شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ #عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂 #قسمت_صدوهفتادویکم1⃣7⃣1⃣ ــ دلخوری؟ ــ چشم هایم را
🖤✨🖤✨🖤✨
✨🖤✨🖤✨
🖤✨🖤✨
✨🖤✨
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂
#قسمت_صدوهفتادودوم2⃣7⃣1⃣
همانطور که چشم به بستنی داشت گفت:
ــ وقتی می پرسم ازم دلخوری، چرا میگی نه؟
این بار منهم جواب ندادم.
ــ گفتم زودتر برسونمت که بیارمت اینجا و همه ی دیشب رو برات تعریف کنم بعد شروع به حرف زدن کرد.
از حرفهایی که شنیده بودم حیران بودم باورم نمیشد مژگان اینقدر آسیب پذیر باشد سیگار کشیدنش آن هم وقتی حامله است برایم شوک بود.
آرش که انگار متوجه ی حال من شده بود گفت:
–باید کمکش کنیم راحیل اون اصلا تحمل سختی رو نداره دست به کارهای عجیب و غریب میزنه، حالا که حاملس بیشتر باید بهش محبت کنیم.
من با مامان هم صحبت کردم اونم مشکلات مژگان رو تا حدودی می دونست مامان واسه همین با مژگان اینقدر مدارا می کنه
بعد مِن و مِنی کردو گفت:
– اوایل ازدواجشون هم نمی دونم سر چی با کیارش دعواشون شده بود که دست به خودکشی زده بود.
هینی کشیدم و گفتم:
ــ واقعا؟
سرش را به علامت مثبت تکان داد و گفت:
ــ بفهمه اینارو بهت گفتم ناراحت میشه من فقط خواستم تودلیل رفتارهام رو بدونی یا دلیل محبتهای مامان یا سفارشهای زیاده کیارش از حرفهایی که توی ماشین به آرش زده بودم خجالت کشیدم و دیگه روم نمیشد توی چشم هاش نگاه کنم. " خدایا من رو ببخش"چشم دوخته بودم به ظرف بستنیام شروع کرد به خوردن بستنیاش وگفت:
ــ بخور دیگه، آب میشه.
زمزمه کردم:
ــ میل ندارم.وقتی قاشقم را پر از بستنی کردو گرفت جلوی دهانم نگاهش کردم.
بالبخند گفت:
ــ تو حق داشتی من باید زودتر باهات حرف میزدم قاشق را از دستش گرفتم.
ــ خودم می خورم.
چند قاشق بستنی خوردم و ظرفش را عقب کشیدم.
ــ واقعادیگه نمی تونم.
ظرف بستنیام را برداشت وبا قاشق من شروع به خوردن کرد.
ــ دهنی بود آرش.
–پس برای همین خوشمزه تره.
لبخند ی زدم و خوردنش را تماشا کردم ازحرف زدن انرژی گرفته بود دوباره سوار ماشین شدیم. هنوز شرمنده بودم از حرفی که زده بودم.
"آخه دختر تو این همه صبر کرده بودی نمیشد چند دقیقه دیگه دندون رو جیگر می ذاشتی"
ــ راحیل
ــ بله
–یه سوال
نگاهش کردم و او هم با لبخند مرموزی که روی لبش بود پرسید:
–اونوقت که جنابعالی با شوهر اسرا رفتی بیرون من کدوم قبرستونیم؟
ــ سعی کردم نخندم و شرمنده فقط سرم را پایین انداختم خندیدو گفت:
ــ مگه جواب نمی خوای؟
ــ فراموشش کن آرش
ــ ولی من می خوام جواب بدم
کنجکاو نگاهش کردم
ــ هیچ وقت این کارو نکن راحیل چون ممکنه خواهر محترمتون بیوه بشن.بعد بلند بلند خندید.
–شوخی کردم، راحیلم من بهت اعتماد دارم، فقط حسابی حسودیم میشه لبخندی زدم و از شیشه ی ماشین بیرون را نگاه کردم.
بعد از چند دقیقه سکوت گفت:
–امروزم به خاطرتو سرکار نرفته برگشتم.
ــ چرا؟
ــ خب از اتاق بیرون نیومدی که ازت خداحافظی کنم یه بارم خونه زنگ زدم مامان گفت، هنوز تو اتاقی گوشیتم که جواب نمی دادی، نگران شدم دیگه.
