#طنز_جبهه
🌸پاسگاه زید
پاسگاه زید عراق پدافند بودیم. شب، هنگام نگهبانی، خوابم برده بود.
پاسبخش میاد میبینه که من خوابم یواش اسلحه ام را برداشته بود و با خود برده بود گذاشته بود توی سنگر آرپی جی (سنگر آر پی جی مکانی بود جهت نگهداری گلولههای آر پی جی ) برگشته بود بالای سرم و بیدارم کرد و گفت گروه گشتی های عراق از اینجا عبور کرده چرا اسیرشون نکردی من که دیدم اسلحه ندارم حسابی باورم شد که اسلحه ام رو عراقیها برده اند
بهم گفت من همین جا نگهبانی میدم تو برو و نگهبان بعد رو بیدار کن بفرس بیاد و فردا خودت رو به فرماندهی گردان معرفی کن
من ناامیدانه به طرف سنگر خودمان راه افتادم به سنگر آر پی جی که رسیدم ناخود آگاه نگاه کردم ببینم عراقی اونجا نباشند که دیدم یه اسلحه اونجاست برداشتم و اوردم داخل سنگر دیدم اسلحه خودمه متوجه شدم که پاسبخش کلک زده.
رفتم اسلحه ام رو محکم بستم به خودم و خوابیدم. فردا صبح فرماندهی منو خواست با اسلحه رفتم شماره اسلحه رو چک کردند دیدند درسته...
فرمانده پاسبخش رو سه شب پشت سرهم نگهبان گذاشت و تا آخر ماموریت پاسبخش تا منو میدید میگفت نمیدونستم یه نفر از پشت کوه بیاد سر من کلاه بزاره وبچه ها میخندیدند😁😄
راوی: هوشنگ صادقی جمعی گردان ۹۶۰ لشکر المهدی
🆔 @AhkamStekhare
10.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▫️با وجود تمام آشوبهای زمین، چرا ظهور اتفاق نمیافتد؟
💥 الآن، ۳۱۳ نفر از یاران حضرت، کجا هستند؟
#استاد_شجاعی
🌹🍃🌹🍃
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🆔 @AhkamStekhare
#تربیت_کودک
تهدید به تنبیه از خود تنبیه بدتر است
اگر تحریک شدید کودک را بزنید، بزنیدش ولی به تنبیه تهدیدش نکنید!
میدانید با تهدید چه در ذهن کودک می گذرد و چه استرسی به او وارد میشود
🆔 @AhkamStekhare
21.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•°🌱
هرچیفراغتودلگیره؛ خیالوصلتوشیرینه
#استورے
🆔 @AhkamStekhare
@zekr_media - محمد حسین پویانفر_۲۰۲۱_۱۰_۱۵_۱۸_۲۸_۴۷_۷۰۴.mp3
4.46M
دل آرام جهان...♥
آرزوی من یا صاحب زمان
#کربلایی_محمدحسین_پویانفر
#مداحی #نواهنگ_فوقالعاده👌🏻👌🏻
🆔 @AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗#جانم_میرود💗 قسمت142 در را باز کرد شهاب خیره به در بود با دیدن مهیا لبخندی زد،مهیا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#جانم_میرود💗
قسمت143
میدید شما فقط وظیفه دارید درس بدید و تو کارایی که به کار شما مربوطه اعلام نظر کنید نه چیز دیگری.
نفس عمیقی کشید وسایلش را جمع کرد و از جایش بلند شد
ــ خانم رضایی درس منو حذف کنید
ــ خودم هم همین کارو میخواستم انجام بدم .چون کسی که خودش نیاز به تعلیم داره نمیتونه به من چیزی یاد بده!
سریع از کلاس بیرن میره با سختی جلوی اشک هایش را گرفت سریع به سمت سرویس بهداشتی می رود خداراشکر کرد که کسی نبود .
