eitaa logo
|آقٖـاےِ عِشـ♡ــق|
460 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
591 ویدیو
5 فایل
❤انٺـشار ٺـصاویر و سخنـرانےهاۍ امامـ خامنہ اے ❤نڪاٺ مفید و آموزندهـ از بیاناٺ ارزشمندشاݧ ❤اخبار لحظہ اۍ از فرمایشاٺ ایݜاݧ ❤انتشار پست های سیاسی
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جزء ١٧.mp3
3.8M
تندخوانی جزء هفدهم قرآن کریم •┈┈••✾❀💖❀✾••┈┈• @Aghaye_Eshgh •┈┈••✾❀💖❀✾••┈┈•
متاسفانه دیروز بعد از ظهر شناور گشتی لجستیکی کنارک در تمرین دریایی به اشتباه هدف آتش خودی قرار گرفت. در همین رابطه روابط عمومی منطقه یکم دریایی بندرعباس ضمن اعلام این خبر گفت؛ بعدازظهر روز گذشته در حین تمرین دریایی تعدادی از شناورهای نیروی دریایی ارتش، شناور پشتیبانی سبک کنارک دچار حادثه شد که تا کنون شهادت یک نفر محرز و تعدادی نیز مجروح شده‌اند. ابعاد حادثه در دست بررسی دقیق کارشناسان فنی است •┈┈••✾❀💖❀✾••┈┈• @Aghaye_Eshgh •┈┈••✾❀💖❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب هفدهم: درس وقت شناسی از شهید حسین قجه ای •┈┈••✾❀💖❀✾••┈┈• @Aghaye_Eshgh •┈┈••✾❀💖❀✾••┈┈•
سانحه در رزمایش‌‌ها و مانورهای نظامی اتفاق عجیبی نیست، نخواهیم گذاشت با بهره‌برداری سیاسی از این اشتباه خدمات ارتش جمهوری اسلامی ایران را کمرنگ کنید، ارتش همیشه در کنار مردم بوده و خواهد بود... •┈┈••✾❀💖❀✾••┈┈• @Aghaye_Eshgh •┈┈••✾❀💖❀✾••┈┈•
🔴وقتی حتی نمیدونی کنارک ناوچه بوده که مورد اصابت قرار گرفته نه منطقه ولی دستور سازمانیت میگه باید لاشخوری کنی تا پول بگیری! بماند که این ماجرای هیج ارتباطی با سپاه نداره و ناو جماران متعلق به ارتشه اینجا هاست که میگن حرف نزنی ...... •┈┈••✾❀💖❀✾••┈┈• @Aghaye_Eshgh •┈┈••✾❀💖❀✾••┈┈•
|آقٖـاےِ عِشـ♡ــق|
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_سی_و_سوم 💠 طاقت از دست دادن برادرم را نداشتم که با #اشک‌هایم به مصطفی التم
✍️ 💠 با خبر شهادت ، فاتحه ابوالفضل و دمشق و داریا را یکجا خواندم که مصطفی با قامت بلندش قیام کرد. نگاهش خیره به موبایلش مانده بود، انگار خبر دیگری خانه‌خرابش کرده و این دست و بالش را بسته بود که به اضطرار افتاد :«بچه‌ها خبر دادن ممکنه بیان سمت حرم سیده سکینه!» 💠 برای اولین بار طوری به صورتم خیره شد که خشکم زد و آنچه دلش می‌خواست بشنود، گفتم :«شما برید ، هیچ اتفاقی برا من نمیفته!» و دل مادرش هم برای حرم می‌لرزید که تلاش می‌کرد خیال پسرش را راحت کند و راحت نمی‌شد که آخر قلبش پیش من ماند و جسمش از خانه بیرون رفت. 💠 سه روز، تمام درها را از داخل قفل کرده بودیم و فقط خدا را صدا می‌زدیم تا به فریاد مردم مظلوم برسد. صدای تیراندازی هرازگاهی شنیده می‌شد، مصطفی چندبار در روز به خانه سر می‌زد و خبر می‌داد تاخت و تاز در داریا به چند خیابان محدود شده و هنوز خبری از و زینبیه نبود که غصه ابوالفضل قاتل جانم شده بود. 💠 تلوزیون سوریه تنها از پاکسازی حلب می‌گفت و در شبکه العربیه جشن کشته شدن بر پا بود، دمشق به دست ارتش آزاد افتاده و جانشینی هم برای تعیین شده بود. در همین وحشت بی‌خبری، روز اول رسید و ساعتی به افطار مانده بود که کسی به در خانه زد. مصطفی کلید همراهش بود و مادرش هرلحظه منتظر آمدنش که خیالبافی کرد :«شاید کلیدش رو جا گذاشته!» 