eitaa logo
پاسخ به احکام و معارف
692 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
3.8هزار ویدیو
42 فایل
بیان احکام شرعی و معارف اسلامی شامل: #یک_آيه #حدیث_روز #داستان_روز #حکمت_روز #مشاوره_روز #تلنگر_روز #رمان های جذاب احکام شرعی شامل تقلید، بانوان، طهارت، صدقه، خمس و... پاسخگو به احکام و استخاره: (۱) @mzamf135960 (۲) @M_Roshnay
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پاسخ به احکام و معارف
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و هشتادم مجید محو چشمان عاشقم
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و هشتاد و یکم حدس می‌زدم آسید احمد و مامان خدیجه به پشتوانه ایمان محکمی که به خدا دارند، مرا مورد تفقد قرار دهند، اما هرگز تصور نمی‌کردم در برابر من و مجید همچون عزیزترین عزیزان خود، اینچنین ابراز عشق و علاقه کرده و با کلماتی به این عظمت، سرگذشت سخت‌مان را ستایش کنند. چشمان مجید از شادی مؤمنانه‌ای می‌درخشید و آسید احمد همچنان با من صحبت می‌کرد: «دخترم! این وهابیت بلای جون اسلام شده! البته نه اینکه چیز تازه‌ای باشه، اینا سالهاست کار خودشون رو شروع کردن و به اسم مبارزه با کفر، مسلمون کُشی می‌کنن، ولی حالا چند سالیه که برای خودشون دم و دستگاهی به هم زدن! تا دیروز جبهه النصره و ارتش آزاد تو سوریه قتل و غارت می‌کرد، حال داعش تو عراق سر بلند کرده! تو کشورهای دیگه مثل افغانستان و پاکستان هم که از قدیم طالبان و القاعده بودن و هستن و هنوزم جنایت می‌کنن! شیعه و سُنی هم نمی‌شناسن! هر کس باهاشون هم عقیده نباشه، کافره و خونش حلال!» سپس دستی به محاسن انبوه و سپیدش کشید و مثل اینکه بخواهد در همین فرصت سرشار از احساس و عاطفه، یک مسأله فکری را هم با دقت موشکافی کند، با آرامشی منطقی ادامه داد: «البته اینم بگم که این فرقه وهابیت که حالا داره به همه این تروریست‌ها خط میده و با بهانه و بی‌بهانه، جون و مال و آبرو و حتی ناموس مسلمونا رو مباح می‌دونه، در واقع یه فرقه من درآوردیه! وگرنه هیچکدوم از مذاهب اسلامی اعم از شیعه و سُنی، حکم به تکفیر یه مذهب دیگه ندادن. سال‌های سال، شیعه و سُنی با هم زندگی می‌کردن، خُب با هم یه اختلاف سلیقه‌هایی هم داشتن، ولی همدیگه رو مسلمون می‌دونستن. ولی یکی دو نفر از نظریه‌پردازان مسلمون بودن که یه کم تند می‌رفتن و بعضی وقت‌ها یه حکم‌های افراطی می‌دادن. اینا به هیچ عنوان از فقهای مورد قبول امت اسلامی نبودن و عامه مسلمونا از اینا خط نمی‌گرفتن، ولی خُب اینا برای خودشون نظرات خاصی داشتن که اتفاقاً تعدادشون هم خیلی کم بود! ولی دنیای استکبار و به خصوص انگلیس اومد انگشت گذاشت روی همین نقطه و از همین جا فتنه وهابیت به شکل امروزیش راه افتاد. انگلیسی‌ها اومدن از طریق یه شخصی به اسم محمد‌ بن ‌عبد‌الوهاب که تا حدودی عقاید افراطی داشت، تفکر تکفیر رو تقویت کردن و تا تونستن آب به آسیابش ریختن تا جایی که تکفیری‌ها به خودشون اجازه میدن به هر دلیلی، مسلمونی رو کافر اعلام کنن؛ اول خونش رو بریزن و بعد اموال و ناموسش رو مصادره کنن! خلاصه با سوء‌استفاده از