فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑🎥 عزاداری پرشور شیعیان و ایرانیان مقیم لندن در روز عاشورای ۱۴۰۰
🆔 @AhkamStekhare
امشببهصحرابیکفنجسمشهیداناست_۲۰۲۱_۰۸_۱۹_۲۰_۳۷_۴۷_۲۰۱.mp3
15.66M
🔊 سبک #واحد
امشب به صحرا بی کفن جسم شهیدان است
کربلایی سیدرضا #نریمانی
ویژه #شام_غریبان
👌 #پیشنهاد_دانلود
🆔 @AhkamStekhare
46.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دسته عزاداری با شکوه مردمی
امسال هم عاشقان ابا عبدالله الحسین با حضور با شکوهیان نذاشتند پرچم حسین زمین بماند
نوحه معروف ترکی (کامل)
زینب زینب زینب
کنز حیا زینب
کان وفا زینب
@AhkamStekhare
🌓 نمـــاز شـــب 🌖
1⃣1⃣ يازده ركعت است، 4⃣چهار تا دو ركعت (مثل نماز صبح) به نيت نماز شب و 1⃣يك نماز دو ركعتي به نيت نماز شَفْعْ و1⃣ يك نماز يك ركعتي به نيت نماز وَتْر
☀️ در ركعت اول:
يك بار سوره حمد + يك بار سوره قل هو الله احد + ركوع + سجده
☀️ در ركعت دوم:
يك بار سوره حمد + يك بار سوره قل هو الله احد + قنوت + ركوع + سجده + تشهد + سلام
✅ نماز توضیح داده شده در قست بالا را چهار بار تكرار كنيد كه جمعاً هشت ركعت نماز شب ميشود.
🔷🔸🔹
☀️ نماز شفع:
نيت: 2⃣ دو ركعت نماز شَفْعْ ميخوانم قُربة اِلي الله
💟 در ركعت اول:
يك بار سوره حمد + يك بار سوره قل اعوذ برب الناس + ركوع + سجده
💟 در ركعت دوم:
يك بار سوره حمد + يك بار سوره قل اعوذ برب فلق + ركوع + سجده + تشهد + سلام.
🔷🔸🔹
☀️ نماز وتر:
نيت: 1⃣ يك ركعت نماز وَتْر ميخوانم قُربة اِلي الله
💟 در ركعت اول:
يك بار سوره حمد + سه بار سوره قل هو الله احد + يك بار سوره قل اعوذ برب الفلق + يك بار سوره قل اعوذ برب الناس
💟⇦ در قنوت:
خواندن كامل قنوت + در حاليكه دستهايتان در حالت قنوت است، (با انگشتان دست راست يا با تسبيح)
0⃣4⃣ ←دعا برای چهل مومن بگوييد:
【اَللّهُمَّ اِغْفِر لِلْمومِنينَ وَ اَلْمومِناتْ وَ اَلْمُسلِمينَ وَ اَلْمُسلِماتْ】
" چهل مومن زنده یا مرده را به اسم نام میبری" [اللهم اغفر فلان ...]
0⃣7⃣←بعد از آن هفتاد بار بگوييد:
【اَسْتَغْفِرُ اللهَ رَبي وَ اَتُوبُ اِلَيه】
7⃣← سپس هفت بار بگوييد:
【هذا مَقامُ الْعائِذِ بِكَ مِنَ اَلْنار】
«اين است مقام كسي كه از آتش قيامت به تو پناه ميبرد»
0⃣0⃣3⃣← سپس سيصد مرتبه بگوييد:
【اَلْعَفو】 «ببخش»
1⃣← سپس يك بار بگوييد:
【رَبّ اغْفِرْلى وَ ارْحَمْنى وَ تُبْ عَلىََّ اِنَّكَ اَنْتَ التّوابُ اَلْغَفُورُ الرّحيم】
«پروردگارا ببخش مرا و رحم كن به من و توبه مرا بپذير به راستي كه تو، توبه پذيرنده، بخشنده و مهرباني». + ركوع + سجده + تشهد + سلام .
