شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🔗•• تو همانے ڪہ بہ درد دل من درمانے...🧡🌙 #شهید_احمد_مشلب🌷 #هر_روز_با_یک_عکس ✅ @AHMADMASHLAB1995
🍀••
آمدے جانم بہ قربانت همین هم کافے است...
اینکہ مۍآیے هر از گاهے به خوابم کافےست :)🖐🏻
#شهید_احمد_مشلب💛🌿
#هر_روز_با_یک_عکس
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_دویستوپنجاهوششم6⃣5⃣2⃣ آرش بیتوجه، مشغو
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓
#قسمت_دویستوپنجاهوهفتم7⃣5⃣2⃣
جعبه را باز کردم و زنجیری که داخلش بود را در دستم گرفتم. یک آویز قلب از آن آویزان بود که حرف اول اسم من وخودش به انگلیسی سمت راست وچپ قلب حک شده بود. دوطرف قلب حلقه های ریزی بودکه زنجیرازش ردشده بود. وسط قلب هم خط عمیقی بودکه انگار از هرقلب یک تکه به هم وصل شده بود و یک قلب کامل را تشکیل داده بود. یک طرف قلب زرد و طرف دیگرش طلا سفید بود.
آنقدر خلاقانه وظریف کارشده بود که لبخندروی لبم امد و نگاهش کردم.
–چقدرقشنگه، طرحش رو خودت دادی؟
–خوشحالم که خوشت امد. من بهش گفتم یه قلب بسازه و حرف ها رو روش حکاکی کنه، بعد اون چند مدل بهم نشون داد منم از این خوشم امد. الانم که توی آب میوه فروشی تنهات گذاشتم رفتم که این رو تحویل بگیرم. طلا فروشه داشت مغازش رو میبست. به زور قبول کرد که الان سفارشم رو بهم بده.
قلب طلایی را کف دستم گرفتم.
– چه خوش سلیقه.
حرف اول اسم من روی طلای زرد حک شده. اینم خودت گفتی؟
–آره، چون قلب تو طلاییه.
زنجیر را داخل جعبهاش برگرداندم و جعبه را داخل کیفم گذاشتم.
–دستت دردنکنه، واقعا غافلگیرم کردی. منم نگهش می دارم همون روز عقدمدن گردنم میندازم.
–نه بابا، رفتی خونه بنداز، واسه روز عقد می خوام ست گوشوارهاش روبگم برات بسازن.
لبخندی زدم وگفتم:
–چه خلاقانه.
–حالا کجاش رودیدی، روز عقدمون یه سورپرایز دیگه ام برات دارم.
البته گوشوارهها رو خود همون طلاسازه پیشنهاد داد، منم قبول کردم.
آرش دستم را گرفت وبلندم کرد و دوباره هم قدم شدیم. دستهایش گرم بودند و خیلی زود این گرما به کل بدنم منتقل شد.
–راحیل مامانت منظورش چی بود گفت حرفهاتونم بزنید.
–خب راستش، مامان میگه اگه بخوای با مژگان محرم بشی اجازه نمیده ما باهم ازدواج کنیم.
–اولا که این موضوع درحدحرفه و من هنوز حرفی نزدم.دوما به فرضم که این اتفاق بیفته فقط برای اینه که...
اخمی کردم و نگذاشتم ادامه بدهد وگفتم:
–توروخدابس کن آرش، جلوی من دیگه از این حرفها نزن.
باتعجب نگاهم کرد.
–هنوز که اتفاقی نیوفتاده، چرا اینجوری می کنی؟
–بالاخره میوفته، آرش بزار یه چیزی بگم از الان خیالت رو راحت کنم. من طاقت حرف زدن تو ومژگان رو هم ندارم چه برسه به این که محرم بشید. اگه من رو می خوای مژگان باید از زندگیت حذف بشه.اگه اون حذف بشه، خانوادشم حذف میشن. نمیخوام هیچ کدومشون رو ببینم.
آرش هاج و واج فقط نگاهم می کرد. به طرف نیمکتی که کمی آن طرفتر بود هدایتم کرد.
دوباره نشستم. یاد فریدون و حرفهایش افتادم. ترس تمام وجودم را گرفت.صورتم را با دستهایم پوشاندم و اشکهایم سرازیر شد.
