eitaa logo
|آقٖـاےِ عِشـ♡ــق|
460 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
591 ویدیو
5 فایل
❤انٺـشار ٺـصاویر و سخنـرانےهاۍ امامـ خامنہ اے ❤نڪاٺ مفید و آموزندهـ از بیاناٺ ارزشمندشاݧ ❤اخبار لحظہ اۍ از فرمایشاٺ ایݜاݧ ❤انتشار پست های سیاسی
مشاهده در ایتا
دانلود
پروفایل اعضای کانال😍👌 🌱
هدایت شده از فاروق/Farooq
‏🔴🔴🔴همسر سابق مرجانه گلچین (بازیگر) که کارگردان سینمای غربگرای ایران است با سلاح گرم همسایه خود را به قتل رسانده❗️ ❌اما بی شرف های رسانه ای از بین هزاران عکس بی حجاب و کم حجاب مرجانه گلچین، عکس چادری او که در یک نقش ظاهر شده را کنار قاتل نمایش می دهند تا اینگونه از حجاب و دین انتقام بگیرند 😊 ──┄┅⊱ ◈ ⊰┅┄── @Ir_farooq ──┄┅⊱ ◈ ⊰┅┄──
سپاه: حاکم جلاد بحرین در انتظار انتقام سخت باشد بیانیه سپاه پاسداران انقلاب اسلامی : 🔹حاکم جلاد بحرین در انتظار انتقام سخت مجاهدان قدس و ملت مسلمان و غیرتمند این کشور باشد. 🔹 اقدام ننگین آل خلیفه و رژیم وابسته حاکم بر بحرین در برقراری روابط با رژیم صهیونیستی که خلاف اراده و آرمان مردم مسلمان این کشور صورت پذیرفت ، حماقتی بزرگ و فاقد هرگونه مشروعیت بوده و پاسخ‌های درخور را دریافت خواهد کرد. @Aghaye_Eshgh
🌾💛🌿 یھ‌روزی‌خدا💛🌱 یه‌دری‌روبه‌روت‌باز‌میکُنه‌ که‌جبراטּ‌‌همه دَرهای‌بَسته‌زندگیته! شَک‌نکـטּ‌‌~"☁️ ^^ ➜•📲 「 @Aghaye_eshgh
هدایت شده از فاروق/Farooq
#عجایب😱❌ حسن آقامیری (طلبه خودفروخته و مزدور ) درمورد توهین به پیامبر واکنشی نشون نداد و الان از یه #قاتل حمایت کرده 🙃 +زیبانیست؟ ──┄┅⊱ ◈ ⊰┅┄── @Ir_farooq ──┄┅⊱ ◈ ⊰┅┄──
💭‏چه مثل ‎ مقتول باشی و چه مثل ‎ قاتل، اصلاح طلب ها از مرگ تو، نمدی برای کلاه خود خواهند ساخت، مگر اینکه مثل ‎ به دست خودشان کشته شده باشی!!
بیانیه پرسپولیس درمورد پرونده شکایت برانکو ⚽️شفاف و صادقانه به اطلاع هواداران می‌رسانیم احتمال بسته شدن موقت پنجره نقل و انتقالات باشگاه ظرف امروز و فردا وجود دارد اما جای نگرانی نیست. ⚽️درصورت بسته شدن پنجره، دستمزد برانکو را در زمان تعیین شده ۲۰ روزه به حساب این مربی واریز خواهیم کرد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍️ 💠 تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشتزده چرخیدم و از آنچه دیدم سقف اتاق بر سرم کوبیده شد. عدنان کنار دیوار روی زمین نشسته بود، یک دستش از شانه غرق خون و با دست دیگرش اسلحه را سمتم نشانه رفته بود. صورت سبزه و لاغرش در تاریکی اتاق از شدت عرق برق می‌زد و با چشمانی به رویم می‌خندید. دیگر نه کابوسی بود که امید بیداری بکشم و نه حیدری که نجاتم دهد، خارج از شهر در این دشت با عدنان در یک خانه گرفتار شده و صدایم به کسی نمی‌رسید. 💠 پاهایم سُست شده بود و فقط می‌خواستم فرار کنم که با همان سُستی به سمت در دویدم و رگبار جیغم را در گلو خفه کرد. مسیرم را تا مقابل در به گلوله بست تا جرأت نکنم قدمی دیگر بردارم و من از وحشت فقط جیغ می‌زدم. دوباره گلنگدن را کشید، اسلحه را به سمتم گرفت و با صدایی خفه کرد :«یه بار دیگه جیغ بزنی می‌کُشمت!» 