روبه روی آینه ایستاد با دیدن چهره و چشمان اشکیش چانه اش لرزید و هق هق اش در فضا پیچید
دلش شکسته بود او خیلی وقت بود که با مهیای قدیم فاصله گرفته بود اما با حرفای استاد اکبری دوباره گذشته برای او یادآوری شده بود.
شیر آب را باز کر د و چند با بر صورتش آب پاشید تا شاید از سرخی چشمانش کمتر شود
صورتش را خشک کرد و به سمت آمفی تئاتر رفت روی صندلی های آخر نشست و از دور به بقیه که در حال کار بودند نگاه می کرد
شهاب چرخید تا بنری را بردارد که نگاهش به مهیا افتاد که بر روی آخرین صندلی نشسته بود از این فاصله زیاد هم میتوانست متوجه ناراحتی همسرش شود بنر را به آرش داد
ــ اینو بگیر الان میام
مهیا با احساس وجود کسی در کنارش سرش را بالا آورد با دیدن شهاب که در کنارش زانو زده بود لبخندی که اصلا شبیه لبخند نبود بر لبانش نشاند.
شهاب که متوجه ناراحتی همسرش شده بود آرام پرسید:
ــ چی شده مهیا؟؟
ــچیزی نیست شهاب
ــ یعنی چی چیزی نیست؟؟انکارتو باور کنم یا دست و صدای لرزون و چشای سرخت
ــ شهاب چیزی نیست سرم درد میکنه همین
شهاب اخم وحشتناکی میکند از این رفتار مهیا به شدت بیزار بود که چیزی آزارش می داد ولی به او نمی گفت با همان اخم گفت:
ــ یا همین الان میگی چی شده یا برم سر کلاست بپرسم چی شده
ــ شهاب باو..
ــ باور نمیکنم مهیا،سعی نکن قانعم کنی.میگی سر کلاسم بعد نیم ساعت برمیگردی اونم با چشمای سرخ ،اونوقت توقع داری باور کنم که چیزی نیست؟؟
یا همین الان میگی یا میرم سرکلاست میدونی که اینکارو میکنم
مهیا که میدانست دیگر هیچ جوره نمی تواند شهاب را قانع کند با صدایی که سعی کرد نلرزد اما موفق نبود گفت:
ــ با استادم بحثم شد
اخم های شهاب بیشتر در هم فرو رفتند
ــ سر چی؟؟
ــ همینطوری بحث الکی
ــ مهیا سر بحث الکی الان چشمات پراز اشکن
ــ شهاب قسمت میدم بیخیال شو
ــ نه اینطور نمیشه، خودم برم بپرسم بهتره
از جایش بلند شد که مهیا دستش را گرفت
ــ شهاب جان من نرو
شهاب لحظه ای در چشمان اشکی همسرش خیره شد و آرام گفت:
ــ میگی یا خودم برم؟
ــ میگم میگم!!
شهاب دوباره کنارش زانو می زند و دستانش را در دست می گیرد
ــ بگومهیا،اگه حرفاتو به من نگی به کی میخوای بگی
مهیا که از حرفای استاد اکبری احساس می کرد دلش شکسته بود و نیاز داشت به یک دردودل و در این موقعیت چه کسی بهتر از همسرش.
شهاب با شنیدن تک تک صحبت های مهیا وجودش از خشم میلرزید اما الان نمیتوانست کاری کند دست مهیا را گرفت و گفت:
ــ بلند شو عزیزم بریم بیرون یکم هوا عوض کنی
مهیا با کمک شهاب از جایش بلند شد و از آمفی تئاتر خارج شدند.
