شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_بیست_و_دو برخاستم و به طرف در رفتم تا امینه را خبر کنم. جوهر، روی
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله
🔹 #قسمت_بیست_و_سه
پس از آن ماجرا به پدر بزرگ گفتم: بهتر است از این به بعد نعمان به دارالحکومه برود.
گفت: عجله نکن.
بالاخره کارت را شروع خواهی کرد. زن های دارالحکومه کارشان همین است. آنها به دنبال بهانه ای هستند تا باعث تفریح و سر گرمیشان بشود. از مشتی آدم بیکار و ثروتمند و دارای قدرت چه انتظاری داری. من هم مایل نیستم که تو به آنجا بروی؛ اما می ترسم اگر مخالفت کنی بلایی به سرت بیاورند.
بعد از ظهر به حمام رفتم. ابوراجح در رختکن نبود. مسرور لبه ی سکو نشسته بود و گرفته و خشمگین به نظر می رسید. جواب سلامم را نداد.نتوانستم حدس بزنم از چه چیز ناراحت است. معلوم بود که حوصله مرا ندارد.
ابوراجح در اتاق خودش مطالعه می کرد. کنارش نشستم، کتاب را کنار گذاشت. پس از احوال پرسی پرسیدم: چرا مسرور این قدر کلافه است؟
آهی کشید و گفت: به یاد داری که از ریحانه خواستگاری کرده بود؟
خون به مغزم فشار آورد.
--- بله خودتان به من گفته بودید.
--- قضیه را به ریحانه گفتم.
--- چه گفت؟
--- جوابش یک کلمه بود:《 نه》.
اضطرابم فرو نشست و خدا را در دل شکر کردم. برای من خبر مسرت بخشی بود. به مسرور حق دادم که آن گونه ناراحت باشد.
ابوراجح گفت: به ریحانه گفتم، پس از پایان مهلتی که تعیین کرده ام، اگر خوابت تعبیر نشد باید روی خواستگاری مسرور، جدی تر فکر کنی.
خطر هنوز کاملا" رفع نشده بود.
باز هم اضطراب به سراغم آمد؛ اما همین قدر که فهمیدم ریحانه، مسرور را به خواب ندیده است، خوشحال شدم. اگر ریحانه، مسرور را به خواب دیده بود. پاک از او نا امید می شدم.
مسرور در شان ریحانه نبود. به خودم فکر کردم. آیا من در شان ریحانه بودم؟
صرف نظر از زیبایی ام و ثروت پدر بزرگم، چه امتیاز دیگری داشتم؟
ابوراجح گفت: از همسرم شنیدم که قرار است مدتی در دارالحکومه کار کنی.
معلوم بود که ام حباب راست می گفت که در این باره چیزهایی به ریحانه و مادرش گفته است.
پرسیدم: همسرتان چگونه خبردار شده؟
--- پیرزنی که گویا از همسایه های شماست به آنها گفته.
تمامی آنچه به قنواء و ماجرای آن روز دارالحکومه ارتباط داشت، برای ابوراجح تعریف کردم. نظر پدربزرگم را نیز به او گفتم.
گفت: ارتباط تو با دارالحکومه می تواند مفید باشد؛ به شرط آن که به گناه نیفتی و اجازه ندهی تو را آلت دست قرار دهند و مانند یک اسباب بازی با تو بازی کنند
اگر تسلیم آنها باشی از تو سواری می گیرند و تحقیرت می کنند؛ اما اگر وقار خود را حفظ کنی، آنها هم مجبور می شوند به تو احترام بگذارند.
پرسیدم: وقتی من نمی خواهم با قنواء ازدواج کنم، چگونه ممکن است ارتباط با دارالحکومه برایم مفید باشد؟
به نقطه ای خیره شد وگفت: تو شیعه نیستی، اما خوب می دانی که بعضی از بهترین و درستکارترین شیعیان حلّه، تنها به جرم شیعه بودن، در سیاهچال های مرجان صغیر زندانی اند. خبری آورده اند که حال بعضی از آنها وخیم است.
یکی از دوستان من به نام صفوان و پسرش حماد نیز آنجا هستند. به بهانه دیدن جاهای مختلف دارالحکومه می توانی قنواء را ترغیب کنی که به نگهبان های سیاهچال بگوید شما را به داخل را بدهند. اگر بتوانی خبری از آنها بیاوری، مرا مدیون خودت کرده ای.
حاضر بودم برای خوشنودی ابوراجح هر کاری بکنم. دلم می خواست به او بگویم این کار را به شرطی انجام میدهم که بپذیری ریحانه، یا با من ازدواج کند و یا اینکه هرگز ازدواج نکند.
اما چگونه می توانستم چنین حرفی به او بزنم؟ برای اینکه اهمیت کاری را که از من می خواست به او گوشزد کنم پرسیدم: آیا کار خطرناکی نیست؟ ممکن است حاکم خبردار شود و مرا محاکمه کند.