نظریه‌پردازی یکی دو تا مسلمون افراطی، یه فتنه انگلیسی به اسم وهابیت به پا شد که حالا شده طاعون امت اسلامی! یعنی اساساً انگلیس این فرقه رو به وجود اُورد که بدون زحمت و لشگر کشی، امت اسلامی رو از بین ببره!» سپس از روی تأسف سری تکان داد و گفت: «دنیای استکبار از این جریان تکفیری خیلی منفعت می‌بره؛ اولاً اینکه به بهانه شیعه و سُنی، مسلمونا رو به جون هم میندازن و بدون اینکه خودشون یه گلوله حروم کنن، خون مسلمونا رو به دست خودش می‌ریزن! دوماً کشورهای اسلامی رو انقدر درگیر جنگ‌های داخلی و طولانی می‌کنن که اصلاً از پیشرفت جا می‌مونن. الان شما سوریه رو ببینید! چند ساله همه انرژی‌اش رو گذاشته تا تروریست رو از بین ببره! خُب طبعاً یه همچین کشوری دیگه نمی‌تونه پیشرفت کنه! سوماً خودشون وحشی‌گری‌های این تکفیری‌ها رو توی تلویزیون هاشون نشون میدن و به همه میگن ببینید مسلمونا چقدر وحشی هستن! خُب وقتی نشون میدن یه تروریست تو سوریه جگر یه سرباز رو از سینه اش درمیاره و میخوره، میگن ببینید این مسلمونا چقدر وحشی شدن که جگر همدیگه رو می‌خورن! نمی‌گن بابا این اصلاً مسلمون نیس! چهارمی‌اش که از همه مهمتره، اینه که اینا می‌خوان با برجسته کردن جنایت‌های تروریست‌ها تو عراق و سوریه و جاهای دیگه، روی نسل کشی اسرائیل سرپوش بذارن و یه کاری کنن که اصلاً همه یادشون بره اسرائیل هفتاد ساله که فلسطین رو اشغال کرده و داره این همه جرم و جنایت در حق مردم فلسطین می‌کنه! از اون مهمتر اینه که می‌خوان توان ارتش‌های کشورهای مقاوم منطقه مثل عراق و سوریه رو تو جنگ با تروریست‌ها فرسایش بدن تا دیگه توانی برای مقابله با اسرائیل نداشته باشن! در حالیکه همه مشکل اسلام و کشورهای اسلامی به خاطر اسرائیله و دشمن درجه یک مسلمونا، همین اسرائیله!» 🆔 @AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و هشتاد و یکم حدس می‌زدم آس
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و هشتاد و دوم سپس لبخند تلخی زد و رو به مجید کرد: «این طایفه وهابی هم که اول به بهانه تجارت و بعد به هوای وصلت دخترشون با پدرخانمت، به خونواده شما نفوذ کردن یه جرقه از همین آتیش بودن! خُب الحمدالله ایران کشور مقتدر و امنی هستش، نمی‌تونن مثل سوریه و عراق لشگر کشی کنن! برای همین قصد دارن همینجوری تو خونواده‌ها رخنه کنن تا مغز مردم رو شستشو بدن!» سپس چشمان مهربانش از شادی درخشید و با لحنی فاتحانه از استقامت ما تقدیر کرد: «ولی شما و خانمت جانانه مقاومت کردین! شما هم می‌تونستید کوتاه بیاید یا حتی فریب‌شون رو بخورید! ولی شما در عوض مهاجرت کردید!» و باز دلش پیش من بود که دوباره روی سخنش را به سمت من برگرداند: «البته دخترم شما کار بزرگتری کردی! مجید اگه در برابر اونا وایساد، شیعه اس! طبیعیه که از افکار وهابیت خوشش نیاد! ولی شما در مقام یک اهل سنت، خیلی بصیرت به خرج دادی که فریب حرف‌های اونا رو نخوردی و پشت شوهرت وایسادی! احسنت!» سپس چشمانش به غم نشست و با ناراحتی زمزمه کرد: «ولی خُب پدرت...» و دیگر هیچ نگفت که خودم هم می‌دانستم پدرم که روزی یک سُنی معتقد بود، به پای هوس نوریه، به دین و دنیای خودش چوب حراج زد و به جرم تکفیر شیعیان و آواره کردن امثال این کارگر بینوا و حتی دختر و دامادش، آتش جهنم را برای خودش خریده، ولی حالا بیشتر نگران ابراهیم و محمد بودم که نه از روی عقیده و نه به هوای عشق زنی که به طمع حقوق و سهم‌الارث نخلستان‌ها، با وهابی‌گری‌های پدر و برادارن نوریه همراه شده و می‌ترسیدم که آنها هم از دست بروند که آسید احمد از مجید سؤال کرد: «پدر و مادر شما چطور؟ باهاشون ارتباط دارید؟» و دلم برای چشمان غمگین مجید آتش گرفت که مظلومانه به زیر افتاد و با صدایی که بوی غم می‌داد، زمزمه کرد: «پدر و مادرم سال 65 تو بمبارون تهران شهید شدن.» و آسید احمد باور کرد که حقیقتاً من و مجید در این شهر غریب افتاده‌ایم که نفس بلندی کشید و با گفتن «لا حول و لا قوه الا بالله!» اوج تأثرش را نشان داد و دلش نیامد دل شکسته مجید را به کلمه‌ای تسلی ندهد که به غمخواری قلب صبورش، ادامه داد: «پسرم! اگه تو این دنیا هیچ کس رو نداشته باشی، تا خدا رو داری، تنها نیستی!» و نمی‌دانم از اینهمه غربت و بی‌کسی ما، چه حالی شد که با صدایی سرشار از احساس، من و مجید را مخاطب قرار داد: «ببینید چه شبی تو چه مجلسی وارد شدین! اینهمه دختر و پسر شیعه و سُنی تو این شهر بودن، ولی امشب امام زمان (علیه‌السلام) اجازه دادن تا شما دو نفر تو مجلسش خدمت کنید! پس قدر خودتون رو بدونید!» و دلم را به چه جایی کشید که من همچنان دلم در هوای حضور امام زمان (علیه‌السلام) پَر می‌زد که مامان خدیجه با هوشمندی دنبال حرف شوهرش را گرفت: «دخترم! من می‌دونم که به اعتقاد اکثریت علمای اهل سنت، امام زمان (علیه‌السلام) هنوز متولد نشده و شما عقیده‌ای به تولد اون حضرت تو همچین شبی ندارید، ولی تو خانمی کردی و امشب همه جوره زحمت کشیدی! قربون قدمهات عزیز دلم!» و شاید به همین بهانه می‌خواست از تمام روزهایی که در جلسات روضه و دعا همراهش بودم، تشکر کرده و از امشب از همراهی‌اش معافم کند، ولی من دیگر دلم نمی‌آمد دل از چنین نیایش‌های عارفانه‌ای بردارم که با لبخندی شیرین، شورش عشقم را به نمایش گذاشتم: «ولی من خودم دوست دارم تو این مراسم‌ها باشم، امشب هم خیلی لذت بردم!» و نه فقط چشمان مامان خدیجه و آسید احمد که نگاه مجید هم مبهوت فوران احساسم شد و من دیگر نتوانستم تبلور باور تازه‌ام را پنهان کنم که زیر لب زمزمه کردم: «نمی‌دونم شاید نظر اون عده از علمای اهل سنت که معتقدن امام زمان (علیه‌السلام) الان در قید حیات هستن درست باشه!» نگاه مجید به پای چشمانم به نفس نفس افتاد، آسید احمد در اندیشه‌ای عمیق فرو رفت و مامان خدیجه به تماشای شهادت عاشقانه‌ام پلکی هم نمی‌زد و من با صدایی که هنوز بوی گریه می‌داد، ادامه دادم: «آخه... آخه امشب من احساس کردم وقتی باهاشون صحبت می‌کنیم، حقیقتاً حضور دارن، چون اگه ایشون هنوز به دنیا نیومده باشن، دل مردم انقدر باهاشون ارتباط برقرار نمی‌کنه...» و دیگر چیزی نگفتم که نمی‌خواستم به اعتبار احساسم، به عقیده‌ای معتقد شوم و دیگر نفسی برای مباحثه نداشتم که در سکوتی ساده فرو رفتم که همین شربت شهد و شکری که امشب از جام جملات آسید احمد در وصف اتحاد شیعه و سُنی نوشیده بودم، برای تسلای خاطر بی‌قرارم کافی بود و با چه حال خوشی به خانه خودمان بازگشتیم که باور کرده بودیم به لطف پروردگار، در سایه حمایت خانواده‌ایی خدایی قرار گرفته و با چه آرامش شیرینی به خواب رفتیم. 🆔 @AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و هشتاد و دوم سپس لبخند تلخی
