پاسخ به احکام و معارف
#رمان_نسل_سوخته قسمت_صد_و_هفتم: حادثه بی خبر نیست توی راهرو بهم رسیدیم ... با سر بهش سلام کردم و ا
#رمان_نسل_سوخته
قسمت_صد_و_هشتم: رتبه
اون تابستان ... اولین تابستانی بود که ما مشهدی نشدیم... علی رغم اینکه خیلی دلم می خواست بریم ... اما من پیش دانشگاهی بودم ... و جو زندگیم باید کاملا درسی می شد ...
مدرسه هم برنامه اش رو خیلی زودتر سایر مدارس و از اوایل تابستان شروع می کرد ... علی الخصوص که یکی از مراکز برگزاری آزمون های آزمایشی * بود ... و کل بچه های پیش هم از قبل ... ثبت نام شده محسوب می شدن ...
امتحان نهایی رو که دادیم ... این بار دایی بدون اینکه سوالی بپرسه ... خودش هر چی کتاب که فکر می کرد به درد کنکور می خوره برام خرید ... هر چند اون ایام، تنوع کتاب ها و انتشارات مثل الان نبود ... و غیر 3 تا انتشارات معروف ... بقیه حرف چندانی برای گفتن نداشتن ...
آزمون جمع بندی پایه دوم و سوم ... رتبه کشوریم ... تک رقمی شد ... کارنامه ام رو که به مادرم نشون دادم ... از خوشحالی اشک توی چشماش جمع شد ...
کسی توی خونه، مراعات کنکوری بودن من رو نمی کرد ... و من چاره ای نداشتم جز اینکه ... حتی روزهایی رو که کلاس نداشتیم توی مدرسه بمونم ...
اونقدر غرق درس خوندن شده بودم ... که اصلا متوجه نشدم... داره اطرافم چه اتفاقی می افته ... روزهایی که گاهی به خاطرش احساس گناه می کنم ... زمانی که ایام اوج و طلایی ... و روزهای خوش و پر انرژی زندگی من بود ... مادرم، ایام سخت و غیر قابل تصوری رو می گذروند ... زن آرام و صبوری ... که دیگه صبر و حوصله قبل رو نداشت ...
زمانی که مشاورهای مدرسه ... بین رشته ها و دانشگاه های تهران ... سعی می کردن بهترین گزینه ها و رشته های آینده دار رو بهم نشون بدن ... و همه فکر می کردن رتبه تک رقمی بعدی دبیرستان منم ... و فقط تشویق می شدم که همین طوری پیش برم ... آینده زندگی ما ... داشت طور دیگه ای رقم می خورد ...
نهار نخورده و گرسنه ... حدود ساعت 7 شب ... زنگ در رو زدم ... محو درس و کتاب که می شدم ... گذر زمان رو نمی فهمیدم ... به جای مادرم ... الهام در رو باز کرد و اومد استقبالم ...
سلام سلام الهام خانم ... زود، تند، سریع ... نهار چی خوردید؟ ... که دارم از گرسنگی می میرم ...
برعکس من که سرشار از انرژی بودم ... چشم های نگران و کوچیک الهام ... حرف دیگه ای برای گفتن داشت ...
.
.ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸
رمان های عاشقانه مذهبی
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
✳️ کانال پاسخ به احکام و معارف:
🆔 @AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
#رمان_نسل_سوخته قسمت_صد_و_هشتم: رتبه اون تابستان ... اولین تابستانی بود که ما مشهدی نشدیم... علی ر
#رمان_نسل_سوخته
قسمت_صد_و_نهم: بی عرضه؟ ...
الهام روحیه لطیف و شکننده ای داشت ... فوق العاده احساساتی ... زود می ترسید ... و گریه اش می گرفت ...
چند لحظه همون طوری آروم نگاهش کردم ...
به داداش نمیگی چی شده؟ ...
- مامان قول گرفت بهت نگم ... گفت تو کنکور داری ...
یه دست کشیدم روی سرش ...
اشکال نداره ... مامان کجاست؟ ... از خودش می پرسم ...
داره توی پذیرایی با عمه سهیلا تلفنی حرف میزنه ... حالش هم خوب نبود ... به من گفت برو تو اتاقت ...
رفتم سمت پذیرایی ... چهره اش بهم ریخته بود ... و در حالی که دست هاش می لرزید ... اونها رو مدام می آورد بالا توی صورتش ...