ــ گوشیم؟
زود گوشیام را از کیفم درآوردم و نگاه کردم.
ــ عه سایلنته از سایلنت خارجش کردم چهار بار زنگ زده بود.
ــ حالا من فکر کردم از قصد جواب نمیدی.
شاید غرور شاید هم حسادت، یا منطقی که برای خودم داشتم اجازه نمی داد عذر خواهی کنم.
با همهی حرفهایی که در مورد مشکلات مژگان زده بود بازهم به او حق ندادم باز هم همان سوال قبلی خودش را از مغزم سُر می داد روی زبانم آنقدر این کار را کرد که بالاخره بیرون پرید.
ــ اگه مثلا شوهر اسرا هم یک بار خودکشی کرده باشه و مشکل روحی داشته باشه تو ناراحت نمیشدی که باهاش مدام جلوی توپچ پچ می کردیم و...
حرفم را ادامه ندادم نگاهش هم نکردم.
ولی تحمل نگاه سنگینش برایم سخت بود.
ــ آرش جان من بهت اعتماد دارم، اگه نداشتم که سر سودابه اینقدر راحت کنار نمیومدم.
سرم را بالا آوردم و نگاهش کردم ناراحت شده بود. ترمز کرد به اطراف نگاه کردم" کی رسیدیم خونه که من متوجه نشدم."نگاه دلخورش را از من گرفت و سکوت کرد.دستهایش را در هم گره کرد و متفکر بهشان زل زد وقتی دیدم جواب نمیدهد تصمیم گرفتم پیاده شوم دستم رفت سمت دستگیره که با صدایش متوقف شدم.
ــ اون در مورد رفتارهای کیارش حرف میزد و نمی خواست کسی بدونه من بهت حق میدم ناراحت شی حرفتم قبول دارم ولی فکر می کنم یه کم سخت می گیری.
همانطور که سرم پایین بود آرام گفتم:
ــ به نظرم توی حرفهات انصاف نیست
سکوت کرد این بار در را باز کردم
ــ شب بخیر
پیاده شدم سمت در خانه رفتم
صدای قدم هایش را می شنیدم ولی اهمیتی ندادم. کلید را از کیفم درآوردم و همین که خواستم در را باز کنم شانه ام کشیده شد با صدای عصبی گفت:
ــ نگاه کن من رو
کافی بود نگاهش کنم تا همه چیز تمام شود ولی این کار را نکردم او باید بفهمد که کارش غلط است.
🖤✨🖤✨🖤✨
✨🖤✨🖤✨
🖤✨🖤✨
✨🖤✨
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
#محرمحسینے_تسلیتباد🥀
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🏴
☑️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ #عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂 #قسمت_صدوهفتادودوم2⃣7⃣1⃣ همانطور که چشم به بستنی د
🖤✨🖤✨🖤✨
✨🖤✨🖤✨
🖤✨🖤✨
✨🖤✨
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂
#قسمت_صدوهفتادوسوم3⃣7⃣1⃣
چانه ام را گرفت و بالا کشید و دوباره گفت:
ــ نگام کن.
دستش را پس زدم و کلید را به در انداختم و گفتم:
ـ بعدا حرف میزنیم الان همسایهها..
نگذاشت ادامه بدهم فوری گفت:
–با این که تقصیر من نیست ولی بازم معذرت می خوام طاقت ناراحتیت رو ندارم فقط با من قهر نکن.
ــ من قهر نیستم،نیازی هم به عذر خواهی نیست.
فقط خواهش می کنم خودت رو جای من بزار خداحافظ بعد زود در را باز کردم و داخل شدم.
همانجا ایستاده بود در را رها کردم و وارد آسانسور شدم. دلم برایش سوخت ولی نمی دانستم در حال حاضر درست ترین کار چیه.آرام وارد خانه شدم در اتاق مادر نیمه باز و چراغ اتاقش روشن بود سرکی کشیدم و سلام دادم به اتاق مشترکمان با اسرا رفتم لباسهایم را عوض کردم اسرا خواب بود. صدای پیام گوشیام باعث شد از کیفم خارجش کنم.
آرش نوشته بود:
ــ من هنوز جلوی در خونتونم از پنجره بیرون را نگاه کردم کنار ماشینش ایستاده بود.
