eitaa logo
درمحضرحضرت دوست
665 دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
3.9هزار ویدیو
70 فایل
لینک کانال : @Abbasse_kardani 🌸🌸شهید مدافع حرم عباس کردانی 🌸🌸ولادت: 1358/12/20 🌸🌸شهادت: 1394/11/19 ثواب نشر کانال هدیه برسلامتی اقامون امام زمان(عج) وشادی روح شهید عباس کردانی ادمین کانال @labike_yasahide
مشاهده در ایتا
دانلود
ما بی خيال سيلی زهرا نمی‌شويم راضی به ترك و نهی تبرا نمی‌شويم ▪️اللّهُمَّ عَجِّل فَرجَ ▫️مُنتَِقمِ الزَّهرٰاء سَلٰامُ اللهِ عَلَیها 🏴🏴🏴🏴
4_6001520560486483747.mp3
5.22M
🌱 آرام جانم ... ای ماهِ تابانم ... بانو ... بی تو " علی " تنهاست 💔🥀 🎤 🖤 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 «الگویی برای همه» 👤 استاد 🔺 کی گفته حضرت زهرا فقط الگوی زنان هست؟! 🔸 وقتی این الگو رو به جوانانمون معرفی نکردیم نباید انتظار داشته باشیم پای ولایت محکم بایستن...
درمحضرحضرت دوست
✔️قسمت ۱۲۶ لبخند پر رنگی میزند _نخواب ، فقط سرتو بزار رو پام آرام سرم را روی پاهایش میگذارم . چ
❣قسمت ۱۲۷ تک مصرعی که بیش از هزار بار سجاد برایم خوانده . خودش میگفت هر بار که این شعر را بیاد می‌آورده و من در ذهنش نقش می‌بستم عذاب وجدان میگرفته .چه عذاب وجدان ها که گرفته بود و بخاطرش بیخوابی کشیده بود . دفترچه را میبندم و چشم هایم را محکم روی هم میفشارم .دلم طاقت خواندنش را نداند ، وقتی حالم بهتر شد میخوانم . به سمت تخت میروم و روی آن دراز میکشم . صاعدم را روی چشمهایم میگذارم و سعی میکنم بخوابم، بخوابم تا شایدخواب سجاد را ببینم ، بخوابم تا شاید غمم را فراموش کنم، بخوابم تا......... . . . بغض میکنم و مینالم +یعنی چی که میخوام برم ؟ شهریار لبخند میزند تا آرام شوم _مدت زیادی نمیمونم، بخاطر شهروز باید برم، میرم زود برمیگردم. فوق فوقش ۲۰ روز طول میکشه . کلافه میشوم +شهروز چه کاری داره که مهمتر از وضعیت الان منه ، به خدا داغونم تو ام بزاری بری من چیکار کنم؟ تازه یه هفتس سجاد رفته شهریار در مانده نگاهم میکند ، دیگر نمیداند چه کار کند تا قانع شوم _نورا باور کن اگه واجب نبود نمیرفتم . فقط ۲۰ روز . میرم ایتالیا یه سری هم به خانواده پدریم بزنم قطع رحم نشه . نفس عمیقی میکشم و بین موهایم دست میکشم .او چه گناهی کرده که باید بخاطر من بماند ؟ تا همینجایش هم بزرگواری کرده که از من اجازه گرفته برای رفتنش.دلم میخواهد لبخند بزنم تا نازاحت نشود اما نمیتوانم +باشه برو . ان‌شاالله به سلامتی بری و برگردی . لبخند شیرینی میزند _میدونستم اجازه میدی. شرمندتم که باید برم، اگه میتونستم بمونم میموندم این‌بار لبخند تصنعی میزنم +چرا تو شرمنده ای من باید شرمنده باشم ، تو وظیفه ای نداری که بخوای بمونی _اختیار داری ان‌شاالله برمیگردم برات حسابی جبران میکنم لبخندم عمیق تر میشود و سکوت میکنم . . . شهریار چمدان را کنار پایش میگذارد.نگاهی به اطراف می اندازم، مردم با دشته گلهای بزرگ و زیبا کمی آن طرف تر به استقبال مسافرانشان آمده اند.با دیدن آنها لبخند میزنم.‌ ۲۰ روز دیگر من هم اینطور به استقبال شهریار می آیم . شهریار بلاخره با همه خداحافظی میکند و در آخر به سمت من می آید _میخواستم باهات آخر سر خدافظی کنم چون برات هدیه دارم . لبخند میزنم و ابرو بالا می اندازم .