' 🌿
•
ࢪهِماخـتماستبهخـون
چاشنیاشعشقوجنون..!
☑️ @AhmadMashlab1995
تـو دࢪ منے...🌱
مثـل عڪس مـــ🌙ــاھ دࢪ بࢪڪہ
دࢪ منے و دوࢪ از مـن💔!
#رسول_یونان
مزاࢪ #شهید_احمد_مشلب🌼🌿
#پنجشنبہهاےدلتنگے🥀🕊
#هدیہبہࢪوحپاڪشھیدانصلـوات🌸🦋
کـانـالرسمےشهیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚 خاطرات شهید مدافع حرم #شهید_احمد_مشلب راوی:سیده سلام بدرالدین(مادر شهید) #نحوهی_شهادت به گفت
📚خاطرات شهید مدافع حرم #شهیداحمدمشلب
راوی:سیده سلام بدرالدین(مادرشهید)
#بعد_از_شهادت
قسمت اول:
#احمد شهیدی است که اثرات مثبت شهادتش به وضوح بر دیگران،مخصوصاً هم سن و سالانش مشخص است . او بر نسل جوان بسیار اثر گذار بوده است . افراد زیادی به من می گویند که شهید شما باعث شده ما در زندگی مسلمانان مقیدتری شویم #احمد، ما را در مسیر ثابت قدم کرد؛باعث هدایت و بیداری ما از غفلت شد از همان زمانی که به شهادت رسید در سراسر مناطق شیعه نشین لبنان مشهور شد و خیلی زود این شهرت در کشورهای ایران،عراق،و حتی برخی کشورهای اروپایی کشیده شد و این ثابت کرد وقتی خون شهیدی ریخته میشود،دین و فرهنگ در آن جامعه رشد می کند #احمد با تقدیم خونش فرهنگ اهل بیت (ع)را منتشر کرد و خونش قطعاً در این قضیه بسیار اثر گذار است .
✍ماه علقمه
#ملاقات_در_ملکوت
#خاطرات
#شهید_احمد_مشلب
#نویسنده_مهدی_گودرزی
#کپی_فقط_با_ذکر_لینک
@AhmadMashlab1995
هدیه معنوی خودت رو به دوست شهیدت در این آیدی ثبت کن
👇👇👇
EitaaBot.ir/poll/eij
او را که چنین سلاخی خونین کردند:
یک زن بود. نه به کسی حمله کرده، نه اسلحه به همراه داشت. جرمش فقط این بود که به کنگره آمده بود تا به نمایندگانش بگوید: رای من کو؟!
#میرترامپ
#faridebrahimi62
☑️ @AhmadMashlab1995
-گفتیم تقلب بشه دی سی قیامت میشه.
(تسخیر ساختمان کنگره آمریکا توسط طرفداران ترامپ)
☑️ @Ahmadmashlab1995
ازعشـق
دلتنگیهایشمیماند
وازمن
استخوانهاییکهتورا
دوستداشت...
-عزیزمحسین💔:)
#شب_جمعه
#شب_زیارتی_اربآب💔
#التماس_دعا🌱
☑️ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_مسافر_عاشق❤️ #قسمت_پنـجاهوشـشم حـالا دیگـر همہ آمـده اند و سـاعت نزدیـک دوازده شـب است... هم
#رمان_مسافر_عاشق❤️
#قسمت_پنـجاهوهـفتم
با چـادرم صورتم را پاڪ میکنم و میگویم : باور کـن نمے تونم...
و دوباره اشـک هایم سرازیر میـشوند پیـراهنت را از داخـل ساک در مے آوری و میگویی : میـخوام تو برام بـپوشے...
نگاهے بہ پیراهنـت می اندازم
با اینکہ ایـن رفتارت تماما از محـبت است اما ثانیہ ثانیہ اش وجـودم را بہ آتـش میکـشد...لبـاس رزم برازنـده ے قامـتت مـسافر من...امـا کمی هم بہ فکـر قلب بیچاره ے من باش...!
لبـخندی میزنی و دلبری هایـت شروع میـشود انگار تمام اعـضا و جوارحـت می خواهنـد از مـن خداحافظی کـنند...
لبـخند زیـبایـت را هیـچ وقـت فرامـوش نمی کنم...!
پیـراهنـت را از دسـتت میـگیرم و روبرویـت می ایـستم
دسـتانم قوت بالا آمـدن ندارنـد تمام تنم بہ لرزه می افـتـد
بہ هیـکل و صورتـت نگاه میکـنم یعنـی واقعا مـیخواهی بروی؟
بہ همـین آسانے؟
یعنـی بعد از ایـن دیگـر دست هایـت را ندارم؟ لبـخندت...صداے دلنـشینـت...گـرماے تنـت...آغـوشـت را دیگـر ندارم؟ یعنـے...
