#سخن_بزرگان✋🏻
یڪے از راه هاے نجات انسان ازگناه
پناه بردن بہ امام زمان است...
ایشان بہ انتظار نشستهاند تا ڪسے
دستش را بہ سمتشان دراز ڪند تا او
را هدایت کنند.
#آیتاللّٰه_جاودان✨
#یوم_جمعہ🥀
#ایـن_امـامنـا؟!
#ایـن_صـاحبنـا؟!
#بـاز_هـم_جمعـہ_اے_بے_تـو💔
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_نودوپنجم5⃣9⃣ نگاهی به من انداخت. من هم با
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓
#قسمت_نودوششم6⃣9⃣
–پس برای چی موافقت کردید؟ من که نه مثل شما بچه مذهبیم نه به اندازه شما به خدا نزدیکم... بعد نگاهم را پایین انداختم.
گاهی فکر می کنم نکنه به خاطر همین مسائل نتونم خوشبختتون کنم و...
نگذاشت ادامه بدم و گفت:
– خب یکی از دلایلش همینه دیگه.
همین که منیت ندارید.
ــ اونوقت یعنی چی؟
ــ یعنی این که خود خواهی ندارید، در این زمینه خیلی فروتن هستید. در برابر خدا خیلی خودتون رو کوچیک می کنید، غروری ندارید، یا به قولی براش کلاس نمیزارید. بین آدم ها غرورتون زیاده ولی پیش خدا...به نظرم این مهم ترین اصل هست برای پاک بودن، که شما دارید.
همین باعث میشه شاید از کسی که یه عمر فکر می کنه بنده مخلص خداست جلو بزنید. فقط باید بخواهید.
حدیثی هم از حضرت علی (ع)داریم که می فرمایند: خود پسندی دشمن عقل است. ببخشید که رک می گم، وقتی با این همه غروری که دارید، اینقدر خودتون رو پیش خدا کوچیک می کنید، یعنی شما خیلی خوبید، یعنی من به گرد پای شما هم نمی رسم. یعنی این منم، که باید از شما خیلی چیزها رو یاد بگیرم.
از حرف هایی که میزد متعجب شدم و فقط توانستم بگویم:
–ممنون از تعریفتون. خب اگه اینجوریه چرا بار اول جوابتون منفی بود.
ــ خب چند تا دلیل داره، یکیشم اینه که تو این مدت بهتر شناختمتون.
لبخند کجی زدم و گفتم:
–خب چند تا از اون یکی دلیلاتونم بگید دیگه...
سرش را پایین انداخت و گفت:
–نمی تونم بگم، شخصین.
سکوت کردم و به حرف هایش فکر می کردم که پرسید:
– از حرفم ناراحت شدید؟
با محبت نگاهش کردم و گفتم:
–نه، ولی مطمئنم بعدا دلیل شخصیا تونم بهم می گید.
لبخندی زد و گفت:
– تا تقدیر چی باشه.
بلند شدم و رفتم روبروی تابلو شعری که به دیوار بود، ایستادم. نوشته بود: من غلام قمرم غیرقمر هیچ مگو...
چرخیدم طرفش وچشم هایش را شکار کردم. آنقدر ناگهانی بود که برای چند لحظه نتوانستم گرهی نگاهمان را از هم باز کنم، قلبم ضربان گرفت، راحیل واقعا دوست داشتنی بود.
سعی کردم خودم را بی تفاوت نشان بدهم تا معذب نباشد. برای همین گفتم:
– شعر قشنگیه...من خیلی این شعر رو دوست دارم. باسر تایید کرد و من ادامه دادم:
–واقعاگاهی آدم به جز عشق نمی خواد حرف دیگه ایی بشنوه.
اینبار چیزی نگفت، سعی کردم موضوع را عوض کنم، سر جایم نشستم و گفتم:
–راستی نظرتون در مورد مهریه چیه؟
نگاهش را از دستهایش گرفت و به یقه ی لباسم دوخت و گفت:
–حالا زوده در مورد مهریه حرف زدن.
ــ با اصرار گفتم:
– می خوام نظرتون رو بدونم... آخه مادرتون گفتن ما خودمون باید تایینش کنیم. حتما چیزی تو ذهنتون هست، یا مادرتون تو جریانن که گفتن دیگه، درسته؟
ــ بله، ولی آخه هنوز که چیزی معلوم نیست.
ــ نفوس بد نزنید. انشاالله که حله. من دلم روشنه.
لبخند محوی زد و گفت:
– نظرخودتون چیه؟
شانه ایی بالا انداختم و گفتم:
–هر چی شما بگید و من در توانم باشه قبول میکنم. راستش من فقط همین ماشین زیر پام رو دارم که مال خودمه با پس اندازی که تو بانکه.