شهریار با شادی کتاب بزرگی به دستم میدهد . با دقت نام کتاب را میخوانم 《دیوان شهریار》 کمی پایین تر ، کوچک نوشته شده 《سید محمد حسین بهجت تبریزی متخلص به شهریار》 و روی کتاب عکس بهجت تبریزی(شهریار) چاپ شده است . سر بلند میکنم و نگاه پرسشگرم را به شهریار میدوزم ، لبخند پهنی روی صورتش نقش میبندد _دیوان شهریار ، خیلی برام با ارزشه، همیشه وقتی دلم میگیره میخونم ، بهت دادم تا تو ام هروقت دلت گرفت بخونیش . جدا از شعرای قشنگش اسمشم دوست دارم چون هم اسم خودمه .خوب ازش نگهداری کن چون برام با ارزشه . با ذوق لبخندم میزنم به آبی چشم هایش خیره میشوم . +خیلی هدیه خوبی بود ، واقعا جز بهترین هدیه های عمرم بودم لبخندش عمیق تر میشود .خم میشود و روی سرم را میبوسد و بعد به من چشم میدوزد . با دقت چشم هایش را میکاوم . دریای چشمهایش آرام است ، آرام تر از همیشه ، بی هیچ موجی و تلاطمی . دسته چمدانش را میگیرد و بعد از خداحافظی از جمع، دور میشود و میرود . بغض نمیکنم ، گریه ام نمیگیرد ، دلم میگوید زود برمیگردد، خیلی زود.......... . . . درست ۳ روز از رفتن شهریار میگذرد، خسته و بی حوصله ام، وقتی شهریار بود سرحال بودم ، با اینکه سجاد نبود اما انقدر بی حوصله نبودم . همه چیز از ۱ ماه قبل شروع شد . سجاد با من صحبت کرد و برای سوریه اجازه گرفت، ۲۰ روز بعد به سوریه اعزام شد، یک هفته بعد از رفتنش شهریار رفت ایتالیا و حالا من تنها مانده ام.نه شهریاری هست که لخندانتم ، نه سوگلی که با من همدردی کند و نه سجادی که سر روی شانه اش بگذارم . دیوان شهریار را میبندم و از پنجره به آسمان چشم میدوزم . یکی از شعر های شهریار را بیاد می آورم 《سخن بی تو مکر جان شنیدن دارد نفس بی تو کجا نای دمیدن دارد علت کوری یعقوب نبی معلوم است شهر بی یار مگر ارزش دیدن دارد》 حق با اوست ، شهری که در او یار نباشد حتی ارزش دیدن هم ندارد . کشوی میز تحریر را باز میکنم و دفترچه سجاد را از آن بیرون میکشم.یکی از صفحه را باز میکنم و شعری که به ذهنم رسیده را در آن مینویسم .
. . . نگاهم را به سنگ قبر میدوزم و لبخند میزنم . ۳ شاخه گلی را که آورده ام پر پر میکنم و دور کلمه محمد صادق محمدی میریزم . ته مانده گلاب داخل شیشه را هم روی گل پر ها میریزم و نفس عمیقی میکشم .بوی گلاب و گل رز زیر بینی ام میپیچد و حس خوشایندی به سلول هایم تزریق میکند . نگاهی به سنگ قبر می اندازم و بغض میکنم +اومدم درد و دل کنم ، دیگه دلم داره میترکه . ۲۵ روزه سجاد رفته ، شهریار هم نیست . شهریار که انقدر درگیره اصلا درست حسابی تاحالا زنگ نزده .سجادم یه هفتس بهم زنگ نزده ، تا حالا پیش نیومده بود بیشتر از ۳ روز بهم زنگ نزنه .میترسم اتفاقی براش افتاده باشه . میزنم زیر گریه و صدای هق هق ام بلند میشود . دست های لرزانم را روی کلمه شهید میگذارم و گریه ام شدت میگیرد +من نمیخوام سجاد شهید بشه ، من سجادو از شما میخوام ، نزارید شهید بشه . با صدای زنگ موبایلم به خودم می آیم . اشک هایم را پاک میکنم و نگاهی به صفحه موبایل می اندازم . با دیدن نام مادرم بینی ام را بالا میکشم و صدایم را صاف میکنم ، بعد تماس را وصل میکنم +سلام مامان صدای مادر لرزان است _سلام مادر خوبی ؟ +خیلی ممنون ، چرا صداتون میلرزه ؟ صدایش را صاف میکند و سعی میکند عادی صحبت کند _من ، نه مادر خوبم ، کجایی ؟ +گلزار شهدام مضطرب میگوید _کی میای ؟ +یک ساعت دیگه هول میشود _نیا خونه ، برو خونه خاله شیرین ، نه اونجا نرو ، برو یکم بگرد با تردید میپرسم +مامان چیزی شده به من نمیگی ؟ میخندد، خنده ای که از پشت تلفن به راحتی تصنعی بودنش را تشخیص میدهم _نه عزیزم چیزی نشده ، میگم یکم بگرد ، همین ، بدتو که نمیخوام میفهمم اتفاقی افتاده که من نباید بدانم . دلم شور میزند و دست هایم یخ میکند . کاری از دستم بر نمیاید ، هر جقدر اصرار کنم مادرم نمیگوید ، یکهویی خانه رفتنم هم دردی را دوا نمیکند . مادر گفت بدم را نمیخواهد ، پس حتما به صلاحم نیست به خانه بروم +باش پس من میرم بگردم ، _هر وقت بهت زنگ زدم بیا خونه +باش ، پس فعلا خدافظ _خدافظ عزیزم . تماس را قطع میکنم و کلافه موبایل را در کیفم می اندازم . بی خیال چادر تازه شسته ام کنار مزار دو زا نو مینشینم . قرآن کوچکم را از کیفم بیرون میکشم و شروع به قرآن خواندن میکنم تا قلبم آرام بگیرد . چشم های خسته ام را از آیات میگیرم و به ساعتم میدوزم . بیش از یک ساعت از تماس مادرم گذشته و هنوز خبری نشده است . دلشوره ام مدام بیشتر میشود . ترسم از این است که اتفاقی برای سجاد افتاده باید به من نگفته باشد . دستی به مزار شهید میکشم +این همه سجاد ازتون حاجت خواست بهش دادید ، این یه حاجت منم بخاطر سجاد بدید . من مطمئنم سجاد سالم برمیگرده ، چون از شما خواستم ، همین یه حاجتو ازتون میخوام فقط همین یه دونه رو . موبایل را از کیفم بیرون میکشم و با تردید به مادرم زنگ میزنم .به محض شنید صدای مادرم دلشوره ام بیشتر میشود . صدایش گرفته و پر از بغض است _الو نورا ، الو ؟ چرا جواب نمیدی تازه به خودم می آیم +الو ، سلام _سلام مادر بی مقدمه میپرسم +چرا بغض کردید ؟ سعی میکند بغضش را کنترل کند _مادر سجاد برگشته ضربان قلبم شدت میگیرد ، یا ابالفضلی زیر لب میگویم و به مزار شهید چشم میدوزم . دستی روی گل پر ها میکشم ، یعنی دوست سجاد حاجت را نداده ؟ شاید سجاد هم از او شهادتش را خواسته و چون سجاد رفیق و همدمش است حاجت اورا داده ، شاید هم دلتنگ سجاد شده و او را پیش خود برده . در دل خطاب به شهید میگویم +اگه صلاح خدا شهادته عیب نداره ، ولی کاش بعد از ازدواجمون شهید بشه مادرم که سکوتم را میبیند هول میکند _نورا سجاد سالمه بغض میکنم ، نمیتوانم باور کنم ، اگر زخمی یا شهید شده باشد مادر به من نمیگوید . مادر ادامه میدهد _همینجاست ، تو خونه ی ما . حالش از منو تو هم بهتره ، اتفاقی نیوفتاده مادر با صدایی که از ته چاه بیرون می آید میگویم +گوشی رو بدید بهش ادامه دارد....
💎ﻫﺮ ﺷﺐ ﺩﻋﺎی فرج به نیابت از اهل بیت علیهم السلام ،، شهدای مدافع حرم وهمه ی شهدای جنگ تحمیلی.... 💠 دعـــــــــــای فـــــــــــرج 💠 🔸بسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم🔸 ⚜الهی عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ.⚜ 💠دعــای ســـلامتی امــام زمــــان(عج)💠 ⚜"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"⚜ ⛅️اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَجُ⛅️
♥ درالتهابِ‌زمین؛ دراضطرابِ‌زمان؛ یادِشما چترامان‌من‌است زیرباران‌دردها... +السَّلامُ‌عَلَيْكَ‌يَا وَعْدَاللَّهِ‌الَّذِي‌ضَمِنَهُ... 🌼سلام‌برمولای‌مهربانےڪه آمدنش‌وعده‌ی‌حتمےخداست‌و سلام‌برمنتظـران‌ودعاگویان‌آن روزگارنورانےوقریب...✨ ...🌼
🕊🌹🕊 گُــفته بــودم به کسی [ عشق ] نخواهم ورزید.. آمــَدیُ هـَـمــه‌یِ 👈|فرضیــه ها| ریخت‌به‌هم
👈 رفیق آماده باش خبرایه
16092256869950354811360.mp3
3.64M
پاشو اینجوری منو نده عذاب کلمینی مهدی رسولی .
⭕️ اسرائیل در ایستگاه پایانی آخرالزمان ▪️«فتنه سفیانی» آخرین مهره یهود، به منزله تنفس مصنوعی به «بنی اسرائیل فاسد» مستقر در است. ▪️البته قبل ، اسرائیل در جنگ با محور شیعی به مرز فروپاشی، رسیده و حمایت همپیمان غربی «مارقة الروم» نیز سودی نخواهد بخشید. ▪️همانطور که رهبر مقاومت سیدحسن نصرالله بیان فرمود: تا ۸۰سالگی، «» رقم خواهد خورد ان شاء الله.
