شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_دلارام_من #قسمت_نود_هفت انگار تمام هجده سال دلتنگی ام را بخواهم یکجا تخلیه کنم؛ حامد متحیر و
❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️
#رمان_دلارام_من
#قسمت_نود_هشت
-همینو میپسندی؟
- چقدر دست و دلباز شدی!
-میخوام یه یادگاری از مشهد داشته باشی؛ حالا میخوای خودت انتخاب کنی یاهمینو دوست داری؟
مردمک چشمهایم بین انگشتر سبز، بقیه انگشترها و چهره حامد در رفت و آمداست. میگوید: دوست دارم مثل هم باشیم، مثل خواهر برادرای دوقلو!
- ولی روی انگشتر تو ذکر نوشته، مال من نه!
به فروشنده چیزی میگوید و منتظر میماند تا فروشنده برود و با یک جعبه انگشتر برگردد؛ انگشتری سبز با نگین مستطیلی را از جعبه درمی آورد و مقابلمان میگذارد: اون شکلی که شما میخواید فقط همینو دارم، ببینید میپسندید؟
انگشتر را برمیدارم و ذکر روی نگین را میخوانم: یا فاطمه الزهرا(س).
بین انگشترها قشنگتر از آن انگشتر سبز پیدا نمیکنم؛ مثل دختر بچه ها با ذوق خاصی میگویم: همینو میخوام!
سریع کارتش را درمی آورد و میدهد به فروشنده؛ مغازه دار انگشتر را در جعبه قشنگی میگذارد و به حامد میدهد؛ حامد جعبه را تقدیمم میکند: مبارک باشه!
بعدا میریم حرم متبرکش میکنیم.علی پابرهنه میدود وسط جمع خواهر و برادریمان: بریم آقاحامد؟
اگر جانباز نبود حتما نفرینی چیزی نثارش می کردم! دوباره از خودم و دست به گردن آویخته اش خجالت میکشم؛ راه میافتیم به سمت هتل؛ حالا دیگر علی هم همپای حامد می آید؛ طاقت نمی آورم، ابروهایم را درهم میکشم و گله مندانه به حامد نگاه میکنم؛ حامد که ماجرا را میفهمد ابرو بالا میاندازد و لب میگزد. یعنی: من شرمندم، شما طاقت بیار زشته!اول میل چندانی به آمدن نداشتم، ولی حالا که با اصرار حامد آمدم خیلی پشیمان نیستم؛ شام فلافل خوردهایم و حالا مردها مشغول بازی شجاعت-حقیقت اند. البته
قبلش قرار بود "یه قل دوقل" بازی کنند که سنگ گرد پیدا نکردند؛ عمه و راضیه خانم مشغول تماشای شاخ شمشادهایشان هستند و من که طبق معمول تک مانده ام، دفترم را درمی آورم و نقد آخرین کتابی که خوانده ام را مینویسم.
وقتی بازی شجاعت-حقیقت تصویب میشود، دنبال وسیله ای برای قرعه میگردند؛حامد چشمش به خودکار من میافتد: آبجی یه لحظه خودکارتو میدی؟
نگاه عاقل اندرسفیه ای به جمع خندانشان می اندازم و خودکار را تسلیم میکنم؛ عمه میزند سر شانه ام: چقدر مغرور!
و میخندد؛ حامد خودکار را میگذارد وسط و می چرخاند؛ خودکار بعد از چند دورچرخیدن، میخورد به پای علی. حامد پیروزمندانه میخندد و آستینهایش را بالامیکشد: خوب علی آقا! شجاعت یا حقیقت؟
- حقیقت!
- خوب... حالا چی بپرسم حاج آقا؟ شما بگین؟
حاج مرتضی با شیطنت میخندد و دهانش را به گوش حامد نزدیک میکند؛ در نگاه حامد بدجنسی موج میزند و علی با گردن کج و مظلومیت نگاهشان میکند.
- خوب علی آقا! یه سوال سادست! تاحالا عاشق شدی؟
علی از جا میجهد و به سرفه میافتد، بیچاره تا بناگوش سرخ شده؛ عجب ضربه سنگینی! همه از خنده منفجر میشوند بجز من که مثال به دفترم خیره شده ام اما هیچ از نوشته هایش نمیفهمم!