برایش نوشتم:
ــ فردا دانشگاه می بینمت باهم حرف می زنیم
ــ تا نگی از دلت درآمده نمیرم
ــ باید قول بدی دیگه تکرار نشه
تایپ کرد:
ــ راحیل دست من نیست که قول بدم مژگان رو که می شناسی کلا راحته.
سنگ دل شده بودم این حسادت چه حس بدیست
خواستم بگویم باشد فقط تو برو خانه ولی نگفتم با خودم گفتم خودش میرود.
گوشی را روی سایلنت گذاشتم بلوزی که برای مادر دوخته بودم را برداشتم و به اتاقش رفتم در حال کتاب خواندن بود و بساط بافتنیاش هم کنارش نگاهی به بافتنیاش انداختم یک سارافن صورتی زیبا بود.
ــ واسه مشتریه؟
ــ آره، البته چند تا گل یاسی روش می خوره که از این سادگیش دربیاد.
ــ سادشم قشنگه مامان.
بلوزش را مقابلش گرفتم از این که خودم برایش دوخته بودم خوشحال شد و تشکر کرد. وقتی پرو کرد کاملا به تنش نشسته بودهمین باعث شد ذوق کنم سایز من و مادرم تقریبا نزدیک هم بود.
مادر جلوی آینه ایستادو نگاه با افتخاری از آینه به من انداخت.
–دیدی حالا آدم با دست خودش یه چیزی می سازه چقدر لذت داره.
ــ آره، مامان خیلی خداروشکر که خوشتون امده
ــ مگه میشه دخترم برام این همه زحمت کشیده باشه و من خوشم نیاد.
کنارم نشست کتابی را که می خواند را کناری گذاشت چشم دوختم به کتاب و پرسیدم:
–چی می خونید؟
کتاب را مقابلم گرفت.
– همون کتاب همیشگی داشتم دنبال درمان عفونتهای چند وقت یه بار ریحانه می گشتم.
با استرس گفتم:
– ریحانه مگه چی شده؟
ــ دوباره چند روزه سرما خورده و تبش قطع نمیشه.ناگهان عذاب وجدان تمام وجودم را گرفت. مضطرب پرسیدم:
ــ چند روزه؟ چرا به من نگفتید؟
ــ نگران نباش امروز که پرسیدم باباش گفت کمی تبش پایینتر امده فقط تنش گرمه گفت تبش رو گرفته نیم درجه بوده ولی قطع نشده.
زیر لب گفتم:
ــ فردا باید برم ببینمش دلمم براش خیلی تنگ شده.
ــ نرو مامان جان اگه خیلی نگرانی فردا تلفنی حالش رو بپرس.
تعجب زده پرسیدم:
ــ چرا؟
ــ یه کم دل، دل کردو گفت:
–باباش می گفت تازه داره به نبود راحیل خانم عادت میکنه خودش ازم خواست که بهت نگم بچه مریضه. از این که تو این مدت سراغی از آنها نگرفته بودم از خودم بدم امد
ــ مامان باور کن به یادشون بودم ولی فرصتش نمیشد برم سراغشون، بعد آرام تر گفتم:
–آخه نمی خوام با آرش برم اونم که همیشه باهامه.
مادر فوری موضوع را عوض کرد و گفت:
– یه وقتی بزار با هم بریم تیکه های کوچیک جهیزیه ات رو بخریم.
ــ حالا کو تا عروسی.
ــ کمکم بگیریم بزاریم کنار من راحت ترم هر ماه خرد خرد بخریم بهتره یه جا خریدن سنگین میشه. واسه روز عقدتم بعد از محضررستوران شام میدیم که از همونجا هر کس بره خونه ی خودش، کسیم بهانه نداشته باشه.از این که مادر همیشه کوتا میآید و سخت نمی گیرد، آرامش می گیرم. کاش می توانستم مثل او باشم.
ــ ممنونم مامان، شما همیشه فکر هر شرایطی رو تو آستین دارید کاش منم مثل شما بودم.
لبخندی زدوگفت:
ــ هرکسی جای خودشه شرایط هر کسم مخصوص خودشه هیچ کس نمی تونه جای یکی دیگه باشه توام به سن من برسی اینا رو یاد می گیری.
آهی کشیدم.
ــ فکر نکنم یاد بگیرم.
ــ اگه یاد نگیری روزگار به زور بهت یاد میده اگه بازم لج بازی کنی هم خودت صدمه می بینی هم اطرافیانت.