🔷🔸🔹
♡بعد از نماز تسبيحات حضرت زهرا (سلام الله علیها):
👈34 مرتبه ↞ الله اکبر
👈33 مرتبه ↞ الحمد لله
👈33 مرتبه↞ سبحان الله.
📚 در حديثي آمده:
〖خواندن تسبيحات فاطمه زهرا (سلام الله عليها) از هزار ركعت نماز مستحب، نزد خداوند بهتر است〗
🙏التماس دعا
@AhkamStekhare
《غم آخرتون باشه》 نفرین یا دعا؟
برای هر یک از ما اتفاق افتاده که در مجلس ترحیمی شرکت کرده و بارها و بارها این جمله را یا شنیده و یا خودمان آن را به کار برده ایم «غم آخرتون باشه » و این جمله را سخنی تسکین آمیز فرض کرده ایم که شاید کمی از غم صاحب عزا بکاهیم . به نظر خودمان برایش آرزوی خیر کرده ایم امّا آیا تا به حال به این فکر کرده اید که چگونه می تواند این غم ، غم آخر باشد ؟
غم آخر و معانی آن :
این جمله ی « ان شاءالله غم آخرتون باشه » هر چند دعا گونه به نظر می رسد امّا وقتی به عاقبت آن فکر می کنیم به نتایجی می رسیم که شگفت آور است و می توان گفت دیگر از حالت دعا خارج شده و شکل نفرین به خود می گیرد و هنگام پایان مجلس ترحیم ما به جای تسلیت گفتن و تشکر از خیراتش چیزی جز نفرین نصیبش نکرده ایم . امّا معانی این جمله پر معنا:
1.نفر بعدی که ما را ترک خواهد گفت تو هستی که دیگر نیستی که شاهد عزای دوستان و آشنایان و نزدیکان باشی بنابراین برای این دوست عزیز یا خویشاوندمان آرزو می کنیم که ان شاءالله نفر بعدی هر چه زودتر تو خواهی بود .
امیدوارم حلوای بعدی که کام ما را شیرین می کند حلوای تو باشد که تو دیگر غم نبینی و این غم شما آخرین غمی است که شما نیز شاهدش هستید.
2.و یا اینکه غم آخر بودن او حتماً نباید به وسیله مرگش حاصل شود بلکه راه های دیگری نیز وجود دارد تا این دعای خیر به نتیجه برسد . یکی از این را ه ها این است که خدا آنقدر فرد را دل سنگ و بی رحم سازد که از مرگ و غم اطرافیانش غمگین نشده و بی تفاوت بوده و برایش هیچ اهمیّتی نداشته باشد(منبع:مجله اینترنتی تبیان)
⚫️میتوانیم از جملات زیر استفاده کنیم
▪️ان شاالله عزیزتون غریق در رحمت الهی باشند.
▪️ان شاالله خداوند صبر و سلامتی به شما عنایت کند و سایه شما بر سر خانواده تان مستدام باشد
▪️دوست عزیزم، بسیار تسلیت میگویم.
▪️از دست دادن پدر / مادر واقعا سخته. تسلیت میگم. خدا بهت صبر بدهد
▪️بعد از شنیدن خبر فوت … خیلی خیلی ناراحت شدم. ما را در این غم بزرگ شریک بدانید.
▪️مصیبت وارده را به شما و خانواده گرامی تسلیت عرض نموده و امیدوارم به زودی در شادیهات ما را سهیم کنی.
▪️از صمیم قلب تسلیت میگم. ما رو در غم خودت شریک بدون.
▪️خیلی غمگینم و واقعاً نمیدونم چی باید بگم. خیلی متأسفم. ان شاء الله که الان غرق در رحمت هستند.
