eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.4هزار دنبال‌کننده
16.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
السلام علیک یا بقیه الله فی ارضه  السلام علیک یا حجه الله فی ارضه  السلام علیک ایها الحجه الثانی عشر السلام علیک یا نور الله فی ظلمات الارض  السلام علیک یا مولای یا صاحب الزمان  السلام علیک یا فارس الحجاز  السلام علیک یا خلیفه الرحمن و یا شریک القران و یا امام الانس و الجان 🥀| @AhmadMashlab1995
هدایت شده از پویش مردمی قرائت دعاهای سفارش شده توسط آقا
🌠☫﷽☫🌠 بی توجهی یا کم توجهی به توصیه رهبر حکیم انقلاب... ⁦⁉️⁩چرا به توصیه حضرت آقا توجه کافی نمی کنیم⁦⁉️⁩ 🥀 هر کس به حاج قاسم سلیمانی ارادت داره دقت کنه... حاج قاسم سلیمانی می گفت: در جنگ ۳۳ روزه لبنان و اسرائیل، آقا(رهبری) گفتن به بچه‌های حزب الله لبنان بگو دعای جوشن صغیر بخونن. از رادیو و تلویزیون حزب الله و مناره‌های مساجد و حتی کلیساهای ضاحیه جنوب، راه به راه، این دعا هر روز پخش می شد و در نهایت، حزب الله بر اسرائیل پیروز شد! ⁦🤲🏻⁩ در مملکت خودمون بعد از توصیه آقا به خواندن دعای هفتم صحیفه سجادیه برای برطرف شدن بیماری چه اتفاقی افتاد⁦⁉️⁩چرا پیام آقا تبدیل به پویش نشد⁦⁉️⁩ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃 ┗╯\╲ فتــ🇺🇸ـنـــ🇬🇧ــ️ـه به یاری خدا پویش مردمی قرائت دعای هفتم صحیفه سجادیه
(۱۳۳۶/۲/۱)❤ همیشہ میگفت ڪارے ڪن ڪہ خدا خوشش بیاید نہ مردم...🍃🍂 💞 💗 @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
آسمان از تو خبر داشت ولی ما.....💔 #یاایهاالعزیز🌴 ❤️اَللّٰهُمَ‌عَجْل‌لوَلِیِّکَ‌اَلفَرَج❤️ @A
🔆 ای صاحب دل های عالم! برای بازگشتِ تو، زود هم دیر است 🌴 ❤️اَللّٰهُمَ‌عَجْل‌لوَلِیِّکَ‌اَلفَرَج❤️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#خاطرات_شهید ●کسی خبر شهادت ایشان را به ما نداد. روز اول ماه رجب امسال شهید می‌شوند. بعد از آن خود
🔥 نام: ابراهیم هادی😍 نام پدر:حسین تاریخ تولد:۱۳۳۶/۰۲/۰۱☺️ محل تولد: تهران تاریخ شهادت:۱۳۶۱/۱۱/۲۲ محل شهادت: فکه، عملیات والفجر مقدماتی نحوه شهادت:حوادث ناشی از درگیری💔😔 محل دفن: بهشت زهرا(س)، قطعه 26 ردیف 52 شماره 1. وضـعیت پـیکر:جـاویدالاثـر وضعیت تاهل: مجرد تحصیلات: دیپلم شغل: معلم ورزش☺️ خصوصیات اخلاقی: حترام به دیگران بود😊 ؛ حتی به دشمن جنگی همیشه میگفت اکثر این دشمنان ما انسانهای جاهل و ناآگاه هستند. به همین خاطر بیشتر مواقع در درگیری به جای کشتن دشمن آنها را به اسارت میگرفت.اغلب بعد از اسارت انها چون عربی بلد بود با آنها صحبت میکرد. هر نوع غذایی هم خودمان میخوردیم برای آنها میبرد.این رفتار او باعث میشد اسرای عراقی مجذوب او شوند.😍 اگر کار برای رضای خداست، گفتن نداره » و یا « مشکل کارهای ما اینه که برای رضای همه کار می‌کنیم، به جز خدا » ابراهیم همیشه از خدا می‌خواست گمنام بماند؛ چرا که گمنامی صفت یاران خداست.✨ 🍀 @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت🔥 حکم روزه ماه رمضان هنگام شیوع بیماری کرونا مطابق با فتاوای حضرت آیت‌الله العظمی خام
