هفتم صفر شهادت
امام حسن (ع) تسلیت 🏴
😭 یا امام حسن ع
تابوت تیر خورده و یک قبر بی حرم..
این هم جواب آن همه آقایی و کرم
یا رب نصیب هیچ غریبِ دگر مڪن
داغے ڪھ گیسوان حسن راسپید کرد
یهمدینھ
یهبقیعُ
یهامامۍڪه
حرمندارھ🏴
🆔 @AhkamStekhare
#آیه_نگار
💌 اندوه به خود راه مده خدا با ماست...
📖 توبه آیه ۴۰
🆔 @AhkamStekhare
من كه از داغ حسين غرق ملال و مَحَنَم
من مسلمان شده ی دست امام حسنم
من گدای کرم گُل پسر ِ فاطمه ام
حسنی ام بنویسید به روی کفنم
◼️هفتم صفر شهادت امام حسن مجتبی(ع) تسلیت باد.
🆔 @AhkamStekhare
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهیدانه
✅ شهید جهانپور شریفی🌹
🆔 @AhkamStekhare
#حدیث_روز
🔴به قربانگاه هاى قرون پيشين بنگريد!
#نهج_البلاغه
🌟وَاعْتَبِرُوا بِمَا قَدْ رَأَيْتُمْ مِنْ مَصاَرِعِ الْقُرُونِ قَبْلَکُمْ: قَدْ تَزَايَلَتْ أَوْصَالُهُمْ وَ زَالَتْ أَبْصَارُهُمْ وَ أَسْمَاعُهُمْ، وَ ذَهَبَ شَرَفُهُمْ وَ عِزُّهُمْ، وَانْقَطَعَ سُرُورُهُمْ وَ نَعِيمُهُمْ
💎از آن چه در قربان گاه هاى قرون پيشين ديده ايد عبرت گيريد و از آن کسانى که پيوندهاى اعضايشان (در زير خاک ها) از هم گسسته، چشم ها و گوش هايشان از ميان رفته، شرف و عزتشان نابود شده و شادى و نعمت هايشان قطع گرديده است. (آرى از آنها، درس عبرت بياموزيد)»
📘#خطبه_161
🆔 @AhkamStekhare
انسان ۲۵۰ ساله_5897676776779284599.mp3
2.31M
◾️رهبرمعظم انقلاب: آگاهانه مقاومت کردن، تکلیف را فهمیدن و ایستادن، کار امام حسن علیه السلام بود
🗓به مناسبت هفتم صفر، سالروز شهادت امام حسن مجتبی(ع) به روایتی
@AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
رمان عاشقانه مذهبی ( علوی ) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و یازده
رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و دوازدهم
ساعتی از اذان مغرب گذشته بود که عبدالله هم آمد و سفره شام را انداختم. در این یک هفته همیشه دور سفره شلوغ بود و غیبت مادر کمتر به چشمم میآمد و حالا سفره سه نفرهمان به قدری سرد و بیروح بود که اشکم را سرازیر کرد و بغض را در گلوی عبدالله نشاند، ولی پدر به اندازه ما از جای خالی مادر عذاب نمیکشید که سرش را پایین انداخته و با خیالی راحت غذایش را میخورد. من که نتوانستم لب به غذا بزنم و فقط با تکه نانی که در دستم بود، بازی میکردم و عبدالله هم که جز چند لقمه، چیزی از گلویش پایین نرفت که غذای پدر تمام شد، با چهار انگشتش، چربی غذا را از سبیلش پاک کرد و با تشکر کوتاهی، خودش را از سفره کنار کشید و برای تماشای تلویزیون روی یکی از مبلها تکیه زد.
سفره را جمع کردم و برای شستن ظرفها به آشپزخانه رفتم که عبدالله هم پشت سرم آمد و روی صندلی گوشه آشپزخانه نشست. آمده بود تا با مِهر برادریاش با من صحبت کرده و به غمخواری دل تنگم بنشیند که لبخندی زد و پرسید: «امروز حالت بهتر بود الهه جان؟» صورتش غرق در ماتم بود و نگاهش بوی غم میداد و باز میخواست از من دلجویی کند. لبخندی تصنعی نشانش دادم و با صدایی که هنوز از گریههای این چند روزم، خش داشت، به گفتن «خدا رو شکر!» اکتفا کردم که پرسید: «از مجید خبر داری؟» از سؤال بیمقدمهاش جا خوردم و به جای پاسخ، پرسیدم: «چطور مگه؟» در برابر چشمان پرسشگرم، مکثی کرد و سپس طوری که پدر نشنود با صدایی آهسته پاسخ داد: «شبی که داشتم میاومدم خونه، تو کوچه وایساده بود تا باهام حرف بزنه.»
از شنیدن این جمله بار دیگر ذهنم آشفته شد، با ناراحتی دست از کار کشیدم و کلافه روی صندلی نشستم که عبدالله گفت: «الهه جان! تو که نمیتونی تا ابد مجید رو طرد کنی! اون همسرته و خودتم میدونی چقدر دوسِت داره! امشب بار اولی نبود که با من حرف میزد. روزی نیس که به من زنگ نزنه و شبی نیس که تو کوچه سر راهم رو نگیره. تو این مدت روزی ده بار ازم میخواست تا با تو حرف بزنم، روزی ده بار حالتو میپرسید و سفارش میکرد مراقبت باشم، روزی ده بار می خواست تا یه جوری تو رو راضی کنم که باهاش حرف بزنی و منم هر دفعه بهش میگفتم تا یه مدت تو رو به حال خودت بذاره.»
سپس مکثی کرد و در برابر چشمانم که از شنیدن بیقراریهای مجید، قدری قرار گرفته بود، با لبخندی ادامه داد: «امشب هم تو کوچه بهم گفت که بلاخره امروز صبرش تموم شده و اومده با خودت حرف زده...» که سراسیمه به میان حرفش آمدم و با دلخوری گفتم: «ولی من درو باز نکردم، چون هنوز نمیخوام ببینمش!» و او با متانت جواب داد: «اینم گفت که درو براش باز نکردی، اصلاً واسه همین اومده بود با من حرف بزنه تا از حال تو با خبر شه. میگفت بدجوری گریه میکردی، نگران حالت بود.» سرم را پایین انداختم تا بیشتر برایم بگوید از مهربانی های مردی که این روزها با همه کینهای که در دلم بود، سخت دلتنگ محبتهایش شده بودم که عبدالله به صورتم خیره شد و پرسید: «چند روزه به صورت مجید نگاه نکردی؟»
نویسنده : valinejad
با ما همراه باشید🌹
رمان های عاشقانه مذهبی
@AhkamStekhare