پس اندازم رو که گذاشتم برای خرج عروسیم واجاره یه خونه. ماشین رو می تونم برای مهریه به اسمتون کنم.
البته یه سرمایه خیلی کوچیک هم تو شرکتی که کارمی کنم دارم که...
با تعجب نگاهم کرد و نگذاشت ادامه بدهم و گفت:
–واقعا همه ی دارییتون همینیه که گفتید؟
یک لحظه رنگم پرید، احساس کردم فکر می کرده من خیلی پولدار هستم و حالا توی ذوقش خورده است.
–بله. ولی سرمایه ایی که تو شرکت دارم سودش خوبه، اگه افزایشش بدم تا سال دیگه می تونم یه شرکت بزنم و وضعم بهتر میشه.
شما نگران نباشید، من می تونم در حدهمین زندگی که تو خونه مادرتون دارید رو براتون مهیا کنم. مظلومانه نگاهم کرد و گفت:
– اینم یه دلیل دیگه برای خوب بودن شما.
با تعجب گفتم:
– چی؟
ــ صداقت.
به آرامی گفتم:
– خب الانم نگم بعدا که می فهمید. اینجوری حداقل متوجه میشید که در چه حدی باید ازم توقع داشته باشید.
با سر حرفم را تایید کرد و گفت:
– حرفتون درسته. ولی هستن آدم هایی که موقع خواستگاری یا آشنایی جوری حرف می زنند که فقط اون موقع کارشون راه بیفته دیگه به فکر بعدش نیستن.
ــ درسته، به نظر من کسایی این کارو می کنن که اختلاف طبقاتی خیلی فاحشی با خانواده دختر دارن و میخوان با دروغ و ظاهر سازی نشون بدن که سطح مالی بالایی دارن، تا نظر دختر رو جلب کنن. که البته کارشون اشتباهه. بعد لبخندی زدم و گفتم:
– با این حرفها و رد گم کردن نمی تونید از زیر سوالم فرار کنید.
نگاهش را به دیوار پشت سرم داد و گفت:
– نمی خواستم الان بگم ولی حالا که دارم فکر می کنم می بینم الان بگم بهتره، که شما هم در موردش فکر کنید و ببینید می تونید قبول کنید.
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_نودوششم6⃣9⃣ –پس برای چی موافقت کردید؟ من
البته منظورم مهریه نیست. شروط ضمن عقد رو میخوام بگم.
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_نودوششم6⃣9⃣ –پس برای چی موافقت کردید؟ من
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓
#قسمت_نودوهفتم7⃣9⃣
البته اینایی که میخوام بگم حرفهای مامانمه. در حقیقت شرط های ایشونه. اول این که حق طلاق با من باشه.
دوم این که اگه خدایی نکرده طلاقی اتفاق افتاد. هر چی اموال توی مدتی که ازدواج کردیم به دست آوردید. به طور مساوی بینمون تقسیم بشه. و اگه بچه ایی وسط بود حضانتش با من باشه.
سوم این که: اگه اختلافی بینمون پیش امد که نتونستیم خودمون حلش کنیم، به خانواده هامون نگیم، به کسی بگیم که هر دومون قبولش داشته باشیم.
با تعجب نگاهش می کردم یک لحظه ته دلم خالی شد، دهانم خشک شد. مانده بودم چه بگویم، اصلا توقع همچین حرفها یی را نداشتم. حرف هایش تیز بودند. شنیده بودم زن زیادی عاقل داشتن به ضرر مردها ست. ولی تا حالا از نزدیک لمسش نکرده بودم. شاید هم محض امتحان من این حرفها را می زند.
حالا این حق طلاق را کجای دلم بگذارم.
اینجوری که فردا تا بگویم بالای چشمت ابروست می گوید طلاق می خواهم که...
صدایش مرا از غرق شدن در حرفهای تلخش نجات داد.
– فکراتون رو بکنید اگه می تونید قبول کنید قرار خواستگاری می ذاریم اگه نه که...
– مورد اول رو نمیشه یه تجدید نظری توش بکنید؟
انگار فهمیده بود چه فکری کردم وگفت:
–نگران نباشید، طلاق در اسلام منفورترین حلال هست.
کسی که اهل زندگی باشه دنبال طلاق نیست. طلاق مال وقتیه که دیگه هیچ راهی وجود نداره.
خدا به انسان عقل داده وقتی خوب فکر کنه می تونه مشکلاتش رو حل کنه یا از کسی کمک بگیره. مگر این که طرف مقابل نخواد.
از حرفش نفس راحتی کشیدم و در دلم از این که اسلام موافق طلاق نیست خدارو شکرکردم و گفتم:
– نگرانی من همون مورد اول بود، وگرنه من هر چی دارم متعلق به شماست بانو.
خجالت زده گفت:
– البته من خودم شخصا اولش موافق این شرط و شروط نبودم ولی وقتی مامانم امدن شما رو قبول نمی کرد، دیگه مجبور شدم شرایطش رو قبول کنم.
