🏴تشکر از مردم مثل تشکر از خدا
✍امام سجاد(علیه السلام): خداوند هر دل غمگين و هر بندهی سپاسگزارى را دوست دارد. روز قيامت، خداوند بهيكى از بندگانش ميفرمايد: چرا از فلانى سپاسگزارى نكردى؟ بنده عرض ميكند: پروردگارا ! من تورا سپاس گفتم. خداوند فرمايد: چون از او سپاسگزارى نکردی، مرا هم سپاس نگفتهای
سپس امام سجاد(ع) فرمودند: شكر گزارترين شما از خدا، كسى است كه از مردم بيشتر تشکر كند.
📚اصول كافى، ج۳ ،ص ۱۵۶
الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج
@AhkamStekhare
#تربیت_کودک🌱
#پرحرفی_کودک🌿
🌺🌺
زیاد حرف زدن بچه ها نشونه ی چندچیزه🔥
🌺
1⃣اگر کودکتون شبها موقع خواب پرحرفه: یعنی از چیزی میترسه✅
2⃣اگر پرحرفی کودکتون از زمان بدنیا امدن خواهر یا برادرش شروع شده: یعنی کودکتون به خواهر یا برادرش حسودی میکنه✅
3⃣اگر کودکتون در مواقعی که شما پای تلفن یا مهمون دارید پرحرفی میکنه یعنی: کودکتون کمبود توجه داره✅
4⃣اگر کودکتون با دیدن چیزهای جدید شروع به پرحرفی میکنه: یعنی کودکتون حس کنجکاوی بالایی داره✅
5⃣اگر کودکتون در مواقعی که شما حوصله ندارید یا با همسرتون بحث کردید شروع به پرحرفی میکنه: یعنی کودکتون دچار اضطراب شده✅
✳️ نکته:البته که پرحرفی نشونه مهارت کلامی بالای کودکتون هم هست اما بسیار مهمه که این پرحرفی چه وقت سراغ بچتون میاد.....
🌺@AhkamStekhare
#آیه_نگار
💌 بیتردید خداوند همواره بسیار آمرزنده و مهربان است...
📖 نسا آیه ۱۰۶
🆔 @AhkamStekhare
🍃حدیث روز
🛑 هرکه واعظی درونی داشته باشد، او را از جانب خداوند نگهبانی است.
امام علی(ع)
🆔 @AhkamStekhare
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بعضیها میگویند ما نماز نمیخوانیم اما همیشه به یاد خداوند هستیم.
🔹 پاسخ شنیدنی حجت الاسلام عالی به این دسته از افراد
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
🆔 @AhkamStekhare
لطیفه و احکام 😂😂😂
لطیفه 😌😅😃
جای سوختگی رو پام بود به مامانم نشون دادم گفتم این جای چیه؟!
گفت بچه بودی چهارشنبه سوری رفتیم خونه ی بابابزرگ اینا از رو آتیش پریدی
گفتم اهان پس اونجا اینطوری شده
گفت نه اومدیم خونه قاشق داغ گذاشتم رو پات تا دیگه از این غلطا نکنی😐😂
😝😝😝😝😝
💟 کتک زدن فرزند
✅ کودک را ترسو و بزدل بار مى آورد. کتک، شخصیت کودک را درهم مى شکند و تعادل روحى او را بر هم مى زند و به عصبانیت و بیمارى هاى روانى مبتلا مى گردد.
🔹 حضرت علی علیه السلام:
« إنَّ العاقِلَ یَتَّعِظُ بالأدبِ والبهائمُ لایَتَّعِظُ إلّابالضربِ»
🔸 عاقل به واسطه ادب پند مى گیرد. حیوانات هستند که جز با کتک تأدیب نمى شوند.
😡 #حد_تنبیه_بدنی_در_تربیت_فرزند😡
متن سوال: کتک زدن فرزند برای تربیت چه حکمی دارد؟🤔
نظرات مراجع عظام تقلید
🔻🔻🔻
🌺 امام #خمینی (رحمة الله علیه)
👇👇
تنبیه اولاد به مقداری که موجب دیه نشود و متعارف باشد مانع ندارد.