بعد لبخندی زد و دنباله ی حرفش را گرفت:
ــ پس مثل بچه ی آدم از اول بدون سرو صدا یاد بگیر.سرم را روی پایش گذاشتم و دراز کشیدم او هم که بافتنیاش را برداشته بود تا ببافد کناری گذاشتش و شروع به نوازش کردن موهایم کرد.
صورتم را برگرداندم و چشم هایم را به چشم هایش دوختم و گفتم:
ــ مامان
ــ جانم
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ #عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂 #قسمت_صدوهفتادوسوم3⃣7⃣1⃣ چانه ام را گرفت و بالا کش
ــ برام حرف بزنید از اون حرفهای خوب نگاهم کردو گفت:
ــ مثل همیشه نیستیا
نگاهم را گرفتم تا بغضم را نبیند سکوت کردم مادر دوباره گفت:
ــ راحیل جان الان فقط یه حرفی به ذهنم میاد که برات بگم...
🖤✨🖤✨🖤✨
✨🖤✨🖤✨
🖤✨🖤✨
✨🖤✨
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
#محرمحسینے_تسلیتباد🥀
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🏴
☑️ @AHMADMASHLAB1995
دوستان سلام برای یه مادری که سرطان داره و دکترا جوابش کردن یه حمد سوره بخونید به نیت شفاش ان شاالله
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
💔 #ارباب✋🏻 می شود نیمه شبی گوشه بین الحرمین... #صلےاللهعلیڪیااباعبدالله #اللهمارزقناحرم #
♥️🌱••
「ألسلامُ علیکَ الحسین
بقـدرِ شـوقی، حنیـنی و حُبی..!」
سلام بر تو ایحسین
به اندازه شوق و دلتنگی و علاقهام:)
#حسین(ع)
40.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
>•🌸•<
غایب مشو از دیده ڪہ در دل بنشستے...!💔🕊🌿
کلیپے از #شهید_احمد_مشلب🌸🌻
#رفیقانہ💫
☑️ @AHMADMASHLAB1995
"پلیس سارقان مسلح در آبادان را ناڪام گذاشت"
به گزارش پایگاه خبرے #شهداے_ناجا، عصر دیروز ماموران پلیس آبادان در استان خوزستان در راستاے تامین امنیت و پیشگیرے از وقوع سرقت به یک دستگاه خودرو مشڪوڪ ڪه پس از دستور ایست و اقدام عملیاتے پلیس، سارقین متوارے مےشوند. در ادامه درگیرے مسلحانه آغاز و سارقین بہ سمت ماموران پلیس تیراندازے ڪرده ڪه در این حین جانشین ڪلانترے مورد اصابت گلوله قرار مےگیرد و سارقین در محاصره پلیس به مقاصد شوم خود نمےرسند.
بر اساس این گزارش متاسفانه در این درگیرے #ستوانیکم_مهدے_آزمون بر اثر اصابت گلوله مجروح و پس از انتقال به بیمارستان و با توجه به تلاش هاے فراوان ڪادر درمان، متاسفانه روز گذشته به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
#قرارگاه_فرهنگے_مجازے_شهیداحمدمشلب
☑️ @AHMADMASHLAB1995
#لحظہاےباشهدا🕊
سعے کنید کہ یکے از افرادے باشید کہ
همیشہ سعے در زمینہسازے
براے ظهور صاحبالامر دارند..
و بکوشید اول خود
و بعد جامعہ را پاکسازے کنید!
#شهید_محمدرضا_شفیعے🌷
☑️ @AHMADMASHLAB1995
🕊💔
پس از چند سال انتظار پیکر #شهید_مرتضے_کریمے شناسایے شد.
بنا براخبار منتشر شده، پیکر مطهر #شهید_مدافعحرم_مرتضے_کریمے از طریق آزمایش دےاناے شناسایے شده است. #شهید_کریمے سال ۹۴ در منطقہ خانطومان سوریہ بہ فیض عظیم شهادت نائل آمد و پیکر مطهرش در منطقہ ماند.
