکد . با محبت میگوید _نورا میدونم ناراحتی ، میدونم نمیخوای منو اذیت کنی ولی نریز تو خودت ، بهت آسیب میزنه . گریه کن من ناراحت نمیشم ، اگه گریه نکنی بریزی تو خودت من بیشتر ناراحت میشم . این حرفش مثل نفتی ست که روی آتش میریزند . آتش جانم را بیشتر میکند و اشک تا پشت چشم هایم میاید اما باز هم مقاومت میکنم . هرچه من سعی در نگه داشتن گریه ام دارم سجاد تلاش میکند تا من گریه کنم و در خودم نریزم . دست زیر چانه ام میبرد و صورتم را بالا می آورد .تن صدایش را پایین می آورد _منو نگا کن ،،،،،،،،، میخوای گریه کنی سبک شی ؟ دیگر نمیتوانم دَوام بیاورم . دست جلوی دهانم میگیرم و با صدای بلند گریه میکنم . سجاد بی هیچ حرفی در آغوش میکشدم و موهایم را نوازش نمیکند . هیچ نمیگوید ، فقط سکوت ، سکوتی که از هر حرفی آرامش‌بخش تر و از هر دلداری آرام کننده تر است . . . . در خانه را باز میکنم و پشت سر سجاد وارد خانه عمو محمود میشوم . همانطور که در را میبندم با خنده میگویم +صابخونه ؟ کجایی ؟ مهمون نمیخواید ؟
اشک تا پشت چشم هایم می آیند . بغضم را قورت میدهم و به زور لب هایم را به لبخند کج و کوله ای میکشم +خاله یه چیزی میخوام براتون تعریف کنم خوب گوش بدید . یه روز یه پسر جوونی میخواسته بره جبهه بجنگه . مادر پسر بهش اجازه نمیده . بلاخره بعد از اصرار های زیاد مادره راضی میشه و بچش میره جبهه . تو مدتی که پسر نبوده مادرش خیلی اذیت میشه به خاطره همین وقتی پسرش از جبهه برمیگرده ، زمانی که پسرش میخواد دوباره بره جبهه مادره اصلا اجازه نمیده . یه مدت کوتاه پسره میره بیرون خرید تصادف میکنه میمیره . ببین خاله اگه قسمت مرگ باشه هیچکس نمیتونه جلوشو بگیره . خاله شیرین میزند زیر گریه . سجاد نگاه تحسین آمیزی به من می اندازد و بعد بلند میشود . رو به روی خاله شیرین زانو میزند و دست هایش را میبوسد . اشکی از گوشه چشمم سر میخورد . قبل از اینکه خاله شیرین آن را ببینید سریع با پشت دست پاکش میکنم . خاله شیرین کمی آرام میشود _برو مادر برو ، اینا رو میگی مگه من میتونم اجازه ندم . سپردمت به حضرت زینب ، مطمئنم حضرت زینب سالم به من برت میگردونه . این حرف خاله شیرین برایم مثل آب روی آتش است . دلم آرام میشود و قوت قلب میگیرم . . . . زیپ ساک را میکشم و آن را کنار تخت میگذارم . سرم را بلند میکنم . سجاد روی تخت نشسته و با لبخند نگاهم میکند . ابرو بالا می اندازم و لبخند بی جانی میزنم +کِی اومدی ؟ نفهمیدم _تازه اومدم با تردید میگویم +یه جوری نگام میکنی ، اینموری نگام نکن ، میترسم یک تای ابرویش را بالا میدهد و میخندد _چرا ؟ +عین آدمایی نگام میکنی که دیگه قرار نیست همو ببینن . نگاهتو دوست ندارم . مثل قبلنا نگام کن سر تکان میدهد و دوباره میخندد . از تخت پایین میاید و روی زمین کنارم مینشیند . دستم را می‌گیرد و آرام اما طولانی میبوسد _دستت درد نکنه زحمت کشیدی چمدونه سفرمو برام چیندی . هیچ نمیگویم و فقط بغض میکنم . از سر شب تا الان که ساعت نزدیک به ۲ نصف شب است مدام بغض کردم و به زور قورتش دادم . انقدر بغض به گلویم فشار آورده که گلویم درد گرفته است . سجاد دو زانو مینشیند و با پاهایش اشاره میکند _سرتو بزار رو پام سری به نشانه نفی تکان میدهم +نمیخوام بخوابم ، میخوام تا لحظه آخر که میری بیدار باشم ببینمت