🖤البته دوستان خوبم ، من به نیت خیر شما ایمان داشتم و فهمیدم ، شما همینکه به من پیام دادین حس خوب و آرامش بهم منتقل شد و فهمیدم چقدر مهربان و دوست داشتنی هستین ممنونم از لطف شما و صد البته عمر هم دست خداست ، اما احساس کردم این مطلب بزارم تا برای همه مفید باشه مخصوصا شرایط الان که اکثرا به هر دلیل عزادار هستند(شاید دیگه فرصت پیش نیاد )
@AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
📖 رمان «#جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت چهل و سوم با لحن گرم مجید که به اسم
📖 رمان «#جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت چهل و چهارم
تا ساعتی از روز خودم را به کارهای خانه مشغول کردم و حوالی ظهر بود که دلم هوای مادر را کرد. پیچهای گاز را بررسی کردم تا بسته باشد و با خیالی راحت به طبقه پایین رفتم. در اتاق را باز کردم و دیدم مادر تنها روی مبلی نشسته و عدس پاک میکند که با لحنی غرق شور و انرژی سلام کردم. با دیدنم، لبخندی زد و گفت: «بَه بَه! عروس خانم!» خم شدم و صورتش را بوسیدم و خودم را برایش لوس کردم: «مامان! امروز حال نداشتم نهار درست کنم! اومدم نهار با شما بخورم!» خندید و به شوخی گفت: «حالا نهار رو با من بخوری! شام رو میخوای چی کار کنی؟ حتماً به آقا مجید میگی برو خونه مامانم، آره؟»
دیس عدس را از دستش گرفتم تا کمکش کنم و با شیرین زبانی پاسخ دادم: «نخیر! قراره شب خوراک میگو درست کنم!» از غذای مجلسی و پُر درد سری که برای شب در نظر گرفته بودم، تعجب کرد و پرسید: «ماشاءالله! حالا بلدی؟» و مثل اینکه پرسش مادر داغ دلم را تازه کرده باشد، با نگرانی گفتم: «نه! میترسم خراب شه! آخه مجید اونشب از خوراک میگو شما خیلی خوشش اومده بود! اگه مثل دستپخت شما نشه، بیچاره میشم!» مادر از این همه پریشانیام خندهاش گرفت و دلداریام داد: «نترس مادرجون! من مطمئنم دستپخت تو هم خوشمزهاس!»
سپس خنده از روی صورتش جمع شد و با رگهای از نگرانی که در صدایش موج میزد، پرسید: «الهه جان! از زندگیات راضی هستی؟» دیس عدس را روی فرش گذاشتم و مادر در برابر نگاه متعجبم، باز سؤال کرد: «یعنی... منظورم اینه که اختلافی ندارید؟» نمیفهمیدم از این بازجویی بیمقدمه چه منظوری دارد که خودش توضیح داد: «مثلاً بهت نمیگه چرا اینجوری وضو میگیری؟ یا مثلاً مجبورت نمیکنه تو نمازت مُهر بذاری؟» تازه متوجه نگرانی مادرانهاش شدم که با لبخندی شیرین جواب دادم: «نه مامان! مجید اصلاً اینطوری نیس! اصلاً کاری نداره که من چطوری نماز میخونم یا چطوری وضو میگیرم.»
سپس آهنگ آرامبخش رفتار پُر محبتش در گوشم تداعی شد تا با اطمینان خاطر ادامه دهم: «مامان! مجید فقط میخواد من راحت باشم! هر کاری میکنه که فقط من خوشحال باشم.» از شنیدن جملات لبریز از رضایتم، خیالش راحت شد که لبخندی زد و پرسید: «تو چی؟ تو هم اجازه میدی تا هرطوری میخواد نماز بخونه؟» در جواب مادر فقط سرم را به نشانه تأیید فرو آوردم و نگفتم هر بار که میبینم در وضو پاهایش را مسح میکند، هر بار که دستهایش را در نماز روی هم نمیگذارد و هر بار که بر مُهر سجده میکند، تمام وجودم به درگاه خدا دستِ دعا میشود تا یاریاش کند که به سمت مذهب اهل تسنن هدایت شود.