#harimeharam_ir
#قرارگاه_فرهنگے_مجازے_شهیداحمدمشلب
☑️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
نوید من، عاشق امام حسین بود. از همان بچگی که میبردمش توی روضهها و پای دیگهای نذری، کمک حال مجلس
عاشقامامخمینیره . . .♥️✨
شهید حاج علاء دیوانه وار عاشق راه وفکر و خط امام خمینی رضوان الله تعالی علیه بود و این شخصیت محمدی را تجسمی برای راه نبی اکرمﷺبه شمارمی آورد و سپس درعشق امام خمینی ذوب شد ذوب عاشقی که متلهف و تشنه ی معشوقش باشد . . . :(🌸😌
#شهیدعلاءحسننجمہ
#روزولادٺ🎊🎈
#مادرشهید🌸
#هر_روز_با_یک_شهید
☑️ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
عاشقامامخمینیره . . .♥️✨ شهید حاج علاء دیوانه وار عاشق راه وفکر و خط امام خمینی رضوان الله تعالی
عيدمیلادڪفيالجنةاجمل❤️🎉🌱
تولدٺدربهشٺزیباتراسٺ♥️🎊
هدایت شده از کانال رسمی شهید علاء حسن نجمه
.ا🎈ا.
روزمیلادِتوایدوست
برایِدلِمن❤
روزمیلادِهمهخوبیهاست😍
#تولدتمبارکبرادر🎉🎊
#پروفایل_تولد 🎈🎊
﴾↠@AlaHasanNajmeh1992↞﴿
☾🥀☽-------༻🇮🇷⃢¦🇱🇧༺-------☾🕊☽
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
.ا🎈ا. روزمیلادِتوایدوست برایِدلِمن❤ روزمیلادِهمهخوبیهاست😍 #تولدتمبارکبرادر🎉🎊 #پروفایل_تو
همسنگرےهامدیرشازرفقامونہحمایټبشنلطفا✌️😃
زشتنیسکانالحاجعلاءکهامروزتولدشونهخالیبمونه!؟
#سخن_بزرگان🌱
آیتاللهبهجٺره:🌸
خدامیداندقرآنبرایاهلِایمان،
مخصوصاًاگراهلِعلمباشند
چهمعجزههاوکراماتیدارد؛
وچهچیزهاییازآنخواهنددید!
برنامهی قرآن🍃
آخرینبرنامهی"انسانسازی"است،
کهدراختیارِماگذاشتهشدهاست؛
ولیماازآنقدردانینمیکنیم.🧡📙
☑️ @AHMADMASHLAB1995
🕊🌿
#شھیداحمـدمَشلَب:
برادرانم!
سلامبرشمااےبرادران..
مراببخشیدودعاکنیدوصبرکنیدوبدانیدکہدنیافانےاسٺ🌸
#رفیقشهیدمــ✨
#سلام_علے_غریبطوس🦋
#حذف_لوگو_حرام🚫
☑️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ #عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂 #قسمت_صدوهفتادوسوم3⃣7⃣1⃣ چانه ام را گرفت و بالا کش
🖤✨🖤✨🖤✨
✨🖤✨🖤✨
🖤✨🖤✨
✨🖤✨
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂
#قسمت_صدوهفتادوچهارم4⃣7⃣1⃣
ــ اونم این که به نظرم خدا به همه ی آدم ها شاید تنها چیزی که یکسان داده عقله پس ازش به موقع و درست استفاده کن میون بغضم خنده ام گرفت وکشدارگفتم:
ــ مااامان
مادر خندید و گفت:
ــ یعنی می خوای بگی به تو کمتر داده؟
ــ آخه کی می تونه بگه عقل من کمه؟
هر دوخندیدیم مادر خوب بلد بود فضا را عوض کند.
ــ ولی مامان گاهی عقلم یه جاهایی واقعا قد نمیده اونوقت باید چیکار کنم؟
ــ کجاها؟
ــ اهوم مثلا تو برخورد با آرش.
مکثی کردو گفت:
ــ می دونستی یکی از سخت ترین کارهای دنیا واسه آدم های مغرور شوهر داریه؟
ــ نه! چه ربطی داره؟
ــ ربطش رو به مرور می فهمی ولی همیشه یادت باشه، برای زن، اول خدا بعد شوهر مثل غلام حلقه بگوش باش برای شوهرت.
شاکی گفتم:
–مااامان عصر برده داری تموم شده ها مگه زن بردس؟
ــ وقتی به خواست همسرت زندگی کنی میشی ملکه میشی تاج سرش شوهرتم برات میشه بهترین مرد روی کره ی زمین.
ــ آخه مامان گاهی واقعااین مردا بی منطق میشن
ــ بستگی داره منطق از نظر تو چی باشه، هر آدمی منطق خاص خودش رو داره قرار شد همیشه همه چی رو با معیارهای اون بالایی بسنجیم دیگه، درسته؟(با انگشت سبابش به بالا اشاره کرد.)