💎ﻫﺮ ﺷﺐ ﺩﻋﺎی فرج به نیابت از اهل بیت علیهم السلام ،، شهدای مدافع حرم وهمه ی شهدای جنگ تحمیلی.... 💠 دعـــــــــــای فـــــــــــرج 💠 🔸بسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم🔸 ⚜الهی عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ.⚜ 💠دعــای ســـلامتی امــام زمــــان(عج)💠 ⚜"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"⚜ ⛅️اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَجُ⛅️
سلام مولای سوگوارمان ، مهدی جان به نام نامی اتان آغاز می کنیم روضه ی مادرتان را و در سایه ی معطر شال عزایتان و به برکت اشک های مقدستان و به احترام قلب داغدارتان و ... تنها به نیت ظهور روشنتان ، قدم در خیمه عزای بانوی دو عالم می گذاریم ... رخصت دهید که در خیل عزاداران ، وارد شویم ...
کور باد آنکه ندارد این ولایت را قبول مرگ بر آنکه کند بر تو اهانت رهبرم تو همان سردار عشقی ما همه سرباز تو از تو میگیریم ما اذن شهادت رهبرم ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️توصیه آیت_‌الله_بهجت به رهبر انقلاب به خواندن 🔴دعای در امان ماندن از فتنه‌های آخرالزمان ✨ يااَللَّهُ يارَحْمنُ يارَحِيمُ يامُقَلِّبَ القُلُوبِ ثَبِّتْ قَلْبِي عَلي دِينِکَ 🖤اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه
راه رسیدن به امام زمان - استاد عالی.mp3
6.15M
⭕️ «راه رسیدن به امام زمان» 👤 استاد عالی چیکار کنیم که جزء یاران امام زمان باشیم⁉️ 🖤اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴🕯 🌷🕊 فرق داره... 🏴 حتی شده به‌قدر یک پرچم‌زدن اعلان عزا کنیم 👤صابرخراسانی 🖤اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـ
درمحضرحضرت دوست
🌱🌷رمان جذاب و خواهر برادری لبخندبهشتی ✔️قسمت ۱۲۵ و بعد به سمت در میرود . قبل از اینکه از اتاق خار
✔️قسمت ۱۲۶ لبخند پر رنگی میزند _نخواب ، فقط سرتو بزار رو پام آرام سرم را روی پاهایش میگذارم . چقدر شب سختی‌ست . چه خوب گفت شاعر 《مکن ای صبح طلوع》 حالم خوش نیست . غم همه جا را فرا گرفته . از دَر و دیوار غصه میریزد .سجاد انگشت هایش را میان موهایم فرو میبرد و آرام نوازش میکند _ بغض که میکنی میسوزم .با خودم میگم سجاد ببین چقدر آدم بدی شدی ، این همه خودتو کشتی نورا رو به دست آوردی ، حالا این دختر بیگناه از صب تا شب داره از دست تو بغض میکنه . هیچ نمیگویم ، فقط چشم هایم را آرام میبندم تا اگر اشک به پشت چشم هایم رسید از چشم هایم جاری نشود . _نورا اگه میخوای گریه کنی گریه کن ، وقتی بغض میکنی و سعی میکنی به روی خودت نیاری فکر میکنم منو محرم نمیدونی ، منو رفیق خودت نمیدونی ، من هم درد خوبی نمیدونی . به سختی لب هایم را باز میکنم +تو همه اینا که گفتی هستی ، هم رفیقی هم همدردی ، هم محرمی. همه چی هستی . ولی الان وقت گریه کردن نیست . نفس عمیقی میکشد و چشم هایش را نبیندد.