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و هشتاد و سوم چه افسانه‌ای بود این منظره تنگ غروب ساحل خلیج فارس در این بعد از ظهر بلند تابستانی که در اوج گرمای آتشینش، عین بهشت بود. امواج دریا همچون معجون عسل، زیر شعله خورشید به جوش آمده و فضای ساحل را آکنده از عطر گرم آب می‌کرد. چشمم به طنازی خلیج فارس بود و گوشم به آوای زیبای کلام همسرم که حقیقتاً از نغمه مرغان دریایی و پژواک امواج دریا هم شنیدنی‌تر بود و چه آهنگ عاشقانه‌ای برایم می‌زد که زیر گوشم یک نفس زمزمه می‌کرد: «الهه جان! نمی‌دونی چقدر دوستت دارم! اصلاً نمی‌تونم بگم چقدر برام عزیزی! نمی‌دونم چی کار کردم که خدا تو رو بهم داد! هر چی فکر می‌کنم، هیچ ثواب عجیب غریبی تو زندگی‌ام انجام ندادم که پاداشش، یه زنی مثل تو باشه!» از اینهمه شکسته نفسی عشقش به آرامی خندیدم و خواستم به شیطنتی شیرین سر به سرش بگذارم که پاسخ دادم: «اتفاقاً منم هر چی فکر می‌کنم نمی‌دونم چه گناهی کردم که خدا تو رو نصیبم کرد!» و آنچنان با صدای بلند خندید که خانواده‌ای که چند قدم آنطرف‌تر نشسته بودند، نگاه‌مان کردند و من از خجالت سرم را پایین انداختم و او از شرارتم به قدری لذت برده بود که میان خنده تشویقم کرد: «خیلی قشنگ بود! واقعاً به جا بود! آفرین!» و من می‌خواستم خنده‌ام را از نگاه نامحرمان پنهان کنم که با دست مقابل دهانم را گرفته و آهسته می‌خندیدم، ولی کم نمی‌آورد که به نیم رخ صورتم چشم دوخت و عاجزانه التماس کرد: «پس تو رو خدا یه وقت استغفار نکنی که خدا اون گناهت رو ببخشه و منو ازت بگیره ها! تا می‌تونی اون گناه رو تکرار کن که من همینجوری کنارت بمونم!» و باز صدای شاد و شیرینش در دریای خنده گم شد و من که سعی می‌کردم بی‌صدا بخندم، از شدت خنده، اشک از چشمانم جاری شده و نفسم بند آمده بود که این بار من التماسش کردم: «مجید تو رو خدا بسه! انقدر منو نخندون!» و او همانطور که از شدت خنده صدایش بُریده بالا می‌آمد، جواب داد: «تو خودت شروع کردی! من که داشتم مثل بچه آدم از عشق و احساسم می‌گفتم!» از لفظ «بچه آدم!» باز خنده‌ام گرفت و به شوخی تمنا کردم: «آخ، آره! خیلی حیف شد! نمیشه بازم برام از عشقت بگی؟» و من هنوز صورتم غرق خنده بود که نقش شادی از چشمان زیبایش محو شد، مثل همین لحظات سرخ غروب به رنگ دلتنگی در آمد و همانطور که محو نگاهم شده بود، به پای خنده های پُر نشاطم، حسرت کشید :«الهه! خیلی دلم برای خنده هات تنگ شده بود! خیلی وقت بود ندیده بودم اینطور از تهِ دلت بخندی!» و به جای خنده، صدایش در بغضی بهاری نشست و زیر لب نجوا کرد: «خدایا شکرت!» که حالا بیش از یک ماه بود که بر خوان نعمت پروردگارمان، در خانه مرحمتی آسید احمد و زیر پَر و بال محبت‌های مامان خدیجه، آنچنان