مهیا با احساس سنگینی نگاه کسی سرش را بالا آورد که استاد اکبری را، که در حال سوار شدن در ماشینش بود دید،استاد اکبری وقتی نگاه مهیا را دید، پوزخندی زد؛مهیا سرش را پایین انداخت ،اما این نگاه ها از چشمان تیز بین شهاب دور نماند فشاری به دستان مهیا آورد و گفت:
ــ خودشه ؟؟
مهیا با استرس به شهاب نگاهی انداخت و گفت
ــ آره
شهاب دستان مهیا را از دستانش جدا کرد و به سمت استاد اکبری رفت، مهیا به سمت شهاب دوید و بازوی شهاب را در دست گرفت؛
ــ شهاب کجا داری میری؟؟
ــ مهیا ول کن دستمو!
ــ شهاب جان من بیخیال شو بیا بریم
ــ نگران نباش چندتا حرف مردونه دارم با استادت همین!!
دیگر اجازه ای به مهیا نداد حرفی بزند و سریع به سمت استاد اکبری رفت،
مهیا با استرس به شهاب و استاد اکبری نگاه می کرد،
شهاب با اخم در حال صحبت بود و استاد اکبری با پوزخندی به حرف های شهاب گوش سپرده بود.
مهیا از آن ها دور بود و نمی توانست بشنود چه چیزی بهم می گویند،
از استرس و نگرانی دستان خودش را می فشرد منتظر بود هر لحظه اتفاق بدی بیفتد و چقدر خودش را سرزنش کرده بود که چرا برای شهاب تعریف کرده بود اتفاقات اخیر را...
🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🆔 @AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗#جانم_میرود💗 قسمت143 میدید شما فقط وظیفه دارید درس بدید و تو کارایی که به کار شما مر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#جانم_میرود 💗
قسمت144
با شنیدن عربده مردی سرش را با وحشت بلند کرد و با دیدن یقه ی استاد اکبری در میان مشت های شهاب و صورت سرخ از خشم شهاب از ترس جیغی کشید و به سمتشان دوید!!
از صدای جیغ مهیا آرش و بقیه بچه ها سریع از آمفی تئاتر خارج شدند و با دیدن گلاویز شدن شهاب
با استاد اکبری سریع به سمتشان دویدند،
صدای بلند شهاب در کل دانشگاه پیچیده بود واستاد اکبری با اینکه از هیبت شهاب ترسیده بود اما نقاب بی خیالی و نترسی را بر چهره ی خود زده بود.
مهیا به سمت شهاب رفت و بازویش را گرفت وبا گریه و التماس گفت:
ــ شهاب ،شهاب ولش کن توروخدا ولش کن
شهاب سعی کرد صدایش را بالا نربد اما زیاد موفق نبود
ــ برو کنار مهیا
با رسیدن آرش مهیا عقب رفت و در کنار پگاه ایستاد.
بلاخره با دخالت آرش و بقیه شهاب از استاد اکبری جدا شد
مهیا با چشمان اشکی به شهاب که داخل اتاقک حراست بود خیره شد.
حاج اقا در حال صحبت کردن با شهاب و استاد اکبری بود نگاهی به استاد اکبری انداخت کبودی زیر چشمش الان بیشتر به چشم می خورد فقط خدا می دانست که چه گفته بود که شهاب که همیشه مخالف دعوا بود با او همچین کرده بود .