وقتی چشم هایش را باز میکند با دقت به آنها خیره میشوم . رگ های چشمش بیرون زده و سفیدی چشم هایش را به رنگ قرمز تبدیل کرده . این رگ های قرمز خستگی و کم خوابیش را نشان میدهد . نگاهم میکند _بخند . بزار خنده ها تو خوب یادم بمونه تا رفتم اونجا حسرت نخورم لبخند میزنم _بیشتر بخند لبخندم را عمیق تر میکنم .سجاد دست زیر گلویم میبرد و قلقلکم میدهد.بی اختیار قهقهه میزنم . از ته دل میخندم ، میخندم تا هم سجاد حسرت نخورد هم خودم حسرت نخورم . نمیخواهم وقتی سجاد رفت حسرت بخورم که چرا در نبودش نخندیدم ، چرا وقتی بود افسردگی گرفتم و او را هم اذیت کردم . چرا در بهترین لحظات زندگی ام نخندیدم . سجاد که خنده ام را میبیند از ته دل میخنذ _آفرین دختر خوب ، حالا شد ، حتما باید زور بالا سرت باشه ؟ با صدای در اتاق سریع سرم را از روی پای سجاد بلند میکنم . خاله شیرین وارد اتاق میشود _ببخشید مزاحم جمع دونفرتون شدم لبخند میزنم +این چه حرفیه بفرمایید . سجاد با خنده بلند میشود خاله شیرین را در آغوش میکشد . مدام سر به سر خاله شیرین میگذارد تا خنده اورا هم ببیند نه خواب به چشم خاله شیرین آمده نه عمو محمود . آنها هم تصمیم گرفتند تا صبح بیدار باشند . برای اینکه دور هم باشیم همگی به حال میرویم و سجاد مدام سر به سر همه میزارد تا بخندیم . کمی بعد صدای زنگ در بلند میشود . همه تعجب میکنیم اما با دیدن چهره شهریار در آیفون تعجب هایمان به خنده تبدیل میشود . از شهریار بیش از این نمیشود توقع داشت . نه به ساعت توجه دارد نه به شرایط ، هر وقت بخواهد کاری بکند و دلش هوای چیزی را کند ، تمام منطق ها و استدلال ها را زیر پا میگذازد و کارش را میکند . با آمدن شهریار جمعمان صمیمی تر و شوخی خندیمان بیشتر میشود . مگر میشود در محفلی شهریار باشد و از آن جمع صدای خنده بلند نشود.همه می خندیدیم ، از ته دل می خندیدیم اما با غم میخندیدیم . خنده هایمان مثل شکلات تلخ بود . اسم شکلات آدم را یاد چیز های شیرین می‌اندازد اما شکلات تلخ با دیگر شکلات ها متفاوت است.ظاهرش مثل شکلات معمولیست ، اسمش هم شکلات است ، اما تا آن را نچشی تلخی اش را درک نمیکنی. خنده های ما هم درست همینطور است . اسمش خنده است ، ظاهرش هم مثل خنده های از سر شادیست ، اما فقط کسانی تلخی این خنده ها را درک میکنند که آن را چشیده باشند . کسانی که مثل ما مدافع حرم دارند . کسانی که مثل ما عزیزانشان را به جایی میفرستند که بازگشتشان با خداست . . . . سجاد از آغوش خاله شیرین بیرون میاید و رو به روی من می استد .سر تا پایش را برانداز میکنم . چقدر خوب لباس سبز رنگ نظامی در تنش نشسته . ابهتش را بیشتر کرده . مرد تر شده است . دستی به چشم های اشک آلودم میکشم و لبخند بی جانی میزنم . سجاد با نگاهش تک تک اجزای صورتم را میکاود . نگاهش آغوش طلب میکند اما خودش را بخاطر بزرگتر ها کنترل میکند.تنها خم میشود و پر چادرم را میبوسد و بعد لبخند شیرینش را میهمان چشم های خسته ام میکند . چشم هایش برق شادی میزنند . من هم اگر جای او بودم ذوق میکردم ، بعد این همه سال به آرزوی پنهانت برسی ذوق کردن ندارد ؟ با خودم میگویم کاش بتوانم یک دل سیر نگاهش کنم ، اما هر چقدر هم نگاهش کنم دلم سیر نمیشود .