ــ شاید ایشونم حق داشته باشن، بالاخره هر مادری برای آینده ی بچش نگرانه.
افکار و نگرش مادرتون برام جالبه. خیلی دور اندیش هستن در عین حال که آدم فکر می کنه همه چیز رو ساده می گیرن.
لبخندی زد و گفت:
–زود شناختینش، چون واقعا همین طوره. حالا تا ببینیم خدا چی می خواد. اگه حرف دیگه ایی ندارید بریم.
اینایی که گفتید همش شروط ضمن عقده که...
پس مهریه چی؟
ــ اجازه بدید مهریه رو بعدا بهتون بگم.
با شیطنت گفتم:
– اینجوری که من شب خوابم نمیبره، همش فکرو خیال می کنم که الان چی می خواهید بگید.
یه وقت یه کیلو بال مگس و این چیزا نباشه بدبخت بشم. چون می دونم احتمالا سکه و این چیزا نیست درسته؟
ــ نه نیست.
ــ نمیشه الان بگید؟
ــ باور کنید اصلا چیزی نیست که سخت باشه. اصلا نگران نباشید. فعلا که چیزی مشخص نیست.
در چشم هایش نگاه کردم و نگاهش طوفانی در دلم راه انداخت. بلاجبار سرم را پایین انداختم و گفتم:
–می خواستم یه سوالی ازتون بپرسم که جوابش برام مهمه.
ولی با این مدل حرف زدنای شما، می دونم که صریح جوابم رو نمی دید. بهتره بمونه بعدا می پرسم. وقتی سکوتش را دیدم بلند شدم و گفتم:
–بریم؟
بلند شد و زیر لبی گفت:
– بریم.
وارد سالن که شدم از خنده های مادر فهمیدم حسابی با مادر زن آینده ام گرم گرفته.
ولی وقتی نزدیک شدم دیدم خواهر راحیل چیزی برای مادرم تعریف می کند و با هم می خندند.
وقتی سر جایم نشستم، حرفشان را تمام کردند. شاید هم قطع کردند، خواهر راحیل گفت:
–الان براتون از اون دم نوشا میارم.
موقع بلند شدن مادر با خنده گفت:
– خرما هم بیار. بعد هرسه زیر خنده زدند. انگار راحیل هم در جریان بود چون او هم خندید.
در افکارم غرق بودم که مادر پرسید: آرش جان رفتی تو اتاق چی شد که اینقدر تو فکری؟
ــ هیچی خوبم.
بعد زیر گوشم گفت:
– پاشو بریم دیگه، نکنه می خوای شبم اینجا بمونی.
از حرفش خنده ام گرفت و گفتم:
– حالا زوده واسه شب موندن، فعلا بریم تا بعد...
در راه که میآمدیم از مادر پرسیدم:
–با خواهر راحیل چی می گفتید می خندیدید؟
مادر لبخندی زد و گفت:
–خیلی دختر خون گرمیه، برام خاطره تعریف می کرد.
ــ یعنی تو این نیم ساعت اونقدر با هم عیاق شدید؟
ــ آره بابا، خانواده خوبین، گفتم الان اینا چادر چاق چورین اصلا با آدم حرف نمیزنند. ولی پیش تو اون خواهرش معذب بود. تو که رفتی شروع کرد به حرف زدن. مادرشم زن فهمیده اییه.
ــ آره. بعد برای مادر شرط و شروط های راحیل را گفتم.
مادر هم مثل من هنگ کرده بود و زیاد خوشش نیامد.
ــ راستی مامان قرار خواستگاری رو گذاشتی؟
ــ نه، حرفی که نزدم. تو شرطش رو قبول کردی؟
با تکان دادن سرم جواب مثبت دادم.
ــ نمی دونم چرا احساس می کنم دارن زرنگ بازی درمیارن.
اخمی کردم و گفتم:
– راحیل همچین دختری نیست.
ــ به نظرت داداشت موافقه این ازدواجه؟
ــ تو جریانه.
باتعجب گفت:
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_نودوهفتم7⃣9⃣ البته اینایی که میخوام بگم ح
–کی بهش گفتی؟
ــ همون موقع که رفتید شمال.
ــ خب، چی گفت؟
–گفت: بی خیال این دختر بشم. معلومه دختر فهمیده اییه، ولی به دردت نمی خوره
مادر آهیکشید
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد منوچهر کرمی💫 ✨جـزء شهـداے مدافـعوطن✨ 🌴ولادت⇦15خرداد سـال1354🌿 🌴محـل ولادت⇦خرم
⬆معـرفے شهیـد⬆
💫شهیـد جواد ویسی💫
✨جـزء شهـداے مدافـعوطن✨
🌴ولادت⇦3آبان سـال1370🌿
🌴محـل ولادت⇦بهمئی🌿
🌴شهـادت⇦31خرداد سـال1395🌿
🌴محـل شهـادت⇦ماهشر🌿
🌴نحـوه شهـادت⇦در حين دستگيري سارق موتور سوار بعلت ربودن اسلحه توسط برادر متهم و تيراندازي بسمت مامورين،مورد اصابت گلوله قرار گرفته و بـہ فیـض عظیـم شهـادت نائـل آمـد🥀🕊
نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه
کپےبـدوننـامنـویسنـدهحـرام🚫
ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ
『 @AhmadMashlab1995 』
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
« يا حاج.. ما قلتلك طعم الجنة أطيب من أكلاتك !» الكلمات الأخيرة للشـ هيد مخاطبًا قائــده عبر الجهاز
موذن اذان میگفت و من حواسم به نماز اول وقت نبود. در آسایشگاه نشسته بودم.
عباس گفت: «بلند شو نمازت رو بخون! الان شیطون کنارت نشسته!»🤨
بعد گفت: «این جمله رو یک روزی پدرم به من گفت: بلند شو نمازت رو بخون که الان شیطون کنارت نشسته و تو رو از نماز اول وقتت دور میکنه!»⚠️
#شهید_عباس_دانشگر🌸🌷
#همکار_شهید(عباس محمدنیا)
#هر_روز_با_یک_شهید🌼☘
✅ @AHMADMASHLAB1995
هدایت شده از شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
شبتـونمنـوربہلبخنـدشھیداحمـد💕🕊
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
هواٰۍٖجھــاٰن.. بۍٖتوخسخسمۍٖکــند،تو رابہجاننفسهاٰۍٖبۍٖکسان زودتربرگرد(: #یاایهاالعزیز🥀
گفتنے نیست ڪہ گویـم ز فـراقت بہ چہ حـالم...💔!
#یاایهاالعزیز🥀✨
#السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد🌱🌸
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
✅ @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️✨
دلمبےهوا،هواےتوࢪاڪرد🙃!
هواےدلمࢪابےهواداشتہباش♥️↻
کلیپے از #شهید_احمد_مشلب🌸🌻
#رفیقانہ💫
#صبحتـون_شہـدایے♥️🌿
✅ @AHMADMASHLAB1995
هدایت شده از کانال حسین دارابی
گربه مهراب قاسمخانی نژاد وارداتی اسفینکس هست
فارغ از هزینه گمرکش، قیمت خود گربه بیش از ۲۰۰۰ هزار دلاره. یعنی حدود ۵۰ میلیون تومن. قیمت هر کپسول اکسیژن حدود ۴میلیون هست. اگه مهراب قاسمخانی گربهش رو بفروشه میتونه ۱۲ تا کپسول اکسیژن برای سیستان و بلوچستان بخره و در نجات جان هموطنانش خیلی اثر میگذاره
#حسیندارابی
@hosein_darabi
🌹🌸•°
جہانم تویۍ...
چناںدورِتومیگردم ڪہ،
هیچڪــسبہایںزیبایۍ
جہاںگردۍراتجربہنڪــردھباشد😌!
#رهبرانہ💚
✅ @AHMADMASHLAB1995
🕊🌸
اگـر چہ آھ ندارم در این بساط ولے...
همین ڪہ حیدریم عشق میڪنم آقـا(((:
۵روزتاعیدغدیرخم🎊
#روز_شمار_غدیر
✅ @AHMADMASHLAB1995
احمد مراقب بود و در مڪان هاے مختلط پیدا نمےشد...(:
راوے: #مادر_شهید🌱
#سلام_بدرالدین
#شهید_احمد_مشلب🌸
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_نودوهفتم7⃣9⃣ البته اینایی که میخوام بگم ح
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓
#قسمت_نودوهشتم8⃣9⃣
*راحیل*
بلافاصله بعد از رفتنشان، صدای زنگ آیفن بلند شد. سعیده انگار پشت در منتظر ایستاده بود که بعد از رفتن مهمانها بیاید.
وقتی وارد شد با خنده گفت:
– خب چه خبر؟
شانه ایی بالا انداختم وگفتم:
–همون حرف هایی که قرار بود زده بشه، گفته شد.اگه بخوان زنگ میزنند دیگه.
دستم را گرفت و آرام گفت:
– فراریشون که ندادید؟
دستم را آرام از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
– بیا بریم آشپز خونه، هم اینارو بشورم (اشاره به پیش دستیها و فنجون ها کردم) هم برات تعریف کنم.
وقتی از کنار کانتر آشپزخانه رد میشد، چشمش به سبد گل افتاد و گفت:
–خوش سلیقه ام هستا.
لبخندم را که دید، دنباله ی حرفش را گرفت.