ــ آره مامان، ولی خیلی سخته،
ــ وقتی خدا یادت بره، سخت میشه.
بعد به دور دست خیره شد.
–گاهی آدم فکر میکنه بعضی کارا اونقدر سخته که نمی تونه انجامش بده ولی مطمئن باش اگه نمی تونستی خدا ازت نمی خواست.
فکر آرش اذیتم می کرد دلم می خواست بروم ببینم هنوز پایین است یا رفته، ولی نمی توانستم از حرف های مادر هم دل بکنم با خودم گفتم حتما رفته. مادر یک ساعتی برایم حرف زد گاهی سوالی میپرسیدم و او با صبر و حوصله جواب میداد.
آنقدر موهایم را ناز کرد که نفهمیدم کی خوابم برد.
با صدای اذان بیدار شدم زیر سرم بالشت بود و ملافهایی رویم کشیده شده بود.
بلند شدم و وضو گرفتم."یعنی آرش رفته"
می ترسیدم پرده را کنار بزنم و ببینم آنجاست.
بعداز نماز همانطور که در دلم خدا خدا می کردم که آرش نباشد از پنجره بیرون را نگاه کردم با دیدن ماشینش هینی کشیدم و عقب رفتم هم زمان اسرا وارد اتاق شد وپرسید:
ــ چته جن دیدی؟ بعد زود امد پرده را کنار زد و نگاهی به بیرون انداخت.
اول متوجه نشد، ولی وقتی دید من لبم را گاز می گیرم و دور اتاق می چرخم دوباره بیرون را با دقت بیشتری نگاه کرد.
ــ اون ماشین آرشه؟
وقتی جواب ندادم ادامه داد:
ــ الان که کله پزیام باز نیستند اومده دنبالت کجا برید؟
ــ کلافه گفتم:
ــ از دیشب اینجاست
هینی کشید و گفت:
ــ از خونه بیرونش کردند؟ یا داره نگهبانی تو رومیده؟
از حرفش خنده ام گرفت و بلند شدم رفتم پیش مادر و ماجرا را برایش تعریف کردم او هم گفت:
ــ برو بیارش بالا بخوابه الان دیگه کمر واسش نمونده.
ــ مامان جان پس میشه با اسرا توی اتاق بمونید. فکر کنه خوابید؟ چون شاید روش نشه الان بیاد بالا. مادر سرش را به علامت مثبت تکان داد.
چادرم را سرم کردم و به طرف پایین پرواز کردم.
بااسترس چند تقه به شیشه ی ماشین زدم. همه ی شیشه ها را کمی پایین داده بود و خوابیده بود. عذاب وجدان یک لحظه رهایم نمی کرد. بیدار نشد خواستم در را باز کنم که دیدم قفل کرده.
دوباره و چند باره به شیشه زدم تا چشم هایش را باز کرد با دیدنم فوری صاف نشست و قفل ماشین را زد نشستم توی ماشین وشرمنده سرم را پایین انداختم.
ــ بریم بالا بخواب.
ــ سلام، صبح بخیر.
"الهی من قربون اون صدای گرفتت بشم"
هول شدم و فوری گفتم:
ــ ببخشید، سلام، آرش چرا نرفتی خونه؟
ــ الان ازم دلخور نیستی؟
نگاهش کردم چشم هایش خواب آلود بودو موهایش ژولیده شده بود با دیدنش لبخند پهنی زدم.
ــ چقدر خوشگل شدی.
خندید و نگاهی به آینه انداخت و دستی به موهاش کشیدو گفت:
ــ خبر از خودت نداری هروقت از خواب بیدار میشی اونقدر بامزه میشی دلم می خواد گازت بگیرم.
از حرفش سرخ شدم و آرام گفتم:
– بیا بریم بالا.
ــ منم گفتم دیگه دلخور نیستی؟
نگاهش کردم او هم دستش را ستون کرد روی فرمان و انگشتهایش را مشت کرد زیر چانه اش و به چشمهایم زل زد نمی دانم چشم هایش چه داشت که هر دفعه نگاهشان می کردم چشم برداشتن ازشان سخت بود.
باهمان زخم صدایش گفت:
ــ چشم هات که میگن دلخور نیستی. درست میگن؟
ــ شک نکن.
