:) #استوری ❤️
:) #پس_زمینه_گوشی ❤️
:) #شهید_جهاد_مغنیه ❤️
❀••••❈✿🌹✿❈••┈••❀
@aghaye_eshgh
❀••••❈✿🌹✿❈••┈••❀
:) #پروفایل ❤️
:) #فایل_باکیفیت 👌
مظلوم دیروز...😭
غریب امروز...😭
❀••••❈✿🌹✿❈••┈••❀
@aghaye_eshgh
❀••••❈✿🌹✿❈••┈••❀
:) #استوری ❤️
:) #پس_زمینه_گوشی ❤️
:) #فایل_باکیفیت 👌
مظلوم دیروز...😭
غریب امروز...😭
❀••••❈✿🌹✿❈••┈••❀
@aghaye_eshgh
❀••••❈✿🌹✿❈••┈••❀
|آقٖـاےِ عِشـ♡ــق|
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_چهل_و_ششم 💠 گوشی را روی زمین پرت کرد و فقط #دعا میکردم خاموش کرده باشد تا
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_چهل_و_هفتم
💠 از چشمانشان به پای حال خرابم خنده میبارید و تنها حضور حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) دست دلم را گرفته بود تا از وحشت اینهمه نامحرمِ تشنه به خونم جان ندهم که در حلقه تنگ محاصرهشان سرم پایین بود و بیصدا گریه میکردم.
ایکاش به مبادلهام راضی شده بودند و هوس تحویلم به ابوجعده بیتابشان کرده بود که همان لحظه با کسی تماس گرفتند و مژده به دام افتادنم را دادند.
💠 احساس میکردم از زمین به سمت آسمان آتش میپاشد که رگبار گلوله لحظهای قطع نمیشد و ترس رسیدن نیروهای #مقاومت به جانشان افتاده بود که پشت موبایل به کسی اصرار میکردند :«ما میخوایم بریم سمت بیمارستان، زودتر بیا تحویلش بگیر!»
صدایش را نمیشنیدم اما حدس میزدم چه کسی پشت این تماس برای به چنگ آوردنم نرخ تعیین میکند و به چند دقیقه نکشید که خودش را رساند.
💠 پیکرم را در زمین فشار میدادم بلکه این سنگها پناهم دهند و پناهی نبود که دوباره شانهام را با تمام قدرت کشید و تن بیتوانم را با یک تکان از جا کَند.
با فشار دستش شانهام را هل میداد تا جلو بیفتم، میدیدم دهانشان از بریدن سرم آب افتاده و باید ابتدا زبانم را به صلّابه میکشیدند که عجالتاً خنجرهایشان غلاف بود.
💠 پاشنه درِ پشت بام مقداری از سطح زمین بالاتر بود و طوری هلم میدادند که چشمم ندید، پایم به لبه پاشنه پیچید و با تمام قامتم روی سنگ راهپله زمین خوردم.
احساس کردم تمام استخوانهایم در هم شکست و دیگر ذکری جز نام #حضرت_زینب (علیهاالسلام) به لبهایم نمیآمد که حضرت را با نفسهایم صدا میزدم و میدیدم خون دهانم روی زمین خط انداخته است.
💠 دلم میخواست خودم از جا بلند شوم و امانم نمیدادند که از پشت پیراهنم را کشیدند و بلندم کردند. شانهام را #وحشیانه فشار میدادند تا زودتر پایین روم، برای دیدن هر پله به چشمانم التماس میکردم و باز پایم برای رفتن به حجله ابوجعده پیش نمیرفت که از پیچ پله دیدم روی مبل کنار اتاق نشسته و با موبایلش با کسی حرف میزند.
مسیر حمله به سمت #حرم را بررسی میکردند و تا نگاهش به من افتاد، چشمانش مثل دو چاه از آتش شعله کشید و از جا بلند شد.
💠 کریهتر از آن شب نگاهم میکرد و به گمانم در همین یک سال بهقدری #خون خورده بود که صورتش از پشت همان ریش و سبیل خاکستری مثل سگ شده بود.
تماسش را قطع کرد و انگار برای جویدن حنجرهام آماده میشد که دندانهایش را به هم میسایید و با نعرهای سرم خراب شد :«پس از #وهابیهای افغانستانی؟!»
💠 جریان خون به زحمت خودش را در رگهایم میکشاند، قلبم از تپش ایستاده و نفسم بیصدا در سینه مانده بود و او طوری عربده کشید که روح از بدنم رفت :«یا حرف میزنی یا همینجا ریز ریزت میکنم!»