بعد از من به سمت شهریار میرود و محکم در آغوش میکشدش . دریای چشم های شهریار طوفانی میشود . اشک در چشم هایش حلقه میزند اما باز هم لبخندش را خفظ میکند . آرام به کمر سجاد میکوبد _دلم میخواهد برات دعای خیر کنم بگم ان‌شاءالله شهید بشی ولی دلم نمیزاره بگم . روی شانه سجاد را میبوسد و از آغوشش بیرون می آید . سجاد چیزی در گوش شهریار زنده میکند که لبخند شهریار را عمیق تر میکند . دوست سجاد به در تکیه داده و دست به سینه به زمین خیره شده است . معلوم است که خیلی معذب شده . به اصراره خاله شیرین به داخل خانه آمد . خاله شیرین ریز ریز گریه میکند و مادرم دلداری اش میدهد . همگی به حیاط میرویم . خاله شیرین قرآن برای سجاد میگیرد و سجاد چند بار از زیر آن رد میشود و در نهایت آن را میبوسد . همراه دوستش از در خارج میشود و چمدانش را پشت ماشین قرار میدهد . نگاه اشک آلودم را که میبیند به لبخند میزند و اشاره میکند ما من هم بخندم . لبخند میزنم تا دلش نگیرد . بعد از خداحافظی مجدد سوار ماشین میشود و ماشین شروع به حرکت میکند . نگاهی به کاسه آب در دستم می اندازم . گلبرگ های گل رز ردی آب شناور هستند و آرام حرکت میکنند . آب را پشت ماشین میریزم و تا لحظه ای که ماشین از دیدم پنهان شود به آن چشم میدوزم . سجاد هم تا آخرین لحظه از آینه بغل من را نگاه میکند و لبخند میزند . همگی دوباره به داخل خانه برمیگردیم . انگار با رفتن سجاد همه جا سوت و کور شده . انگار با رفتن سجاد روح از بدن ما هم خارج شده . در چشم همه غم است اما برای حفظ ظاهر لبخند تصنعی به لب دارند . مادر قطره اشک گوشه چشمش را پاک میکند و لبخند میزند _بریم خونه نورا جان ؟ نگاهم را به خاله شیرین میدوزم +اگه خاله شیرین و عمو محمود اجازه بدن میخوام تا ظهر اینجا باشم ، تو اتاق سجاد . قبل از اینکه مادرم فرصت پیدا کند چیزی بگوید خاله شیرین میگوید _آره دورت بگردم بمون، خوب کاری میکنی ، اتفاقا منم میخواستم بکم بمونی گفتم شاید دلت نخواد تو رو در وایسی قبول کنی . تو واسم مثل سجاد عزیزی ، بوی سجادو میدی . قبل از اینکه عروسم بشی بچم بودی . عین آتشفشان درحال فوران بودم ، حالا محبت های خاله شیرین باعث شد نتوانم جلوی اشک هایم را بگیرم . خودم را در آغوشش می اندازم و میرنم زیر گریه . مگر یک انسان چقدر توانایی دارد ؟ چقدر میتواند صبر کند ؟ چقدر می‌تواند جلوی بغض و گریه اش را بگیرد ؟ به قول خود سجاد اگر غم را در دلت نگه داری آسیب میبینی باید گریه کنی تا تخلیه شوی .