–راحیل تو چت شده، چرا یهو حرف خانوادشو زدی؟ اونا که بالاخره میرن اونور نیستن. راحیل تو رو خدا گریه نکن.
اینجا نگاهمون می کنن.
به زور خودم را کنترل کردم وبلند شدم.
–آرش من رو برسون خونه.
اخم هایش در هم بود، بلند شد و به طرف ماشین راه افتادیم.
بینمان سکوت بود و هر کدام در افکارخودمان غرق بودیم که گوشیاش زنگ خورد.
صدای مژگان از پشت خط، میآمد. زیرچشمی نگاهی به من انداخت وصدای گوشیاش را کم کرد. بااین کارش عصبی ترشدم. ولی سعی کردم نفس عمیق بکشم. تنها کاری که کمی آرامم میکرد و کمک میکرد قلبم نایستد.
انگار مژگان و مادر آرش میخواستند شام بخورند و اصرار داشتند که ما هم زودتر برویم آنجا.
آرش گفت:
–حالا ببینم چی میشه.
"خوبه یه ساعت پیش گفتم من پام روارونجا نمیزارم ها."
گوشی را که قطع کرد با همان اخم بدون این که نگاهم کند گفت:
–مژگان اصرارداشت بریم اونجا
سکوت کردم.
–راحیل من خودم به اندازه ی کافی توی فشار هستم تودیگه اذیتم نکن.
–مگه من چیکارکردم؟
یه جوری با بغض گفت:
–آخرین لحظهی جون دادن کیارش من پیشش بودم، همش فکر زن وبچش بود، بچه اش روبه من سپرد، الان من به زنش بگم نمیخوام ببینمت؟ بگم راحیل گفته حتی باهات حرف هم نزنم چون حساسه؟ به خدا واسه خودت بدمیشه، میگن..
حرفش را خورد...ودوباره ادامه داد، راحیل مامان چه گناهی کرده که یه پسرش رو از دست داده یکی دیگهام می خواد ولش کنه. اون دیگه نباید فشار روش باشه.به سختی اشك هایش را که در چشمهایش اسیر کرده بود را پشت لبخند تلخش
پنهان کرد و نگاهم کرد.
–اصلا همه ی اینارو ول کن هرچی توبگی، من طاقت ناراحتیت رو ندارم.
چه میگفتم، انگارمن فقط زیادی بودم. او که با زبان بی زبانی گفت، "همینه که هست."
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_دویستوپنجاهوهفتم7⃣5⃣2⃣ جعبه را باز کردم
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓
#قسمت_دویستوپنجاهوهشتم8⃣5⃣2⃣
فردای آن روز خبری از آرش نشد من هم زنگ نزدم. سوگند که تازه از موضوع خبر دار شده بود برای تسلیت گفتن به خانمان آمد. داخل اتاق نشسته بودیم و حرف میزدیم. اسرا که از اتاق بیرون رفت، سوگند پرسید:
–راحیل چرا اینقدر لاغر شدی؟
وقتی ماجراهایی که برایم پیش آمده بود را شنید با عصبانیت گفت:
–من از اول گفتم، این آرشه به دردت نمیخوره ها. پس چی شد عشقی که ازش دم میزد.
–اونم گیر کرده.
–دارم بهت میگم راحیل تو با این خوشبخت نمیشی. اون جاری که تو داری دست از سر آرش برنمیداره. یه سریش به تمام معناست.
–یعنی به نظر تو این موضوع تقصیر آرشه؟
–بله که تقصیر اونه، اگه از اول بهش رو نمیداد الان اینجوری نمیشد. اون دوست دختر قبلیش سودابه هم میگفت.
با تعجب پرسیدم:
–چی میگفت؟
–میگفت دلیل این که به آرش علاقمند شده، چون بهش خیلی محبت میکرده. بعدها آرش گفته محبتم بیمنظور بوده، ولی آخه چه کاریه، واسه ما خرس مهربون شده.
–عه، سوگند.
–والا دیگه، بره به ننش محبت کنه.
– البته حرفت درسته، من خودمم چند بار بهش تذکر دادم، ولی فایده نداره.