-آره آقاحامد...! باشه داداش نوبت شمام میرسه!
- طفره نرو برادرمن! جواب بده وگرنه سبیل آتشین میکشم!
علی سر تکان میدهد: عاشقم برهمه عالم که همه عالم از اوست!
- نه دیگه نشد! یعنی میگی نفهمیدی منظورم جماعت مونثه!
علی آب دهانش را فرو میدهد: عه... چیزه...
- د آخه اگه نشدی عین بچه آدم بگو! معلومه علی آقا...
علی چشم غره میرود و شاخ و شانه میکشد: بعدا بهت میگم! آدم به آدم میرسه برادر من!
حامد شاد و خندان به حاج مرتضی میگوید: حاج آقا بکشم سبیل آتشین رو؟
حاج مرتضی میخندد و سر تکان میدهد؛ حامد بیرحمانه سبیل آتشین میکشد؛اما کاش نمیکشید که اینبار قرعه به نام خودش افتاد و شجاعت را انتخاب کرد؛علی نگاهی به دور و بر میاندازد و با بدجنسی چشم تنگ میکند برای حامد!
- خوب آقا حامد! باید منو کول کنی ببری تا اون نیمکت که اونجاس!
لبخند حاصل از پیروزی بر لبان حامد میخشکد! حاج مرتضی لبخندی ملیح تحویلش میدهد: چنین است رسم سرای درشت...
حامد دست میبرد بین موهایش: گهی پشت به زین، گهی زین به پشت!
و با مظلومیت علی را نگاه میکند: علی جون... داداش...!
- زود باش آقاحامد! نگفتم آدم به آدم میرسه؟حامد میایستد و کفشهایش را میپوشد: وخی بلندشو تا کولت کنم! بذار بعدا شهید شدم میگی چرا اذیت کردم بچه به این خوبی رو!
علی قهقهه میزند: بادمجون بم آفت نداره!
و با ذوق کنار حامد میایستد، لاغرتر از حامد است؛ حامد با آمادگی حیرت انگیزی علی را از روی زمین برمیدارد و شروع میکند به دویدن! همه هاج و واج مانده ایم بجز راضیه خانم: وای مواظب دستش باش!
حتی خود علی هم حواسش نبود که دستش هنوز در آتل است، قاه قاه میخندد وگاهی از درد دستش ناله میکند: آخ دستو بپا برادر!
همه میخندند به کل کل های پسرانه شان؛ به دو برادر دوقلو شبیه اند
#ادامہ_ دارد...
به قلم فاطمہ شکیبا
🦋🕸..↷
「@AhmadMashlab1995
#جهادگران_گمنام
📚موضوع مرتبط:
#شهید_ابوتراب_عاشوری
#حجت_الاسلام_شهید_ابوتراب_عاشوری
#شهید_انقلاب
📅مناسبت مرتبط:
تاریخ شهادت
#09_13
#jihad
#martyr
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
آقاۍظریفمیگوید
همہاقداماتایرانقابلبازگشتاست
اۍکاش
همہاقداماتآمریکاهمقابلبازگشتبود...
#سیروزتاسالروزشهادتحاجقاسم💔
✅ @AhmadMashlab1995
جوان بود؛ پیش امام جواد(ع) آمد...
درد و دڵ ڪرد:
حاڸ دلــم خوب نیست...💔
از مردم خستھ شدم...🤕
از همہ عاصے شدم!😕
بریده ام، به تھ خط رسیده ام!
امام فرمود:
به سمت حسیــن(ع) فرار کن...🌙
#شب_جمعه
#شب_زیارتی_اربآب💔
#التماس_دعا🌱
✅ @AhmadMashlab1995
#سخن_بزرگان✋🏻🌱
صداقٺ و شهادت
اتفاقے همقافیہ نشدهاند!