💠 از نگاه نحسش نجاست می‌چکید و می‌دیدم برای تصاحبم لَه‌لَه می‌زند که نفسم بند آمد. قدم‌هایم را روی زمین عقب می‌کشیدم تا فرار کنم و در این راه فراری نبود که پشتم به دیوار خورد و قلبم از تپش افتاد. از درماندگی‌ام لذت می‌برد و رمقی برای حرکت نداشت که تکیه به دیوار به خندید و طعنه زد :«خیلی برا نجات پسرعموت عجله داشتی! فکر نمی‌کردم انقدر زود برسی!» 💠 با همان دست زخمی‌اش به زحمت موبایل حیدر را از جیبش درآورد و سادگی‌ام را به رخم کشید :«با پسرعموت کاری کردم که خودت بیای پیشم!» پشتم به دیوار مانده و دیگر نفسی برایم نمانده بود که لیز خوردم و روی زمین زانو زدم. می‌دید تمام تنم از می‌لرزد و حتی صدای به هم خوردن دندان‌هایم را می‌شنید که با صدای بلند خندید و اشکم را به ریشخند گرفت :«پس پسرعموت کجاست بیاد نجاتت بده؟» 💠 به هوای حضور حیدر اینهمه وحشت را تحمل کرده بودم و حالا در دهان این بودم که نگاهم از پا در آمد و او با خنده‌ای چندش‌آور خبر داد :«زیادی اومدی جلو! دیگه تا خط راهی نیس!» همانطور که روی زمین بود، بدن کثیفش را کمی جلوتر کشید و می‌دیدم می‌خواهد به سمتم بیاید که رعشه گرفتم، حتی گردن و گلویم طوری می‌لرزید که نفسم به زحمت بالا می‌آمد و دیگر بین من و فاصله‌ای نبود. 💠 دسته اسلحه را روی زمین عصا می‌کرد تا بتواند خودش را جلو بکشد و دوباره به سمتم نشانه می‌رفت تا تکان نخورم. همانطور که جلو می‌آمد، با نگاه بدن لرزانم را تماشا می‌کرد و چشمش به ساکم افتاد که سر به سر حال خرابم گذاشت :«واسه پسرعموت چی اوردی؟» و با همان جانی که به تنش نمانده بود، به چنگ آوردن این غنیمت قیمتی مستش کرده بود که دوباره خندید و مسخره کرد :«مگه تو چیزی هم پیدا میشه؟» 💠 صورت تیره‌اش از شدت خونریزی زرد شده بود، سفیدی چشمان زشتش به سرخی می‌زد و نگاه هیزش در صورتم فرو می‌رفت. دیگر به یک قدمی‌ام رسیده بود، بوی تعفن لباسش حالم را به هم زد و نمی‌دانستم چرا مرگم نمی‌رسد که مستقیم نگاهم کرد و حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«پسرعموت رو خودم بریدم!» احساس کردم بریده شد که نفس‌هایم به خس‌خس افتاد و دیگر نه نفس که جانم از گلو بالا آمد. اسلحه را رو به صورتم گرفت و خواست دست زخمی‌اش را به سمتم بلند کند که از درد سرشانه صورتش در هم رفت و عربده کشید. 💠 چشمان ریزش را روی هم فشار می‌داد و کابوس سر بریده حیدر دوباره در برابر چشمانم جان گرفته بود که دستم را داخل ساک بردم. من با حیدر عهد بسته بودم باشم، ولی دیگر حیدری در میان نبود و باید اسیر هوس این بعثی می‌شدم که نارنجک را با دستم لمس کردم. عباس برای چنین روزی این را به من سپرد و ضامنش را نشانم داده بود که صدای انفجاری تنم را تکان داد. عدنان وحشتزده روی کمرش چرخید تا ببیند چه خبر شده و من از فرصت پیش آمده نارنجک را از ساک بیرون کشیدم. 💠 انگار باران و گلوله بر سر منطقه می‌بارید که زمین زیر پایمان می‌جوشید و در و دیوار خانه به شدت می‌لرزید. عدنان مسیرِ آمده را دوباره روی زمین خزید تا خودش را به در برساند و ببیند چه خبر شده و باز در هر قدم به سمتم می‌چرخید و با اسلحه تهدیدم می‌کرد تکان نخورم. چشمان پریشان عباس یادم آمد، لحن نگران حیدر و دلشوره‌های عمو، برای من می‌تپید و حالا همه شده بودند که انگشتم به سمت ضامن نارنجک رفت و زیر لب اشهدم را خواندم... ✍️نویسنده: ✍️ کانال @Aghaye_Eshgh