بعد از رفتن سوگند، به حرفهایش فکر میکردم که آرش پیام داد، فرداصبح میآید تا با مادر صحبت کند که تا چهلم کیارش دوباره صیغه ی موقت بخوانیم، ولی من گفتم این کار بیفایدس ومادر از حرفش کوتاه نمیآید.اما او فردای آن روز آمد و چند دقیقه ایی بامادر صحبت کرد، مادر هم خیلی محترمانه گفت که این اتفاق نیوفتد بهتر است. ولی آرش دوباره اصرارکرد، آن وقت بود که مادر پای دایی را وسط کشید و گفت این تصمیم دایی هم هست ونمیتواند حرف برادرش را ندید بگیرد.
وقتی آرش به کلی مایوس شد، از من خواست که حداقل امروز را که آخرین روزمحرمیتمان است را باهم باشیم. به اتاق رفتم تا آماده بشوم. دلم می خواست امروز قشنگ ترین مانتو و روسری ام را سرم کنم، ولی نمیشد، به احترام آرش باید مشگی می پوشیدم، سرکی توی روسری های اسرا کشیدم ببینم روسری مشگی بهتری دارد که تنوع بدهم، ولی هرچه گشتم دیدم چیز دندون گیری نیست.
همان روسری مشگی خودم را که تازه خریده بودم را روی سرم تنظیم میکردم که آرش در آستانهی در ظاهر شد.
–این رو سرت نکن راحیل .رنگی بپوش، میخواستم یه مانتو و روسری ست برات بخرم، ولی بعد فکر کردم، چون تو هر مدل مانتویی رو نمیپوشی به سلیقهی خودت باشه بهتره. دیگهام مشگی نپوش.
–نه، می خوام تاچهلم بپوشم.
جلو آمد و روسری را از سرم برداشت.
–اگه به خاطرمنه، من دوست ندارم، اگه به خاطر کیارشه، با پوشیدن مشگی اون دیگه زنده نمیشه.
–خب پس خودت چرا پوشیدی؟ آهی کشید و روی تخت نشست.
–کسی مستحق تر ازمن نیست برای مشگی پوشیدن، چون بامرگ کیارش همه ی اتفاقهای بد داره توی زندگیم میوفته. بعدسرش را بین دستهایش گرفت.
–توی خونه مامان خودم یه چیزی میگه، اینجا مامان تو یه چیزی، امروز مامانت گفت واسه عقد دائم شرطهایی داره.
نمی دونم تاحالا اینجوری شدی یانه، گاهی بین چندتا کاردرست گیرمی کنی، که باانجام دادن هرکدومش اون یکی کار اشتباه میشه.
توراست می گفتی زندگی گاهی مثل یه معماست که همش توی ذهنت باید دنبال راه حلش باشی.
بعد زمزمه وار ادامه داد:
–مثل بازیهای کامپیوتری که گاهی برای رسیدن به یکی از راهها تمام امتیازاتت رو از دست میدی. آخرشم ممکنه گیم آور بشی.
کنارش نشستم ودستش را گرفتم.
–باغصه خوردن که راهی پیدا نمیشه.
–توبگوچیکارکنم، گیرکردم، نه می تونم به مژگان بگم بره پی زندگیش بااون وضعش، بچه ی تنها برادرم رو حمل می کنه، نه می تونم حرف مامانم روندید بگیرم. میدونم چندوقت دیگه اصرارهاش هم بیشتر میشه. جدیدا هم حرفهای جدیدی میزنه، می دونمم که به حرفش توجه نکنم آخرش از حرص وغصه یه بلایی سرش میاد.
توام که کلا میگی من بامژگان حرفم میزنم طاقت نداری...خب تو بگو چیکارکنم.
وقتی سکوت مرا دید گفت:
–توکه همیشه واسه هر مشکلی راهی داشتی الان موندی توش، بعد ازمن چه توقعی داری.
واقعا راهی به ذهنم نمی رسید جز یک راه، ولی جرات گفتنش را نداشتم، برای چنددقیقه سکوت کردیم.
آرش برای عوض کردن جو پرسید:
–چراگردنت ننداختیش؟
–چی رو؟
هدیه ات رو. بی حوصله گفتم:
–هنوز توی کیفمه.