خاله شیرین که حال و روزش بدتر از من بود با گریه من او هم شروع به گریه می کند . همه دور ما جمع میشوند و سعی میکنند ما را آرام کنند . نگاهم در این میان به مادرم میافتد . چقدر سعی میکند گریه نکند . تمام تلاشش را کرده و لبخند کج و کوله ای جایگزین بغضش کرده . مادر بودن سخت است ...... اینکه ببینی جگر گوشه ات میسوزد و تو باید صبوری کنی تا داغ دلش بیشتر نشود ، اینکه خودت غم دیده باشی ولی مجبوری باشی بخندی و کسی را دلداری بدهی ، اینکه در سخت ترین شرایط باید بخندی و صبوری کنی ، سخت است . همه ی این ها سخت است و کسی جز مادر از عهده اش بر نمیاید.بخاطر همین میگویند بهشت زیر پای مادران است . پدر تکیه گاه است ، کوه است ، صبور است ، آرامش جان است ، اما مادر چیز دیگریست . مادری که ۹ ماه از جانش گذاشته تا تو را به این دنیا هدیه بدهد ، مادری که از خوشی خورش زد تا تو خوش باشی ، مادری که با همه ی بدی هایت ساخت و آنها را ندید گرفت مقدس است . مادر نشان اصلی قداست است . از آغوش خاله شیرین بیرون میایم و به سمت مادرم میروم . گونه اش را میبوسم +قربونت برم مامان چقدر صبوری .برو خونه مامان خیالت راحت باشه . تاظهر برمیگردم ، ایشالا وقتی برگشتم سرحال ، سرحالم . مادر گونه ام را میبوسد و قطره اشکی از گوشه چشمش سر میخورد . _بمون ولی زیاد غصه نخور، سجاد همینطوری که سالم رفته ، همینطوری هم سالم برمیگرده . لبخند میزنم . بعد از راهی کردن همه به اتاق سجاد میروم . روی تختش مینشینم ، ذهنم درگیر شهریار شده است . حالش خوب نبود ، در خودش فرو رفته بود . این اصلا خوب نیست . اولین بار بود که شهریار را این طور میدیدم . انگار در عالم دیگری بود ، غم در چشم هایش بود .از فکر شهریار بیرون می‌آیم و سر بلند میکنم . نگاهم به دفترچه آجری رنگ روی میز تحریر می افتد ، همان دفتری که وقتی بی اجازه به اتاق سجاد آمدم بازس کردم و سجاد با دیدن آن در دستم عصبی و کلافه شده بود . بی اختیار لبخند محوی میزنم . به سراغ دفترچه میروم . دیشب سجاد اجازه داد که هرچه میخواهم از اتاق بردارم .گفت در نبودش من مالک اتاق و وسایلش هستم و هر کاری خواستم میتوانم انجام بدهم . بلند میشوم و سراغ دفترچه میروم . پشت میز تحریر مینشینم و به سراغ همان شعر نصفه نیمه عاشقانه میروم . میخوانمش در دل میخوانمش 《عشق را باید که》 لبخند میزنم و ادامه شعر را به یاد می آورم +عشق را باید که با گیسوی او تفسیر کرد
💎ﻫﺮ ﺷﺐ ﺩﻋﺎی فرج به نیابت از اهل بیت علیهم السلام ،، شهدای مدافع حرم وهمه ی شهدای جنگ تحمیلی.... 💠 دعـــــــــــای فـــــــــــرج 💠 🔸بسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم🔸 ⚜الهی عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ.⚜ 💠دعــای ســـلامتی امــام زمــــان(عج)💠 ⚜"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"⚜ ⛅️اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَجُ⛅️