____
🌺 امام #خامنه_ای (دام ظله العالی)
👇👇
مشروط به آن است که موجب دیه نشود و اگر سیاه یا کبود و یا قرمز شود، دیه لازم است.
____
🌺 آیت الله #سیستانی (دام ظله العالی)
👇👇
اگر تأدیب بچه، متوقف بر زدن باشد پس چنانچه آهسته باشد که موجب قرمزی یا سیاهی یا کبودی نشود و بیش از سه ضربه نباشد، اشکال ندارد.
____
🌺 آیت الله #شبیری (دام ظله العالی)
👇👇
اگر فرزند غیر بالغ یکی از گناهان کبیره را انجام دهد، ولی یا مثلاً معلّم او با اجازهی ولی میتواند در صورت لزوم به قدری که ادب شود و دیه واجب نشود، او را بزند. امّا در بالغ چنین حقّی ندارد، بلکه باید در صورت وجود شرایط، نهی از منکر کند.
____
🌺 آیت الله #صافی (دام ظله العالی)
👇👇
برای تربیت در موارد لزوم به مقداری که موجب دیه نشود، اشکال ندارد.
_
🌺 آیت الله #مکارم شیرازی (دام ظله العالی)
👇👇
حتّی الامکان در شرایط فعلی نباید فرزندان را برای تربیت کتک زد بلکه از طریق تشویق و محبّت این کار را انجام دهند.
__
🌺 آیت الله #نوری همدانی (دام ظله العالی)
👇👇
در فرض سؤال جایز نیست مگر در موارد خاصی آن هم در حدِّ محدودی به شرط آن که موجب دیه نگردد.
_
🌺 آیت الله #وحید خراسانی (دام ظله العالی)
👇👇
اگر زدن بخاطر تأدیب بوده و 5 ضربه یا 6 ضربه و با مهربانی باشد، اشکالی ندارد.
@AhkamStekhare
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 چقدر به این جمله فکر کردیم؟
🔹 استاد مسعود عالی
#درس_اخلاق
@AhkamStekhare
5.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 سه ویژگی مهم پدر حسینی
🔻 یک پدر اگر میخواهد در خانه، حسینی عمل کند باید سه شاخصه داشته باشد. اول اینکه باید بداند در عین اینکه قدرت دارد، لازم است محبت داشته باشد. اقتضای ایمان و عقلانیت دینی است که پدر اهل محبت باشد. ثانیا چون حکومت خانه دست اوست، باید اهل عدالت باشد. در تقسیم وقتها و امکانات و امتیازها باید اهل عدالت باشد، حتی در نگاه کردن به بچهها. ثالثا باید اهل گذشت و سخاوت باشد. از خطاها بگذرد و جیبش آماده استفاده خانواده باشد.
حجت الاسلام ماندگاری
#نقش_پدر_در_تربیت
#استاد_ماندگاری
✅ @AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و هجدهم
رمان عاشقانه مذهبی ( علوی ) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و نوزدهم
مقابل پایم بلند شد و همانطور که نگاه تشنهاش به صورت پژمردهام مانده بود، با صدایی که نغمه غمانگیزش را به خوبی حس میکردم، با مهربانی سلام کرد. روی مبلی که در دیدش نبود، نشستم و جواب سلامش را آنقدر آهسته دادم که به گمانم نشنید. پدر با اخم سنگینی که ابروهایش را تا روی چشمانش پایین کشیده بود، سر به زیر انداخته و هیچ نمیگفت که عبدالله رو به مجید کرد: «خیلی خوش اومدی مجید جان!» مجید به لبخند بیرنگی جواب مهربانی عبدالله را داد و پدر مثل اینکه از خوش برخوردی عبدالله خوشش نیامده باشد، خودش با لحنی پُر غیظ و غضب آغاز کرد: «اون روزی که اومدی تو این خونه و الهه رو خواستگاری کردی، قول دادی دخترم رو راحت بذاری تا هر جوری می خواد اعمال مذهبیاش رو انجام بده، ولی به قولت وفا نکردی و الهه رو اذیت کردی!»