شما اصلا گوش می کنی من چی میگم؟ ... اگر الان خودت جای من بودی هم ... همین حرف ها رو می زدی؟ ... من، حمید رو دوست داشتم که باهاش ازدواج کردم ... اما اگه تا الان سکوت کردم و حتی به برادرهام چیزی نگفتم ... فقط به خاطر بچه هام بوده ... حالا هم مشکلی نیست اما باید صبر کنه ... الان مهران ...
و چشمش افتاد بهم ... جمله اش نیمه کاره توی دهنش موند ... صدای عمه سهیلا ... گنگ و مبهم از پای تلفن شنیده می شد ...
چند لحظه همون طور ... تلفن به دست، خشکش زد ... و بعد خیلی محکم ... با حالتی که هرگز توی صورتش ندیده بودم بهم نگاه کرد ...
برو توی اتاقت ... این حرف ها مال تو نیست ...
نمی تونستم از جام حرکت کنم ... نمی تونستم برم ... من تنها کسی بودم که از چیزی خبر نداشتم ... بی معطلی رفتم سمتش و محکم تلفن رو از توی دستش کشیدم ...
چی کار می کنی مهران؟ ... این حرف ها مال تو نیست ... تلفن رو بده ...
و با عصبانیت دستش رو جلو آورد و سعی کرد تلفن رو از دستم بیرون بکشه ... اما زور من ... دیگه زور یه بچه نبود ...
عمه سهیلا هنوز داشت پای تلفن حرف می زد ...
این چیزها رو هم بی خود گردن حمید ننداز ... زن اگه زن باشه ... شوهرش رو جمع می کنه نره سراغ یکی دیگه ... بی عرضگی خودت رو به پای داداش من نبند ...
.ادامه دارد...
🌟نويسنده:سيدطاها ايماني🌟
رمان های عاشقانه مذهبی
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
✳️ کانال پاسخ به احکام و معارف:
🆔 @AhkamStekhare
🍃#حدیث_روز
🛑 امام علی علیه السلام: آن که تو را هشدار داد، چون کسی است که مژده داد
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
✳️ کانال پاسخ به احکام و معارف:
🆔 @AhkamStekhare
🌺#داستان_تربیتی
✍🏽خاطره ای آموزنده از شهید پاک نژاد
🔹 یک بار به بنده گفتند: میدانی چرا خداوند در قرآن فرموده: «و بالوادین احسانا»؟ اگر گفته بود «و بالوالدین عدلا»، یعنی اگر پدر محکم به گوش تو زد، تو هم محکم به گوش او بزن، تا عدل و عدالت رعایت شود و اگر گفته بود: «و بالوالدین انصافاً»، یعنی اگر پدر تو محکم به گوش تو زد، تو انصاف به خرج بده و یواش بزن.
🔹این که خداوند فرموده: «و بالوالدین احسانا»، یعنی اگر پدر شما به صورت شما سیلی زد، سرت را پایین بینداز و نگاه غضبآلود هم نکن!
🔹 خود ایشان بسیار به اینها عمل میکرد. ... در همان سنین ۵۰ سالگی و قبل و بعد از آن، وقتی وارد خانهی پدر و مادر میشد، تا زمانی که آنها نمیگفتند، نمینشست و حتی اگر میگفتند اینجا بخواب، جلوی آنها پای خود را دراز نمیکرد و به اتاق دیگری میرفت، تا مبادا بیاحترامی کرده باشد.
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
✳️ کانال پاسخ به احکام و معارف:
🆔 @AhkamStekhare
#سلام_امام_زمانم
مشهورترین دعای ما یا مهدیست
فرمانده و مقتدای ما یا مهدیست
اینجا همگی به نام او میگذرند
اسم شب کوچه های ما یا مهدیست
#سلام_فرمانده
#اللَّهُمَّ_عَرِّفْنِے_حُجَّتَڪ
تعجیل در ظهور و سلامتی مولامون صلوات
✨ أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضرت زینب سلام الله علیها
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
✳️ کانال پاسخ به احکام و معارف:
🆔 @AhkamStekhare
🌸خدایا امروزمان را نیز
✨با نام تو آغاز میکنیم
🌸که روشنگر جانی
✨امروز قلبمان مالامال از
🌸شکرگزاری برای موهبت زندگیست
الـهـی🙏
🌸کمکمان کن تا داستان زندگیمان
✨را به همان زیبایی بیافرینیم که
🌸تو جهان را آفریدی
✨الهی به امیـد تو
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
🌸🍃↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
✳️ کانال پاسخ به احکام و معارف:
🆔 @AhkamStekhare
5.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥پاداش خدمت به خانواده
🎙استاد عالی
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
🆔 @AhkamStekhare