ــ خب این رو دیشب می گفتی و آلاخون والاخونم نمی کردی.
همانطور که چشم از هم نمی گرفتیم گفتم:
–من که گفتم برو خونه.
ــ خودم رو مجازات کردم که دیگه، کارت راحت باشه.
بالاخره چشم ازش گرفتم.
ــ من که دلم نمیومد همچین مجازات سختی رو برات در نظر بگیرم.
🖤✨🖤✨🖤✨
✨🖤✨🖤✨
🖤✨🖤✨
✨🖤✨
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
#محرمحسینے_تسلیتباد🥀
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🏴
☑️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ #عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂 #قسمت_صدوهفتادوچهارم4⃣7⃣1⃣ ــ اونم این که به نظرم
🖤✨🖤✨🖤✨
✨🖤✨🖤✨
🖤✨🖤✨
✨🖤✨
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂
#قسمت_صدوهفتادوپنجم5⃣7⃣1⃣
ــ می دونم، تو خیلی مهربونی عزیز دلم
هر چه به آرش اصرار کردم که بیاید بالا و حداقل یک ساعتی استراحت کند قبول نکرد از مادر و اسرا خجالت میکشید.
–خجالت نداره آرش اونا تو اتاقن، اصلا تو رو نمیبینن.
–نمیخوام مزاحمشون بشم هم اونا اذیت میشن هم من راحت نیستم تو خواهر مجرد داری میدونم که معذب میشه.
لپش را محکم کشیدم و گفتم:
– قربون ملاحظاتت برم الهی اصلا بهت نمیاد اینقدر اهل رعایت کردن باشی.
با چشمهای گرد شده نگاهم کرد و گفت:
– تو الان با من بودی؟
وقتی خندهی مرا دید ادای غش کردن درآوردو بی حال خودش را روی صندلی رها کرد و گفت:
– منو این همه خوشبختی محاله.
صدای خنده ام بالاتر رفت و آرش صاف نشست و عاشقانه نگاهم کرد.
–تو امروز می خوای من رو بکشی؟ با اون خنده هات
بعد دستم را گرفت و روی لبهایش چسباند. چشم هایش را بست و طولانی به همان حال ماند.
گفتم:
ــ آرش یه وقت یکی میادا
چشم هایش را با خنده باز کرد.
– آخه الان کله ی سحر کی از خونه میاد بیرون؟ هنوز هوا روشن نشده، کی می خواد بیاد مارو ببینه؟
ــ ما خودمونم الان کله ی سحره، که بیرونیما.
ــ ما که دیونهایم، اگه کس دیگه ام بیرون باشه دیونس دیگه، پس از کارهای ما تعجب نمیکنه و براش عادیه.
دوباره خندیدم.
ــ آرررش
نیم ساعتی حرف زدیم. آرش دلیل این که بالا نیامد را دوران نامزدی برادرش دانست و گفت که مژگان و کیارش اصلا ملاحظهی او را نمی کردند و خیلی راحت بودند برای همین آرش خیلی اذیت شده بعد هم کلی خاطره های خنده دار تعریف کرد.
خمیازهایی کشیدو گفت که آماده بشم تا بریم کله پاچه بخوریم بعد هم بریم خانه تا برای دانشگاه رفتن لباسش را عوض کند.
من کله پاچه دوست نداشتم ولی به خاطر آرش چیزی نگفتم کنار میز که رسیدیم آرش صندلی را برایم عقب کشیدو با لحن خاصی گفت:
– جلوس بفرمایید بانوی مهربانی با خودم فکر کردم، "که با این همه حرفهای رمانتیک امدیم که چشم و زبان و اجزای صورت گوسفند بدبخت را بخوریم از فکرم لبخند به لبم آمد.
آرش نشست وکنجکاو پرسید:
ــ خنده واسه چیه؟
وقتی فکرم را برایش تعریف کردم خندید. خودش هم قوهی خلاقیتش به کار افتاد آنقدر شوخی کرد که از خنده دلم را گرفتم و گفتم:
–آرش بسه دیگه دل درد گرفتم.
خنده اش جمع شد و یک لیوان آب دستم داد و با کمی نگرانی گفت:
ــ بگیر بخور، صورتت قرمز شده.
–برای این که باید بی صدا بخندم خب سخته.
بدنه ی لیوان آب سرد بود که خنکیاش فوری به دستم منتقل شد و گفتم:
ــ این آب خیلی سرده ناشتا این رو بخورم معدم هنگ میکنه.