گفت: نمی خواهم تو را به چنین کاری وادارم. اختیار با خود توست. از خدا کمک بخواه و هوشت را به کار بگیر. امیدوارم امام ( عج) نیز یاور تو باشد.
به یاد ماجرای شفا یافتن اسماعیل هرقلی افتادم. گفتم: اگر می خواهید مطالعه کنید بروم. خندید و گفت: می دانی که تو را دوست دارم و صحبت با تو برایم شیرین است. احساس می کنم چیزی را می خواهی بگویی، اما تردید داری.
دلم می خواست اعتراف کنم که ریحانه را دوست دارم؛ ولی در آن لحظه می خواستم موضوعی را که مدت ها فکر مرا مشغول کرده بود و برایش جوابی نیافته بودم، بپرسم.
--- درست فهمیدید، ابوراجح. چرا من نمی توانم با دختری شیعه ازدواج کنم؟ مگر همه ما مسلمان نیستیم؟ شما حتی یک بار نپرسیدید که او کیست. شاید بشود کاری کرد
#ادامه_دارد
📚نویسنده:مظفر سالاری
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_بیست_و_سه پس از آن ماجرا به پدر بزرگ گفتم: بهتر است از این به بعد
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله
🔹 #قسمت_بیست_و_چهار
با مهربانی گفت: زن و شوهر باید با هم تفاهم و همسویی داشته باشند؛ به ویژه از نظر اعتقادی و مذهبی باید مانند هم باشند تا در انجام احکام و عبادات، بینشان جدایی نباشد.
تفاوت در اعتقاد و اعمال، بین زن و شوهر فاصله و کدورت ایجاد می کند و روی تربیت فرزندانشان تاثیر منفی می گذارد گاهی هم ممکن است شوهر بر همسرش سخت بگیرد تا مذهب خود را تغییر دهد. از سوی دیگر، فرض می کنیم که تو موفق شوی با دختری شیعه ازدواج کنی. آن موقع، به احتمال زیاد، اقوام تو و خویشان همسرت، شما را ترد خواهند کرد. به همین دلیل ازدواج تو را با دختری شیعه به صلاح هیچ کدام از شما نمی دانم.
به این چیزها چندان فکر نکرده بودم. ریحانه هم مانند پدرش شیعه ای متعصب بود و هرگز حاضر نمی شد با مردی غیر شیعه ازدواج کند.
گفتم: می دانید که تعداد مسلمانان غیر شیعه بسیار بیشتر از مسلمانان شیعه است. چرا شیعیان از مذهب اکثریت پیروی نمی کنند تا به وحدت و یکپارچگی برسیم و چنین جدا از هم و پراکنده نباشیم؟
--- باید ببینیم حق با شیعه است یا غیر شیعه. بیشتر بودن گروهی از گروه دیگر، دلیل حقانیت آنها نخواهد بود. اگر به تعداد است باید مسلمانان همگی مسیحی بشوند؛ زیرا تعداد مسیحیان از مسلمانان بیشتر است. مسلمانان صدر اسلام نیز تعدادشان کم بود باید از بت پرستان که تعدادشان بیشتر بود پیروی می کردند.
وانگهی مسلمانان غیر شیعه هم با یکدیگر وحدت کاملی ندارند و به فرقه ها و مذاهب مختلفی تقسیم شده اند. اهل سنت به چهار مذهب حنبلی، شافعی، مالکی و حنفی تقسیم شده اند؛ چرا آنها یکی نمی شوند؟ هیچ کس از یکی شدن آنها حرف نمی زند و تنها به شیعیان اعتراض می کنند که وحدت مسلمانان را بهم زده اند.
بهترین کار این است که در کنار چهار مذهب خودشان، مذهب شیعه را هم به رسمیت بشناسند؛ ولی متاسفانه سیاست آنهایی که حکومت را در دست دارند غیر از این است. کارهای مرجان صغیر؟ نمونه خوبی برای این مطلب است.
ابوراجح ایستاد و گفت: بهتر است به کنار رودخانه برویم. من به این اتاق عادت دارم؛ اما تو جوانی و می دانم که از فضاهای آزاد و دلگشا بیشتر خوشت می آید.
از پیشنهادش خوشحال شدن. مسرور از شنیدن اینکه من و ابوراجح قصد داشتیم با هم به جایی برویم، بیش از پیش ناراحت شد و چهره در هم کشید.
شاید خیال کرده بود که من، ریحانه را از ابوراجح خواستگاری کرده ام و در آن لحظه می خواهیم برویم در این باره با ریحانه و مادرش حرف بزنیم.