💠 رمقی به زانوان بیمارش نمانده و دلش نیامد من را پشت در بفرستد که خودش تا حیاط لنگید و صدا رساند :«کیه؟» که طنین لحن گرم ابوالفضل تنم را لرزاند :«مزاحم همیشگی! در رو باز کنید مادر!» تا او برسد قفل در را باز کند، پابرهنه تا حیاط دویدم و در همان پاشنه در، برادرم را مثل جانم در آغوش کشیدم. وحشت اینهمه تنهایی را بین دستانش گریه می‌کردم و دلواپس بودم که بی‌صبرانه پرسیدم :«حرم سالمه؟» 💠 تروریست‌های را به چشم خودش در زینبیه دیده و هول جسارت به حرم به دلش مانده بود که قد علم کرد :«مگه ما مرده بودیم که دستشون به حرم برسه؟» لباسش هنوز خاکی و از چشمان زیبایش خستگی می‌بارید و با همین نگاه خسته دنبال مصطفی می‌گشت که فرق سرم را بوسید و زیر گوشم شیطنت کرد :«مگه من تو رو دست این پسره نسپرده بودم؟ کجا گذاشته رفته؟» 💠 مادر مصطفی همچنان قربان قد و بالای ابوالفضل می‌رفت که سالم برگشته و ابوالفضل پشت این شوخی، حقیقتاً نگران مصطفی شده بود و می‌دانست ردّش را کجا بزند که زیر لب پرسید :«رفته ؟» پرده اشک شوقی که چشمم را پوشانده بود با سرانگشتم کنار کشیدم و شیدایی این جوان را به چشم دیده بودم که شهادت دادم :«می‌خواست بره، ولی وقتی دید درگیری شده، همینجا موند تا مراقب من باشه!» 💠 بی‌صدا خندید و انگار نه انگار از یک هفته شهری برگشته که دوباره سر به سرم گذاشت :«خوبه بهش سفارش کرده بودم، وگرنه الان تا حلب رفته بود!» مادر مصطفی مدام تعارف می‌کرد ابوالفضل داخل شود و عذر غیبت پسرش را با مهربانی خواست :«رفته حرم سیده سکینه!» و دیگر در برابر او نمی‌توانست شیطنت کند که با لهجه شیرین پاسخ داد :«خدا حفظش کنه، شما که تو داریا هستید، ما خیالمون از حرم (علیهاالسلام) راحته!» 💠 با متانت داخل خانه شد و نمی‌فهمیدم با وجود شهادت و آشوبی که به جان دمشق افتاده، چطور می‌تواند اینهمه آرام باشد و جرأت نمی‌کردم حرفی بزنم مبادا حالش را به هم بریزم. مادر مصطفی تماس گرفت تا پسرش برگردد و به چند دقیقه نرسید که مصطفی برگشت. از دیدن ابوالفضل چشمان روشنش مثل ستاره می‌درخشید و او هم نگران حرم بود که سراغ زینبیه را گرفت و ابوالفضل از تمام تلخی این چند روز، تنها چند جمله گفت :«درگیری‌ها خونه به خونه بود، سختی کارم همین بود که هنوز مردم تو خونه‌ها بودن، ولی الان پاکسازی شده. دمشق هم ارتش تقریباً کنترل کرده، فقط رو بعضی ساختمون‌ها هنوز تک تیراندازشون هستن.» 💠 و سوالی که من روی پرسیدنش را نداشتم مصطفی بی‌مقدمه پرسید :«راسته تو انفجار دمشق شهید شده؟» که گلوی ابوالفضل از گرفت و خنده‌ای عصبی لب‌هایش را گشود :«غلط زیادی کردن!» و در همین مدت را دیده بود که به سربازی‌اش سینه سپر کرد :«نفس این تکفیری‌ها رو گرفته، تو جلسه با ژنرال‌های سوری یجوری صحبت کرد که روحیه ارتش زیر و رو شد و بازی باخته رو بُرد! الان آموزش کل نیروهای امنیتی سوریه با ایران و و به خواست خدا ریشه‌شون رو خشک می‌کنیم!»... ✍️نویسنده: ✍️ کانال @Aghaye_Eshgh