خوش بودیم که جای جراحت‌های جانمان هم التیام یافته و دیگر در قلب‌مان اثری از غم نبود که من هم نفس بلندی کشیدم و گفتم: «مجید! تا حالا تو زندگی‌ام انقدر شاد و سرِ حال نبودم!» صورتش دوباره به خنده‌ای لبریز متانت گشوده شد و جواب داد: «منم همینطور! این روزها بهترین روزهای زندگی‌مونه!» و خدا می‌خواست نعمتش را بر ما تمام کند که حالا با رسیدن ششم تیر ماه، حقوق معوقه اردیبهشت‌ماه پالایشگاه هم به حساب مجید واریز شده و توانسته بود تمام قرض آسید احمد را دو دستی تقدیمش کند. 🆔 @AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و هشتاد و سوم چه افسانه‌ای بو
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و هشتاد و چهارم چند روزی هم می‌شد که حقوق کار در دفتر مسجد را هم گرفته بود تا بتوانیم از این به بعد خرج زندگی‌مان را خودمان بدهیم و به همین بهانه، دیگر باری هم بر دوش غرور مردانه‌اش نبود و حسابی احساس رضایت می‌کرد. حقوق کار در دفتر مسجد چندان زیاد نبود، ولی می‌توانست کفاف یک زندگی ساده را بدهد، به خصوص که آسید احمد همچنان حواسش به ما بود و هر از گاهی چه خودش چه مامان خدیجه، برای ما میوه نوبرانه یا وسیله مورد نیازی می‌آوردند و خیلی اوقات ما را میهمان سفره با برکتشان می‌کردند تا کمتر تحت فشار خرج زندگی با این حقوق اندک قرار بگیریم. مجید کار خودش در پالایشگاه را بیشتر می‌پسندید و حقوق بهتری هم می‌گرفت، ولی از همین کار ساده در مسجد هم راضی بود و خدا را شکر می‌کرد. با دست راستش هنوز نمی‌توانست کار زیادی انجام دهد و دیروز دکتر پس از معاینه، وعده داده بود که شاید تا یکی دو ماه دیگر وضعیتش بهتر شده و بتواند به سر کارش در پالایشگاه بازگردد. خورشید مثل اینکه از یک روز آتش باری بر سرِ بندر خسته شده باشد، به روی بستر آبی دریا دراز کشیده و کم کم می‌خواست بخوابد که نیمی از چشمانش به زیر دریا رفته و با نیم دیگری از نگاه داغ و پُر حرارتش همچنان برای کودکانی که در ساحل می‌دویدند و بازی می‌کردند، دست تکان می‌داد که من و مجید هم از روی نیمکت بلند شدیم تا با این غروب زیبا خداحافظی کرده و راهی خانه شویم، ولی دل‌مان نمی‌آمد از این صحنه رؤیایی دل بکنیم که به جای مسیر منتهی به خیابان، به سمت دریا رفتیم و درست جایی که امواج بر روی ساحل می‌خزیدند و باز عقب می‌کشیدند، برای لحظاتی به تماشای غروب پُر ناز و کرشمه خورشید ایستادیم. شانه به شانه هم، رو به دریا ایستاده و در دل وزش باد خوش بوی جنوب، چشم به افق سرخ خلیج فارس سپرده و به قدری دل از دست داده بودیم که بوسه نرم آب بر قدم‌هایمان را حس نمی‌کردیم تا لحظه‌ای که احساس کردم مچ پایم در آب فرو رفت که خودم را عقب کشیدم و با صدایی هیجان‌زده، مجید را صدا زدم: «وای مجید! خیس شدم!» موج آخری حسابی شیطنت کرده و قدم‌هایمان را تا مچ پا در آب فرو برده بود، ولی مجید که جوراب به پایش نبود، خیسی آب را از زیر دمپایی‌های لا‌انگشتی‌اش به خوبی حس کرده و به روی خودش نیاورده بود که به آرامی خندید و گفت: «حالا خوبه بندری هستی و انقدر از آب می‌ترسی!» ابرو در هم کشیدم و همانطور که پاهایم را تکان