‼️ منتظر فرج باشید و ناامید نشوید ... 🟠 حضرت امیرالمؤمنین علی‌بن‌ابی‌طالب علیهماالسلام می‌فرمایند: 🍁منتظر فرج آل‌محمد صلی‌الله‌علیه‌وآله باشید و از رحمت خداوند نا امید نشوید 👈 زیرا که بهترین اعمال در نزد خداوند، انتظار فرج است 🍁 و فرمودند: 👈 طاقت کندن کوه‌‌ها آسان‌تر از انتظار دولتی است که ظهورش به تأخیر افتاده است! 🍁 از خداوند مدد بخواهید و صبر پیشه سازید که خداوند زمین خود را به بنده شایسته خود می‌‌سپارد و عاقبت نیک از آنِ پرهیزکاران است 👌 پیش از رسیدن دولت حق، شتاب نکنید که پشیمان می‌‌شوید و مدت آن را دراز مشمارید که باعث قساوت دل پ‌هاتان می‌‌گردد. 📚 خصال، ص۶۱۶ - ۶۲۵
ما بی خيال سيلی زهرا نمی‌شويم راضی به ترك و نهی تبرا نمی‌شويم ▪️اللّهُمَّ عَجِّل فَرجَ ▫️مُنتَِقمِ الزَّهرٰاء سَلٰامُ اللهِ عَلَیها 🏴🏴🏴🏴
4_6001520560486483747.mp3
5.22M
🌱 آرام جانم ... ای ماهِ تابانم ... بانو ... بی تو " علی " تنهاست 💔🥀 🎤 🖤 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 «الگویی برای همه» 👤 استاد 🔺 کی گفته حضرت زهرا فقط الگوی زنان هست؟! 🔸 وقتی این الگو رو به جوانانمون معرفی نکردیم نباید انتظار داشته باشیم پای ولایت محکم بایستن...
درمحضرحضرت دوست
✔️قسمت ۱۲۶ لبخند پر رنگی میزند _نخواب ، فقط سرتو بزار رو پام آرام سرم را روی پاهایش میگذارم . چ
❣قسمت ۱۲۷ تک مصرعی که بیش از هزار بار سجاد برایم خوانده . خودش میگفت هر بار که این شعر را بیاد می‌آورده و من در ذهنش نقش می‌بستم عذاب وجدان میگرفته .چه عذاب وجدان ها که گرفته بود و بخاطرش بیخوابی کشیده بود . دفترچه را میبندم و چشم هایم را محکم روی هم میفشارم .دلم طاقت خواندنش را نداند ، وقتی حالم بهتر شد میخوانم . به سمت تخت میروم و روی آن دراز میکشم . صاعدم را روی چشمهایم میگذارم و سعی میکنم بخوابم، بخوابم تا شایدخواب سجاد را ببینم ، بخوابم تا شاید غمم را فراموش کنم، بخوابم تا......... . . . بغض میکنم و مینالم +یعنی چی که میخوام برم ؟ شهریار لبخند میزند تا آرام شوم _مدت زیادی نمیمونم، بخاطر شهروز باید برم، میرم زود برمیگردم. فوق فوقش ۲۰ روز طول میکشه . کلافه میشوم +شهروز چه کاری داره که مهمتر از وضعیت الان منه ، به خدا داغونم تو ام بزاری بری من چیکار کنم؟ تازه یه هفتس سجاد رفته شهریار در مانده نگاهم میکند ، دیگر نمیداند چه کار کند تا قانع شوم _نورا باور کن اگه واجب نبود نمیرفتم . فقط ۲۰ روز . میرم ایتالیا یه سری هم به خانواده پدریم بزنم قطع رحم نشه . نفس عمیقی میکشم و بین موهایم دست میکشم .او چه گناهی کرده که باید بخاطر من بماند ؟ تا همینجایش هم بزرگواری کرده که از من اجازه گرفته برای رفتنش.دلم میخواهد لبخند بزنم تا نازاحت نشود اما نمیتوانم +باشه برو . ان‌شاالله به سلامتی بری و برگردی . لبخند شیرینی میزند _میدونستم اجازه میدی. شرمندتم که باید برم، اگه میتونستم بمونم میموندم این‌بار لبخند تصنعی میزنم +چرا تو شرمنده ای من باید شرمنده باشم ، تو وظیفه ای نداری که بخوای بمونی _اختیار داری ان‌شاالله برمیگردم برات حسابی جبران میکنم لبخندم عمیق تر میشود و سکوت میکنم . . . شهریار چمدان را کنار پایش میگذارد.نگاهی به اطراف می اندازم، مردم با دشته گلهای بزرگ و زیبا کمی آن طرف تر به استقبال مسافرانشان آمده اند.با دیدن آنها لبخند میزنم.‌ ۲۰ روز دیگر من هم اینطور به استقبال شهریار می آیم . شهریار بلاخره با همه خداحافظی میکند و در آخر به سمت من می آید _میخواستم باهات آخر سر خدافظی کنم چون برات هدیه دارم . لبخند میزنم و ابرو بالا می اندازم .شهریار با شادی کتاب بزرگی به دستم میدهد . با دقت نام کتاب را میخوانم 《دیوان شهریار》 کمی پایین تر ، کوچک نوشته شده 《سید محمد حسین بهجت تبریزی متخلص به شهریار》 و روی کتاب عکس بهجت تبریزی(شهریار) چاپ شده است . سر بلند میکنم و نگاه پرسشگرم را به شهریار میدوزم ، لبخند پهنی روی صورتش نقش میبندد _دیوان شهریار ، خیلی برام با ارزشه، همیشه وقتی دلم میگیره میخونم ، بهت دادم تا تو ام هروقت دلت گرفت بخونیش . جدا از شعرای قشنگش اسمشم دوست دارم چون هم اسم خودمه .خوب ازش نگهداری کن چون برام با ارزشه . با ذوق لبخندم میزنم به آبی چشم هایش خیره میشوم . +خیلی هدیه خوبی بود ، واقعا جز بهترین هدیه های عمرم بودم لبخندش عمیق تر میشود .خم میشود و روی سرم را میبوسد و بعد به من چشم میدوزد . با دقت چشم هایش را میکاوم . دریای چشمهایش آرام است ، آرام تر از همیشه ، بی هیچ موجی و تلاطمی . دسته چمدانش را میگیرد و بعد از خداحافظی از جمع، دور میشود و میرود . بغض نمیکنم ، گریه ام نمیگیرد ، دلم میگوید زود برمیگردد، خیلی زود.......... . . . درست ۳ روز از رفتن شهریار میگذرد، خسته و بی حوصله ام، وقتی شهریار بود سرحال بودم ، با اینکه سجاد نبود اما انقدر بی حوصله نبودم . همه چیز از ۱ ماه قبل شروع شد . سجاد با من صحبت کرد و برای سوریه اجازه گرفت، ۲۰ روز بعد به سوریه اعزام شد، یک هفته بعد از رفتنش شهریار رفت ایتالیا و حالا من تنها مانده ام.نه شهریاری هست که لخندانتم ، نه سوگلی که با من همدردی کند و نه سجادی که سر روی شانه اش بگذارم . دیوان شهریار را میبندم و از پنجره به آسمان چشم میدوزم . یکی از شعر های شهریار را بیاد می آورم 《سخن بی تو مکر جان شنیدن دارد نفس بی تو کجا نای دمیدن دارد علت کوری یعقوب نبی معلوم است شهر بی یار مگر ارزش دیدن دارد》 حق با اوست ، شهری که در او یار نباشد حتی ارزش دیدن هم ندارد . کشوی میز تحریر را باز میکنم و دفترچه سجاد را از آن بیرون میکشم.یکی از صفحه را باز میکنم و شعری که به ذهنم رسیده را در آن مینویسم .