💢تعداد شهدای حادثه ناوچه کنارک ۱۹ تن بوده است/ تعداد مجروحان ۱۵ نفر است روابط عمومی نیروی دریایی ارتش در تشریح چگونگی بروز حادثه برای یکی از شناورهای سبک در منطقه عمومی آب‌های جاسک و چابهار: 🔹عصر روز یکشنبه بیست و یکم اردیبهشت در حین انجام تمرین دریایی توسط تعدادی از شناورهاي نیروی دریایی ارتش در آبهای جاسک و چابهار، شناور پشتیبانی سبک كنارک دچار حادثه شد و تعدادی از دريادلان نيروي دريايي به فيض شهادت نائل آمدند. 🔸پس از این حادثه تیم های امداد و نجات دریایی در فاصله کوتاه در محل حضور یافته و مجروحان و شهدا را از شناور تخلیه و به مراکز درمانی منتقل کردند. 🔹نیرو های مستقر در شناور مذکور رشادت مثال زدنی در نجات جان همرزمان خود به خرج دادند. 🔸تعداد شهدای این حادثه ۱۹تن بوده و تعداد مجروحان نیز ۱۵نفر است که در وضعیت مناسبی به سر می‌برند. 🔹شناور حادثه‌دیده کنارك طي عملياتي برای بررسی های فنی به محل اسکله دریایی منطقه منتقل شده است. 🔸انتظار می ‌رود تا بررسی دقیق تیم های کارشناسی حاضر در محل حادثه از هرگونه گمانه‌زنی در این خصوص پرهیز شود. •┈┈••✾❀💖❀✾••┈┈• @Aghaye_Eshgh •┈┈••✾❀💖❀✾••┈┈•
‏عمدى باشه سهوى باشه جدى باشه مانور باشه فرضى باشه واقعى باشه ارتش باشه سپاه باشه تامين امنيت خليج فارس با قواى نظامى جمهورى اسلامى ايرانه،والسلام 🏴انا لله و انا الیه راجعون🏴 شهادت 🕊تعدادی از نیروهای ارتش جمهوری اسلامی ایران را تسلیت عرض میکنیم. •┈┈••✾❀💖❀✾••┈┈• @Aghaye_Eshgh •┈┈••✾❀💖❀✾••┈┈•
فرمانده كل ارتش جمهوري اسلامي ايران در پي شهادت تعدادي از دريادلان نيروي دريايي ارتش در حادثه ناو كنارك پيامی صادر كرد. ولَنَبْلُوَنَّكُمْ بِشَيْءٍ مِنَ الْخَوْفِ وَالْجُوعِ وَنَقْصٍ مِنَ الْأَمْوَالِ وَالْأَنْفُسِ وَالثَّمَرَاتِ وَبَشِّرِ الصَّابِرِينَ پوشیدن خلعت شهادت آرزوی رزمندگان مومنی است که صادقانه و جان برکف، زندگی خود را وقف دفاع از آرمان ها و حدود و ثغور کشور نموده اند. وصول به این مطلوب اگرچه برای شهیدان شیرین و گواراست، برای بازماندگان تلخ و جانکاه است و فراغ آنها جز به لطف خداوند رحمان و رحیم جبران نمی شود. شهادت جمعی از رزمندگان سپیدپوش نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی ایران را به محضر فرمانده معظم کل قوا (مدظله العالی)، خانواده معظم شهدا و همه همرزمان عزیزم تبریک و تسلیت عرض می کنم. از درگاه خداوند بزرگ برای آن عزیزان که اینک در جوار رحمت پروردگار آرام گرفته اند، علو درجات و برای خانواده معظم آنها صبر و اجر مسئلت می نمایم. •┈┈••✾❀💖❀✾••┈┈• @Aghaye_Eshgh •┈┈••✾❀💖❀✾••┈┈•
|آقٖـاےِ عِشـ♡ــق|
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_سی_و_چهارم 💠 با خبر شهادت #سردار_سلیمانی، فاتحه ابوالفضل و دمشق و داریا را
✍️ 💠 ابوالفضل از خستگی نفس کم آورده و دلش از غصه غربت می‌سوخت که همچنان می‌گفت :«از هر چهار تا مرز اردن و لبنان و عراق و ترکیه، وارد سوریه میشن و ارتش درگیره! همین مدت خیلی‌ها رو که دستگیر کردن اصلاً سوری نبودن!» سپس مستقیم به چشمان مصطفی نگاه کرد و با خنده تلخی خبر داد :«تو درگیری‌های حلب وقتی جنازه تروریست‌ها رو شناسایی می‌کردن، چندتا افسر و هم قاطی‌شون بودن. حتی یکی‌شون پیش‌نماز مسجد ریاض بود، اومده بوده سوریه بجنگه!» 💠 از نگاه نگران مصطفی پیدا بود از این لشگرکشی جهانی ضد کشورش ترسیده که نگاهش به زمین فرو رفت و آهسته گفت :«پادشاه داره پول جمع می‌کنه که این حرومزاده‌ها رو بیشتر تجهیز کنه!» و دیگر کاسه صبر مادرش هم سر رفته بود که مظلومانه از ابوالفضل پرسید :«میگن آمریکا و می‌خوان به سوریه حمله کنن، راسته؟» و احتمال همین حمله دل ابوالفضل را لرزانده بود که لحظه‌ای ماتش برد و به تنهایی مرد هر دردی بود که دلبرانه خندید و خاطرش را تخت کرد :«نه مادر! اینا از این حرفا زیاد می‌زنن!» 