eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.1هزار دنبال‌کننده
17.5هزار عکس
2.5هزار ویدیو
148 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @shahiidsho_pv ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374
مشاهده در ایتا
دانلود
‼️ حملات تروریست‌هاے داعشے در عراق؛ ۱۳ نیروے امنیتے بہ شهادت رسیدند. طبق گزارش صابرین نیوز، در حملہ دیشب تروریست‌هاے داعشے ۱۳ نیروے عراقے شهید و پنج نفر دیگر مجروح شدند. یک نیروے عراقے نیز مفقود شده است کہ احتمال مےرود توسط داعش اسیر شده باشد. ☑️ @AHMADMASHLAB1995
هدایت شده از رادار انقلاب
‏سید حسن علی العماد رهبر جریان شیعه دوازده امامی یمن و از شیفتگان انقلاب اسلامی موقع برگشت از ایران توسط نیروهای مزدور سعودی ربوده شده؛ برای حفظ جان این سرباز مهدوی عزیز دعا کنیم 😞 ✅ به رادار انقلاب بپیوندید: @Radar_enghelab
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
["🌸"] دشمن‌باید‌تجربه‌ڪسب‌کند، که هر توطئه اۍ را ڪه علیه انقلاب طرح ریزۍ ڪند . . . امت بیدار و آگاه
در نجف تصمیم گرفت که سه روز آب و غذا کمتر بخوره یا اصلاً نخوره تا حال آقا اباعبدالله‌الحسین علیه السلام رو در روز عاشورا درک کنه، روز سوم وقتی خواست از خانه بیرون بیاد که چشماش سیاهی رفت، می‌گفت: مثل ارباب همه جا را مثل دود می‌دیدم، اینقدر حال من بد شد که نمی‌توانستم روی پای خودم بایستم، از آن روز بیشتر از قبل مفهوم کربلا و تشنگی و امام‌حسین علیه السلام را فهمید . . .💔 ♥️ 🌼 🌸✨| @AhmadMashlab1995
🌸 شیطان‌میگہ‌همین‌یه‌بارو‌گناه‌ڪن..! بعدش‌دیگه‌خوب‌شو..‌. [۹،یوسف]🌿 خدامیگه‍‌باهمین‌یه‌گناه.. ممکنہ‌دلت‌بمیره‌وهرگزتوبہ‌نکنی وتاابدجهنمۍبشۍ..! [۸۱،بقره]🍃ツ 🌱@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⟮ #زندگـی‌یعنی‌حســــین :)))💚🌱!
کسی‌که‌دوست‌نداشته‌باشه‌ بیاد‌ کربلامومن‌نیست! علامت‌مومن‌اینه‌که هرچند‌وقت‌یکبار‌دلش‌تنگ‌میشه... براۍ‌بین‌الحرمین‌دلش‌تنگ‌میشه.. میگه:نمیدونم‌برای‌چی! ولی دلم میخواد‌ برم کربلا..:) 🌙 @AhmadMashlab1995
AUD-20210831-WA0172.m4a
حجم: 3.32M
{♥️✨} ↫آهنــگ‌لبنانۍ‌أوتدرۍ‌ . . .🌱 @AHMADMASHLAB1995
خیـاݪ خنـدھ هـاے شـد آࢪزوے هرشبـم🧡✨ 🌸🦋 ☺️ 🚫 ☑️ @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ #عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂 #قسمت_صدوشصت‌وهفتم7⃣6⃣1⃣ گوشی را برداشتم و اسمش را
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ 🥀🍂 ⃣6⃣1⃣ راحیل با آرش به پاساژ بزرگ و چند طبقه‌ایی رفتیم که از انواع و اقسام لباس و وسایل لوکس پر شده بود. بعد از کلی بالا و پایین کردن مغازه‌ها بالاخره لباسی را هر دو پسندیدیم وارد مغازه که شدیم پشت پیش خوان پسر جوانی ایستاده بود چشم چرخاندم ببینم فروشنده خانم هم هست اما نبود. آرش جلو رفت و لباس را نشان دادو گفت: ــ لطفا اون لباس رو برامون بیارید. ــ چه سایزی؟ بعداز این که آرش سایزم را گفت، پسره نگاه موشکافانه ایی به من انداخت و گفت: – فکر نکنم این سایز بهشون بخوره از حرفش سرخ شدم از نگاهش از اینقدر راحت بودنش معذب شدم. پسر فروشنده وقتی سکوت ما را دید رفت که لباس را بیاورد آرش بطرفم برگشت او هم اخم هایش در هم شده بود. جلو امد دستم را گرفت و بی حرف از مغازه بیرون امدیم. تعجب زده پرسیدم: –کجا؟ همانطور که به روبرو نگاه می کرد اخم هایش را باز کرد و گفت: –میریم یه مغازه ایی که فروشندش خانم باشه و اینقدر فضول نباشه.