بہ همـین زودے گذشـت...؟!تمـام شد؟ آن پانزده روز...
با صـدایـت بہ خودم می آیم میـگویی : عـزیزدلم دیر میشہ ها...
همـچنان بہ لباسـت زل میزنم...میـترسم بہ چشـم هایت نگاه کنـم...میـترسم گیرایی چشـمانت عهدی را کہ بستہ ام بشـکند...
بہ آرامی دسـتم را دراز میـکنم و لبـاست را میگـیرم میـخواهم براے بار آخـرم کہ شده صـورتت را نگاه کنم...اما نمی توانم...یک طرف ایـمانم اسـت و طرف دیـگر احـساسم...
لباسـت را بہ تنـت میـکنم و یکے یکی دکمہ هایـش را میـبندم
آهاے دکمہ ها...میـدانیـد کہ همراه شـما نفـس هایم هم در حـال بستہ شدن اند...
مـراقب مسافـرم باشیـد!
#مـسافر_عاشـــق_مـن
✍نـویسنده : خادم الشهــــــــــ💚ـــــدا
#ادامه_دارد...
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_مسافر_عاشق❤️ #قسمت_پنـجاهوهـفتم با چـادرم صورتم را پاڪ میکنم و میگویم : باور کـن نمے تونم...
#رمان_مسافر_عاشق❤️
#قسمت_پنـجاهوهـشتم
بعـد از بستہ شـدن آخـرین دکمہ چـشمانم دوباره پر از اشـک میـشود
سـرم را بالا مے آورم و با نگاهم براندازت میـکنم دیــگر طاقت نمی آورم و خـودم را در آغوشـت می اندازم و هـق هـق گریہ هایم بلنـد میـشود...پـیشانے ام را میبوسی و سرم را بہ سینہ ات میچـسبانی...
صداے ضربان قلـبت تیر خلاصے ام بود!دیـگر طاقت این یکے را نداشـتم...
سـاکت و آرام فقـط سعے دارے مـرا آماده کنی آماده ے یک خداحافظی...
گریہ هایم لباسـت را خیس میکند
مـرا از خودت جـدا میکنی و میگویی : الهی قربونـت برم با این گریہ هات چجوری انتظار داری بعـد از رفتن نگران نشـم...آروم باش...تو قراره قوے باشے...
و بعد جلو تر می آیی و با لبخـند میگویی: بہ فکر توراهیمون باش!
اشـک هایم را از گونہ هایم پاک میکنم
و با لبخنـدی زورکے حـرفت را تایید میکنم
سـربندت را از داخـل کولہ ات بر میداری و میگـویی : مـیشہ زحـمت اینم بکشے؟!
باورم نمیشـود...یعنے بعـد از بستن سربنـدت وقت رفتن اسـت؟!
با بهـت و ناباوری بہ حرکاتت زل میزنم...سربنـدت را از دستت میگیرم و بہ نوشتہ اش نگاه میکنم...
یا زینـب...همـسفرم را بہ خـودت سپـردم...تورا بہ جـان مادرت مراقبـش باش!
روی نوشتہ اش بوسہ ای میزنم و با صلوات آن را روے پیشانی ات میبندم...تا رویـت را بر میگردانی از شدت تعجـب بہ چهره ات زل میزنم...نورانـیت عجیبے از صورتت میبارد...
یڪ زیبایی خاص کہ هیچوقت اینگونہ ندیدمـت! جلو می آیی و با لبخند میگـویی : خب حالا عکس دخترمو بـده میـخوام برم!
ایـن حـرفت مرا در اوج اشک هایم می خنداند! حتے لحظات آخر هم دسـت از شوخی برنمیداری...
برگ سونوگرافی را کہ چـند روز بعد از آمدنمان بہ مـطب رفتہ بودم از داخل کیـفم برمیدارم و روبروی صورتت میگیرم بعد از
چنـد ثانیہ میگـویم :امـروز میـخواستم جلوے رفتنت رو بگیـرم لااقل تا زمانے کہ این بچہ بہ دنیا بیاد...اما...نہ محمـد...مـریمت اینقدر بے معرفت نیسـت برو...خدا بہ همـراهـت!
لبـخندت خـشک میـشود و جـواب میدهے
✍نـویسنده : خادم الشهــــــــ💚ـــــــدا
#ادامه_دارد...
@AhmadMashlab1995