نگاهم به مجید افتاد که ساکت سر به زیر انداخته و کلامی حرف نمیزد که انگار دیگر رمقی برایش نمانده بود و در عوض پدر مقتدرانه ادامه میداد: «خیال نکن این چهل روز در حَقِت ظلم کردم که نذاشتم الهه رو ببینی! نه، من ظلم نکردم! اولاً این خود الهه بود که نمیخواست تو رو ببینه، ثانیاً من به عنوان باباش صلاح میدونستم که یه مدت از تو دور باشه تا آروم بگیره! حالا هم اگه قول میدی که دیگه اذیتش نکنی، اجازه میدم برگرده سرِ خونه زندگیاش. البته نه مثل اوندفعه که امروز قول بدی و فردا بزنی زیرش!» مجید سرش را بالا آورد و پیش از آنکه چیزی بگوید، به چشمان غمزدهام نگاهی کرد تا اوج وفاداریاش را به قلبم اثبات کند و بعد با صدایی آهسته پاسخ پدر را داد: «قول میدم.» و دیگر چیزی نگفت. عبدالله زیر چشمی نگاهم کرد و با اشاره چشمش خواست تا آماده رفتن شوم.
سنگین از جا بلند شده و برای برداشتن ساک کوچک وسایلم به اتاق رفتم. حال عجیبی بود که دلم برایش دلتنگی میکرد و پایم برای رفتن پیش نمیرفت که هنوز خورشید عشقش که چهل روز میشد در دلم غروب کرده بود، سر بر نیاورده و به سرزمین قلبم نتابیده بود. وسایل شخصیام را جمع کردم و از اتاق بیرون آمدم که دیدم پدر و عبدالله در اتاق نیستند و مجید در پاشنه در به انتظارم ایستاده است. همانطور که به سمتش میرفتم با چشمانی که جز سایه غم رنگ دیگری نداشت، نگاهم میکرد و پلکی هم نمیزد. نزدیکش که رسیدم، با مهربانی ساکم را از دستم گرفت و زیر لب زمزمه کرد: «باورم نمیشه داری دوباره باهام میای!» و تازه در آن لحظه بود که به صورتش نگاه کردم و باورم شد در این مدت چه کشیده که در صفحه پیشانیاش خط افتاده و میان موهای مشکیاش، تارهای سفید پیدا شده بود. خطوط صورتش همه در هم شکسته و چشمانش همچون گذشته نمیدرخشید. در را باز کرد و با دست تعارفم کرد تا پیش از او از در خارج شوم.
چهل روز بود که از این پلهها بالا نرفته و چقدر مشتاق دیدن کلبه عاشقانهمان بودم. هر دو با قدمهایی خسته پلهها را بالا میرفتیم و هیچ نمیگفتیم که انگار بار دردهای دلمان آنچنان سنگین بود که به کلامی سبک نمیشد. وارد خانه که شدیم، از سردی در و دیوارش دلم گرفت. با اینکه مجید بخاطر آمدن من، همه جا را مرتب کرده و اتاق را جارو زده بود، ولی احساس میکردم مدتهاست روح زندگی در این خانه مرده است. تن خستهام را روی مبل اتاق پذیرایی رها کردم و نگاه سردم را به گلهای فرش دوختم که مجید پیش آمد و مقابل پایم روی زمین نشست. نمیتوانستم سرم را بالا بیاورم و به چشمانش نگاه کنم که نه خاطرم از آزردگی پاک شده و نه دلم تاب دیدن صورت غمزدهاش را داشت که آهنگ محزون صدایش در گوشم نشست: «الهه جان! شرمندم!» و همین یک کلمه کافی بود تا مردمک چشمم به لرزه افتاده و اشکم جاری شود و چقدر چشمش به چشم من وابسته بود که گرمای اشکش را روی پایم حس کردم.