توی دلم قربان صدقه اش رفتم و به این فکر کردم که چقدر غیرت مردها چیز خوبیه که خدا در درونشون قرار داده و به خاطرش خداروشکر کردم. صدای اذان باعث شد زیر چشمی به آرش نگاه کنم. دستم را رها کرد و وارد مغازه‌ی کناری شدو سوالی پرسید و بعد دوباره دستم را گرفت و به طرف پله برقی رفتیم. طبقه ی منفی یک سرویس بهداشتی بودو کنارش هم نماز خانه. بطرفم برگشت. –نمازت رو که خوندی بیا جلوی همون مغازه که الان بودیم کارش خیلی خوشحالم کرد بالبخند گفتم: –چشم سرورم ببخش که باعث زحمتت شدم. اخم شیرینی کردو گفت: – صدای اذان برام خوش آهنگ ترین موسیقی دنیاست چون تورو یادم میاره ازش لذت می برم، بامن راحت باش. نمی دانستم از این حرفش باید خوشحال باشم یا ناراحت، حرفی نزدم و بطرف نماز خانه رفتم. بعد از نمازم هر چه جلوی مغازه ایستادم نیامد گوشی‌ام را برداشتم تا زنگ بزنم. دیدم باعجله بطرفم می‌آید. ــ ببخشید که دیر شد یه کاری داشتم طول کشید. نپرسیدم کجا بود راه افتادیم دوباره ویترین‌ها را رَسد کردیم بالاخره یک بلوز و دامن انتخاب کردیم که بلوزش بیشتر شبیهه کت بود آنقدرکه شق و رق بود، ولی آستینش کلوش بودو توری دامنش هم همینطور خیلی پرچین و بلند تا نوک پا. رنگش را شیری انتخاب کردم فروشنده اش خانم بود وقتی لباس را برای پرو برایم آورد آرش فوری از دستش گرفت و همراه من تا جلوی در اتاق پرو امد لباس را پوشیدم و در آینه خودم را برانداز کردم واقعا توی تنم قشنگ بود این ازنگاههای تحسین برانگیز آرش کاملا مشهود بود.چرخی جلوی آینه زدم. – همین قشنگه؟ ــ قشنگ تر از تو توی دنیا نیست. ــ آآرشش، لباس رو بگو. سرش را کج کردوگفت: –مگه لباسی وجود داره که تو تن تو قشنگ نباشه، عزیز دلم.کاش می دانست با حرفهایش چقدر دلم را زیرو رو می کند، کاش کمتر می گفت. کاش اینقدر عاشق نبودیم. ــ تا من حساب می کنم لباست رو عوض کن بیا. جلوی مغازه های طلا فروشی حلقه ها را نگاه می کردیم که گوشی‌اش زنگ خورد مادرش گفت که کار عمه اینا تمام شده و باید دنبالشان برویم. همین که توی ماشین نشستیم، گفت: ــ راحیل جان. ــ جانم. لبخندی امد روی لبهاش و گفت: –دارم به یه مسافرت دو سه روزه فکر می کنم. ابروهایم را بالا بردم. ــ چی؟ ــ فردا پس فردا کیارش میاد عمه اینا هم میرن. فکر کردم آخر هفته هم هست می تونیم بریم دیگه دانشگاه هم نداریم. ــ آرش جان بهتره فکرش رو نکنی چون مامانم اجازه نمیده. ــ چرا؟ مامان و کیارش اینام میان تنها که نمیریم. ــ نمی دونم اجازه بده یانه. لبخندی زدو گفت: ــ اونش بامن، تو نگران نباش. جلوی در مطب پیاده شدم و رفتم عمه و فاطمه را صدا کردم درجلوی‌ ماشین را برای عمه باز کردم تا بنشیند. مدام دعایم می کرد.من و فاطمه هم پشت نشستیم فاطمه ذوق زده بود و از دکترش تعریف می کرد. – راحیل تقریبا همون حرفهای تو رو می گفت. دیگه نباید سردیجات بخورم، تازه گفت کم‌کم می تونم داروهای قبلیم رو قطع کنم. آرش از آینه با افتخار نگاهم کردو لبخند زد. از فاطمه خواستم داروهای جدیدش را نشانم بدهد با دقت نگاهشان کردم و در مورد بعضیهایشان که اطلاعی داشتم برایش توضیح دادم.
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ #عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂 #قسمت_صدوشصت‌وهشتم8⃣6⃣1⃣ راحیل با آرش به پاساژ بزر
وقتی به خانه رسیدیم ساعت نزدیک چهار بود هنوز ناهار نخورده بودیم تا رسیدیم مادر میز را برایمان چید خودش و مژگان ناهار خورده بودند و این برای من عجیب بود واقعا چقدر توی هر خانواده ایی سبک زندگیها با هم فرق دارد مادرم همیشه اگر یکی از اهل خانه بیرون بود صبر می کرد تا او هم بیاید بعد همگی باهم غذا می خوردیم مثلا یه روز که من و سعیده برای خرید بیرون بودیم نزدیک ساعت پنج رسیدیم خانه، اسرا نتوانسته بود صبر کند ناهارش را خورده بود ولی مادر صبر کرده بود که با ما غذا بخورد. 🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗 🥀 ڪانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🏴 ☑️ @AHMADMASHLAB1995