می‌دادم تا آب دمپایی‌هایم خارج شود، با لحنی کودکانه گلایه کردم: «نمی‌ترسم! می‌خواستم برم مسجد! حالا جورابم خیس شد!» و دیگر خیسی جوراب از یادم رفت و هر دو به همدیگر خیره شدیم که با آمدن نام مسجد، هر دو به یاد یک موضوع افتاده و من زودتر به زبان آمدم: «حالا چی کار کنیم؟» و مجید دقیقاً می‌دانست چه می‌گویم که با خونسردی پاسخ داد: «خُب میریم همین مسجد اهل سنت که اونطرف خیابونه!» ولی من از روزی که به خانه آسید احمد آمده بودم، نمازهایم را در خانه خوانده یا به همراه مامان خدیجه به مسجد شیعیان محله رفته و به امامت آسید احمد اقامه کرده بودم. با ما همراه باشید🌹 رمان های عاشقانه مذهبی 💍 🆔 @AhkamStekhare
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍️استاد مسعود عالی 🎥 اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود: خداوند متعال به حضرت داود عليه السلام وحى فرمود: اى داود! تو مى خواهى، من هم مى خواهم ، ولى جز آنچه من مى خواهم نمى شود. پس اگر تسليم آنچه من مى خواهم بشوى، آنچه را هم تو مى خواهى عطايت مى كنم. امّا اگر تسليم آنچه من مى خواهم نشوى، در آنچه خودت مى خواهى تو را به رنج مى افكنم و جز آنچه هم كه من بخواهم نخواهد شد. [توحید صدوق؛ص۳۳۷] 🆔 @AhkamStekhare
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃 🍃 🔸 سوره هود، آیه ١٧: أَفَمَن كَانَ عَلَي بَيِّنَةٍ مِّن رَّبِّهِ وَيَتْلُوهُ شَاهِدٌ مِّنْهُ وَمِن قَبْلِهِ كِتَابُ مُوسَي إَمَاماً وَرَحْمَةً أُوْلَـئِكَ يُؤْمِنُونَ بِهِ وَمَن يَكْفُرْ بِهِ مِنَ الأَحْزَابِ فَالنَّارُ مَوْعِدُهُ فَلاَ تَكُ فِي مِرْيَةٍ مِّنْهُ إِنَّهُ الْحَقُّ مِن رَّبِّكَ وَلَـكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لاَ يُؤْمِنُونَ ⚡️ ترجمه: آيا آن كس كه (همچون پيامبر اسلام) دليل روشنى (مثل قرآن) از طرف پروردگارش دارد و بدنبال او شاهدى از اوست، و پيش از او (نيز) كتاب موسى (كه) رهبر و رحمت بوده است (بر آمدن او بشارت داده، مانند كسى است كه اين خصوصيات را نداشته باشد؟) آنان (كسانى كه حق جو هستند) به او ايمان مى آورند، و هر كس از احزاب و گروه هاى مختلف به او كافر شود، وعده گاهش آتش است. پس، از آن در ترديد مباش، كه قطعاً آن وحى، كلامِ حقّى است ازپروردگارت، اگر چه اكثر مردم ايمان نياورند. 💥توضیح آیه : اين شخص همان ‏پيامبر(صلى الله عليه ‏وآله) است و «بيّنه» و دليل روشن او قرآن مجيد و شاهد و گواه صدق نبوتش مؤمنان راستينى همچون على ‏(عليه ‏السلام) مى باشند، پيش از او نشانه ها و صفاتش در «تورات» آمده است. به اين ترتيب، از سه راه روشن، حقانيت دعوتش به ثبوت رسيده است. ⭐️آيا با وجود اين دلائل زنده، مى توان او را با مدعيان ديگر قياس كرد و يا در صدق دعوتش ترديد نمود؟ 🆔 @AhkamStekhare
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍امام علی علیه السَّلام می‌فرمایند: خاموشی و سکوت خلعت وقار بر تو می‌پوشاند و زحمت پوزش‌خواهی را از دوش تو بر می‌دارد. 📚غُرَرالحِکم و دُررالکَلم، ح 1827 🆔 @AhkamStekhare
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا