eitaa logo
پاسخ به احکام و معارف
694 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
3.8هزار ویدیو
42 فایل
بیان احکام شرعی و معارف اسلامی شامل: #یک_آيه #حدیث_روز #داستان_روز #حکمت_روز #مشاوره_روز #تلنگر_روز #رمان های جذاب احکام شرعی شامل تقلید، بانوان، طهارت، صدقه، خمس و... پاسخگو به احکام و استخاره: (۱) @mzamf135960 (۲) @M_Roshnay
مشاهده در ایتا
دانلود
پاسخ به احکام و معارف
#رمان_يک_فنجان_چاي_باخدا قسمت صد و هشتم یک جشن عقد کوچک و مذهبی. این دور ذهن ترین اتفاقی که هیچ و
قسمت صد و نهم در را بست و با همان چشمانِ مهربان و پر محبتش روبه رویم ایستاد. ( آخیش.. حالا شد بابا.. اونا چی بود مالیده بودن به صورتتون.. موقع عقد دیگه کم کم داشتم پشیمون میشدم..) این حرفش چه معنی داشت؟؟ یعنی مرا همینطور که بودم میپسندید؟؟ قطره بارانِ باقی مانده روی صورتم را پاک کرد ( ما عاشق این چشمایِ آّبی، بدون رنگ و روغن شدیم بانو.. ) بغضم کاری تر شد (تو اصلا مگه منو تا قبل از عقدم دیده بودی؟؟ ) جلوی پایم زانو زد (نفرمایید بانو.. شوهرتون یه نظامیه هااا .. ما رو دستِ کم گرفتی؟؟ بنده تو دیدبانی حرف ندارم.. ) شوهر.. چه کلمه ی غریب اما شیرینی.. دست در جیبش کرد و شکلاتی به سمت گرفتم. (بفرمایید.. هیچم گریه بهتون نمیاد.. دیگه ام تکرار نشه که آقاتون اصلا خوشش نمیاد.. و اِلا میشینی کنارتون و پا به پاتون گریه میکنه.. گفته باشم که بعد نگین چرا نگفتی..) عاشقش بودم و حالا عاشقانه تر دوستش داشتم. خنده که بر لبهایم ظاهر شد. ایستاد ( خب بانو.. بنده دیگه رفع زحمت میکنم.. این آقا داداشِ حسودتون از دم غروب هی میپرسه کی میخوای بری خونتون.. من خودم محترمانه برم تا این بی جنبه، چماق به دست بیرونم نکرده.. اجازه میفرمایید؟؟) ایستادم و با او همراه شدم تا با فاطمه خانم هم خداحافظی کنم. از اتاق که خارج شدیم صدایم کرد (سارا خانم.. راستی یادم رفت بهتون بگم.. فردا میام دانبالتون تا هم بریم یه دوری بزنیم، هم اینکه در مورد تعیین روز عروسی صحبت کنیم..) عروسی.. باید رویا میخواندمش یا کابوس؟؟ آن شب گذشت با تمام قربان صدقه هایی که به جای مادر، فاطمه خانم ارزانی ام کرد و کَل کَل هایی از دانیال و امیرمهدیِ تازه داماد که صدایِ گم شده ی خنده را در خانه مان زنده میکرد.. زندگی بهتر از هم میشد؟؟ ادامه دارد.. بامــــاهمـــراه باشــید🌹 🆔 @AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
#رمان_یک_فنجان_چاي_باخدا قسمت صد و نهم در را بست و با همان چشمانِ مهربان و پر محبتش روبه رویم ایست
قسمت صد و ده حالا دیگر زندگی طعمش با همیشه فرق داشت.. حسام، آرزویِ روزهایِ سختِ بیماریم بود و حالا داشتم اش. فردای آن شب حسام به سراغم آمد. و در حیاط منتظر ماند تا آماده شوم. از پشت پنجره ی اتاق نگاهش کردم. پرشیطنت حرف میزد و سر به سر دانیال میگذاشت. شاید زیاد زنده نمیماندم اما باقی مانده ی کوتاهِ عمرم، دیگر کیفیت داشت. لباسهایم را پوشیدم و خود را در آینه برانداز کردم. یک مانتویِ تقریبا بلند وشالی قهوه ایی رنگ که ساختمانِ کلیِ پوششم را تشکیل میداد. این منِ در آینه هیچ شباهتی به سارایِ بی دینِ دلبسته به آلمان نداشت و من چقدر دوستش داشتم. به حیاط رفتم. با حسِ حضورم سر بلند کرد و لبخند زد. این قنج رفتن هایِ دلی، یک نوع جوگیریِ عاشقانه و زود گذر بود؟؟ کاش نباشد.. در ماشین مدام حرف میزد و میخندید. گاهی جوک میگفت و گاه خاطره تعریف میکرد.. نمیدانستم دقیقا به کجا میرویم اما جهنم هم با حضور حسام آذین بند میشد برایم. ماشین را مقابل یک گلفروشی متوقف کرد و پیاده شد. بعد از مدتی کوتاه با دسته گلی زیبا به سوار شد و آن را به رویِ صندلی عقب گذاشت. متعجب نگاهش کردم و مقصد را جویا شدم. به یک جمله اکتفا کرد (میریم دیدن یه عزیز.. بهش قول دادم که فردایِ عقد، با خانومم برم دیدنش..) پرسیدم کیست؟؟ و او خواست تا کمی صبر کنم.. مدتی بعد در مکانی شبیه به قبرستان ایستاد و پیاده شدیم. وقتی کمربند ایمنی اش را باز میکرد با لبخند گفت (اینجا اسمش بهشت زهراست.. خونه ی اول و آخر همه مون..) اینجا چه میکردیم. با ترس کنارش قدم میزدم و یک به یک قبرها را برانداز میکردم. جلوی چند قبر توقف کرد. شاخه ایی گل بر روی هم کدامشان گذاشت و برایم توضیح داد که از رفقایِ مدافعش در سوریه و عراق بوده اند. حزن خاصی در چهره اش میدویید و من او را هیچ وقت اینگونه ندیده بودم. دوباره به راه افتادیم. از چندین آرامگاه عبور کردیم که ناگهان با لبخندی خاص، نجوا کرد که رسیدیم. کنار یک مزار نشست. با گلاب شستشویش داد و گلها را یک به یک رویِ آن چید. من در تمام عمرم چنین منظره ایی را ندیده بودم. حتی وقتی پدر را دفن میکردند هم به سراغش نرفتم. راستی آن مردِ شِبه پدر در کدام قبرستان دفن بود؟؟ حسام با محبت صدایم زد و خواست تا کنارش بنشینم. (اینجا مزار پدرِ شهیدمه.. ایشون همون کسی هستن که بهش قول داده بودم دست خانوممو بگیرمو بیارم تا بهش نشون بدم؟؟ هرچند که این آقایِ بابا از همون اول عروسشو دیده و پسندیده بود؟؟) امیرمهدی دیوانه شده بود؟؟ ( مگه مرده ها ما رو میبینن؟؟) حسام ابرویی بالا انداخت ( مرده ها رو دقیقا نمیدونم.. اما شهدا بله، میبینن؟؟) نه انگار واقعا سرش به جایی خورده بود ( شهدا؟؟؟ خب اینام مردن دیگه..) خندید و با آهنگ خواند ( نشنیدی که میگن.. شهیدان زنده اند، الله اکبر.. به خون آغشته اند، الله اکبر..) نه نشنیدم بود. گلها را پر پر میکرد ( شهدا عند ربهم یرزقونند.. یعنی نزد خدا روزی میخوردن.. یعنی جایگاهش با منو امثالِ منِ بدبخت، زمین تا آُسمون فرق داره.. یعنی میان، میرن، میبینن، میشنون.. یعنی خلاصه که خدا یه حالِ اساسی بهشون میده دیگه..) حرفهایش همیشه پر از تازگی بود. نو و دست نخورده.. چشمانش کمی شیطنت داشت ( خب حالا وقتِ معارفه ست.. معرفی میکنم.. بابا.. عروستون.. عروسِ بابام.. بابام خدایی تمام اجدادمو آوردین جلو چشمم تا عروس بابام شدیناااا.. وقتی مامان گفت که شما جوابتون منفیِ چسبیدم به بابام که من زن میخوام.. که زنمم باید چشماش آّبی باشه.. قبلا ساکن آلمان بوده باشه.. داداشش دانیال باشه.. اسمشم سارا باشه.. یک روز درمیونم میومد اینجا و میگفتم اگه واسم نری خواستگاری؛ وقتی شهید شدم هر شب میرم خواب مامانو اسمِ حوریاتو یکی یکی بهش لو میدم..) قلبم انگار دیگر نمیزد.. مگر قرار بود شهید شود؟؟ در عقدنامه چیزی از شهادت قید نشده بود. ناخوداگاه زبانم چرخید ( تو حق نداری شهید بشی..) لبخندش تلخ شد ( اگه شهید نشم.. میمیرم..) او حق نداشت.. من تازه پیدایش کرده بودم.. نه شهادت، نه مردن.. با جمله ی آخرش حسابی به هم ریختم. حال خوشی نداشتم. انگار سرطانِ فراموش شده، دوباره به معده ام سرک میکشید و چنگ میانداخت. این سید زاده ی خوش طینت، همه اش مالِ من بود.. با هیچکس قسمتش نمیکردم.. هیچکس.. حتی پدرشوهر شهیدی که داشتنِ حسام را مدیونش بودم.. بعد از بهشت زهرا کمی در اطراف تهران گردش کردیم و او تلاش کرد تا حالِ ویران شده ام را آباد کند. اما افکار من در دنیایی غیرقابل تصور غوطه ور بود و راه رسوخی وجود نداشت. ادامه دارد.. بامــــاهمـــراه باشــید🌹 🆔 @AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
#رمان_يک_فنجان_چاي_باخدا قسمت صد و ده حالا دیگر زندگی طعمش با همیشه فرق داشت.. حسام، آرزویِ روزها
قسمت صد و یازده کنار یک بستنی فروشی ایستاد و با دو ظرف پر از فالوده برگشت. مشغول خوردن بودیم که هرازگاهی نگاهی پرتشویش به ساقِ بیرون زده از آستین مانتوام میانداخت. دلیلش را نمیفهمیدم. پس بی توجه از کنارش عبور کردم. مدام شوخی میکرد و مهربانی حراج.. تا اینکه از مراسم عروسی پرسید. اینکه چه روزی مناسبتر است. هل شدم.. یعنی حالا باید برایش توضیح میدادم که دوست ندارم عروسی کچل باشم؟؟ نفسم را با آه بیرون دادم. کاش اصلا مجلسی به نام عروسی به پا نمیکردیم. انگار نگاهم را خواند ( سارا خانوم.. مادرم فقط منوداره و هزارتا آرزویِ مادرانه واسه عروسیم. پس نمیخوام دلشو بشکنمو تو حسرت بذارمش. اما شرایط شمارو هم کاملا درک میکنم.. منتظر میمونم هر وقت آماده بودین، مجلس رو به پا کنم.. نگران هیچ چیز نباشین..) چقدر سخاوتمندانه به فریادِ نگاه و آهِ بلند شده از نهادم پاسخ داد و بزرگوارانه به رویم نیاورد که مانندِ تمام عروسهایِ دنیا نیستم.. نواده ی علی که انقدر خوب باشد.. دیگر تکلیفِ حدِ اعلایِ خودش مشخص است. با ماشین در حال حرکت بودیم که ناگهان توقف کرد و با گفتنِ ( چند لحظه صبر کنید الان میام) به سرعت پیاده شد. با چشم دنبالش کردم، وارد یک مغازه شد و چند دقیقه بعد با بسته ایی در دست برگشت. بسته را باز کرد و دو تکه پارچه ی مشکی اما نگین کاری شده را از آن بیرون کشید. با تعجب پرسیدم که اینها چیست؟؟ و او با لبخند پاسخ داد ( اگه دستتونو بدین، متوجه میشین..) از رفتارش سردرنمیاوردم. دستم را به سمتش دراز کردم. مچم را به نرمی گرفت و پارچه را به آرامی رویِ ساقِ دستم پوشاند.. این اولین برخورده فیزیکی مان بود. و چقدر مردانگی انگشتانش دلچسب، سنجاق میشد به گوشِ حسِ لامسه ام.. با تعجب به ساقِ دستم خیره شدم. حالا چیزی شبیهِ یک آستینِ کشی رویِ آن را پوشانده بود. اینکار را در مورد دست دیگر هم تکرار کرد. به دستانم که حالا توسط این آستین هایِ اضافه و نگین کاری شده؛ فقط تا مچشان مشخص بود، نگاه کردم. (اینا چیه؟؟) کمی سرش را خاراند ( والا اسم دقیقشو نمیدونم.. اما فکر کنم بهش میگن ساق دست.. ) آستین مانتوام را رویشان کشید و مرتب کرد. اما دلیل اینکار چه بود؟؟ ( خب به چه درد میخورن؟؟ واسه چی اینارو دستم کردین؟؟) لبخند بامزه ایی روی صورتش نشاند و ابرویی بالا داد ( آخه آستین های مانتوتون کوتاه بود.. تا دستاتونو یه کوچولو تکون میدادین، ساق تون کاملا مشخص میشد..) متوجه منظورش نمیشدم ( خب مگه چیه؟؟ ) مهربانتر از همیشه پاسخ داد ( بانوی زیبا.. حد حجاب گردی صورت و دستها تا مچِ.. حیفِ که چشمِ هر رهگذری به طلایِ وجودتون بیوفته.. شما نابی.. تاج سری.. کدوم پادشاهی تاجشو وسط بازار رها میکنه تا هر کس و ناکسی حظ ببره و کیف کنه؟؟؟ ) حالا دلیل آن نگاههایِ پر تشویش را میفهمیدم. شاید اگر یک سال پیش کسی از حجاب و حدودش میگفت، سر به تنش نمیگذاشتم. اما حالا با عشق سر به اطاعت خدا فرود میآوردم. راست میگفت. من ارزان نبود که ارزان حراج شوم.. وقتی لبخندم را دید بسته ایی دیگر را به سمتم گرفت. ( اینم جائزه ی خنده هایِ دلبرونه تون..) مذهبی ها عاشقانه هایشان بویِ هوس نمیداد.. عطرشِ مثله نسیمِ دریا خنک بود.. خنکه خنک.. بسته را باز کردم. یک روسریِ زیبا و پر نقش و نگار.. دست در جیبش کرد و سنجاقی زیبا و آویز از آن در آورد ( اینم سنجاقش.. که وقتی لبنانی میبندین، با این محکمش کنید تا یه وقت باز نشد..) و این یعنی روسری ایت را زیبا سر کن.. شبیه به دخترکانِ عروسِ خاورمیانه.. ادامه دارد.. بامــــاهمـــراه باشــید🌹 🆔 @AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
#رمان_يک_فنجان_چاي_باخدا قسمت صد و یازده کنار یک بستنی فروشی ایستاد و با دو ظرف پر از فالوده برگش
قسمت صد و دوازده حالا دیگر روزهایِ زندگیم، معمولی و روتین نمیگذشت. پر بود از شبیه به هیچ کس نبودن. مدام حسرت میخوردم که ای کاش سرطان و مرگ، فرصتِ بیشتریِ برایِ ماندن کنار این مرد جنگ ارزانیم کند. مردی که لباسش از زره بود و قلبش از طلا.. به کمر سلاح میبست و با دست باغی از عشق میکاشت.. این بود اعجازِ شیعه، و پدر در گرمابه و گلستانش، رفاقت میکرد با ابلیس.. اسلام چیزی جز انسانیت نبود و شیعه شاهی جز علی.. علی خط به خطِ نفسهایش انسان نوازی میکرد.. چه بر پیشانیِ دوست، چه بر قلبِ دشمن. بیچاره پدر که بوته ی احساسش را سوزاند و کینه ی پر حماقت به جایش نشاند. اصلا مگر میشود علی را شناخت و دوست نداشت؟؟ و چیزی که در این بین سوال میشد بر لوحِ افکار، مطالبی بود که از بعضی شیعیان در مورد عدم برادری و وحدت بینِ شیعه و سنی، در شبکه هایِ اینترنتی میخواندم و تعجب، آفت میشد در جانم. مگر میشد پیرو علی باشی و رسمِ بد دهانی و آزردن بدانی؟؟ مگر میشد شیعه ی امیر بود و دل خنک کرد به کشتارِ مظلومانِ سنی در یمن و فلسطین و سوریه؟؟ اصلا مگر امکان دارد که سنگ مولا را به سینه زد و دهان باز کرد به زنازاده خواندنِ هر چه پیروِ اهل سنت است؟؟ دلی که علی پادشاهش باشد، زبان قلاف میکند و پنجه مشت.. علی، ابن ملجم را دایه گی کرد. پیرو اهل سنت که دیگر جای خود دارد. اگر حرامزاده ایی هم باشد از قبیله ی وهابیت است. نه مادر و برادرِ سنی من، که حب علی لقمه به لقمه در کام جانشان نشسته بود. من معنی برادری را بینِ پنجه هایِ گره خورده ی حسامِ علی پیرو، در انگشتانِ دانیالِ سنی دیدم. در بند پوتینی که هر دو گره زدند و عزم ایستادن کردن در مقابل حیوان صفتانِ داعشی. در زندگیِ من که حسامِ شیعه نجاتش داد و عملیاتی که دانیالِ سنی انجام اش.. این بود رسمِ برادریِ شیعه و اهل سنت… روزها میدویید و کام عمرم ملس میشد به شیرینیِ محبتهایِ حسام و تلخ از مرگی که عطرِ کافورش را در چند قدمی ام حس میکردم.. حسام یک روز درمیان بعد از کار، قبل از رفتن به خانه خودشان، به دیدنم میآمد و چشمه ایی جدید از محبتش را ارزانی ام میداشت. و صبورانه، صبر به خرج میداد محضِ تحملِ کج خلقی هایِ منوط به روزهایِ بی حالی و دردم. هربار که بی قراریم را میدید، صوتِ قرآنش را مسکنی میکرد بر بی تابیم.. و من قطره میشدم از فرطِ خجالت که او سالم است و جوانی هدر میدهد به پایِ نفس هایِ یکی در میانم. ( مردهایِ مذهبی عاشقترند اما فقط مهربانی شان گره خوردست با حجب و حیا..) مدتی به همین منوال گذشت و از نبض نبضِ احساسم، آذین بستم خاطراتم را. تا اینکه به ایام محرم نزدیک میشدیم و به واسطه ی حضورِ پروین در خانه، مدام تلوزیون روشن بود و نوایِ عزاداری در فضا میپیچید. ادامه دارد.. بامــــاهمـــراه باشــید🌹 🆔 @AhkamStekhare
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍امام علی علیه السلام: منِ اطَّرَحَ الْحِقْدَ اسْتَرَاحَ قَلْبُهُ وَ لُبُّهُ آن که کینه را کنار بگذارد، قلب و ذهنش آرامش مى یابد 📗غرر الحكم، ح 8584 🆔 @AhkamStekhare
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼 شب جمعه است و ياد درگذشتگان ✍اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ 💐شاخه گلی بفرستيم برای تموم اونهايی كه در بين ما نيستند و جاشون بين ما خالیه شاخه گلی به زيبايی يك فاتحه و صلوات.... 🆔 @AhkamStekhare
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
6.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 وقتی فرزندآوری فقط برای ایران بد است! 🔹رسانه‌های غربی مردمِ کشورهای خود را به فرزندآوری تشویق می‌کنند اما رسانه‌‌های فارسی‌زبانِ غربی تشویق فرزندآوری در ایران را ناقض حقوق زنان می‌دانند. @AhkamStekhare
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‼️ خمس پول پیش 🔷 س ۵۹۳۱: آیا پولی که مستأجر ناچار است برای اجاره خانه به موجر قرض (رهن) دهد، خمس دارد؟ ✅ ج: اگر مستأجر توان پرداخت اجاره کامل را ندارد یا موجر نمی پذیرد، به مقدار پولی که برای اجاره مسکن مطابق شأن، باید طبق قرارداد اجاره به موجر قرض دهد، خمس تعلق نمی گیرد و احکام مئونه را دارد. ┏━💠💠🆔💠💠━┓ @AhkamStekhare ┗━💠💠🆔💠💠━