در اتاقک باز شد استاد اکبری سریع از اتاق خارج شد که با صدای شهاب در جا ایستاد
ــ آقای اکبری
مهیا با استرس به سمت شهاب رفت و دستش را گرفت و آرام و با التماس اسمش را زمزمه کرد
ــ شهاب
شهاب نگاهی در چشمان مهیا انداخت و دستانش را فشرد و نگاهش را به سمت چشمان استاد اکبری سوق داد و گفت:
ــ فقط کافیه یه بار به گوشم بخوره اذیتش کردی یا حرفی بهش زدی جور دیگه ای رفتار میکنم
استاد اکبری بدون اینکه جوابی به شهاب بدهد سوار ماشین شد و با استرس از کنارشان رد شد
مهیا با نگرانی به شهاب خیره شد
ــ خوبی شهاب؟؟
شهاب لبخند مهربانی بر لب زد و گفت
ــ مگه میشه خانومم کنارم باشه و حالم بد باشه
مهیا لبخندی زد و تا خواست جواب دهد صدای آرش به گوششان رسید
ــ بیا دیگه شهاب کلی کار داریم
ــ اومدمـ
ــ بیا بریم خانم که تا شب اینجا گیریم
به سالن آمفی تئاتر می روند مهیا به کنار پگاه می نشیند و کارش را ادامه می دهد
با یادآورز چند دقیقه پیش چشمانش را روی هم فشار می دهد با اینکه نگران شهاب بود اما چه حس خوب و شیرینی بود این حمایت شهاب و اینکه تکیه گاه داشتن که در هرشرایط سخت او را در کنار خودش می دید
لبخندی زد و به کارش ادامه داد در بین کار پگاه چند جا مشکل داشت و مهیا با حوصله برایش توضیح می داد
آنقدر سرشان شلوغ بود که همزمان نهار می خوردند و کار می کردند
آنقدر سرشان گرم کار کردن بود که متوجه گذشت زمان نبودند آقایون برای استراحت برای چند دقیقه ای به حیاط رفتند
پگاه که برای دیدن کارها به بالای جایگاه رفته بود یکی از بنرها که کج بود را کشید تا صاف شود اما بنر از جا کند
پگاه بااسترس به مهیا چشم دوخت
ــ وای خاک به سرم الان چیکار کنیم
دخترها به پگاه که با استرس به برن نگاه دوخت میخندیدند
ــ به جا خنده بیاید کمکم کنید وصلش کنم ،این کجاست من برم بالا وصلش کنم
مهیا با خنده به گوشه ای اشاره کرد
ــ اونهاش
ــ وای من میترسم .مهیا تو بیا برو،زود تا نیومدن
🍁نویسنده : فاطمه امیری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🆔 @AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗#جانم_میرود 💗 قسمت144 با شنیدن عربده مردی سرش را با وحشت بلند کرد و با دیدن یقه ی است
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#جانم_میرود 💗
قسمت145
ــ اومدم برو کنار
ــ مهیا چادرش را دست پگاه داد و آرام ارام بالا رفت
ــ بچه ها این مشکل داره ،داره میلرزه نیفتم
پگاه با شوخی کمی آن را تکان داد پای مهیا پیچ خورد و بر زمین افتاد و همزمان پگاه و دخترها جیغ بلندی کشیدند
شهاب با شنیدن صدای جیغ همراه بقیه به سمت سالن دویدند
خانم ها دور مهیا جمع شده بودند شهاب با صدای نگرانی گفت:
ــ چی شده؟؟
پگاه که چادر مهیا را سرش می کرد و سعی کرد دست مهیا تکان نخورد جواب شهاب را داد:
ــ آقای مهدوی مهیا از بالا افتاد
شهاب با شنیدن حرف پگاه "یاحسینی"گفت و به سمت جایگاه دوید خانما از مهیا کمی دور شدند مهیا
به دیوار تکیه داده بود و دستش را در دست دیگری گرفته بود و از درد چشمانش را بسته بود شهاب
با نگرانی کنارش زانو زد و صدایش کرد:
ــ مهیا،مهیا خانومی جواب بده .کجات درد میکنه؟؟
مهیا چشمانش را که باز کرد قطره ی اشکی بر روی گونه اش سرازیر شد و با صدای لرزانی زمزمه کرد:
ــ شهاب،دستم
شهاب دستش را گرفت که مهیا صورتش از درد جمع شهاب عصبی دستی در موهایش کشیدو با صدایی
که سعی کرد کنترل کند گفت:
ــ چطور افتادی ؟؟اصلا چرا رفتی بالا ؟
پگاه شرمنده سرش را پایین انداخت و جواب شهاب را داد:
ــ شرمنده تقصیر من شد میخواستم بنرو درست کنم که افتاد،بعد من از مهیاخواستم که بالا بره درستش کنه
شهاب نگاهش را از زمین گرفت و به چشمان اشکی مهیا دوخت؛
ــ ای کاش صدامون میکردید
پگاه حرفی نزد و شرمنده سرش را پایین انداخت!!