و همان #تهدیدش برای کشتن دل من کافی بود که چاقوی کوچکی را از جیب شلوارش بیرون کشید، هنوز چند پله مانده بود تا به قتلگاهم برسم و او از همانجا با تیزی زبان جهنمیاش جانم را گرفت :«آخرین جایی که میبرّم زبونته! کاری باهات میکنم به حرف بیای!»
💠 قلبم از وحشت به خودش میپیچید و آنها از پشت هلم میدادند تا زودتر حرکت کنم که شلیک #گلوله پرده گوشم را پاره کرد و پیشانی ابوجعده را از هم شکافت.
از شدت وحشت رمقی به قدمهایم نمانده و با همان ضربی که به کتفم خورده بود، از پله آخر روی زمین افتادم. حس میکردم زمین زیر تنم میلرزد و انگار عدهای میدویدند که کسی روی کمرم خیمه زد و زیر پیکرش پنهانم کرد.
💠 رگبار گلوله خانه را پُر کرده و دست و بازویی تلاش میکرد سر و صورتم را بپوشاند، تکانهای قفسه سینهاش را روی شانهام حس میکردم و میشنیدم با هر تکان زیر لب ناله میزند :«#یا_حسین!» که دلم از سوز صدای مظلومش آتش گرفت.
گرمای بدنش روی کمرم هر لحظه بیشتر میشد، پیراهنم از پشت خیس و داغ شده و دیگر نالهای هم نمیزد که فقط خسخس نفسهایش را پشت گوشم میشنیدم.
💠 بین برزخی از #مرگ و زندگی، از هیاهوی اطرافم جز داد و بیدادی مبهم و تیراندازی بیوقفه، چیزی نمیفهمیدم که گلوله باران تمام شد.
صورتم در فرش اتاق فرو رفته بود، چیزی نمیدیدم و تنها بوی #خون و باروت مشامم را میسوزاند که زمزمه مصطفی در گوشم نشست و با یک تکان، کمرم سبک شد.
💠 گردنم از شدت درد به سختی تکان میخورد، بهزحمت سرم را چرخاندم و پیکر پارهپارهاش دلم را زیر و رو کرد. ابوالفضل روی دستان مصطفی از نفس افتاده بود، از تمام بدنش خون میچکید و پاهایش را روی زمین از شدت درد تکان میداد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✍️ کانال #آقای_عشق
@Aghaye_Eshgh
هدایت شده از |آقٖـاےِ عِشـ♡ــق|
🌕یاالله یا زهـ️ــــــــرا سلام الله علیها🌕
♦️بخوان دعا فرج را برا امدن یوسف زهرا س را...
🌹وَقُلْ جَاءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِلُ ۚ إِنَّ الْبَاطِلَ كَانَ زَهُوقًا
و بگو: «حق آمد، و باطل نابود شد؛ یقیناً باطل نابود شدنی است!»🌹
♦️خواندن دعا فرج بر شیعه واجب هست♦️
❀••••❈✿🌹✿❈••┈••❀
@aghaye_eshgh
❀••••❈✿🌹✿❈••┈••❀
📌 معرفی بهترین کانالِ
شعر های تک بیتی
«روضه خون» : @Rozekhon
حتما دیدن کنید☝🏻
قابل استفاده بود عضو بشید
دیگه وقتشه برای معرفی #امامت_غریبت به دنیا #شیعه کاری بکنی
در جنگ مجازی📡، سرباز سایبری امامت باش....
https://eitaa.com/joinchat/4232445986C64249cc552
🍃راستی تا به حال برای #امام_حی_و_حاضرت چیکار کردی😔
💥 چقدر برای #شناخت_کسب_معرفت در راهش قدم برداشتی😔
🔥 براستی اگر #شیعیان ما به اندازه #یک_لیوان اب تشنه ما بودند
🌤 ظهور ما قطعی بود....
در کانال #امام_زمان_عج قصد برداشتن قدم کوچکی برای 🌤ظهور اقا داریم......
اینها همه گوشه کوچکی از فعالیت ما در کانال است:
#غرب_و_مهدویت
#مهدویت__و_امام_خامنه_ایی
#فرزند_مهدوی_من
#شرایط_ظهور
#چگونه_امام_زمانمان_را_یاری_کنیم
#سبک_زندگی_منتظران
#اخلاق_مهدوی
و....
همراه با
👤 استادان مهدویت:
#شجاعی
#رائفی_پور
#عالی
#پناهیان
#دانشمند
📝این یک تبلیغ نیست یک وظیفه است💯
❌ ورود تمام بچه شیعه ها اجباری❌
واقعا چقدر نسبت به حضرت شناخت داریم؟!
ایا مومن هستیم یا فقط مسلمانیم؟!
اگر دغدغه ظهور دارید به ما بپیوندید👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4232445986C64249cc552