💠 سپس چشمانش درخشید و از لب‌هایش عصاره چکید :«اگه همه دنیا بخوان سوریه رو از پا دربیارن، و ما سربازای مثل کوه پشت‌تون وایسادیم! اینجا فرماندهی با (علیهاالسلام)! آمریکا و اسرائیل و عربستان کی هستن که بخوان غلط زیادی کنن!» و با همین چند کلمه کاری کرد که سر مصطفی بالا آمد و دل خودش دریای درد بود که لحنش گرفت :«ظاهراً ارتش تو داریا هم چندتاشون رو گرفته.» و دیگر هم امن نبود که رو به مصطفی بی‌ملاحظه حکم کرد :«باید از اینجا برید!» 💠 نگاه ما به دهانش مانده و او می‌دانست چه آتشی زیر خاکستر داریا مخفی شده که محکم ادامه داد :«ان‌شاءالله تا چند روز دیگه وضعیت تثبیت میشه، براتون یه جایی می‌گیرم که بیاید اونجا.» به‌قدری صریح صحبت کرد که مصطفی زبانش بند آمد و ابوالفضل آخرِ این قصه را دیده بود که با لحنی نرم‌تر توضیح داد :«می‌دونم کار و زندگی‌تون اینجاس، ولی دیگه صلاح نیس تو داریا بمونید!» 💠 بوی افطاری در خانه پیچیده و ابوالفضل عجله داشت به برگردد که بلافاصله از جا بلند شد. شاید هم حس می‌کرد حال همه را بهم ریخته که دیگر منتظر پاسخ کسی نشد، با خداحافظی ساده‌ای از اتاق بیرون رفت و من هنوز تشنه چشمانش بودم که دنبالش دویدم. روی ایوان تا کفشش را می‌پوشید، با بی‌قراری پرسیدم :«چرا باید بریم؟» قامتش راست شد، با نگاهش روی صورتم گشت و اینبار شیطنتی در کار نبود که رک و راست پاسخ داد :«زینب جان! شرایط اونجوری که من فکر می‌کردم نشد. مجبور شدم تو این خونه تنهات بذارم، ولی حالا...» که صدای مصطفی خلوت‌مان را به هم زد :«شما اگه می‌خواید خواهرتون رو ببرید، ما مزاحمتون نمیشیم.» 💠 به سمت مصطفی چرخیدم، چشمانش سرد و ساکت به چهره ابوالفضل مانده و از سرخی صورتش حرارت پیدا بود. ابوالفضل قدمی را که به سمت پله‌های ایوان رفته بود به طرف او برگشت و با دلخوری پرسید :«یعنی دیگه نمی‌خوای کمکم کنی؟» مصطفی لحظه‌ای نگاهش به سمت چشمان منتظرم کشیده شد و در همان یک لحظه دیدم ترس رفتنم دلش را زیر و رو کرده که صدایش پیش برادرم شکست :«وقتی خواهرتون رو ببرید پیش خودتون، دیگه به من نیازی ندارید!» 💠 انگار دست ابوالفضل را رد می‌کرد تا پای دل مرا پیش بکشد بلکه حرفی از آمدنش بزنم و ابوالفضل دستش را خوانده بود که رو به من دستور داد :«زینب جان یه لحظه برو تو اتاق!» لحنش به حدی محکم بود که خماری خیالم از چشمان مصطفی پرید و من ساکت به اتاق برگشتم. مادر مصطفی هنوز در حیرت حرف ابوالفضل مانده و هیچ حسی حریف مهربانی‌اش نمی‌شد که رو به من خواهش کرد :«دخترم به برادرت بگو بمونه!» و من مات رفتار ابوالفضل دور خودم می‌چرخیدم که مصطفی وارد شد. 💠 انگار در تمام این اتاق فقط چشمان مرا می‌دید که تنها نگاهم می‌کرد و با همین نگاه، چشمانم از نفس افتاد و او یک جمله از دهان دلش پرید :«من پا پس نکشیدم، تا هر جا لازم باشه باهاتون میام!» کلماتش مبهم بود و خودش می‌دانست آتش چطور به دامن دلش افتاده که شبنم روی پیشانی‌اش نم زد و پاسخ تعجب مادرش را با همان صدای گرفته داد :«ان‌شاءالله هر وقت برادرشون گفتن میریم زینبیه.» 💠 و پیش از آنکه زینبیه به آرامش برسد، سوریه طوری به هم پیچید که انبار باروت داریا یک شبه منفجر شد. هنوز وارد شهر نشده و که از قبل در لانه کرده بودند، با اسلحه به جان مردم افتادند... ✍️نویسنده: ✍️ کانال •┈┈••✾❀💖❀✾••┈┈• @Aghaye_Eshgh •┈┈••✾❀💖❀✾••┈┈•