مولایم سلام
ما را ببخش بابت این همه گناه که تو را آزرده کردیم
ما را ببخش بابت این همه نافرمانی ها
مارا ببخش بابت اینکه نفهمیدیم درد ما درد ظهور است
آقا جانم تو کاری کن که ما بفهمیم
کاری کن تا بیایی
مهدی فاطمه دارد زمان آمدنت دیر میشود
#صبحتون_مهدوی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
♪•°•°•°•°•°♥️°•°•°•°•°•♪
@Aghaye_Eshgh
♪•°•°•°•°•°♥️°•°•°•°•°•♪
تلاش شبانه روزی ام این بود که...
امروز تولد شهیده هرچی میخواین بخواین...
مارو از یاد نبرین
التماس دعا
توضیح در عکس👆
سفارش رایگان👇
@cha2re_khaki
:) #استوری ❤️
:) #پس_زمینه_گوشی ❤️
:) #شهید_ستار_اورنگ ❤️
@Aghaye_Eshgh
24.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پسراببینین البته نه همه😁🙈
به کسایی که فکر میکنین لازمه بفرستین
توی رفقاتون😉😜
🔘استاد رائفی پور
💯ترک خودارضایی(ویژه)
#کامل
نشر حداکثری
@Aghaye_Eshgh
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_پنجم
💠 انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت میکشید و دستان مردانهاش به نرمی میلرزید.
موهای مشکی و کوتاهش هنوز از خیسی شربت میدرخشید و پیراهن خیس و سپیدش به شانهاش چسبیده بود که بیاختیار خندهام گرفت.
💠 خندهام را هرچند زیرلب بود، اما شنید که سرش را بلند کرد و با #مهربانی به رویم لبخند زد. دیگر از #راز دلش خبر داشتم که تا نگاهم کرد از خجالت سر به زیر انداختم.
تا لحظاتی پیش او برایم همان برادر بزرگتر بود و حالا میدیدم در برابر خواهر کوچکترش دست و پایش را گم کرده و #عاشق شده است. اصلاً نمیدانستم این تحول #عاشقانه را چگونه تعبیر کنم که با لحن گرم و گیرایش صدایم زد :«دخترعمو!»
💠 سرم را بالا آوردم و در برابر چشمان گرم و نگاه گیراترش، زبانم بند آمد و او بی هیچ مقدمهای آغاز کرد :«چند روز بود بابا سراغ اون نامرد رو میگرفت و من نمیخواستم چیزی بگم. میدونستم اگه حرفی بزنم تو خجالت میکشی.»
از اینکه احساسم را میفهمید، لبخندی بر لبم نشست و او به آرامی ادامه داد :«قبلاً از یکی از دوستام شنیده بودم عدنان خیلی به #تکریت رفت و آمد داره. این چند روز بیشتر حساس شدم و آمارش رو گرفتم تا امروز فهمیدم چند ماهه با یه گروه #بعثی تو تکریت ارتباط داره. بهانه خوبی شد تا پیش بابا عذرش رو بخوام.»
💠 مستقیم نگاهش میکردم که بعثی بودن عدنان برایم باورکردنی نبود و او #صادقانه گواهی داد :«من دروغ نمیگم دخترعمو! حتی اگه اونروز اون بیغیرتی رو ازش ندیده بودم، بازم همین بعثی بودنش برام حجت بود که دیگه باهاش کار نکنیم!»
پس آن پستفطرتی که چند روز پیش راهم را بست و بیشرمانه به حیایم تعرض کرد، از قماش قاتلان پدر و مادرم بود! غبار غم بر قلبم نشست و نگاهم غمگین به زیر افتاد که صدای آرامشبخش حیدر دوباره در گوشم نشست :«دخترعمو! من اونروز حرفت رو باور کردم، من به تو شک نکردم. فقط #غیرتم قبول نمیکرد حتی یه لحظه جلو چشم اون نامرد باشی، واسه همین سرت داد زدم.»
💠 کلمات آخرش بهقدری خوشآهنگ بود که دلم نیامد نگاهش را از دست بدهم؛ سرم را بالا آوردم و دیدم با عمق نگاهش از چشمانم عذر تقصیر میخواهد.
سپس نگاه مردانهاش پیش چشمانم شکست و با لحنی نرم و مهربان نجوا کرد :«منو ببخش دخترعمو! از اینکه دیر رسیده بودم و تو اونقدر ترسیده بودی، انقدر عصبانی شدم که نفهمیدم دارم چیکار میکنم! وقتی گریهات گرفت، تازه فهمیدم چه غلطی کردم! دیگه از اونروز روم نمیشد تو چشمات نگاه کنم، خیلی سخته دل کسی رو بشکنی که از همه دنیا برات عزیزتره!»
💠 احساس کردم جمله آخر از دهان دلش پرید که بلافاصله ساکت شد و شاید از فوران ناگهانی احساسش #خجالت کشید!