🔥 🌼 شیعه حق ندارد مأیوس و ناامید بشود 🔸 رهبرانقلاب: مسئله‌ى انتظار ظهور صاحب‌الزّمان (علیه الصّلاة و السّلام) یکى از آن مسائل پُرمغز و پُرمعنا و داراى مضامین عالى در مجموعه‌ى تفکّرات شیعه است. این امیدى که در دل یک انسان به‌ وجود مى‌آید، به برکت ایمان و اعتقاد و یقین به وجود منجى و به حضور منجى، این امید خیلى داراى ارزش و قیمت است. یقیناً مایه‌ى حرکتهاى بزرگ در جوامع اسلامى و در جوامع شیعى و مایه‌ى اصلى حرکت عظیم انقلاب اسلامى، همین عقیده و همین انتظار فرج است. 🔹 شیعه یاد گرفته است که با فضیلت‌ترین اعمال، انتظار فرج است. معناى این جمله آن است که در هر شرایطى - ولو سخت‌ترین شرایط باشد - شیعه حق ندارد مأیوس بشود و ناامید بشود؛ [چون] منتظر است، منتظر فرج، منتظر گشایش، منتظر بازشدن افق و نَفْس این انتظار به او نیرو میدهد و او را قدرتمند میکند و به او نشاط میدهد؛ و نیرو و نشاط و امید هر جا بود، زندگى به طرف سامان پیش میرود؛ به‌ طرف اصلاح حرکت میکند. ۱۳۷۲/۱۱/۰۸ ✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆️معرفی شهید⬆️ 😍شهید حسن غفاری😍 😍جزء شهدای مدافع حرم😍 🍁ولادت:25شهریور سال1361🌷 🍁محل ولادت:شهرری(باتر
⬆️معرفی شهید⬆️ 😍شهید علی امرایی😍 😍جزء شهدای مدافع حرم😍 🍁ولادت:12دی سال1364🌷 🍁محل ولادت:ری🌷 🍁شهادت:1تیر سال1394🌷 🍁محل شهادت:سوریه🌷 🍁نحوه شهادت:بر اثر اصابت موشک به خودرو در شهر درعا به فیض عظیم شهادت نائل آمد😔😔 ✍🏻نویسنده:بانوےمحجبـه کپی بدون نام نویسنده حرام🚫 حرفـے، سخنـے👇🏻 @Banooye_mohajjabeh✨ ㄟ(ツ)ㄏ↧ʝσɨŋ↧ ♡:) @AhmadMashlab1995∞♡
😅 📿 شب سیزده رجب بود. حدود 2000 بسیجی لشگر ثارالله در نمازخانه لشگر جمع شده بودند. بعد از نماز محمد حسین پشت تریبون رفت و گفت امشب شب بسیار عزیزی است و ذکری📿 هست که ثواب بسیار دارد و در حالت سجده باید گفته شود. تعجب کردم!😳 همچین ذکری یادم نمی آمد!🙄 خلاصه تمام جمعیت به سجده رفتند که محمد حسین این ذکر را بگوید و بقیه تکرار کنند. هر چه صبر کردیم خبری نشد.😕 کم کم بعضی از افراد سرشان را بلند کردند و در کمال ناباوری دیدند که پشت تریبون خالی است و او یک جمعیت 2000نفری را سر کار گذاشته است.🤭😄 بچه ها منفجر شدند از خنده😂😂😂. مسئولان به خاطر شاد کردن بچه ها به محمد حسین یک رادیو هدیه کردند!🎁 •••💞😻Join👇🏻 •❥•🆔 @AhmadMashlab1995🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✍️ #دمشق_شهر_عشق #قسمت_بیست_و_هفتم بلیط را به طرف ابوالفضل گرفته بود، دیگر نگاهم نمی‌کرد و از لرز
✍️ تا بیمارستان به جای او هزار بار مُردم و زنده شدم تا بدن نیمه‌جانش را به اتاق عمل بردند و تازه دیدم بیمارستان مجسم شده است. جنازه مردم روی زمین مانده و گریه کودکان زخمی و مادران‌شان دل سنگ را آب می‌کرد. چشمم به اشک مردم بود و در گوشم صدای سعد می‌آمد که به بهانه رهایی مردم مستانه نعره می‌زد :«بالرّوح، بالدّم، لبیک سوریه!» و حالا مردم سوریه تنها قربانیان این بدمستی سعد و هم‌پیاله‌هایش بودند. کنار راهروی بیمارستان روی زمین کِز کرده بودم و می‌ترسیدم مصطفی مظلومانه شود که فقط بی‌صدا گریه می‌کردم. ابوالفضل بالای سرم تکیه به دیوار زده و چشمان زیبایش از حال و روز مردم رنگ شده بود که به سمتش چرخیدم و با گریه پرسیدم :«زنده می‌مونه؟» از تب بی‌تابی‌ام حس می‌کرد دلم برای مصطفی با چه ضربانی می‌تپد که کنارم روی زمین نشست و به جای پاسخ، پرسید :«چی‌کاره‌اس؟» تمام استخوان‌هایم از ترس و غم می‌لرزید که بیشتر در خودم فرو رفتم و زیرلب گفتم :«تو پارچه فروشه، با جوونای شیعه از حرم (علیها‌السلام) دفاع می‌کردن!» از درخشش چشمانش فهمیدم حس دفاع از به کام دلش شیرین