اگر صادق باشیمـ
حتما شهید مےشویم
ليَجْزِيَاللَّهُالصَّادِقِينَبِصِدْقِهِم♥️ْ✨
#حاجحسینیکتا💡
✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد علی مجدی💫 ✨جـزء شهـداے مدافـعحرمـ✨ 🌴ولادت⇦15اردیبهشت سـال1346🌿 🌴محـل ولادت⇦دز
⬆معـرفے شهیـد⬆
💫شهیـد علی حسین کاهکش💫
✨جـزء شهـداے مدافـعحرمـ✨
🌴ولادت⇦30شهریور سـال1363🌿
🌴محـل ولادت⇦اهواز🌿
🌴شهـادت⇦12بهمن سـال1394🌿
🌴محـل شهـادت⇦نبلوالزهرا_سوریه🌿
🌴نحـوه شهـادت⇦در عملیـات آزادسازے شهـر شیعـه نشیـن نبـلوالزهـرا بـه فیـض عظیـم شهـادت نائـل آمـد🥀🕊
نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه
کپےبـدوننـامنـویسنـدهحـرام🚫
ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ
『 @AhmadMashlab1995 』
#آمرزش_گناهان
خواندن #سوره_جمعه، در شب جمعه، بسیار سفارش شده است.
بخوانیم و به نیت #سلامتی_و_ظهور_امام_زمان_عج❤️
💎طبق فرمایش آقا امام جعفر صادق(ع) هرکس در شبهای جمعه
✨سوره مبارکه جمعه✨
را بخواند کفاره گناهانش از این جمعه تا جمعه آینده خواهد بود.
📚ثواب الاعمال/ص۷۹
🌱| @AhmadMashlab1995
💔
#حسینجان
گر میـسر نـشود تـا کـه ببینم رخ یـار
لیکن از دور دهم عرض سلام و ادبی
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#اللهمالرزقناحرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
پرسیدنش چه میکنی؟
گفت
به نگهبانی دل، مشغولیم....
#شهید_عباس_بابایی
#شهید_دفاع_مقدس
#پوستر
📅مناسبت مرتبط:
تاریخ تولد
#09_14
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
#jihad
#martyr
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🕰زمان آن نرسیدست تا که برگردی↻⚡️ #یاایهاالعزیز🌱🌸 | #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ| ✅ @Ahmadmashlab
یابنالحــــسنعج...
سخــنایناســتکهما
بیتونخــواهیمحیات
"جنابحافظشیرازی"
#یاایهاالعزیز🌱🌸
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
✅ @Ahmadmashlab1995
#طنز_جبهه😂🤣
یڪێ از رزمندگان هشت سال دفا؏ مقدس مے نویسد:
ترڪش خمپاره پیشونیش رو چاڪ داده بود.
ازش پرسیدم:چہ حرفۍ براي مردم دارے؟
با لبخند گفت: از مردم ڪشورم میخوام وقتۍ براێ خط ڪمپوت میفرستن، عڪس روی ڪمپوت ها رو نکنن!!😅
گفتم داره ضبط میشه برادࢪ یه حرفــ بهتࢪی بگو...
با همون طنازے گفت: اخه نمیدونی سھ باࢪ بھم رب گوجه افتاده...!🍅
#یاد_شهدا_با_صلوات🌷
✅ @AhmadMashlab1995
یادتونه محسن تنابنده گفت پس از «پایتخت 6» دیگر با تلویزیون کار نخواهم کرد!
جناب تنابنده به قولی اون موقع لقمه تو دهنت بود که خوردیش و کلی ناز واسه صداوسیما کردی یه لگد هم که زدی زیرش!
حالا واسه چی دیگه میخوای برگردی واسه ساخت پایتخت ۷ ؟
مصداق نون به نرخ روز خور یعنی همین آقا!
*محمد نصوحی*
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
یابنالحــــسنعج... سخــنایناســتکهما بیتونخــواهیمحیات "جنابحافظشیرازی" #یاایهاالعزیز🌱
『 🌿 』
•
.
میگویند:
شڪستنی دفع بلاست
اما من معتقدم اگر این
شڪستنی (دلِ امام زمانت)
باشد خودِ بلاست..