ساعتی از اذان مغرب گذشته بود که مجید با یک دنیا شور و انرژی وارد خانه شد. دستهایش پُر از کیسههای میوه بود و لبهایش لبریز از خنده. با آنکه حقوق بالایی نمیگرفت، ولی دوست نداشت در خانه کم وکسری باشد و همیشه بیش از آنچه سفارش میدادم، میخرید. پاکتهای میوه را کنار آشپزخانه گذاشت و با کلام مهربانش خبر داد: «الهه جان! برات پسته گرفتم!» با اشتیاق به سمت پاکتها رفتم و با لحنی کودکانه ابراز احساسات کردم: «وای پسته! دستت درد نکنه!» خوب میدانست به چه خوراکیهایی علاقه دارم و همیشه در کنار خریدهای ضروری خانه، برای من یک خرید ویژه داشت.
@AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
📖 رمان «#جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت چهل و چهارم تا ساعتی از روز خودم ر
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت چهل و پنجم
دستانش را شست و به آشپزخانه برگشت، نفس عمیقی کشید و گفت: «الهه! غذات چه بوی خوبی میده!» خودم میدانستم خوراک میگویی که تدارک دیدهام، آنچنان تعریفی نشده و عطر و بویی هم ندارد که خندیدم و گفتم: «نه! خیلی خوب نشده!» و او همانطور که روی صندلی مینشست، با قاطعیتی مردانه جواب دلشورهام را داد: «بوش که عالیه! حتماً طعمش هم عالیه!» ولی خودم حدس میزدم که اصلاً خوراک خوبی از آب درنیامده و هنگامی که غذا را در دیس کشیدم، مطمئن شدم هیچ شباهتی به دستپخت مادر ندارد. حسابی دست و پایم را گم کرده بودم، ولی مجید با تمام وجود از خوردنش لذت میبُرد و مدام تعریف و تشکر میکرد. چند لقمهای خورده بودیم که متوجه شدم ترشی را فراموش کردهام. از سرِ میز بلند شدم و با گفتن «صبر کن ترشی بیارم!» به سمت یخچال رفتم، اما این جمله من به جای ترشی، خیالش را به دنیایی دیگر بُرد که دست از غذا خوردن کشید و با صدایی گرفته زمزمه کرد: «صبر کردن برای ترشی که آسونه!» سپس خندید و با شیطنتی شیرین ادامه داد: «من یه جاهایی صبر کردم که بیا و ببین!» شیشه ترشی را روی میز گذاشتم و با کنجکاوی پرسیدم: «مثلاً کجا؟» و او مثل اینکه خاطرات روزهای سختی به یادش آمده باشد، سری تکان داد و گفت: «یه ماه ونیم صبر کردم! به حرف یه ماه و نیم آسونه، ولی من داشتم دیوونه میشدم! فقط دعا میکردم تو این مدت اتفاقی نیفته!» با جملات پیچیدهاش، کنجکاوی زنانهام را حسابی برانگیخته بود که در برابر نگاه مشتاقم خندید و گفت: «اون شب که اومدم خونه تون آچار بگیرم و مامان برای شام دعوتم کرد، یادته؟» و چون تأیید مرا دید، با لحنی لبریز خاطره ادامه داد: «سرِ سفره وقتی شنیدم عصر برات خواستگار اومده، اصلاً نفهمیدم شام چی خوردم! فقط میخواستم زودتر برم! دلم میخواست همونجا سرِ سفره ازت خواستگاری کنم، برای همین تا سفره جمع شد، فوری از خونه تون زدم بیرون! میترسیدم اگه بازم بمونم یه چیزی بگم و کارو خراب کنم!»