5.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 اینجوری از خدا چیز بخواه!
روایت بسیار شنیدنی
🎤 حجتالاسلام پناهیان
❀🦋❀
🆔 @AhkamStekhare
#شهید_مدافع_حرم_مصطفوی🌷
🗯 راوی : همـرزم شهید
🔸 به او گفتم، «سید وصیتی نداری، نمازی، روزهای؟» گفت، «من حتی یک روز نماز و روزه قضا ندارم. خیالم راحت است، مادرم ما را از کودکی اهل نماز و روزه تربیت کرد.»
❗️ یک بار حرف بسیار عجیبی زد که هنوز هم باورش برای ما مشکل است سید گفت : «محمدرضا من پانزده سال است که نماز صبحم قضا نشده است!»
♻️ در ذهنم حساب کردم، سید ۲۹ سالش بود. یعنی هیچ نماز قضایی نداشت؟! برایم عجیب بود. این حرف عجیب سید در مورد نمازصبح، بارها من را به فکر فرو برد.
🕙ما هر شب ساعتها برای تماشای فیلم، سریال، فوتبال و ... مقابل تلویزیون مینشینیم، حتی گاهی تا دیروقت در هیئتها میمانیم بیآنکه به قضا شدن نماز صبح خودمان توجه داشته باشیم، بعد ادعای پیروی از راه و رسم شهدا هم داریم...
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🆔 @AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗#جانم_میرود💗 ✅ قسمت102 شهاب لیوان آب قند را، به دستش داد. مهیا مقداری از آب قند را
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#جانم_میرود 💗
قسمت103
ــ همینجاست. بایست.
محسن، ماشین را نگه داشت.
شهاب، زود پیاده شد و به صدا زدن های محسن هم، توجه نکرد.
صدای آهنگ، از خانه بیرون می آمد. شهاب پشت سرهم آیفون را زد.
که نازنین؛ با لباس نامناسب در را باز کرد. شهاب سرش را برگرداند. فریاد زد:
ــ یه چیزی تنت کن!
نازنین، که از حضور شهاب، شکه شده بود؛ آرام آرام به عقب رفت و یک مانتو و شال سرش کرد.
پارتی، دخترانه بود. دخترها با دیدن تیپ شهاب و محسن با فکر اینکه پارتی لو رفته، با جیغ و داد؛ به طبقه بالا رفتند
شهاب، به سمت نازنین رفت. نازنین به عقب برگشت و نیشخندی روی لبش جای گرفت.
ــ میدونستم برمیگردی پیشمـ...
شهاب، با عصبانیت، نگاهی به نازنین انداخت.
ــ الان کارت به جایی میرسه میری سراغ زنم؟!!!!!
چرا لالمونی گرفتی...؟!!!
نازنین، دوست نداشت، از خودش ضعفی نشان بدهد.
ــ من فقط می خواستم بهش حقیقت رو بگمـ...
شهاب با اخم به نازنین نزدیک شد و با عصبانیت غرید:
ــ حقیقت رو بگی؟! کدوم حقیقت؟! حقیقت اینکه عوضی تر از تو، پیدا نمیشه؟!
خجالت نمیکشی بعد اون گندکاریت! دوباره برگشتی؟! چرا بهش نگفتی چه گندی زدی؟!! هان؟؟! چرا؟!
اگه می خواستی حقیقت رو بگی؛ چرا کامل براش تعریف نکردی؟!
نازنین، از خشم و عصبانیت شهاب ترسید.
ــ حالا زن من رو میترسونید. حالا به جایی رسیدی، که برای انتقام از من، سراغ زنم میری! اینجوری عذابش میدی! ولی کور خوندی...
فریاد زد:
ـــ پای کسی که بخواد مهیای منو اذیت کنه؛ قلم میکنم... شنیدی؟! پاش رو قلم میکنم!!
نازنین که نمی خواست کم بیاورد؛ گفت:
ــ اینقدر زنم زنم نکن... زن تو هم با دخترای خیابونی، فرقی نمیکنه...
شهاب، با عصبانیت به طرفش آمد. دستش را بالا آورد، که نازنین عقب برگشت و پایش به میز گیر کرد وروی زمین افتاد. شهاب از عصبانیت به نفس نفس زدن، افتاد.
دستش را پایین آورد.
ــ حیفه که دستمو نجس کنم... به پاکی زنم، ایمان دارم. اینقدر ایمان دارم ،که به حرف های چرت تو اهمیت ندم. حالا مثل بچه ی آدم، آدرس اون عوضی! مهران رو بهم میدی...
فریاد زد:
ــ باتوام! آدرس اون عوضی رو بده!
نازنین، که به این همه عشق شهاب به مهیا، حسادت می کرد؛ حاضر نبود که آدرس را به شهاب بدهد.
ــ من هیچ آدرسی ازش ندارم!
شهاب فریاد زد:
ــ نزار دیونه شم... دارم بهت میگم، آدرس اون آشغال رو بده!
ــ آدرسش رو بهت نمیدم. برا چیته؟ می خوای بری سراغش، چون مهیا جونت رو، یکم ترسوند؟! اصلا خوب کرد. خودم بهش گفتم. تقصیر منه؛ برنامه رو عوض کردم. والا قرار بود کارای بیشتری انجام بدیم.
با نعره شهاب، از ترس به مبل چسبید.
شهاب اسلحه اش را به سمت نازنین گرفت.
ــ ببند دهنتو تا برات نبستمش!
محسن به سمتش آمد.
ــ شهاب داری چیکار میکنی؛ شهاب؟! اسلحتو بکش اونور...
شهاب، بی توجه به محسن، روبه نازنین که از ترس اسلحه، میلرزید؛ گفت:
ــ اینقدر برام کم ارزشی، که میتونم... همین الان میتونم... کارتو یه سره کنم... پس مثل بچه ی آدم آدرس رو بده!
نازنین، تند تند سرش را تکان داد؛ و با گریه و زاری گفت:
ــ باشه! آدرس رو میدم. فقط اسلحه رو بکش اونور!
شهاب اسلحه را پشت کمرش گذاشت.
محسن، نفس آسوده ای کشید...
ـــ زود باش...!
شهاب، سوار ماشین شد و در را بست. محسن ماشین را روشن کرد.
ــ واقعا می خو استی بهش شلیک کنی؟!
ــ مگه مملکت بی صاحابه؛ که الکی بیام به یکی شلیک کنم. فقط می خواستم بترسونمش و آدرس اون عوضی رو ازش بگیرم.
ــ می خوای چیکارش کنی؟!
شهاب با اخم به بیرون خیره شد.
ــ الان خودت میبینی!
یک ربع ساعت طول کشید، تا به آدرسی که نازنین به آنها داده بود؛ برسند.
تا شهاب خواست پیاده بشود، محسن دستش را گرفت.
ــ شهاب، اسلحت رو بزار تو ماشین...
ــ محسن؛ حواسم هست.
ــ شهاب لطفا!
شهاب، کلافه اسلحه اش را به سمت محسن گرفت و پیاده شد.
به برج روبه رویش، نگاهی انداخت. محسن خودش را به شهاب رساند. شهاب به سمت ورودی رفت،
که نگهبان اجازه نداد وارد شود.
ــ با کی کار داری آقا؟!
ــ صولتی! مهران صولتی!
🍁نویسنده : فاطمه امیری🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🆔 @AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗#جانم_میرود 💗 قسمت103 ــ همینجاست. بایست. محسن، ماشین را نگه داشت. شهاب، زود پیاده ش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#جانم_میرود💗
قسمت104
ــ چه کاره اشی؟!
شهاب کارت شناسایی خودش را درآورد و نشان نگهبان داد. نگهبان سری تکان داد. شهاب، با محسن به سمت آسانسور رفتند. شهاب، دکمه طبقه ۸ را فشار داد؛ با پا به کف آسانسور ضربه می زد. محسن دستی بر شانه اش گذاشت.
ــ آروم باش...
شهاب سری تکان داد.
ــ آرومم! آرومم!
طبقه هشتم.
در آسانسور باز شد. شهاب به سمت در قهوه ای رنگ رفت و چند بار پشت سرهم زنگ را زد.
در باز شد و پسری از لای در سرش را بیرون آورد.
ــ چی میخوای؟! بلد نیستی مثل آدم زنگو بزنی؟! شهاب عصبی لگدی به در زد که پسره شوکه به عقب پرت شد. شهاب عصبی وارد خانه شد. خانه پر از دود بود. به دو پسر که روی مبل نشسته بودند، که گویا مست بودند نگاهی انداخت. مهران بی خبر از همه جا از اتاق بیرون آمد.
ــ اشکان کی بود، اینطوری زنگو می زد؟!
مهران، پشت سر شهاب ایستاد.
ــ مگه اینجا طویله است... سرتو انداختی اومدی تو!!
شهاب برگشت. مهران با دیدن شهاب کپ کرد.
ــ آره تویله است. اگه تویله نبود؛ تویه حیوون اینجا چیکار می کردی پس؟!
ومشتی که شهاب به صورت مهران زد، مهران را فرش زمین کرد.
شهاب، رو به محسن گفت.
ــ حواست به اینا باشه، فرار نکنن!
با عصبانیت به طرف مهران رفت و یقه اش را گرفت و از جا بلندش کرد.
ــ پس چرا حرف نمیزنی هان؟! الان که خوب بلبل زبونی می کردی...
و مشت دوم شهاب، سمت چپ صورت مهران را هدف گرفت.
ــ الان کارت به جایی میرسه... زنم رو میکشی تو بیابون و میترسونینش؟!
ــ بخدا نازنین گفت.
مشت محکمی که شهاب به صورتش زد، توان ایستادن را از او گرفت.
شهاب، کنار مهران روی زمین زانو زد و با صدای عصبی عربده زد:
ــ غلط کرده! تو هرکی یه چیز بهت میگه میری انجام میدی؟! هان؟!
روی شکمش نشست و یقه اش را گرفت. کمی بلندش کرد.
ــ که زنم رو تو ساختمون گیر میاری؟! هان؟!
ومشتی، زیر چشمش نشاند.
ــ که هیچکی به دادش نمیرسه؟!
و مشت بعدی...
عربده زد:
ــ که براش برنامه داشتید...
شهاب دیوانه شده بود؟ نمی دانست، طوفانی که در وجودش به راه افتاده بود را، چگونه آرام کند.
بی مهابا، پشت سرهم، به صورت مهران مشت می زد. محسن به طرفش دوید و اورا از مهران جدا کرد.
شهاب ایستاد. با آستینش، دانه های عرقی که روی پیشانیش نشسته بود را پاک کرد. نگاهی به صورت غرق خون مهران انداخت.
ــ کسی که به ناموس من چشم داشته باشه و بخواد، حتی برای یه لحظه... اون رو بترسونه... نفسش رو میبرم! فهمیدی؟!
فریاد زد:
ــ نفسش رو میبرم...
و لگدی به پهلوی مهران زد.
محسن به طرفش آمد.
ــ بیا اینور شهاب کشتیش...
ــ کاشکی بزاری بکشمش!
محسن به مهرانی که با صورت خونی پهلویش را گرفته بود وآرام ناله می کرد، نگاهی انداخت. محسن اولین بار بود، شهاب را اینقدر عصبی می دید. به سمت شهاب رفت.
ــ بریم دیگه...
ـ یه لحظه صبر کن بچه های ستاد دارن میان اینارو جمع کنند!
محسن، نگاهی به میز که پر از شراب و بسته های پودر سفید رنگی بود، انداخت. حدس می زد که مواد مخدر باشد..
همسایه ها، به پارکینگ آمده بودند و به مهران و بقیه که دستبند به دست به طرف ماشین پلیس می رفتند، نگاه می کردند.
یکی از نیروهای پلیس به سمت شهاب آمد و احترام نظامی گذاشت.
ــ قربان کار ما تموم شد!
ــ خسته نباشید! کسی ازشون بازجویی نکنه، خودم صبح میام. سروان با هیچ وثیقه ای هم آزاد نشند...
ــ بله قربان!
تلفنش زنگ خورد. مریم بود.
ــ جانم؟!
ــ شهاب کجایی؟!
ــ چی شده؟!
ــ مهیا بیدار شده حالش خوب نیست... همش گریه میکنه و سراغ تورو میگیره...
ــ اومدم!
تماس را قطع کرد.
ــ محسن بریم خونه...
سوار ماشین شدند. شهاب نگاهی به اسلحه خودش انداخت، آن را برداشت.
خدا را شکر کرد، که همراه خوش نبرده بود. چون هیچ اطمینانی نبود که مهران را امشب نمیکشت.
چشمانش را بست و به صندلی تکیه داد
احساس می کرد، الان کمی آرام تر شده... اما، دلش هوای مهیا را کرده بود. با حرف های مریم نگران شده بود. فقط می خواست هر چه سریعتر به خانه برسد و مهیا را آرام کند.
با ایستادن ماشین؛ به طرف محسن برگشت.
ــ ممنونم که اومدی اگه نبودی، مطمئنم یه کاری دست خودم و اونا میدادم.
ــ در دیوانه بودن توشکی نیست اخوی...
لبخندی زد و ادامه داد.
ــ برو کنا زنت؛ الان خیلی بهت احتیاج داره.
شهاب، سری تکان داد و از ماشین پیاده شد.
آیفون را زد. مریم سریع در را باز کرد. مثل اینکه منتظر آمدنشان بود.
وارد خانه شد. مریم دم در ورودی ایستاده بود. شهاب با نگرانی به طرفش رفت.
ــ مهیا کجاست؟!
ــ خوابید!
ــ حالش چطوره؟!
ــ اصلا خوب نیست! خیلی سراغتو گرفت دید نیستی کلی گریه کرد. معلوم بود از چیزی ترسیده... مجبور شدم بهش یه آرامبخش بدم.
شهاب به سمت اتاق رفت.
مریم، به سمت محسن رفت.
🍁نویسنده : فاطمه امیری🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🆔 @AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗#جانم_میرود💗 قسمت104 ــ چه کاره اشی؟! شهاب کارت شناسایی خودش را درآورد و نشان نگهبا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#جانم_میرود 💗
قسمت105
ــ محسن، تو هم نمی خوای چیزی بگی؟!
ــ شهاب اگه خواست، خودش برات تعریف میکنه! الان اگه لطف کنی به من یه لیوان آب بدی ممنون میشم!
ــ چشم!
ــ چشمت بی بلا خانم!
شهاب، به مهیا که خوابیده بود؛ نگاهی انداخت. کنارش روی تخت نشست. نگاهی به اخم های مهیا، انداخت. حدس می زد، دارد کابوس می بیند. آرام تکانش داد.
ــ مهیا! خانومی! بیدار شو داری خواب میبینی...
ــ مهیا جان! عزیزم!
مهیا با ترس چشمانش را باز کرد و سریع سر جایش نشست.
ــ آروم باش عزیزم! خواب دیدی...
شهاب لیوان آبی که کنار تخت بود را، برداشت و به دست مهیا داد.
ــ یکم آب بخور...
مهیا، کمی آب خورد و لیوان را سرجایش برگرداند.
ــ چرا رفتی؟! اصلا کجا رفتی؟!
ــ عزیزم! یه کاری داشتم. زود رفتم انجام دادم برگشتم...
مهیا، هیچ یک از حرف های شهاب رانشنید و فقط خیره، به دست خونیش بود.
ــ این چیه شهاب؟!
شهاب خودش را لعنت کرد، که چرا دستانش را نشسته...
ــ چیزی نیست عزیزم!
و دستانش را جلو برد تا دستان مهیا را در دست بگیرد، ولی مهیا دستانش را عقب کشید.
ــ شهاب، کجا بودی؟! چرا دستات خونیند؟!
شهاب، حرفی نزد. مهیا با بغض گفت:
ــ رفتی سراغش؟! رفتی سراغ مهران؟!...
حرف بزن شهاب چرا رفتی؟!!
مهیا، اشک هایش را با عصبانیت پاک کرد.
ــ چرا تنهام گذاشتی؟! چرا رفتی سراغ اون؟! اگه بلایی سرت می آورد...!
ــ آروم باش عزیزم...
ــ چطور آروم باشم؟! اگه بلایی سرت می آورد!!
ــ از من انتظار نداشته باش؛ کسی رو که با ناموسم، زنم، زندگیم! اینکار رو بکنه، به حال خودش بگذارم... تو، الان برای من باارزشترین اتفاق، و مهم ترین کس توی زندگیم هستی... نمیتونم ببینم، حتی بغض کنی، چه برسه که کسی اشکت رو دربیاره و اینقدر بترسوندت...
پیراهن شهاب از اشک های مهیا، نمناک شده بود. مهیا احساس می کرد، یک تکیه گاه قوی دارد.
شهاب برای اینکه حال وهوای مهیا را عوض کند با خنده گفت:
ــ بعدشم شوهرت رو دست کم گرفتی؟! ها؟! پاسدار و سرگرد مملکت رو، خیلی دست کم گرفتی!!
مهیا وسط گریه هایش لبخندی زد:
ــ آفرین بخند... دلم پوسید خانم!
شهاب اشک های مهیا را پاک کرد. در زده شد.
ــ بفرما!
مریم، وارد اتاق شد. با دیدن لبخند روی لب مهیا و شهاب، خودش هم لبخندی زد.
ــ شرمنده! ولی خاله مهلا، چند بار زنگ زده. اینبار دیگه نمیدونم چه بهونه ایی بیارم.
شهاب دستش را دراز کرد.
ــ گوشی رو بده بی زحمت.
مریم، از اتاق بیرون رفت. شهاب تلفن را به طرف مهیا گرفت.
ــ آروم باش، به مامانت زنگ بزن. نزار نگران باشه.
مهیا شماره ی مادرش را گرفت.
ــ الو...
ــ الو... مهیا مادر! چرا جواب مگنمیدی؟!
ــ شرمنده مامان دستم بند بود.
ــ مادر صدات گرفته
مهیا، بغض کرد. شهاب دستش را گرفت و زمزمه کرد که آرام باشد.
ــ آره... صدام گرفته مامان...
ــ مواظب خودت باش عزیزم!
ــ چشم مامان!
ــ به شهاب و مریم هم، سلام بر سون.
ــ باشه عزیزم!
ــ خداحافظ عزیزم!
ــ خداحافظ!
شهاب، تلفن را از دست مهیا گرفت.
صدای مریم از پشت در به گوش رسید.
ــ بچه ها، بیاید شام!
شهاب به مهیا کمک کرد، تا از روی تخت بلند شود.
ــ بیا! بریم شام بخوریم.
مهیا، به شهاب نگاهی انداخت؛ و خدا را شکر کرد؛ که شهاب را در کنار خودش داشت...
یک هفته از ماجرا گذشته بود. مهیا، به خاطر زخم هایش، کلی بهانه آورده بود؛ تا مادر و پدرش باور کنند، اتفاقی نیفتاده است.
مهیا، به حاج خانومی که به عنوان سخنران، برای جلسه آمده بود؛ نگاهی انداخت. سردرد شدیدی داشت. با دستانش سرش را فشار داد. مریم به او نزدیک شد.
ــ حالت خوبه؟!
ــ نه! سرم درد میکنه!
مریم کلید در پایگاه را به سمتش گرفت.
ــ برو تو پایگاه، دراز بکش!
مهیا، کلید را برداشت و به سمت پایگاه رفت.
🍁نویسنده : فاطمه امیری🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🆔 @AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗#جانم_میرود 💗 قسمت105 ــ محسن، تو هم نمی خوای چیزی بگی؟! ــ شهاب اگه خواست، خودش برا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#جانم_میرود 💗
قسمت106
ــ آخه الان وقت جلسه است؟!
آدم بعد شام، میگیره میخوابه!
باید بیایم جلسه این وقت شب؟!
در پایگاه را باز کرد. وارد شد. چادرش را از سرش برداشت و روی صندلی گذاشت. لیوان آب را برداشت و کمی از آن نوشید. در پایگاه باز شد.
ــ مریم! آخه ساعت ۱۱ شب؛ وقت جلسه بود؟!
مهیا، برگشت. اما با دیدن نرجس اخم هایش در هم جمع شدند.
ــ اخم نکن! اومدم باهات حرف بزنم.
مهیا به طرف صندلی رفت.
ــ من باهات حرفی ندارم.
ــ ولی من دارم.
ــ نرجس، حوصله ندارم. سرم هم درد میکنه...
ــ حتی اگه موبوط به شهاب باشه؟!
مهیا، پوزخندی زد. دیگر با تک تک رفتار های این دختر، آشنا بود.
ــ شهاب، یه چیز مهمی رو ازت پنهون کرده!
ــ نرجس! حوصله حرف های تو رو ندارم. تلاش نکن شهاب رو تو دید من بد کنی. پس لطفا برو بیرون، بزار یکم استراحت کنم.
نرجس پوزخندی زد و یک قدم جلو آمد.
ــ حتی اگه مربوط باشه به رفتنش به...
با صدای مریم، نرجس ساکت شد. مهیا، سر پا ایستاد. مریم، به مهیا که با عصبانیت به نرجس نگاه می کرد؛ خیره شد.
ــ نرجس! سارا کارت داره برو...
ــ منو بفرست دنبال نخود سیاه! حقشه بدونه!
مریم عصبی شد و سعی کرد صدایش بالاتر نرود.
ــ بس کن! شهاب خودش باید این موضوع رو بگه! نه من و تو!
مهیا، سر درگم به بحثشان نگاه می کرد.
ــ اینجا چه خبره؟!
ــ هیچی مهیا جان! جلسه تموم شد برو خونه.
ــ نه مریم! یه لحظه صبر کن.
روبه نرجس گفت:
ــ چیه که شهاب، باید بهم بگم. حقمه چی رو بدونم؟!
ــ حقته بدونی شهاب داره میره سوریه!
مهیا، با چشم های گرد شده؛ فقط به نرجس نگاه می کرد. صدای نرجس در گوشش تکرار می شد.
" میره سوریه"... "شهاب داره میره سوریه"...
سرش گیج رفت دستش را به صندلی گرفت، تا نیفتد. مریم سریع به سمتش آمد و کمکش کرد؛ که روی زمین بشیند.
مریم نگران به صورت رنگ پریده مهیا نگاه کرد.
ــ مهیا! مهیا جان!
روبه نرجس گفت:
ــ اون لیوان آب رو بده!
نرجس که خودش کمی ترسیده بود؛ سریع لیوان را به دست مریم داد. مریم کمی از آب را روی صورت مهیا ریخت و لیوان را به لبانش نزدیک کرد.
ــ توروخدا یکم بخور...
رنگت پریده مهیا، یکم آب بخور...
دستان مهیا را در دست گرفت. دستانش سرد سرد، بودند.
ــ یا فاطمه الزهرا! مهیا چرا اینقدر سردی دختر؟!
مهیا، سرش را پایین انداخت و شانه هایش از هق هقش، لرزیدند.
مریم سریع به طرف موبایلش رفت و شماره شهاب را گرفت.
ــ جانم؟!
ــ الو... شهاب توروخدا زود بیا پایگاه!
ــ چی شده مریم؟!
ــ مهیا... حالش اصلا خوب نیست!
ــ چـــی؟! مهیا چشه مریم؟!
ــ شهاب بیا فقط!!
تماس را قطع کرد و به سمت مهیا رفت. شانه هایش را ماساژ داد.
ــ گریه نکن عزیزم! آروم باش! اون می خواست همین امشب خبرت کنه، اما...
نگاهش را به نرجس دوخت و سری به نشانه ی تاسف تکان داد...
مریم، قند را در لیوان ریخت و با قاشق هم زد.
در زده شده...
ــ یا الله...
ــ بیا تو داداش!
شهاب، آشفته وارد پایگاه شد. سلامی گفت و با چشم دنبال مهیا گشت. با دیدن مهیا، با چشمان سرخ؛
نگران به سمتش رفت وکنارش زانو زد.
ــ مهیا چی شده؟!
مهیا، با دیدن شهاب؛ داغ دلش تازه شد و چشمه اشکش جوشید.
ــ چرا گریه میکنی عزیز دلم؟! بگو چته؟!
مریم، ناراحت، نگاهی به آن ها انداخت.
ــ از وقتی بهت زنگ زدم؛ داره گریه میکنه...
شهاب اشاره کرد، که لیوان آب قند را به او بدهد. آن را از مریم گرفت و به سمت لبان مهیا گرفت.
مهیا با دست لیوان را پس زد.
ــ راستشو بهم بگو...
ــ راست چی رو؟!
مهیا با چشمانی پر اشک، در چشمان مشکی و نگران شهاب خیره شد و با صدای لرزان گفت:
ــ می خوای بری سوریه؟!
🍁نویسنده : فاطمه امیری🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🆔 @AhkamStekhare
16.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلمه و شعر با صدای زیبای آغاسی . انگار این روزها را میدید. خدایا ما و رهبرمان و ولی نعمتان مظلوم و لکن با توکل به خودت ثابت قدمیم. صبر پیشه ما و شجاعت و امید چراغ راهمان است پس خودت ما را حفظ کن حتما دانلود کنید و نشر دهید
@AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و سی و چهارم از اینهمه خودخو
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت دویست و سی و پنجم
با نگاهم تک تک وسایلی را که همین یک ماه پیش خریده و با چه ذوق و شوقی در این خانه چیده بودیم، بررسی میکردم و دلم می سوخت که در این اسباب کشی چقدر صدمه می خورند. هزینهای که برای پرده کرده بودیم، به کلی از بین میرفت و نگران پایههای مبل و میز تلویزیون بودم که در این جابجایی زخمی شوند و باز نمیخواستم فریب وسوسههای شیطان را بخورم که همه را بیمه خدا کردم تا به سلامت به خانه جدید برسند. میدانستم که پیدا کردن یک خانه دیگر با این پول پیش جزئی و اسباب کشی، آن هم با این وضعیت من که دکتر هر حرکت اضافی را برایم ممنوع کرده بود، چقدر سخت و پُر دردسر است، ولی همه را به خاطر خدا به جان خریدم تا دل بندهای از بندگانش را شاد کنم و ایمان داشتم که او هم دل مرا شاد خواهد کرد. نگران برخورد مجید هم بودم و حدس میزدم که به خاطر من هم که شده، از این بخشش سخاوتمندانه حسابی عصبانی میشود، ولی من با خدا معامله کرده و یقین داشتم همان خدایی که قلب مرا به رحم آورد، دل مجید را هم نرم خواهد کرد.
ساعت از هشت شب گذشته و بوی قلیه ماهی اتاق را پُر کرده بود که مجید آمد. هر چند مثل گذشته توان خرید انواع میوه و خشکبار را نداشتیم، ولی باز هم دستِ پُر به خانه آمده و لابد به مناسبت میلاد امام جواد (علیهالسلام) بود که یک جعبه شیرینی هم خریده و چشمانش از شادی میدرخشید. با لحن گرمش حالم را پرسید و مثل این چند شب گذشته گزارش گرفت که امروز چقدر استراحت کردهام و وضعیت کمرم چطور است که خندیدم و گفتم: «مجید جان! من خوبم! تو رو که میبینم بهترم میشم!» و باز یک شب عاشقانه آغاز شده و هرچند تهِ دلم از کاری که کرده بودم میلرزید، ولی حضور گرم و با محبت همسرم کافی بود تا سراپای وجودم از آرامشی شیرین پُر شود. قلیه ماهی را در کنار هم نوش جان کردیم و پس از صرف شام، باز من روی کاناپه دراز کشیدم و مجید روی مبل مقابلم نشست تا حالا از یک شب نشینی رؤیایی لذت ببریم. با دست خودش یک دیس از شیرینیهای تَر پُر کرده و روی میز گذاشته بود که من به بهانه همین شیرینی عید شیعیان هم که شده، سرِ صحبت را باز کردم: «مجید! میگن امام جواد (علیهالسلام) مشکلات مالی رو حل میکنه، درسته؟» برای یک لحظه چشمانش از تعجب به صورتم خیره ماند و به جای جواب، با حالتی ناباورانه سؤال کرد: «تو از کجا میدونی؟» همانطور که به پهلو روی کاناپه دراز کشیده و نگاهش میکردم، به آرامی خندیدم و پاسخ دادم: «نخوردم نون گندم، ولی دیدم دست مردم! درسته من سُنیام، ولی تو یه کشور شیعه زندگی میکنم!» از حاضر جوابی رندانهام خندید و باز نمیدانست چه منظوری دارم که نگاهم کرد تا ادامه دهم: «خُب تو هم که امشب به خاطر همین امام جواد (علیهالسلام) شیرینی گرفتی، درسته؟» از این سؤالم بیشتر به شک افتاد که با شیطنت پرسید: «چی میخوای بگی الهه؟» ضربان قلبم بالا رفته و از بیم برخوردش نمیدانستم چه بگویم که باز مقدمه چیدم: «یادته من بهت میگفتم چه لزومی داره برای تولد و شهادت اولیای خدا مراسم بگیریم؟ یادته میگفتم این گریه زاریها یا این جشن گرفتنها خیلی فایده نداره؟ یادته بهت میگفتم به جای این کارها بهتره ازشون الگو بگیریم؟» و خیال کرد باز میخواهم مناظره بین شیعه و سُنی راه بیندازم که به پُشتی مبل تکیه زد و با قاطعیت پاسخ داد: «خُب منم بهت جواب میدادم که همین مراسمهای جشن و عزاداری خودش یه بهانهای میشه که ما بیشتر به یاد ائمه (علیهمالسلام) باشیم و از رفتارشون تبعیت کنیم!» و بر عکس هر بار، اینبار من قصد مباحثه نداشتم که از جدیت کلامش خندهام گرفت و از همین پاسخ فاضلانهاش استفاده کردم که با هوشمندی جواب دادم: «پس اگه راست میگی بیا امشب از امام جواد (علیهالسلام) تبعیت کن! مگه نمیگی دوستش داری و بخاطر تولدش شیرینی گرفتی، خُب پس یه کاری کن که دلش شاد شه!»
با ما همراه باشید🌹
رمان های عاشقانه مذهبی 💍
@AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و سی و پنجم با نگاهم تک تک و
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت دویست و سی و ششم
از لحن عاشقانهای که خرج امامش کردم، مردمک چشمانش به لرزه افتاد و شاید باور نمیکرد که همسر اهل سنتش اینچنین رابطه پُر احساسی با شخصی که قرنها پیش از دنیا رفته، برقرار کند که در سکوتی آسمانی محو چشمانم شده بود و پلکی هم نمیزد. من هنوز هم به حقیقت این مناجات پیچیده شک داشتم، ولی میدانستم با هر کار خیری که انجام میدهم، در کنار رضایت خداوند متعال، دل سایر اولیای الهی را هم خشنود میکنم که با لبخندی ملیح ادامه دادم: «مگه نمیگی امام جواد (علیهالسلام) گرههای مالی رو باز میکنه، خُب تو هم امشب به خاطر امام جواد (علیهالسلام) گره مالی یه بنده خدایی رو باز کن!» هنوز نگاهش در هالهای از تعجب گرفتار شده بود که لبخندی زد و با حالتی متواضعانه پاسخ داد: «الهه جان! من کجا و امام جواد (علیهالسلام) کجا؟» حالا بحث به نقطه حساسی رسیده بود که به سختی از حالت خوابیده بلند شدم و همچنانکه روی کاناپه مینشستم، باز تشویقش کردم: «خدا از هر کسی به اندازه خودش انتظار داره! تو هم به اندازهای که توانایی داری میتونی گره مالی مردم رو باز کنی!» که بلاخره خندید و با نگاهی به اطراف خانه جواب داد: «الهه جان! یه نگاه به دور و برت بنداز! ما همین چند تا تیکه اثاث هم با کلی بدبختی خریدیم! طلاهای تو رو فروختیم تا تونستیم همین مبل و تلویزیون رو بخریم. من این مدت شرمنده تو هم هستم که نمیتونم اونجور که دلم میخواد برات خرج کنم، اونوقت چجوری میخوام به یکی دیگه کمک کنم؟» و من دلم را به دریا زدم که مستقیم نگاهش کردم و گفتم: «خُب شاید یکی به همین خونه نیاز داشته باشه! ما میتونیم بریم یه جای دیگه رو اجاره کنیم، ولی اون آینده و زندگیاش به این خونه وابسته اس!» به گمانم فهمید اینهمه مقدمه چینی میخواهد به کجا ختم شود که به صورتم خیره شد و با صدایی گرفته پرسید: «حاج صالح بهت زنگ زده؟» کمی خودم را جمع و جور کردم و در برابر نگاه منتظرش با لبخندی مهربان پاسخ دادم: «خودش که نه، زنش و دخترش اومده بودن اینجا.» که صورتش از ناراحتی گل انداخت و با عصبانیت اعتراض کرد: «عجب آدمهایی پیدا میشن! من بهش میگم حال خانمم خوب نیس، نمیتونیم جابجا شیم، اونوقت میان سراغ تو؟!!! من حتی به تو نگفتم به من زنگ زدن که نگران نشی، انوقت اینا بلند شدن اومدن اینجا؟!!!» به آرامی خندیدم بلکه از نسیم خندهام آرام شود و با مهربانی بیشتری توضیح دادم: «مجید جان! خُب این بنده خدا هم گرفتاره! اومده از ما کمک بخواد! خدا رو خوش نمیاد وقتی میتونیم کمکش کنیم، این کارو نکنیم!» از روی تأسف سری تکان داد و جواب خیرخواهیام را با لحنی رنجیده داد: «فکر میکنی من دوست ندارم کار مردم رو راه بندازم الهه جان؟ به خدا منم دوست دارم هر کاری از دستم بر میاد، برای بقیه انجام بدم. باور کن وقتی به من گفت، منم دلم خیلی براش سوخت، خیلی ناراحت شدم، دلم میخواست براشون یه کاری میکردم، ولی آخه اینا یه چیزی میخوان که واقعاً برام مقدور نیس!»
با ما همراه باشید🌹
رمان های عاشقانه مذهبی 💍
@AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و سی و ششم از لحن عاشقانها
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت دویست و سی و هفتم
همانطور که با کف دست راستم کمرم را فشار میدادم تا دردش آرام بگیرد، پرسیدم: «چرا برات مقدور نیس؟ خب ما فکر میکنیم الان یه سال تموم شده و باید اینجا رو تخلیه کنیم!» از موج محبتی که به دریای دلم افتاده بود، صورتش به خندهای شیرین باز شد و با کلامی شیرینتر ستایشم کرد: «قربون محبتت بشم الهه جان که انقدر مهربونی!» سپس نگاهش رنگ نگرانی گرفت و با دلواپسی ادامه داد: «ولی الهه جان! تو باید استراحت کنی! ببین الان چند لحظه نشستی، باز کمرت درد گرفته! اونوقت میخوای با این وضعیت اسباب کشی هم بکنیم؟ به خدا این جابجایی برای خودت و این بچه ضرر داره!» سرم را کج کردم و به نیابت از مادر دل شکستهای که امروز به خانهام پناه آورده بود، تمنا کردم: «مجید! نگران من نباش! من حالم خوبه...» و شاید نمیخواست زیر بارش نرم احساسم تسلیم شود که دیگر نگذاشت حرفم را ادامه دهم و با قاطعیتی مردانه تکلیف را مشخص کرد: «نه!» و در برابر نگاه معصومم با لحنی ملایمتر ادامه داد: «من میدونم دلت سوخته و میخوای براشون یه کاری کنی، ولی باید اول به فکر خودت و این امانتی که خدا بهت داده باشی! اگه خدای نکرده یه مو از سرِ این بچه کم شه، من تا آخر عمرم خودم رو نمیبخشم! مگه یادت نیس اونروز دکتر چقدر تأکید کرد که باید استراحت کنی؟ مگه نگفت نباید سبک سنگین کنی؟ مگه بهت هشدار نداد که هر فشار روحی و جسمی ممکنه بهت صدمه بزنه؟ پس دیگه اصرار نکن!» ولی من این خانه را برایشان ضمانت کرده بودم که از اینهمه قاطعیتش تهِ دلم لرزید و با دلخوری سؤال کردم: «پس نمیخوای امشب دل امام جواد (علیهالسلام) رو شاد کنی؟» بلکه به پای میز محاکمه مذهب تشیع تسلیم شود، ولی حرفش، حدیث دل نگرانی برای من و دخترم بود که باز هم در برابرم مقاومت کرد: «الهه جان! همون امام جواد (علیهالسلام) هم میگه اول هوای زن و بچه خودت رو داشته باش، بعد به فکر مردم باش! این چه ایثاریه که من به خاطرش، جون زن و بچهام رو به خطر بندازم؟» از اینکه نمیتوانستم متقاعدش کنم، کاسه سرم از درد سرریز شد و باز قلبم به تپش افتاد و دیگر حرفی برای گفتن نداشتم که سنگین از جا بلند شدم. دستم را به کمرم گرفتم تا به اتاق خواب بروم، ولی هنوز حرفی روی دلم سنگینی میکرد که سرِ پا ایستادم. با نگاهی که دیگر به گرداب ناامیدی افتاده بود، به چشمان کشیده و مهربانش پناه بُردم و تنها یک جمله گفتم: «بهم گفت به جان جواد الائمه (علیهالسلام) در حق دخترش خواهری کنم!» و دیگر ندیدم آسمان چشمانش چطور به هم ریخت که با قدمهای کُند و کوتاهم به سمت اتاق خواب رفتم و روی تختم دراز کشیدم. دستم را روی پهلویم گذاشته و رقص پُر ناز حوریه را زیر انگشتانم احساس میکردم و خیالم پیش حبیبه خانم و دخترش بود که نتوانسته بودم برایشان کاری کنم که صدای مهربان مجید در گوشم نشست: «یعنی تو به خاطر امام جواد (علیهالسلام) قبول کردی که از این خونه بری؟» در پاشنه در اتاق ایستاده و تکیهاش را به چهارچوب داده بود تا ببیند در دل همسر اهل سنتش چه میگذرد که بغضم را فرو خوردم و صادقانه پاسخ دادم: «من مثل شماها به امام جواد (علیهالسلام) اعتقاد ندارم، یعنی فقط میدونم یه آدم خوبی بوده و از اولاد پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) و اولیای خداست، ولی نمیتونم مثل شماها باهاش ارتباط برقرار کنم. ولی وقتی از ته دلش منو به جان امام جواد (علیهالسلام) قسم داد، دهنم بسته شد.» و نمیدانستم با بیان این احساس غریبم، با دست خودم دریای عشقش به تشیع را طوفانی میکنم که چشمانش درخشید و با لحنی لبریز ایمان زمزمه کرد: «دهن منم بسته شد!»
با ما همراه باشید🌹
رمان های عاشقانه مذهبی 💍
نویسنده فاطمه ولی نژاد
@AhkamStekhare
6.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زنها حاضر نیستند ۹۸ درصد قلب شوهرشون برای آنها و ۲ درصد باقیمانده برای زن دیگری باشد ولی ... این کلیپ فوق العاده است. استدعا میکنم نگاه کنید و برای استحکام بنیان خانواده و حفظ شآن زنان و دختران و مادرن و خواهران خوبمان نشر دهیم. صدقه جاریه است *عفاف و حجاب*
@AhkamStekhare
🦋🌾🦋🌾🦋
#لبخنــد☺️😍
#لطیفه😁😊😄
#دقت کردین #زن و #شوهرا وقتی با هم #خوبن به هم میگن: #دیوونه ، #بیشـور ، #خل و #چل و... 💏 😘
اما وقتی باهم #بـد میشن میگن:
ـ شما خودت #فرمودی
ـ نخیر آقای #محترم
ـ هر طور #میلتونه #خانم
انگار همه چی بر#عکس شده
😁😜😅😅
ــــــــــــــــــــــــــــ
#پيامبـراکرم صلی الله علیه وآله وسلم فرمودند:
#بهترين انسانها كسانى هستند كه دير به #خشم می آیند و زود #راضى میشوند.
📌بنظرم اگر یه وقت #عصبانی شدین به این توصیه #دوستمون عمل کنید که خیلی جواب میده👌👇
#رفیقم دانشجوی #روانشناسیه👨🏻
بهش گفتم جدیدا زود #عصبی میشم
بنظرت چکار کنم؟
گفت #سعی کن #آروم باشی...😐
😅😅
ـــــــــــــــــــــــــــــ
🔰احکــــام شرعی
#احکام
✍ #خشم و #عصبانیت😡😬 به تنهایی #گناه نیست اما اگه موجب بروز گفتار و رفتاری همچون #کفرگفتن، #دروغ، #تهمت و ... شود، #گنــاه است.
یا اگه فریادی بزنیم و دراثر آن فردی بترسد یا #ضربه و ضرری به کسی وارد کنیم #حقالناس است و مدیون هستیم.
📌#نـذرکردن کسی که او را مجبور کردهاند، یا موقع #عصبانیت بیقصد یا بیاختیار #نـذر کرده، صحیح نیست.❌
[یعنی واجب نیست به #نذرش عمل کند]
@AhkamStekhare