–البته با انتخاب تو قبلا اینو ثابت کرده.
اسرا همون موقع وارد آشپزخانه شدوگفت:
–وای سعیده، چه مادر باحالی داشت. از اون تیتیشا...کاش بودی می دیدی چه تیپی زده بود. مثل دخترای چهارده ساله... اگه بدونی چقدر باهم خندیدیم. اون قضیه که شما خرما گذاشته بودید جلوی خواستگار...اونو براش تعریف کردم، خیلی خوشش امد. کلی خندید.
سعیده با چشم های از حدقه درآمده گفت:
–واقعا میگه راحیل؟
تو صورت اسرا براق شدم و گفتم:
– نه بابا، اغراق می کنه.
سعیده مشتی حواله ی بازوی اسرا کردو گفت:
–حالا بایدحتما از من مایه میذاشتی؟ اسرا دستش را گذاشت روی بازویش وباخنده گفت:
–تازه بعدشم خودم براشون دم نوش و خرما بردم.
سعیده کنارم ایستاد و پشت چشمی برای اسرا نازک کرد و شروع کرد به آب کشیدن فنجون ها و پرسید:
–تعجب نکرد وقتی حرف هات رو شنید؟
فنجان را از دستش گرفتم و گفتم: حداقل برو مانتوت رو دربیار بعد...چرا خیلی تعجب کرد.
در حال باز کردن دکمه های مانتواش گفت:
–خب نظرت در مورد مامانش چیه؟
بی تفاوت گفتم:
–مامان دیگه... با یه جلسه که نمیشه نظر داد. ولی کاملا معلوم بود از دیدن ما جا خورده، تعجبش رو نمی تونست نشون نده. انگار انتظار دیگهایی داشت.
کلا احساس کردم مثل مادر شوهرای دیگه نیست که با دیدن عروس آینده شون، ذوق می کنندو قربون صدقشون میرن... البته خدا می دونه، شاید اخلاقش همین جوریه و اهل قربون صدقه و ذوق نیست.
ولی وقتی از عروس بزرگش تعریف می کرد چشم هاش برق میزد، معلومه که رابطشون با هم خوبه و اونجور که می خواسته عروس گیرش امده.
–عه، پس کارت یه کم سخت شد با این مادر شوهر، البته مهم آرشه. بعد روسری اش را هم از سرش کشیدو انداخت روی دستش و با اشاره به مانتو و روسری اش گفت:
– میرم این ها رو بزارم تو اتاق.
نمی توانستم نظر سعیده را قبول کنم، به نظرم مادر شوهر نقش مهمی در زندگی عروس دارد.
وقتی کارم تمام شد. درحال خشک کردن دست هایم مامان را دیدم که هنوز در فکر است و همانطور برای شام چیزی را تفت میدهد.
کنارش ایستادم و گفتم:
–مامان جان کمک نمی خواهید؟
سرش را آرام بالا آوردو بی حس گفت:
– نه.
ــ به چی فکر می کنید؟
دوباره نگاهم کردو گفت:
–به امتحانی که خدا برام قرارداده.
خوب می دونستم منظورش وصلت با خانواده آرشه.
ــ با بی خیالی گفتم:
– اگه بشه قسمته، اگرم نشه قسمت نبوده.
اگر قسمت بشه خدا خودشم فکرای بقیه مسائلش رو کرده. اگرم قسمت نشه که نشده دیگه...چرا خودتون رو اذیت می کنید؟
لبخندی زدو گفت:
–حالا دیگه حرف های خودم رو به خودم تحویل میدی؟
از لبخندش خوشحال شدم و گفتم:
– شاگرد خوبی هستم؟
آهی کشیدوبا سر تایید کردو گفت:
– واقعا بعضی حرف ها وقتی پای عمل میاد سخته، گاهی خوب موندن سخت تر از خوب بودنه.
به کابینت تکیه دادم و گفتم:
– می دونید مامان، به نظرم یه وقت هایی زندگی یه رویی بهت نشون میده که اونجا اگه بتونی درست رفتار کنی میشه خوب موندن.
وگرنه تو شرایطی که همه چی سرجاشه که خوب بودن کار زیاد شاقی نیست.
ــ منظورت شرایط خودته؟
ــ نه، من که هنوز شرایط بدی ندارم. مثلا اون عالمه که زنش بداخلاق بودو مدام بهش بدو بیراه می گفت، با همین ناسازگاری ها باعث رشد شوهرش شده... عالمه با تحمل کردن و خوب رفتار کردن شده عالمی که باید بشه...
شاید اگر همچین همسر بد عنقی نداشت هیچ وقت به اون مقام نمی رسید.
مامان همانجور که چند تا کدو سبز را پوست میکند تا به غذا اضافه کند سرش را تکان داد و گفت:
–توکل به خدا.