#ادامه_دارد
📚نویسنده:مظفر سالاری
@AhmadMashlab1995
به سربازها احترام بگذارید، سرباز بودن یک افتخار است در این مملکت
*دانیال معمار*
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت🔥 #امام_خامنهای: امروز كتابخوانى و علم آموزى، نه تنها يك وظيفه ى ملى، كه يك واجب
#پای_درس_ولایت🔥
#امام_خامنهای:
با دانش خودتانرا مجھـزڪنید📖🌱
منتوصیہمیڪنم بہهمہجوانانعزیز ڪہدرسخواندنرا جدۍبگیرید📒
✅ @AhmadMashlab1995
انقلابیا از هر طیف دارن برخورد یک نماینده مجلس با یک سرباز رو با تندترین ادبیات محکوم میکنن.
بعد فعالان اصلاحطلب سر ماجرای قتل میترا استاد بدست شهردار اصلاحاتچی، خفه خون گرفته بودن.
فمنیستاشون نوشتن: زن دوم نجفی پرستو بوده و قتل، حقش بوده.
ضدفساداشون هم نوشتن: بلحاظ فقهی، نجفی حق داشت زنشو بکشه!
#faridebrahimi62
✅ @AhmadMashlab1995
💔
دل اگر یار نبیند جگرش میسوزد
جگرم سوخت ز بس خواب حرم را دیدم
#السلامعلیکیااباعبداللهالحسین 💔
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#اللهمالرزقناحرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
میـرسـ ـ ـ ـد آݩــ روز ؛ ڪھ از شوقِ.. نگآهـ♡ـٺ✨ بھ سر و پاے دوَم... :)♥️ #یاایهاالعزیز🌱🌸 | #اللهـم
••🌸••
|چہ غريبـانہ دلـم ميـل تـو داࢪد ايـن صبــح...💔|
#یاایهاالعزیز🌱🌸
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
✅ @Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
~🕊 #روایت_عشق^'💜'^ 🌿دعوٺ شـدھ امام حســین(؏) قبل اذان صبح بود با حالت عجیبے از خواب پࢪید گفـت
بدهے نجومے یڪ پاسـدار بھ سـپاھ!
اگࢪ ڪسے از من طلبڪاࢪ اسـت طݪب او ࢪا بدهید.
هࢪڪس از من طلبے داشـتھ؛
مدیون اسـت ڪھ از پدࢪ یا بࢪادࢪانم وصوݪ نڪند...
دࢪ ضمن ۲۰۰ تومان بابت تلفنهاۍ شـخصے بھ سـپاھ بدهید.
سردار
#شهید_علیاصغر_حسینیمحراب♥️🕊
#هر_روز_با_یک_شهید🌼☘
✅ @AhmadMashlab1995
#حرف_قشنگ🌸🍃
اون جایی که تیرها همه داره به خطا میره، یه نازشصت میخوایم که دستش یداللهی باشه و چشمش عیناللهی؛ هدفگیری کنه و بزنه و یک افقی و یه جبهه ی جدیدی باز بشه بإذنالله. اون وقته که بنبست ها همه میشن معبر و مسیر و مخرجِ صدق.
این کار از بچه بسیجی های روحالله برمیاد؛ ما اینو ثابت کردیم.
#حاجحسینیکتا💡
✅ @AhmadMashlab1995
مـن ڪہ از داغ حسيـن غࢪق مـلال و مَحَنَـم...💔
مـن مسلمـان شـدھ ۍ دسـت امـام حسنـم...😍💕
مـن گـداے ڪࢪم گُـل پسـࢪِ فاطمہام...🌱
حسنےام بنویسیـد بہ ࢪوی ڪفنـم❤️
#دوشنبه_های_امام_حسنی🌸🥀
#آقای_کریمم🌿
✅ @AhmadMashlab1995
#آیہ_گرافے🌸🍃
🌻گفت: آیادوستنداࢪیدخداشماࢪا ببخشد؟《نور/۲۲》
گفتم: چࢪا...
🌧گفت: پسازخدابخواهیدشماࢪاببخشدو بعدتـوبـھکنید《هود/۹۰》
گفتم: گناهمزیاداست
🍊گفت:
مگࢪنمۍدانیدخداوندتـوبـھࢪاازبندھههایشقبولمۍکند؟《توبه/۱۰۴》
گفتم: دیگࢪروۍتوبھنداࢪم
🌵گفت:
خداعزیزودانااستوآمࢪزندھۍگناھوپذیࢪندھۍتـوبـھ《 غافر/۳》
گفتم: بࢪاۍکدامگناهمتوبھکنم؟
🌊گفت:
خداهمھۍگناههانࢪامۍبخشد《زمر/۵۳》
گفتم:حتۍاگࢪتکࢪاࢪبشھ؟
🍄گفت:
بھجزخداکیستکھگناهانࢪاببخشد؟《آل عمران/۱۳۵》
گفتم: تسلیمࢪحمتخداهستم:)🌱
✅ @AhmadMashlab1995