شهاب به مهیا کمک کرد که از جایش بلند شود و رو به آرش کرد و گفت:
ــ آرش اینجارو میسپارم بهت
ــ برو داداش خیالت راحت باشه
مهیا سوار ماشین شد شهاب در را بست و سریع پشت فرمون نشست.
مهیا از درد شدید دلش می خواست جیغ بزند،اما می دانست شهاب الان چقدر از او عصبیه برای همین سعی می کرد چیزی نگوید
شهاب کلافه نگاهی به مهیا انداخت؛
ــ درد داری ??
ــ نه خوبم
شهاب که می دانست مهیا به خاطر خودش حرفی نمیزد غرید؛
ـــ مهیا،پرسیدم درد داری ??
مهیا چشمانش را روی هم فشرد و آرام لب زد:
ــ آره خیلی درد دارم شهاب
شهاب محکم بر روی فرمون کوبید و سرعتش را بیشتر کرد
شهاب و مهیا روبه روی دکتر نشسته بودند و منتظر بودند دکتر عکس های دست مهیا را دوباره چک کند.
مهیا به دستش که برای بار دوم تو گچ رفته بود نگاهی انداخت،کمی به سمت شهاب خم شد و آرام در گوشش گفت:
ــ میگم شهاب، یعنی دیگه نمیتونم بیام دانشگاه کمک؟
شهاب با اخم نگاهی به او می کند ؛
ــ با این دستت میخوای بیای؟
مهیا خواست اعتراضی کند، که شهاب اجازه نداد وگفت:
ــ اعتراض نکن ،به اندازه کافی از دستت عصبیم
ــ خب به من چه؟
🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🆔 @AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗#جانم_میرود 💗 قسمت145 ــ اومدم برو کنار ــ مهیا چادرش را دست پگاه داد و آرام ارام
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#جانم_میرود💗
قسمت146
ــ خیلی پرویی مهیا !!
با سرفه ی دکتر به خودشان آمدند:
ــ این دستتون قبلا آسیب دیده بود ؟
ــ بله یه بار شکست
دکتر سری تکان داد :
ــ استخون دستتون خیلی ضعیف بود و با ضربه ای که بهش وارد شد به راحتی شکست ، ممکنه این بار خیلی طول بکشه تا جوش بخوره، نباید زیاد تکونش بدید ،چیز سنگین بلند کنید و استراحت مطلق.
و نسخه ای که همزمان که تذکرات را می گفت، نوشت را به طرف شهاب گرفت.
شهاب تشکری کرد و به مهیا کمک کرد که بلند شود.
از بیمارستان خارج شدند و به طرف ماشین رفتند، به محض اینکه ماشین حرکت کرد مهیا به سمت شهاب چرخید که صدای جیغش بلند شد شهاب نگران به سمتش چرخید؛
ـــ چی شد؟؟
ــ هیچی حواسم نبود دستم خورد به در
ــ مهیا درست بشین از جات هم تکون نخور
ـ باشه.میگم شهاب الان به مامان بابام چی بگم ؟
اینجوری ببینن منو سکته میکنن.
شهاب نگاه ترسناکی بهش انداخت و گفت؛
ــ دیگه مجبورم خودم دست گلی که دخترشون به آب داد رو توضیح بدم.
مهیا لبخندی زد و سرش را به صندلی تکیه داد خیلی خسته بود و شکستن دستش و دردی که کشید باعث ضعف کردنش شده بود!
ــ شهاب خوابم میاد
ــ بخواب رسیدیم بیدارت میکنم
و چشمان مهیا کم کم گرم شدند.