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
... گاهۍ یڪ نگاه حرام #شهادت را براۍ ڪسۍ ڪہ لیاقت #شهادت دارد؛ سالهـا عقب مۍاندازد. چہ بر
🕊| شهید محمدحسین مرادی :
هشت سالی که با آقا محمد زندگی کردم یادم نمیاد هیچ وقت دست خالی بیاد خونه،هر وقت میومد معمولا یک شاخه گل، نه دسته گل ،دستش بود،و من اونا رو خشک میکردم و نگه میداشتم ایشون به شوخی میگفتن،نترس بریز اینا رو بره بازم برات میخرم.
#همسرشهید
#هر_روز_بایک_شهید🍁
🌱| @AhmadMashlab1995
•°[اگربرایفرج
دعامیڪنید
نشانہےآنسٺڪہ
ایمانتانهنوز
پابرجاسٺ🍃]°•
#آیٺاللهبهجٺ
°•|🌱#j๑ïท ➺
•♡ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
مثلعکسرخمهتابکہافتادهدرآب دردلمهستےو بینمنوتوفاصلہهاست...🌙💔 #شهید_احمد_مشلب🥀🕊 #هر_روز_با_
رخ نهفتی، ولی به دیدهٔ دل
در جمال تو حیرتست مرا...(:
#هلالی_جغتایی
#شهید_احمد_مشلب🌸✨
#هر_روز_با_یک_عکس
✅ @AHMADMASHLAB1995
• آخرین دست نوشتهے #شهید_حجتالله_رحیمی:
شیعه چه بد با غیبت مولایش خو کرده است....!!🍂
#یوم_جمعہ🥀
#این_امامنا؟!
#این_صاحبنا؟!
#باز_هم_جمعه_ای_بی_تو💔
✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️ #رمان_دلارام_من #قسمت_نود_هشت -همینو میپسندی؟ - چقدر دست و دلباز شدی
❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️
#رمان_دلارام_من
#قسمت_نود_نه
اما من خوشم نیامده؛ اخمهایم را درهم میکشم؛ عمه ماجرا را میفهمد: بذار جوونیشونو بکنن!
مدافع حرم هام دل دارن!
سرم را پایین می اندازم، عمه رو به راضیه خانم میکند: از قدیم گفتن خواهر دلش به برادر خوشه، همیشه بند برادره! ولی برعکسش خیلی درست نیست!
- چرا درباره این دوتا برعکسشم هست!
حامد میرسد به ما، نفس نفس زنان علی را بر زمین میگذارد؛ علی به سختی تعادلش را حفظ میکند، بازویش درد گرفته و حالا بخود میپیچد؛ کمی دلم خنک میشود؛ مینشیند روی زمین؛ نمی دانم از درد صورتش منقبض شده یا خنده؟!
بلندبلند میخندد و می نالد و بریده بریده میگوید: دادا شما تو سوریه فقط مجروح
جابه جا نکن بدون آمبولانس! بنده خدا اگرم امیدی بهش باشه با این طرز حمل شهید میشه! خوبه مجروح شی اینطوری بیارنت عقب؟حامد حسابی عرق کرده و نفس نفس میزند، درحالی که روی کمرش خم شده وکتف هایش را ماساژ میدهد میگوید: نترس دادا ما زحمت نمیدیم به غیورمردان مقاومت!
نفسش بریده و قهقهه میزند، برای اینکه بیشتر دلم خنک شود دست حامد را میگیرم و می نشانمش، از کیفم لیوانی درمی آورم و از بطری آب میریزم؛ آب را به طرف حامد می دهم.
حامد با نگاه تشکر میکند و آب را مینوشد، اما از خنده آب از بینی اش بیرون میپاشد! دیگر تلاش نمیکنم نخندم!
صدای پچ پچ شان نمیگذارد بخوابم؛ دیشب نخوابیده ام و حالا هم به قول عمه دارم
خواب مرگ میشوم از صدایشان. عمه و راضیه خانم هم طبق معمول دوتایی ومجردی!تشریف برده اند خرید و بعد حرم!