🌹🌹@AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
رمان عاشقانه مذهبی ( علوی ) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و نوزده
رمان عاشقانه مذهبی ( علوی ) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و بیستم
نگاهش کردم و دیدم قطرات اشک از روی صورتش جاری شده و روی فرش و پاهای من میچکد و با صدایی که زیر بارش اشکهایش نَم زده بود، همچنان می گفت: «الهه! دلم خیلی برات تنگ شده بود! الهه! چهل روزه که ندیدمت! چهل روزه که حتی صداتو نشنیدم! مَنی که یه روز نمیتونستم دوری تو رو تحمل کنم...» دلم آتش گرفته بود از طعم شیرین زندگی عاشقانهای که چه زود به کاممان تلخ شد و دلهایمان را در هم شکست و نتوانستم دم نزنم و من هم لب به شکایت گشودم که شکایتم هم از اوج دلتنگیام بود: «مجید! زمانی که باید کنارم بودی، کنارم نبودی! زمانی که باید آرومم میکردی، کنارم نبودی! شبهایی که دلم میخواست پیشِت زار بزنم و برات درد دل کنم، کنارم نبودی! شبهایی که هیچ کس نمیتونست آرومم کنه و من به تو احتیاج داشتم، کنارم نبودی!» و داغ دلم به قدری سوزنده بود که چانهام از شدت گریه به لرزه افتاده و در برابر نگاه او که بیش از دل من بیقراری میکرد، بیپروا ادامه میدادم: «ای کاش فقط کنارم نبودی! تو با امیدی که به من داده بودی، با دروغی که به من گفتی، مَنو صد بار کُشتی و زنده کردی! مجید! خیلی عذابم دادی! خیلی زجرم دادی! مجید! چرا اونقدر مَنو امیدوار کردی؟ چرا به من الکی وعده میدادی که مامانم خوب میشه؟ مگه دکتر بهت نگفته بود که دیگه نمیشه براش کاری کرد؟ پس چرا منو بردی امامزاده؟ چرا ازم خواستی قرآن سر بگیرم و به هر کی که تو میگی متوسل شم؟» و دیگر نتوانستم ادامه دهم که صدایش به گریه بلند شده و پشتش به لرزه افتاده بود و چه زجری میکشیدم که او را به این حال ببینم و نتوانم دلداریش دهم که هنوز دلم از دستش رنجیده بود.
خواستم از جایم بلند شوم که دستم را گرفت و با لحنی عاشقانه التماسم کرد: «الهه! نرو! هر چی میخوای بگی، بگو! هر چی دوست داری بگو! فقط با من حرف بزن! بخدا دلم برای صدات تنگ شده!» و حالا نوبت گریههای بیصبرانه او بود که امانش را بریده و نالههایش را در گلو بشکند. چشمه چشمان کشیده و زیبایش از اشک سرریز شده و پلکهایش همچون ابر بهاری سنگین بود و باز هم دست از باریدن نمیکشید و همچنانکه با نگاه عاشقش، دلبسته چشمان تَرم شده بود، زیر لب نجوا میکرد: «الهه! من بهت دروغ نگفتم، بخدا من بهت دروغ نگفتم! من به حرفایی که میزدم اعتقاد داشتم! من مطمئن بودم اگه امام حسین (علیهالسلام) بخواد، میتونه پیش خدا شفاعت کنه تا مامان خوب شه...» که کلامش را شکستم و با صدایی که میان گریه دست و پا میزد، پرسیدم: «پس چرا خوب نشد؟ پس چرا امام حسین (علیهالسلام) نخواست مامانم خوب شه؟ پس چرا مامانم مُرد؟» و مثل اینکه نداند در پاسخ اینهمه پرسش سرشار از حسرتم چه بگوید، سری تکان داد و با صدایی که از شدت بغض، به سختی شنیده میشد، پاسخ داد: «نمیدونم الهه جان...»
و من دیگر چه میگفتم که به زلالی کلامش ایمان داشتم و نمیخواستم و نمیتوانستم بیش از این با تازیانههای سرزنش، عذابش دهم که با سر انگشتانم تارهای سپیدِ روی شقیقهاش را که چون ستاره در سیاهی شب میدرخشید، لمس کرده و با لحنی لبریز از حسرت زمزمه کردم: «با خودت چی کار کردی؟» و آنقدر صدایم میان طوفان بغض گم شده بود که خیال کردم نشنیده، ولی به خوبی نغمه دلسوزیام را شنیده بود که لبخندی غمگین بر صورت خیس از اشکش نقش بست و با نگاه نجیبانه و سکوت پُر از غربتش، جوابم را داد تا باورم شود که در این چهل روز چه بر دل شیدایش گذشته و مردانه تحمل کرده است.
نویسنده : valinejad
با ما همراه باشید🌹
رمان های عاشقانه مذهبی
@AhkamStekhare