درمحضرحضرت دوست
❣قسمت ۱۲۷ تک مصرعی که بیش از هزار بار سجاد برایم خوانده . خودش میگفت هر بار که این شعر را بیاد می
🌱🌷رمان جذاب و خواهر برادری لبخندبهشتی ✔️قسمت ۱۲۸ _دستش بنده ، بیا خونه ببینش . دیگر نمیتوانم بغضم را نگه دارم ، سریع تلفن را بی خداحافظی قطع میکنم و میزنم زیر گریه ، دلم نمیخواهد مادرم متوجه گریه ام بشود ، دل نگران میشود . سجاد شهید شده ، شهید شده و به من نمیگویند ، اگر سالم بود مادرم میگذاشت با او صحبت کنم . دست هایم به شدت میلرزند و رگ های سرم نبض میزنند. به راحتی صدای ضربان قلبم را میشنوم. اشک امانم را بریده ، حتی فرصت تفس کشیدن هم به من نمیدهد . موبایلم در دست هایم میلرزد ، به صفحه نگاه میکنم. دوباره مادرم زنگ زده.لب هایم را روی هم میفشارم تا جلوی گریه ام را بگیرم، تماس را وصل میکنم _مادر چی شد ؟ میگم سجاد سالمه دردت به جونم ، بیا خونه ببینش +پس چرا ...... بغض کردید ؟ _خوشحالم عزیز دلم ، بیا ببین چقدر خاله شیرینت خوشحاله ، بیا عزیز دلم بیا سجادو ببین . فقط نزدیک خونه شدی به من زنگ بزن +باش تماس را قطع میکنم، هیچکدام از حرف‌های مادرم را باور نکردم ، همه ی شواهد نشان میدهد سجاد من رفته . سریع تاکسی میگیرم و خودم را به خانه میرسانم . به محض رسیدن به درخانه پیاده میشوم . راننده بلند میگوید _کجا خانم ؟ کرایه رو حساب نکردید برمیگردم و با عذر خواهی زیاد کرایه را میدهم . آنقدر ذهنم درگیر است که حتی زمان و مکان را هم مدام از یاد میبرم . کلید می اندازم و سریع وارد خانه میشوم . صدای گریه و شیون تا حیاط هم می آید . پاهایم شُل میشود و روی زمین می افتم . حتی توان اشک ریختن ندارم ، احساس میکنم مغزم از کار افتاده است . با کمک دیوار به سختی روی پاهایم می‌ایستم . خودم را به در ورودی میرسانم و در را باز میکنم . نگاهم را داخل خانه میگردانم . چند پسر جوان ، هم سن و سال سجاد با لباس سپاهی ایستاده اند و گریه میکنند . آرام روی سرم میکوبم +یا جده سادات صدای شیون و گریه از اتاق مهمان است . سریع به سمت اتاق میدوم ، در اتاق باز است . میترسم ، از اینکه وارد اتاق بشوم میترسم ، میترسم جسد سجاد را ببینم . چرا هیچ کدام از اعضای خانواده نیستند ؟ آرام وارد اتاق میشوم ، پدرم و عمو محمود کنار در ایستاده اند ، با ورود من پدرم سریع سر بلند میکند و بهت زده نگاهم میکند . انگار انتظار حضور من را نداشته ، سریع میگوید _اینجا چیکار میکنی ؟ میزنم زیر گریه و با دلخوری میگویم +نمیخواستید به من بگین ؟ به من که اصل کاری ام؟؟ _نه نورا جان.... با برگرداندن سرم گریه ام متوقف میشود . بهت زده میشوم و چشم هایم را مدام میبندم و باز میکنم ، احساس میکنم چشم من دارد اشتباه میبیند .میزنم زیر خنده ، بلند قهقهه میزنم +دیوونه شدم ، بدبختیام کم بود دیوونگی هم بهش اضافه شد میخندم ، تلخ میخندم ، به بدختی هایم میخندم . دیوانه شده ام سجاد را میبینم . با لباس سپاهی خاکی و خونی به دیوار تکیه داده . موهایش پریشان و چشم هایش کاسه ی خون است . سرش لَق میخورد ، انگار توانایی نگه داری سرش را ندارد . با عشق نگاهم میکند ، دلتنگی در چشم هایش موج میزند ، اما انگار توان تکان خوردن از کنار دیوار را ندارد . با تکان خوردن شانه ام به خودم می آیم اما نگاه از سجاد نمیگیرم . صدای مادرم در گوشم میپیچد _نورا جان مگه نگفتم نزدیک خونه شده به من زنگ بزن و ریز ریز گریه میکند سر بر میگردانم و بی توجه به مادرم به سمت تابوت وسط اتاق قدم برمیدارم ، نکند دارم روح سجاد را میبینم ؟ سرم را خم میکنم ، و با دقت داخل تابوت را نگاه میکنم . با دیدن جسد داخل تابوت روی زمین می افتم . مادرم و خاله شیرین سریع به سمتم می‌آیند ، و کنارم مینشینند . حرف میزنند اما نمیدانم چه میگویند ، صداها برایم مبهم است . حالم خوش نیست . گوش هایم سوت میکشند ، روحم برای خروج از بدنم تقلا میکند . مدام منتظرم از خواب بپرم ، همیشه در جاهای بد خوابم ، از خواب میپرم اما حالا چرا بیدار نمیشوم ؟ چرا هیچکس نیست من را از این خواب بد بیدار کند . دوباره خم میشوم و به جسد نگاه میکنم ، بعد سر بلند میکنم و به سجاد نگاه میکنم . جسد داخل تابوت شهریار است !!!!! احساس میکنم چشم هایم سجاد و شهریار را جا به جا میبیند . آنقدر مبهوتم که نمیتوانم گریه کنم ، اصلا نمیدانم ماجرا چیست که بخواهم برایش گریه کنم .