آمده و پرسیدم :«تو برا چی اومدی اینجا؟» طوری نگاهم می‌کرد که انگار هنوز عطش دو سال ندیدن خواهرش فروکش نکرده و همچنان تشنه چشمانم بود که تنها پلکی زد و پاسخ داد :«برا همون کاری که سعد ادعاش رو می‌کرد!» لبخندی عصبی لب‌هایش را گشود، طوری که دندان‌هایش درخشید و در برابر حیرت نگاهم با همان لحن نمکین طعنه زد :«عین آمریکا و اسرائیل و عربستان و ترکیه، این بنده خداها همه‌شون می‌خوان کنار مردم سوریه مبارزه کنن! این که می‌بینی با خمپاره و انتحاری افتادن به جون زن و بچه‌های سوریه، معارضین صلح‌جو هستن!!!» و دیگر این حجم غم در سینه‌اش جا نمی‌شد که رنگ لبخند از لبش رفت و غریبانه شهادت داد :«سعد ادعا می‌کرد می‌خواد کنار مردم سوریه مبارزه کنه، ولی ما اومدیم تا واقعاً کنار مردم سوریه جلو این حرومزاده‌ها کنیم!» و نمی‌دانست دلِ تنها رها کردن مصطفی را ندارم که بلیطم را از جیبش درآورد، نگاهی به ساعت پروازم کرد و آواری روی سرش خراب شد که دوباره نبودنم را به رخم کشید :«چقدر دنبالت گشتم زینب!» از صدایش دلم لرزید، حس می‌کردم در این مدتِ بی‌خبری از خانواده، خبر خوبی برایم ندارد و خواستم پی حرفش را بگیرم که نگاه برّاق و تیزش به چشمم سیلی زد. خودش بود، با همان آتشی که از چشمان سیاهش شعله می‌کشید و حالا با لباس سفید پرستاری در این راهرو می‌چرخید که شیشه وحشتم در گلو شکست. نگاهش به صورتم خیره ماند و من وحشتزده به پهلوی ابوالفضل کوبیدم :«این با تکفیری‌هاس!» از جیغم همه چرخیدند و بسمه مثل اسفند روی آتش می‌جنبید بلکه راه فراری پیدا کند و نفهمیدم ابوالفضل با چه سرعتی از کنارم پرید. دست بسمه از زیر روپوش به سمت کمرش رفت و نمی‌دانستم می‌خواهد چه کند که ابوالفضل هر دو دستش را از پشت غلاف کرد. مچ دستانش بین انگشتان برادرم قفل شده بود و مثل حیوانی زوزه می‌کشید، ابوالفضل فریاد می‌زد تا کسی برای کمک بیاید و من از ترس به زمین چسبیده بودم. مردم به هر سمتی فرار می‌کردند و دو مرد نظامی طول راهرو را به طرف ما می‌دویدند. دستانش همچنان از پشت در دستان ابوالفضل مانده بود، یکی روپوشش را از تنش بیرون کشید و دیدم روی پیراهن قرمزش کمربند به خودش بسته که تنم لرزید. ابوالفضل نهیب زد کسی به کمربند دست نزند، دستانش را به دست مرد دیگری سپرد و خودش مقابل بسمه روی زمین زانو زد. فریاد می‌زد تا همه از بسمه فاصله بگیرند و من می‌ترسیدم این کمربند در صورت برادرم منفجر شود که با گریه التماسش می‌کردم عقب بیاید و او به قصد باز کردن کمربند، دستش را به سمت کمر بسمه برد. با دستانم چشمانم را گرفته و از اضطراب پَرپَر شدن برادرم ضجه می‌زدم تا لحظه‌ای که گرمای دستش را روی صورتم حس کردم. با کف دستانش دو طرف صورتم را گرفت، با انگشتانش را پاک کرد و با نرمی لحنش نازم را کشید :«برا من گریه می‌کنی یا برا این پسره که اسکورتت می‌کرد؟» چشمانش با شیطنت به رویم می‌خندید، می‌دید صورتم از ترس می‌لرزد و می‌خواست ترسم تمام شود که دوباره سر به سر حال خرابم گذاشت :«ببینم گِل دل تو رو با پسر برداشتن؟ پسر قحطه؟» با نگاه خیسم دنبال بسمه گشتم و دیدم همان دو مرد نظامی او را در انتهای راهرو می‌برند. همچنان صورتم را نوازش می‌کرد تا آرامم کند و من دیگر از چشمانش شرم می‌کردم که حرف را به جایی دیگر کشیدم :«چرا دنبالم می‌گشتی؟»... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد @AhmadMashlab1995