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_نودوهشتم8⃣9⃣ *راحیل* بلافاصله بعد از رفت
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓
#قسمت_نودونه9⃣9⃣
سه روز از امدن آرش و مادرش گذشته بود. روزی که با هم کلاس داشتیم. دیر امد سر کلاس و زود رفت. چند بارهم در محوطه و سالن دیدمش، ولی او یا سرش پایین بود، یا مسیرش را عوض می کرد که با من رودر رو نشود. کارهایش برایم عجیب بود.
ناراحت به نظر میرسید.
فکر می کردم خیلی زود زنگ می زنند و قرار خواستگاری را می گذارند. با خودم فکر کردم شاید همان برادرش که مادرش می گفت تصمیم با اوست، مخالفت کرده و آرش نتوانسته قانعش کند. شاید هم وقتی شرط و شروطی که برایش گذاشتم را به مادر و برادرش گفته خوششان نیامده و قبول نکردند و آرش را هم وادار کردند کوتاه بیاید.
با خودم گفتم تا آخر هفته صبر می کنم اگر باز هم حرفی نزد خودم به سراغش میروم.
تصمیم گرفتم خودم را بیشتر مشغول کنم تا کمتر به این موضوع فکر کنم و همه چیز را به دست خدا بسپارم.
به سوگند گفتم بعد از دانشگاه به خانهی آنها می روم. تا ادامه ی کار خیاطی را انجام بدهیم.
سوگند از این که به حرفش گوش نداده بودم و رضایت داده بودم برای ازدواج با آرش، از دستم ناراحت بود.
ولی وقتی قضیهی شرط و شروط را برایش توضیح دادم، کمی کوتاه امد و گفت:
– مهریه ی سنگین هم براش تعیین کن.
با این که اصلا موافق حرفش نبودم ولی حرفی نزدم و گفتم:
– هنوز که رفتن و خبری نیست.
در مسیری که می رفتیم کوچه و خیابانها رنگ و بوی انتخابات گرفته بودند. در ودیوار پر بود از تصاویر کاندیداهای ریاست جمهوری. هر گروه تصاویر نامزد مورد تایید خودش را آویزان سر و گردن شهر کرده بود، درمیان آنها پوستر رئیس جمهور فعلی و رنگ بنفش پر رنگتر بود. شاید چهار سال کافی نبود برای ایجاد رونقی که گفته بود و حالا می خواست با شعار امنیت و آرامش و پیشرفت دوباره وعده وعیدهایش را تمدید کند.
سوگند همانطور که به پوسترها نگاه می کرد اشاره ایی به پوستر رئیس جمهور فعلی کرد.
–به نظرت دوباره انتخاب میشه؟
–بستگی داره مردم، کدوم دغدغه شون مهم تر باشه.
–خب تو هر قشری از جامعه دغدغه ها فرق داره، یکی فقط دغدغه ی نون داره، یکی دغدغه ی به خیال خودش آزادی.
–گاهی اونی هم که دغدغه ی به اصطلاح آزادی داره با انتخاب بد، دغدغه اش به "نان" تبدیل میشه.
تا غروب سرمان با سوگند گرم خیاطی بود. با شنیدن صدای گوشیام، تماس را وصل کردم. سعیده بود. میخواست بپرسد خبری از آرش شده یانه. وقتی گفتم پیش سوگند هستم، گفت:
–صبر کن میام دنبالت.
کنارش که روی صندلی ماشین نشستم با دیدن عکس نامزد مورد نظرش روی شیشهی ماشینش و روبان بنفش پرسیدم:
تبلیغ می کنی؟
–آره. از بیکاری خسته شدم، گفته شغل ایجاد میکنه، شاید با انتخاب دوباره اش یه فرجی هم واسه این بیکاری من شد. الانم واسه تبلیغات یه چندره غاز بهم دادن.
–کاش بیشتر فکر کنی.
سعیده پوفی کرد.
–آدم تو این دوره زمونه نمی دونه رو حرف کی حساب کنه. اصلا معلوم نیست کی درست میگه کی غلط.
چرا جای دور بریم اصلا همین آرش خان، همچین خودش رو واسه تو به آب و آتیش میزد من گفتم دیگه اگه خودش رو واست نکشه، حتما بهت نرسه دیگه تیمارستان رفتن رو شاخشه. دیدی؟ همین که دوتا شرط براش گذاشتی رفت پشت سرشم نگاه نکرد.
باتعجب نگاهش کردم.
–این موضوع چه ربطی به موضوع صحبت ما داشت؟ بعدشم فعلا زوده واسه قضاوت کردن.
ــ قضاوت چیه؟ خب تو بگو ببینم واسه چی از وقتی شرط گذاشتی دیگه خبری ازشون نیست. حتی تو دانشگاهم که تحویلت نمی گیره. پس شک نکن یه کلکی تو کارشون بوده دیگه... بعد دیدن، نه، خانواده دختره زرنگ تر از این حرفها هستن.