سجاد به سوریه رفته اما شهریار شهید شده !!!همه چیز عجیب است ، همه چیز عین خواب است ، اما خواب نیست . جلو میروم دقیق صورت شهریار را میکاوم.... سفیدی صورتش زیر آفتاب سوخته است . گوشه لبش پاره شده و روی صورتش پر از زخم های کوچک است . آبی چشم هایش را آرام بسته و به خواب ابدی فرو رفته . با دیدن چهره اش یکهو زیر گریه میزنم . آرام روی پایم میکوبم.انگار حق من نیست در این دنیا خواهر یا برادری داشته باشم . حس تنهایی میکنم ، احیای میکنم در دنیا تنها شده ام.حالا دیگر نه سوگلی هست نه شهریاری.هر دو رفتند . خم میشوم و به سختی میان گریه ام زمزمه میکنم +ان‌شاالله عروسیتونو با هم تو آسمونا بگیرید گریه ام شدت میگیرد و محکم تر روی پاهایم میکوبم و زجه میزنم . مادرم و خاله شیرین سعی دارند وست هایم را بگیرند تا خودم را نزنم . سجاد به سختی خودش را از دیوار جدا میکند . پاهایش قُوَت ندارند و تِلو تِلو میخورد . کنارم مینشیند و دست هایم را محکم میان دست های مردانه اش میگیرم . هرچه سعی میکنم نمیتوانم دستم را ازمیان دست هایش بیرون بکشم کلافه مینالم +مگه خودت نگفتی گریه کن ؟ مگه نگفتی نریز تو خودت ؟ بزار گریه بکنم با صدای لرزانش و دورگه اش میگوید _گفتم گریه کن نگفتم خودتو بزن . بخدا شهریار راضی نیست با خودت اینجوری کنی گریه ام به هق هق تبدیل میشود . +سجاد چی شده ؟ چجوری شهید شده ؟ مگه نرفته بود ایتالیا ؟ چه خبره تو این خونه ، من غریبم ؟ فقط به من نگفتید ؟ چشم های قرمزش را به چشم های اشک آلودم میدوزد _من همه چیو بعدا برات توضیح میدم ، الان همه دارن میان برای مراسم ، اینجا الان شلوغ میشه ، تا شلوغ نشده درد و دلاتو با شهریار بکن. بینی ام را بالا میکشم +لابد بهاره و عمو محسن وقتی فهمیدن شهریار شهید شده نیومندن ، آره ؟ سری به نشانه نفی تکان میدهد و لبخند تلخ و بیجانی میزند _اشتباه میکنی ، اومدن ، بهاره خانم حالش بد شد غش کرد ، الان تو اتاق توعه ، عمو محسنم پیششه بی آن که کسی ببیند قطره اشکی را از گوشه چشمم پاک میکند _۱۰ دقیقه میگم همه برن بیرون هر چی دلت میخواد به شهریار بگو ، گریه کن ، درد و دل کن ولی خودتو نزن ، به خودت آسیب نرسون . زیادم به خودت فشار نیار که یه وقت از حال بری هوا را میبلعم و سر تکان میدهم . سجاد بلند میشود و اشاره میکند تا همه از اتاق خارج شوند . مادرم و خاله شبرین نگاهی به یکدیگر و بعد به من می اندازند . با اکراه بلند میشود و پشت سر پدرم و عمو محمود از اتاق خارج میشوند . سجاد در آخر میگوید _۱۰دقیقه بیشتر زمان نداری ، ازش خوب استفاده کن . و بعد از اتاق خارج میشود و در را پشت سرش میبندد چشم از در میگیرم و به صورت بی جان شهریار میدوزم . گریه ام آرام گرفته است . با صدای خش داری میگویم +رفتی نه ؟ لیاقتت همین بود ، اگه کمتر از شهادت نصیبت میشد تعجب میکردم . فکر کنم تو بین شهدا مقام ویژه ای داری . چون نه خانواده با دین و ایمانی داشتی نه حتی دوست و رفیق درست حسابی . ۹سال خارج بودی و حتی بلد نبودی یه رکعت نماز بخونی ولی حالا شهید شدی ، این نشون میده خیلی تلاش کردی . فقط یه سوال ازت دارم . چرا به من نگفتی نمیری ایتالیا ؟ چرا به من دروغ گفتی ؟ من غریبه بودم ؟ بغض میکنم و سر تکان میدهم . تلخندی میزنم و ادامه میدهم +ولش کن ، باید از این ۱۰ دقیقه نهایت استفاده رو بکنم.از اون بالا چه خبر ؟ خوش میگذره ؟ سوگل چی ؟ سوگل خوبه ؟ لابد چند روز دیگه عروسیتونه ، تو آسمونا یه عروسی حسابی برپاست ، خوش بحال سوگل که قراره با یه شهید ازدواج کنه . خیلی داره بهت خوش میگذره ها ! شهید که شدی ، به خدا هم رسیدی ، سوگلم که پیشته . فقط منو گذاشتی با یه دنیا غم و قصه رفتی . منو گذاشتی تو این دنیا بی سر و سامون و بی ارزش خودت رفتی اون بالا ها خوش میگذرونی . قطره اشکی از گوشه چشمم سر میخورد . لبخند پهنی میرنم +یادته روز عقدم بهت گفتم ایشالا دومادیتو ببینم ؟ من که نمیتونم ببینم ولی حداقل حق خواهری رو ادا میکنم بهت تبریک میگم . مبارک باشه شازده دوماد ، مبارک باشه دوماد خوشبخت ، عروسیت مبارک عزیزم . سلام منو به سوگل برسون ، بهش بگو دلم براش تنگ شده ، خیلی تنگ دیگر نمیتوانم خودم را کنترل کنم، اشک از گوشه چشم هایم میبارد و گونه هایم را تَر میکند .....