مهیا چشمانش را آرام باز کرد و اطراف را بررسی کرد ،چشمانش را محکم روی هم فشرد تا بفهمد چه شده !!
کم کم یادش آمد که شهاب آن را به خانه آورده بود و با کلی دردسر احمدآقا و مهلا خانم را قانع کرد که افتاده و تصادفی در کار نیست...
در اتاق باز شد و مهلا خانم وارد اتاق شد؛
ــ صبح بخیر مادر
ــ صبحت بخیر مامان
ــ پاشو داروهاتو بخور،شهاب دارو هاتو اورد اما خواب بودی،رفت!
مهیا روی تخت نشست و نگاهی به داروها انداخت؛
ــ چشم الان می خورم
گوشی را از روی پاتختی برداشت و اسم شهاب را لمس کرد و منتظر ماند تا شهاب جواب دهد:
ــ بله خانوم
ــسلام آقا کجایی ؟اطرافت خیلی شلوغه
ــ دانشگام عزیزم
ــ وای پس چرا نیومدی دنبالم؟
ــ مهیا با این دستت بیارمت اینجا؟؟مگه یادت رفت دکتر چی گفت؟؟
ــ میای ببینمت
ــ فردا یادواره است، تا دیر وقت باید بمونیم اما زود برگشتم حتما میام!
ــ باشه پس مزاحم نمیشم.مواظب خودت باش
ــ چشم خانوم.مهیا وای به حالت اگه بفهمم چیزی بلند کردی یا استراحت نکردی!!!
.ــ چشم حاج آقا، خداحافظ
ــ بسلامت عزیزم
روی تخت نشست ،حوصله اش سر رفته بود، خدارا شکر می کرد که عصر مریم و سارا و شهین خانم به دیدنش آمده بودند
خیلی دوست داشت در کنار بچه ها تو دانشگاه کار می کرد، اما با این دستش کاری از اون برنمی آمد،ولی الان باید به فکر چاره ای باشد تا شهاب قبول کند او راهمراه خود به یادواره ببرد!!
چند تقه به در اتاقش خورد بفر"ماییدی" گفت؛ که در باز شد و شهاب در چارچوب در نمایان شد.
ــ اِ سلام،کی اومدی
شهاب کنارش روی تخت نشست؛
ــ علیک السلام همین تازه
مهیا نگاهی به چهره ی خسته اش انداخت و گفت:
ــ خسته نباشی،کارتون تموم شد؟؟
ــ آره خداروشکر فقط چندتا کار ریز که فردا صبح انجام میدیم ،برا مراسم میای؟؟
ــ خیلی دوست دارم بیام،اما فکر میکردم نزاری که بیام!!
ــ اول هم نمیخواستم بزارم اما دلم نیومد!
ــ چقدر مهربونی تو آخه
شهاب با لبخند به مهیا نگاه می کرد که مهیا ناخوداگاه پرسید :
ــ کی برمیگردی سوریه؟
ــ پس فردا.
مهیا نالید
ـــ چرا اینقدر زود؟؟
ــ زود نیست.بقیه زودتر از من برگشتن
ــ پس آقا آرش چرا مونده؟؟
ــ آرش به خاطر ماموریتی برگشت ایران؛
تا مهیا میخواست دوباره بهانه بیاورد، شهاب پیش دستی کرد؛
ــ چقدر غر میزنی دختر
ــ غر نمیزنم اما خب دلم برات تنگ میشه...
🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🆔 @AhkamStekhare
🌸🍃
💌#شھیدانه
توی ذهـنت باشد که یکی دارد
مرا میبیند،
دست از پا خطانکنم،
مهدی فاطمه (س) خجالت
بکشد...
فـردای قیامت جلوی
حضرت زهرا سلام الله علیها چه
جوابی می خواهیم بدهیم؟😓
🦋#شھید_علمدار
🌹🍃🌹🍃
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🆔 @AhkamStekhare