سعی دارند آرام حرف بزنند؛ از خیر خواب میگذرم و گوش تیز میکنم که بفهمم چه
میگویند؛ صدای آرام حاج مرتضی می آید:
- شما به هرحال بزرگترشون هستید، البته حاج خانم احترامشون واجب ولی اول خواستم قضیه مردونه مطرح بشه، الانم انتظاری نداریم از شما؛ حق میدم عصبانی بشید، دلخور بشید... علی ام نمیخواست مطرح بشه ولی من گفتم بهتون بگیم
بهتره.
خواب به طور کلی از سرم میپرد؛ از شدت کنجکاوی درحد انفجارم! این چه
مسئله ایست که حامد را عصبانی میکند؟صدای حامد می آید: باید همه جوانب رو سنجید؛ عقاید و انتظارات و حال روحی دوطرف رو؛ من نمیتونم بهتون جوابی بدم، باید باخودشون صحبت کنید، اما انتظار هرچیزی رو داشته باشید چون خیلی دل نازکند؛ من به جای کسی تصمیم نمیگیرم ولی... باید فکر کنم دربارش.
و لحن شرمگین یا شاید ترسیده علی: آقاحامد داداش من شرمندتم؛ بخدا نمیخواستم چیزی بگم، الانم فقط میتونم بگم شرمندم؛ هیچ توقعی ام ندارم؛خواهش میکنم ملاحظه نکن؛ رفاقت ما به اندازه خوشبختی و آینده همشیره شما ارزش نداره!
این جمله در ذهنم اکو میشود، این بحث رفاقت علی و حامد به آینده من چکار دارد؟ خوشبختی من وسط بحث مردانه اینها چکاره است؟!
حرف هایشان را کنار هم می چینم و حدس هایی میزنم، اما نمیخواهم ذهنم درگیرش شود؛ هرچند این روزهای آخر، حامد سنگین تر با علی برخورد میکند. سعی دارم بی تفاوت باشم؛ این رفتار عجیب پسرها، مادرها را هم مشکوک کرده است!
وقتی می رسیم به هتل متوجه میشویم همه خوابند بجز علی که گوشه سالن نشسته و با گوشی اش مداحی پخش میکند و به محض رسیدن ما آثار گریه را از بین میبرد؛ حامد میرود به اتاق؛ چمدانش را بیرون می آورد و مینشیند به بستن ساک. درچهارچوب در می ایستم و میپرسم: مگه قرار نیست چهارشنبه برگردیم؟
چرا الان ساک میبندی؟
طوری نگاهم میکند که گویی قبلا همه چیز را گفته، اما سریع نگاهش را میدزدد: خب... من باید فردا صبح تهران باشم...
- تهران؟ چرا تهران؟
-برای اعزام دیگه!
خشکم میزند؛ همه چیز خیلی دورتر از این به نظر میرسید! علی ناگهان سرش را بلند میکند و بعد میفهمد نباید اینجا باشد، میرود به اتاقشان.
- چرا زودتر نگفتی؟
- نخواستم زیارت بهت بد بگذره.
مینشینم روی مبل، بالای سرش؛ بغضم را فرو میدهم: به همین زودی؟ حداقل میذاشتی برگردیم!
- الان باید برم، نمیشه عقبش انداخت.
- اما... قرار نبود بری...
- چرا، خیلی وقته قراره برم.
- عمه میدونه؟
- نه دیگه قراره تو بهش بگی!
یک لحظه از دلم میگذرد چرا همه کارهای سخت را من باید انجام بدهم؟
لب هایم جمع میشود؛ بغضم آماده شکستن است اما جلویش را میگیرم؛ حالم را میفهمد و مینشیند کنارم، به صورتش نگاه نمیکنم.
- یادته عمه همیشه میگفت خواهر دلش به برادر خوشه اما برعکسش خیلی درست نیست؟دست میگذارد زیر چانه ام و صورتم را به طرف خودش میکشد؛ اما باز هم نگاهش نمیکنم؛ آه میکشد: شاید برای بقیه همینطور باشه که گفتی! اما برای من و تو اینطور نیست؛ باور کن برای خودمم سخته... ولی باید گذشت کرد...
#ادامہ_ دارد...
به قلم فاطمہ شکیبا
🦋🕸..↷
「 @AhmadMashlab1995