نمی دانم چرا از حرف هایش خندهام گرفت و گفتم:
– وای سعیده خیلی بامزه شدی. خوبه حالا خودت اول از همه اصرار داشتی من جواب بله رو بدم.
همون دیگه، وقتی میگن چندتا عقل بهتر از یه عقل کار می کنه واسه اینه. مشورت واسه اینجور وقت ها خوبه دیگه.
وقتی همگی نشستیم فکر کردیم نه حرف من شد نه حرف خاله نه حرف تو...
– حرف هیچ کس نشد اونام کلا بی خیال شدن.
سعیده خودش هم خنده اش گرفت و گفت:
–نه خب، یه چیزی ما بین نظر های هممون شد دیگه...
اشاره ایی به پوستری که به شیشهی ماشین چسبانده بود کردم.
–تو با چند نفر در موردش مشورت کردی؟
–مشورت که نه... اون هنر پیشه هه بود خیلی قبولش داشتم.
–خب؟
–ازش حمایت کرده، وقتی هنرپیشه ی به اون معروفی میگه بهش رای بدید کارش درسته دیگه، خب منم چون خیلی قبولش دارم کاری رو که گفته انجام میدم.
–یه جوری میگی، انگار به هنرپیشه هه وحی میشه، اونم یه آدمه مثل من و تو. فقط شغلش طوریه که جلوی چشم دیگرانه. خودت میگی نمیدونم کی درست میگه. اونوقت از پشت لنز دوربین اونقدر شناخت از این هنرپیشه پیدا کردی که چشم بسته حرفش رو قبول میکنی؟
به آرومی گفت:
–آخه یکی از دوستهام هم میگفت، اکثر استاداشون این کاندیدا رو تایید کردن.
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_نودونه9⃣9⃣ سه روز از امدن آرش و مادرش گذش
می گفت، قول داده واسه خانما شغل ایجاد کنه.
در دلم به سادگی سعیده افسوس خوردم. واقعا آزموده را آزمودن خطاست
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_نودونه9⃣9⃣ سه روز از امدن آرش و مادرش گذش
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓
#قسمت_صد0⃣0⃣1⃣
یک هفته گذشت، ولی خبری نشد. کلاس هارا هم یه خط در میان میآمد و احساس می کردم عجله دارد که زود برود.
وقتی با مادر صحبت کردم و از نگرانیهایم گفتم، گفت:
– میتونی باهاش صحبت کنی و دلیل کارهاش رو بپرسی.
ولی یه وقت از روی عجز صحبت نکنی با غرور صحبت کن و تاکید کن که نگران شدم احساس کردم حالتون زیاد خوب نیست. اصلا هم به مسئله ی خواستگاری اشاره نکن.
البته سعیده نظر دیگری داشت، می گفت:
– توام خودت رو بیشتر از اون بگیر و اصلا ولش کن و بی خیالش بشو. ولی با نگرانیام چه میکردم. یادم است، وقتی من دو روز دانشگاه نیامدم.او به هر طریقی که می توانست از من خبر گرفت، باورم نمیشد کسی که آنقدرحرف از دلتنگی می زد الان در این حد پر تحمل شده باشد. حتما اتفاقی افتاده است.
از طرفی دلم هم برایش خیلی تنگ شده بود.
وقتی غمگین می دیدمش جگرم کباب می شد. گرچه از دستش ناراحت بودم ولی خودم را دلداری میدادم که حتما از طرف خانوادهاش تحت فشاراست.
وقتی در محوطه دیدمش درحال صحبت کردن با گوشیاش بود. اخم هایش در هم بودو انگار چیزی را توضیح می داد.
اینجا نمیشد حرف بزنیم.
گوشیام را برداشتم و نوشتم:
–سلام. میشه بعد از کلاس بیایید جای همیشگی حرف بزنیم.
از دور نگاهش می کردم تا عکس العملش را ببینم.
وقتی مکالمهاش تمام شد متوجه پیامم شد. بعد از خواندنش، دستش را عصبی داخل موهاش بُرد و نشست روی جدول کنار باغچه و چشم دوخت به گوشیاش.
کارهایش نگران ترم می کرد.
دیدم چیزی تایپ می کند. به دقیقه نکشید که پیامش امد.
سلام. حالتون خوبه؟ واقعا شرمنده ام، میشه خواهش کنم بزارید برای بعد؟
با خواندن پیامش استرس گرفتم، کلی فکرو خیال، تا دندان مسلح به ذهنم هجوم آوردند. پس واقعا اتفاقی افتاده، چون آرش همیشه از خدا می خواست که با هم حرف بزنیم. یعنی چه شده است؟
فکرو خیال را با بلند شدنم خلع سلاح کردم. باید حرف میزدیم. مطمئن بودم ناراحتیاش به من مربوط میشود. دیگر کلاس برایم مهم نبود. نمیتوانستم صبر کنم.