میان دریایی از احساس شفاف و شیرینش شناور شده و همچنان نگاهم به ساحل محبت #برادرانهاش بود؛ به این سادگی نمیشد نگاه #خواهرانهام را در همه این سالها تغییر دهم که خودش فهمید و دست دلم را گرفت :«ببین دخترعمو! ما از بچگی با هم بزرگ شدیم، همیشه مثل خواهر و برادر بودیم. من همیشه دلم میخواست از تو و عباس حمایت کنم، حتی بیشتر از خواهرای خودم، چون شما #امانت عمو بودید! اما تازگیها هر وقت میدیدمت دلم میخواست با همه وجودم ازت حمایت کنم، میخواستم تا آخر عمرم مراقبت باشم! نمیفهمیدم چِم شده تا اونروز که دیدم اون نانجیب اونجوری گیرت انداخته، تازه فهمیدم چقدر برام عزیزی و نمیتونم تحمل کنم کس دیگهای...»
💠 و حرارت احساسش بهقدری بالا رفته بود که دیگر نتوانست ادامه دهد و حرف را به جایی جز هوای #عاشقی برد :«همون شب حرف دلم رو به بابا زدم، اونقدر استقبال کرد که میخواست بهت بگه. اما من میدونستم چیکار کردم و تو چقدر ازم ناراحتی که گفتم فعلاً حرفی نزنن تا یجوری از دلت در بیارم!»
سپس از یادآوری لحظه ریختن شربت روی سرش خندهاش گرفت و زیر لب ادامه داد :«اما امشب که شربت ریخت، بابا شروع کرد!» و چشمانش طوری درخشید که خودش فهمید و سرش را پایین انداخت.
💠 دوباره دستی به موهایش کشید، سرانگشتش را که شربتی شده بود چشید و زیر لب زمزمه کرد :«چقدر این شربت امشب خوشمزه شده!»
سپس زیر چشمی نگاهم کرد و با خندهای که لبهایش را ربوده بود، پرسید :«دخترعمو! تو درست کردی که انقدر خوشمزهاس؟»
💠 من هم خندهام گرفته بود و او منتظر جوابم نشد که خودش با شیطنت پاسخ داد :«فکر کنم چون از دست تو ریخته، این مزهای شده!»
با دست مقابل دهانم را گرفتم تا خندهام را پنهان کنم و او میخواست دلواپسیاش را پشت این شیطنتها پنهان کند و آخر نتوانست که دوباره نگاهش را به زمین انداخت و با صدایی که از طپشهای قلبش میلرزید، پرسید :«دخترعمو! قبولم میکنی؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✍️ کانال #آقای_عشق
♪•°•°•°•°•°♥️°•°•°•°•°•♪
@Aghaye_Eshgh
♪•°•°•°•°•°♥️°•°•°•°•°•♪
هدایت شده از |آقٖـاےِ عِشـ♡ــق|
•°#وقت_نماز✨
عاشقآن وقتِ نمآز اسٺ🍀
اذان میگویند😍
+حی علی الصلآة:)🍃💜
🍃•°•°•°•°•°💚°•°•°•°•°•🍃
@Aghaye_Eshgh
🍃•°•°•°•°•°💚°•°•°•°•°•🍃
آقا جانم
نکند امسال محروم کنی ما را از اربعینت🍃
#حسین جانم میگویند برادرها روی خواهرشان حساس اند
مولایم تو رابه حق اشک های #زینب قسم میدهیم 🌿
مارا امسال بی اربعین نکن😭
#السلام_علیک_یااباعبدالله
#شبتون_حسینی
♪•°•°•°•°•°♥️°•°•°•°•°•♪
@Aghaye_Eshgh
♪•°•°•°•°•°♥️°•°•°•°•°•♪
مولایم
میگویند هر کس در حد توانش باید برای #ظهورت تلاش کند
#آقایم مرا ببین میخوام با #چادرم با #حجابم قدمی برای #ظهورت بردارم
#صبحتون_مهدوی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
♪•°•°•°•°•°♥️°•°•°•°•°•♪
@Aghaye_Eshgh
♪•°•°•°•°•°♥️°•°•°•°•°•♪
#هر_روز_صفحهٔ_از_قرآن
رهبر معظم انقلاب اسلامی:
کتاب انقلاب ما «قرآن مجیدی» است که از وحی الهی منشأ گرفته و قابل فهم و استفاده همگان است
سوره بقره
صفحه۴قرآن کریم
♪•°•°•°•°•°♥️°•°•°•°•°•♪
@Aghaye_Eshgh
♪•°•°•°•°•°♥️°•°•°•°•°•♪
33.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ڪݪیݐزیباےِدُعاےِفَڔَج😍
🎤عݪےفاݩے
حَجݥِۺاَزایݩڪَݦٺَڔݩَشُد😔
ڪِیفیَٺِۺخِیݪےباݪاسٺ☺️
اَزدَسٺݩَدیݩ👌
#پیشنهاد_ادمین 😉
@Aghaye_Eshgh
حاج #قاسمم نمیشود برگردی
دنیا را ببین بعد رفتن تو آرام نگرفت
دنیا را دیدی که وقتی دستت را مانند #اربابت از تن جدا کردند
دست دادن در دنیا #ممنوع شد
#سردارم کاش برگردی😭
#عصرتون_حاج_قاسمی
🍃•°•°•°•°•°🌸°•°•°•°•°•🍃
@Aghaye_Eshgh
🍃•°•°•°•°•°🌸°•°•°•°•°•🍃