با لبخند بلند شد و رفت فنجانی آب جوش از آقایی که کنار سماور بزرگی ایستاده بود گرفت وآورد و کمی سر لیوانم ریخت و پرسید:
ــ امتحان کن ببین دماش خوبه؟
همانطور که کمی از آب می خوردم در دلم قربان صدقه اش می رفتم که اینقدر حواسش به من هست از این که برای یک دلخوری کوچک دیشب آنقدر خودش را اذیت کرده تا از دلم در بیاورد. احساس لذت داشتم انگار آرش با تمام قدرتش می خواست من را ذوب کند در محبت های بی دریغش وموفق هم شده بود عشقم به آرش چندین برابر شده بود و انگار وارد دنیای جدیدی شده بودم که سراسر خوشبختی بود آنقدر با غذایم بازی کردم و مدام نان خالی خوردم که پرسید:
ــ چرا اینجوری می خوری؟
تکهایی از نان در دهانم گذاشتم و گفتم: –چطوری؟ دارم می خورم دیگه.
دقیق نگاهم کردو پرسید:
ــ نکنه دوست نداری؟
با مکث گفتم:
ــ بدمم نمیاد.
ــ راحیل!
ــ جانم.
ــ تو هنوز با من رودرواسی داری؟ خب می گفتی می رفتیم حلیم می خوردیم.
"وای الان غذای اینم کوفتش می کنم."
لقمه ی بزرگی به زور در دهانم گذاشتم و گفتم:
– می خورم مشکلی نیست باور کن.
از کارم خنده اش گرفت و لیوان آب را داد دستم و گفت:
–باشه، حالا خفه نشی، من بدبخت بشم.
لقمه ام را قورت دادم و قیافهی مضطرب نمایشی به خودم گرفتم وگفتم:
ــ آب؟ اونم وسط غذا؟ چشم مامانم رو دور دیدیا.
لیوان را گذاشت روی میز و گفت:
ــ عه، راست می گی یادم نبود اونقدر مامانت این چیزها رورعایت می کنه که جوون مونده ها، پوستشم خیلی صاف و خوبه نسبت به سنش.
ــ آاارش
ــ قیافه ی حق به جانبی گرفت و گفت:
ــ چیه؟ مامان خودمم هستا.
اتفاقا میخواستم بگم توام مثل مامانت همه اینا رو رعایت کن که همیشه جوون بمونی بعد چشمکی زدو ادامه داد:
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ #عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂 #قسمت_صدوهفتادوپنجم5⃣7⃣1⃣ ــ می دونم، تو خیلی مهرب
–من دوست ندارم زنم زود پیر بشه.
فقط نگاهش کردم و حرفی نزدم.
توی محوطهی دانشگاه سارا را دیدم. بر عکس هر دفعه این بار تحویل گرفت و با لبخند با من و آرش احوالپرسی کردو تبریک گفت.
آرش با کنایه گفت:
ــ حالا زود بود واسه تبریک گفتن.
سارا حرفش را نشنیده گرفت و رو به من گفت:
ــ بعد از کلاست میای جلوی بوفه؟ کارت دارم.
ــ باشه، حتما
🖤✨🖤✨🖤✨
✨🖤✨🖤✨
🖤✨🖤✨
✨🖤✨
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
#محرمحسینے_تسلیتباد🥀
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🏴
☑️ @AHMADMASHLAB1995
🕊💔
پیکر مطهر #شهید_مدافعحرم_محمد_اینانلو از طریق آزمایش دےاناے شناسایے شد. #شهید_اینانلو سال ۹۴ در منطقہ خانطومان سوریہ بہ فیض عظیم شهادت نائل آمد و پیکر مطهرش در منطقہ ماند.
#harimeharam_ir
#قرارگاه_فرهنگے_مجازے_شهیداحمدمشلب
☑️ @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[♥️✨]
عيون الشُّهداء أخبرتني عن حجمالسّرور عندلقاءالحُسَين ”عليه السلام”.💛🕊
چشمانشهداءخبرمکردازمیزانشادیشانهنگـامپیوسټنبه
امامحسیـن"علیهالسلام"🌱
#شهید_احمد_مشلب 🌸
#لبنانیات ✨
#ارسالی 😃
#بنتالزهرا
☑️ @AHMADMASHLAB1995