از دریای اضطرابی که آن شب بخاطر من در دلش موج زده و من شبنمی از آن را همان شب از تلاطم نگاهش احساس کرده بودم، ذوقی کودکانه در دلم دوید و بیاختیار لبخند زدم. از لبخند من او هم خندید و گفت: «ولی خدا رو شکر ظاهراً اون خواستگار رو رَد کردی!» سپس با چشمانی که از شیطنت میدرخشید، نگاهم کرد و زیرکانه پرسید: «حتماً بخاطر من قبولش نکردی، نه؟!!!» و خودش از حرفی که زده بود با صدای بلند خندید که من ابرو بالا انداختم و با لحنی پُر ناز پاسخ دادم: «نخیرم! من اصلاً بهت فکر نمیکردم!» چشمان مشکی و کشیدهاش در احساس موج زد و با لحنی عاشقانه جواب حرف سیاستمدارانهام را داد: «ولی من بهت فکر میکردم! خیلی هم فکر میکردم!» از آهنگ صدایش، دلم لرزید. خاطرات دیدارهای کوتاه و عمیقمان در راه پله و حیاط و مقابل درِ خانه، پیش چشمانم جان گرفت. لحظاتی که آن روزها از فهمش عاجز میماندم و حالا خود او برایم میگفت در آن لحظات چه بر دلش میگذشته: «الهه! تو بدجوری فکرم رو مشغول کرده بودی! هر دفعه که میدیدمت یه حال خیلی خوبی پیدا میکردم» و شاید نمیتوانست همه احساساتش را به زبان آورد که پشت پردهای از لبخند، در سکوتی عاشقانه فرو رفت. دلم میخواست خودش از احساسش برایم بگوید نه اینکه من بخواهم، پس پیگیر قصه دلش نشدم و در عوض پرسیدم: «حالا چرا باید یه ماه و نیم صبر میکردی؟» سرش را پایین انداخت و با نغمهای نجیبانه پاسخ داد: «آخه اون شب که برای تو خواستگار اومده بود، اواسط محرم بود و من نمیتونستم قبل از تموم شدن ماه صفر کاری بکنم.» تازه متوجه شدم علت صبر کردنش، حرمتی بوده که شیعیان برای عزای دو ماه محرم و صفر رعایت میکنند که لحظاتی مکث کردم و باز پرسیدم: «خُب مگه گناه داره تو ماه محرم و صفر خواستگاری بری؟» لبخندی بر چهرهاش نقش بست و جواب داد: «نه! گناه که نداره... من خودم دوست نداشتم همچین کاری بکنم!» برای لحظاتی احساس کردم نگاهش از حضورم محو شد و به جایی دیگر رفت که صدایش در اعماق گلویش گم شد و زیر لب زمزمه کرد: «بخاطر امام حسین (علیهالسلام) صبر کردم و با خودشم معامله کردم که تو رو برام نگه داره!» از شنیدن کلام آخرش، دلگیر شدم. خاندان پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) برای من هم عزیز و محترم بودند، اما اینچنین ارتباط عمیقی که فقط شایسته انسانهای زنده و البته خداست، درمورد کسی که قرنها پیش از این دنیا رفته، به نظرم بیش از اندازه مبالغه آمیز میآمد و شاید حس غریبگی با احساسش را در چشمانم دید، که خندید و ناشیانه بحث را عوض کرد: «الهه جان! دستپختت حرف نداره! عالیه!» ولی من نمیتوانستم به این سادگی ناراحتیام را پنهان کنم که در جوابش به لبخندی بیرنگ اکتفا کردم و در سکوتی سنگین مشغول غذا خوردن شدم.
@AhkamStekhare
19.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حسین جان... به یاد لبت یک شبم خواب راحت نداشتم....
محمد حسین پویانفر
🆔 @AhkamStekhare