💎ﻫﺮ ﺷﺐ ﺩﻋﺎی فرج به نیابت از اهل بیت علیهم السلام ،، شهدای مدافع حرم وهمه ی شهدای جنگ تحمیلی.... 💠 دعـــــــــــای فـــــــــــرج 💠 🔸بسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم🔸 ⚜الهی عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ.⚜ 💠دعــای ســـلامتی امــام زمــــان(عج)💠 ⚜"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"⚜ ⛅️اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَجُ⛅️
سلام مولای من مهدی جان❤️ از شما سپاسگزارم که هر صبح رخصت می‌دهید سلامتان کنم، یادتان کنم... من با این سلام ها تازه می‌شوم، جان می‌گیرم، پرواز می‌کنم... من با این سلام ها یادم می‌آید پدر دارم، جان پناه دارم، راه بلد دارم... من با این سلام ها زنده‌ام... 🌤
ای صبح من از طعم کلامت شيرين هر لحظه به اعتبار نامت شيرين لبخند بزن، بخند، از قند لبت هر صبح بخير و هر سلامت شيرين
تنها ترس.mp3
2.8M
🔊 🎵 «تنها ترس» 🎙 استاد 🔸 اصلی‌ترین غیبت امام زمان... ⁉️ آیا کار برای امام زمان، به خودیِ خود درست می‌شود؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ مردمان آخرالزمان اونهایی‌شون که مومن می‌مونن و ایمان به غیب دارن خیلی مقام دارن ... 🖤اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🖤
27.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️پست ویژه 🚨پیشگویی نابودی اسرائیل در قرآن ✨ مرور آیات ۴ تا ۷ سوره مبارکه اسراء 🔹 دو بار فساد یهود مورد اشاره قرآن 🔸 سرکوب اول یهود توسط ایرانیان 🔹 شروع فساد دوباره پس از سرکوب 🔸 سرکوب دوم و نهایی، پس از ظهور 🔥 سرکوب اول: قبل از ظهور امام در مرحله سیوف در فرآیند آتش مشرق 🔥 سرکوب دوم و نهایی: بعد از ظهور امام زمان و سپس آزادی قدس 🖤اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️پست ویژه 🔰 رمز ظهور 👤استاد رائفی پور 🖤اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🖤
درمحضرحضرت دوست
🌱🌷رمان جذاب و خواهر برادری لبخندبهشتی ✔️قسمت ۱۲۸ _دستش بنده ، بیا خونه ببینش . دیگر نمیتوانم ب
✔️قسمت ۱۲۹ آرام دستم را روی پیشانی شهریار میکشم و تار موهای به هم ریخته روی پیشانه اش را کنار میزنم . با باز شدن در سر برمیگردانم و دستی به صورت اشک آلودم میکشم . سجاد لبخند محزونی میزند _بهاره خانم بهوش اومده ، میای بیرون بهاره خانم بیاد ؟ سر تکان میدهم و بلند میشوم . سعی میکنم جلوی اشک هایم را بگیرم . از چهارچوب در خارج میشوم و همراه سجاد روی مبل مینشینم . هنوز کامل باور نکرده‌ام شهریار شهید شده.محاسبه سر انگشتی میکنم، ۱۷ روز پیش شهریار رفت . درست گفته بود ، قبل از ۲۰ روز برگشت . بهاره خانم از اتاق من خارج میشود .برخلاف همیشه موهایش را کامل زیر شالش فرو برده . زیر چشم هایش گود افتاده و رنگش پریده است . گریه کنان همراه عمو محسن وارد اتاق میشود و در را پشت سرش میبندد . سرم را به سمت سجاد برمیگردانم . +حالا برام تعریف کن ، بگو شهریار کجا شهید شد ، چجوری شهید شد ، اصلا بگو چه خبره ؟ چرا همه چی عجیبه ؟ سر تکان میدهد و لبخند دلسوزانه ای میزند _بزار بعدا بگم الان حالت خوب نیست +اتفاقا الان بگی بهتره ، میدونی هنوز خیلی باورم نشده ، بخاطر همین آرومم . تا آرومم بهم بگو . بزار زودتر باورم بشه ، بزار تا وقتی جسدش دفن نشده باور کنم . سر به زیر می اندازد و به گل های قالی خیره میشود . آهی از سر حسرت میکشد . دلم برایش میسوزد ، دلش پر از درد وغم است اما بخاطر حال من مراعات میکند و زیاد به روی خودش نمی آورد . با دقت نگاهش میکنم . تازه متوجه صورت سرخش میشوم .زیر آفتاب سوریه سوخته است.آنقدر ذهنم درگیر شهریار بود که حتی درست سجاد را نگاه نکردم ، حتی وقت نکردم ابراز دلتنگی کنم.نتوانستم ذوق کنم ، نتوانستم برایش از دلتنگی ها و نبودن‌هایش بگویم . فقط تا به خودم آمدم دیدم یک دنیا غم درد دلم تلنبار شده است . نگاهی به دور و بر می اندازم . مادرم و خاله شیرین در آشپزخانه نشسته اند و آرام حرف میزنند و گریه میکنند . پدرم و عمو محمود همراه پسرهای بسیجی جوان که در ابتدا دیدمشان به دنبال پرچم سیاه و حلوا و خرما رفته اند، این را از میان حرفهای مادرم و خاله شیرین متوجه شدم . سجاد سر بلند میکنم و مستقیم به چشم هایم خیره میشود .نگاه منتظرم را که میبیند بلاخره قفل میان لب هایش را باز میکند _از اولشم شهریار نرفت ایتالیا، قرارم نبود بره. قبل از رفتنم باهم هماهنگ کردیم.قرار شد یه مدت بعد از رفتن من به بهونه ایتالیا و کارهای شهروز و غیره بیاد سوریه . این نقشه رو کشید چون میدونست اگه بخواد مستقیم به خانوادش بگه که میخواد بره سوریه قبول نمیکنن.گفت وقتی رسیدم سوریه بهون زنگ میزنم میگم و ازشون حلالیت میخوام .همین کارم کرد . بلاخره با هزار زحمت تونست بهاره خانم و عمو محسنو از خودش راضی کنه.خودشم ناراحت بود از اینکه داره این کارو میکنه. حتی بعضی شبا گریه میکرد.ولی میگفت چاره دیگه ای نداشتم ، اگه میفهمیدن میخوام برم سوریه نمیذاشتن .وقتی به خانوادش گفت ، بهون گفت به هیچکس دیگه نگن که رفته سوریه .تو سوریه پیش هم بودیم . ماجرای شهید شدنش رو بعدا برات میگم ، الان توانش رو ندارم . خلاصه وقتی شهید شد خیلی یهویی قرار شد جسد رو برگردونن ایران . منم همراهش اومدم . دیروز به عمو محمد و بابام و عمو محسن گفتیم ، قرار شد بخاطر بی تابی نکردن بقیه کسی متوجه نشه و وقتی جسد رسید به همه خبر بدیم برای مراسم بیان . اینکه الان جسد شهریار تو خونه شماست هم بخاطر وصیت خودشه.هم به من چندیدن بار گفت هم تو وصیت نامش نوشته که به هیچ وجه جسدش رو بعد از شهادت نبرن خونه ی خودشون . وقتی ازش پرسیدم چرا نمیخوای ببرن خونه ی خودتون ، گفت چون پولی که باهاش خونشون رو خریدن ندادست دلش نمیخواد وقتی شهید شد پیکرش بره تو همچین خونه ای . با صدای جیغ بهاره مادرم و خاله شیرین سریع از آشپزخانه خارج میشوند و به اتاق میروند . به احتمال زیاد دوباره بیهوش شده است . با احساس گرمی چیزی روی گونه ام به خودم می آیم . تازه متوجه دست سجاد میشوم .انگشت شصتش را آرام روی گونه ام میکشد و اشک هایم را پاک میکند .اشک هایی که بی اختیار از چشم هایم باریده اند . لبخند تصنعی میزنم تا سجاد نگران نشود . دستش را از روی گونه ام پایین میکشد . نگاهم میکند و میخواهد چیزی بگویند . قبل از اینکه فرصت پیدا کند مادرم مرا میخواند .سریع بلند میشوم و به اتاق میروم .بهاره بی حال به دیوار تکیه داده . خاله شیرین شانه اش را ماساژ میدهد
خاله شیرین شانه اش را ماساژ میدهد و مادرم با پر چادرش بادش میزند .با ورودم به اتاق بهاره به سختی میگوید _نورا برو از اتاقت کیفمو بیار ، سریع متعجب ابرو بالا می اندازم اما سریع از اتاق خارج میشوم و برای آوردن کیف بهاره اقدام میکنم .وقتی کیف را به او میرسانم سریع کیف را باز میکند و یک جعبه از آن بیرون میکشد .جعبه ای بنفش و کوچک که پامیونی صورتی زینت آن شده است . جعبه را به دستم میدهد _شهریار تو سوریه بهم زنگ زد ، گفت اگه دیگه بر نگشت اینو بدم بهت ، گفت قبل از اینکه دفنش کنن بهت بدم و بعد میزند زیر گریه . بخاطر گریه زیاد و حال خرابش نفسش مدام میگیرد . جعبه را از دستش میگیرم و تشکر میکنم . با گریه او بی اختیار من هم گریه ام میگیرد . فرصت را غنیمت میشمارم و کنار میکر شهریار مینشینم . اما در باز میشود . چند نفر زن و مرد وارد اتاق میشوند . هیچکدام را نمیشناسم ، به احتمال زیاد از اقوام بهاره هستند که در ایران سکونت دارند ، چون وضع حجاب مناسبی هم ندارند . نگاهم را به صورتشان میدوزم . اشک و گریه های تصنعی شان از هرار کیلومتری هم قابل تشخیص است. بیش از هر چیزی نگران آرایش صورتشان هستند که نریزد و سریع اشک هلی دروغینشان را پاک میکنند تا مبادا آرایششان خراب شود . سری به نشانه تاسف تکان میدهم ، بهاره خانم تا متوجه آنها میشود سریع میگوید _برید بیرون همه متعجب ابرو بالا می اندازند . بهاره ادامه میدهد _شهریار ناراحت میشه شما رو اینجوری ببینه ، تا زنده بود که اذیتش کردید ، بزارید حد اقل روحش در آرامش باشه و بعد صدای هق هقش بلند میشود .همه ی آنها با حالت بدی بهاره را نگاه میکنند و از اتاق خارج میشود . بهاره آرام با خود حرف میزند _الهی بمیرم برا بچم . تا زنده بود میومدن اذیتش میکردن ، وقتی فهمیدن مذهبی شده از عمد مدام میومدن خونمون با وضعیتای ناجور که پسرمو اذیت کنن .آخ خدا مادر بمیره برات . و بعد محکم به صوراش میکوبد . مادرم و خاله شیرین سعی دارند جلویش را بگیرند . دلم برای شهریار میسوزد ، مظلوم عالم بود .چه بلاها که سرش آوردند و صدایش در نیامد . عمو محمود وارد اتاق میشود ، و میگوید بقیه مهمان ها و دوستان شهریار آمده اند و بعد از اتاق خارج میشود . مهمان ها وارد اتاق میشوند . هرچه زمان میگذرد مهمان های بیشتری به خانیمان می آیند .بعضی ها به شدت گریه میکنند و به سر و صورت خود میزنند .در این میان من گوشه ای از اتاق مینشینم و جعبه را به سینه ام میچسبانم و مدام گریه میکنم . شهریار همیشه به فکر من بود ، چه در بچگی که نمیدانستیم خواهر و برادریم چه وقتی فهمیدیم خواهر و برادریم . به سختی روی پا می ایستم . پاهای سستم را روی زمین میکشم و از اتاق خارج میشوم . احساس میکنم دنیا تمام شده ، برایم باورش سخت است که دیگر شهریاری نیست ، دیگر همراه و همدمم نیست . دیگر پشت و پناهم در سختی ها نیست . با بلند کردن سرم بهت زده به صحنه رو به رویم خیره میشوم .شهروز کنار نزدیک در اتاق ایستاده و دست جلوی صورتش گرفته . بینی ام را بالا میکشم و با قدم هایی محکم به او نزدیک میشوم . با نزدیک شدنم دستش را از روی صورتش پایین میکشد . رگ های بیرون زده ی چشمش نشان از گریه کردنش میدهد ، اما برای اینکه غرور کاذب و مسخره اش حفظ شود ، تظاهر به خنثی بودن میکند . صدای گرفته ام را صاف میکنم و بی هیچ مقدمه و سلامی میگویم +وقتی شهریار رفت سوریه بهتون گفت ؟چون گفته بود میاد پیش شما تو ایتالیا زیر چشمی نگاهم و میکند و بعد نگاهش را به زمین میدوزد و سر تکان میدهد . با تاییدش انگار نفت روی آتش درونم ریخته اند ، آتش وجودم اَلو میگیرد .شهریار حتی به شهروزم گفته اما به من نگفته . بغضم را قورت میدهم و سعی میکنم بر خودم مسلط باشم . +چرا حاضر شدی کمکش کنی ؟ نگاه نافذش را به چشم هایم میدوزد و دست در جیب شلوار مخملش فرو میبرد . میخواهد چیزی بگویند اما قبل از صدایی از دهانش خارج شود پشیمان میشود .سری به چپ و راست تکان میدهد و دوباره نگاهم میکند _برادرم بود ، بلاخره ....... بلاخره یه جا باید بهش....... نگاهش را میگیرد _مهم نیست ، کی هستی که بخوام بهت جواب پس بدم . وبعد با قدم هایی بلند از من دور میشود . سری به تاسف برایش تکان میدهم ، ادامه جمله اش را خودم متوجه شدم .بی اختیار پوزخند میزنم ، اعتراف به خوب بودن برایش سخت است . سجاد تازه متوجه من میشود سریع کنارم می آید و همانطور که با اخم های غلیظ به رفتن شهروز خیره شده میگوید _چی میگفت ؟ معلوم است که سجاد هم مار گزیده است که میداند این رفتار و نگاه های شهروز قطعا کلام بد و توهین آمیزی به همراه دارد ادامه دارد...
💎ﻫﺮ ﺷﺐ ﺩﻋﺎی فرج به نیابت از اهل بیت علیهم السلام ،، شهدای مدافع حرم وهمه ی شهدای جنگ تحمیلی.... 💠 دعـــــــــــای فـــــــــــرج 💠 🔸بسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم🔸 ⚜الهی عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ.⚜ 💠دعــای ســـلامتی امــام زمــــان(عج)💠 ⚜"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"⚜ ⛅️اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَجُ⛅️
❤️ ای تجلی آبی ترین آسمان امید دلـــــها به یاد تو می تپد و روشــــنی نگاه منتظران به افق خورشید ظهـور توست بیا و گـرد گامهایت را توتیای چشــمانمان قرار ده
در فضاے مجازے اگر آدم درست وارد بشـــود،خوبـــــ استـ. اما اگـر برود بشود. نه خوب نیست. جای خطرناکی است؛ خیلی باید آدم مراقب باشد.