به طرفش راه افتادم، قلبم تند تند میزد و پاهایم برای حرکت کردن سنگین شده بودند.
همانجا نشسته بود. انگار او هم توان بلند شدن نداشت.
سرش را تکیه داده بود به دست چپش که به صورت قائم روی زانویش قرار داشت و انگشتهایش داخل موهای پر پشت سرش محو شده بودند.
گوشیاش دست راستش بودو انگار مطلبی رابالاو پایین می کردو می خواند.
کفشهایم اسپرت بودندو متوجه صدای پایم نشد ولی به خاطر آفتابی بودن هوا، سا یه ی درازم جلوتر از خودم نمود پیدا کرد.
سرش را بالا آورد تا ببیند سایه متعلق به کیست.
با دیدنم جا خورد و بلند شدو سلام کردو سرش را پایین انداخت.
آرام جواب سلامش را دادم و گفتم:
– می خوام باهاتون حرف بزنم.
با دست اشاره کردبه طرف سالن دانشگاه و گفت:
– الان که کلاس...
حرفش را بریدم و جدی گفتم:
–اونقدر نگرانتون هستم که نمی تونم تا بعد از کلاس صبر کنم.
کیفش را در دستهایش جابجا کردو گفت: –حالا بریم سر کلاس بعدا حرف می زنیم.
بعدهم پا کج کرد به طرف سالن که برود. با دو انگشتم دستگیره ی کیفش را گرفتم طوری که با دستش تماس نداشته باشم.
– لطفا الان. چون می ترسم بعد از کلاس مثل بقیه ی روزها زود بزارید برید.
نگاهی به دستم انداخت و غمگین گفت:
– باشه میام. شما جلوتر برید من میام. یه وقت براتون بد میشه بچه ها مارو با هم ببینند. از حرفش قلبم تکان خورد، نکند همه چیز تمام شده باشد. سعی کردم به خودم مسلط باشم.
دسته ی کیفش را رها کردم و عمیق نگاهش کردم. لبخندی زدو گفت:
– مطمئن باشید میام. من زیر حرفم نمیزنم.
از لبخندش جان گرفتم و گفتم:
–اینم یه دلیل دیگه.
چشم از چهره متعجبش برداشتم وبه طرف بوستان پشت دانشگاه راه افتادم.
کمی طول کشید که بیاید با خودم فکر می کردم آدم اگر بخواهد می تواند خصلت های خوب دیگران را پیدا کند، پس زیاد هم سخت نیست. اینطوری شاید خصلتهای بد دیگران برایمان کم رنگتر شود.
با صدای خش دارش که برای من قشنگ ترین آهنگ بود به خودم امدم.
–ببخشید که دیر کردم تلفنم زنگ خورد نمیشد جواب ندم و بعد
با فاصله کنارم نشست.
سرش پایین بود دیگر مثل قبل نگاهم نمی کرد. مدام نگاهش را می دزدید.
آنقدر نگاهش کردم که بالاخره سرش را بالا آوردو گفت:
– من از شما خیلی شرمنده ام باید زودتر براتون توضیح می دادم که نگران نشید.
ولی هر روز با خودم می گفتم شاید فردا اوضاع درست بشه و نیازی نباشه از این مشکلات حرفی بزنم. ولی نشدو این فردا فردا کردنا تقریبا یه هفته طول کشید...
از حرف هایش نگران تر شدم و گفتم:
– میشه زودتر بگید چی شده؟
ــ راستش اون روز که از خونه شما امدیم مامانم به کیارش، برادرم و خانمش زنگ زد که بیان و باهاشون صحبت کنه.
برادرم تقریبا تو جریان بود.
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_صد0⃣0⃣1⃣ یک هفته گذشت، ولی خبری نشد. کلا
ولی بازم بعد از این که با همسرش امد. مامان براشون همه چیز رو موبه مو تعریف کرد.
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼
✅ @AHMADMASHLAB1995
اینـم از 100پـارت اول رمـانِ 360 قسمتیمون😻🧡
الحمداللّٰہ اینقـدر تو این مدت انـرژے مثبت گرفتـم ڪہ مطمئنـم ڪسایے ڪہ رمـان و مےخونن همہ راضے هستن✌️🏻
امـا حـرفم با اونہایے هست ڪہ رمـان و نمےخونن... فقط یہ جملہ میگـم و تمـام.. رمـان و نخونیـن همہ جـوره ضـرر ڪردیـن🙃💔
امـا عزیـزاے دلے ڪہ رمـان و مےخونن... مےخـوام انـرژے مثبتـاتون پیویمو بترڪونہ هـا☺️💕
@Banoo_1995🌿