کیفم را که گذاشته بودم روی میز کنارتخت برداشت و آویز را درآورد.
–خودم برات میندازم.
گردن بند را به گردنم انداخت، آهی کشید و چشم هایش را روی صورتم چرخاند و بعد سُرشان داد روی موهایم. کلیپس را از موهایم بازکرد. موهایم پخش شد روی تخت. سرش را لای موهایم فرو کرد و نفس عمیقی کشید...
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد سیداسماعیل حسینی💫 ✨جـزء شهـداے تفحص✨ 🌴ولادت⇦سال1343🌿 🌴محـل ولادت⇦روستای یساقی_
⬆معـرفے شهیـد⬆
💫شهیـد حسین تابسته💫
✨جـزء شهـداے مدافعحـرم✨
🌴ولادت⇦12خرداد سال1346🌿
🌴محـل ولادت⇦مهدیشهر🌿
🌴شهـادت⇦21شهریور سـال1393🌿
🌴محـل شهـادت⇦سوریه🌿
🌴نحـوه شهـادت⇦در درگیـرے بـا تروریسـت هـاے داعشے بـہ فیـض عظیـم شهـادت نائـل آمـد🥀🕊
نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه
کپےبـدوننـامنـویسنـدهحـرام🚫
ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ
『 @AhmadMashlab1995 』
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
تَصَدُقِتان! خزانمارا،امیدوصالشمابهارمیکند. #یاایهاالعزیز💚✨ #السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد🌹 | #الل
مثلا بینِ این همه سختی؛🍃
یهو به امام زمانمون بگیم
اصلا هرچی سختیه برا مَن!
فدایِ یه تار مویِ شما..♥️(:
#امام_قلبـم🙃💚
#بـابےانتوامےیـاابـاصاݪحالمھدے✨
✅ @AHMADMASHLAB1995
زیـارت نیـابتے🥺🤍
بہ یـاد شھیداحمـد، خانـوادهشھید، اعضـاےڪانـال و خـادمیـݩ🌸💕
#ارسالے🖇
تشڪرازݪطفبۍپـایـانشمـا💫
✅ @AHMADMASHLAB1995
#یڪم_بخندیم🌱
دیدینتوپاساژبعضیمردادستزناشونو
میگیرنچوناگهولکننمیرنخرید =/
رمانتیکبه نظرمیرسه
ولیدرحقیقت"اقتصادمقاومتیه"😂🙄
🌱| @AhmadMashlab1995
•°🌿🦋🐚'
خیـالخوبتـو
لبخندمۍشودبہلبم..
وگرنہاینمندیوانہغصہهادارد...(:
#شهید_احمد_مشلب🌷
#سہشنبہ_هاے_امامزمانے 🌿
#رفیقشهیدمــ✨
#سلام_علے_غریبطوس🦋
🌸| @AHMADMASHLAB1995
💢شهادت یکی از ماموران نیروے انتظامے
بہ گزارش پایگاه خبرے شهداے ناجا، ساعت 11پیش از ظهر امروز چهارم آبانماه، تیمے از ماموران فرماندهے انتظامے شهرستان دلگان حین انجام ماموریت و دستگیرے شرور مسلح تحت تعقیب در داخل شهر با او و همدست مجرمش درگیر مےشوند.
در این عملیات، اشرار مسلح در کمین، بہ محض مشاهده ماموران اقدام بہ تیراندازے بہ طرف آنها مےکنند. در این درگیرے یکے از ماموران غیور نیروے انتظامے، ستوان سوم #موسے_نوروزے بہ درجہ رفیع شهادت نائل مےگردد.
لازم بہ ذکر است در این عملیات هر دو شرور مورد اصابت شلیک ماموران انتظامے قرار مےگیرند و بہ هلاکت مےرسند.
#شهید_موسے_نوروزے متاهل و اهل شهر یاسوج مےباشد.
#قرارگاه_فرهنگے_مجازے_شهیداحمدمشلب
✅ @AHMADMASHLAB1995
#لحظہاےباشهدا🕊
دشمنخیلےضعیفتـر
وشکنندهترازآنھاستکہشمـٰافکرمیکنید…
فقطنبـایدترسید....'
#شهید_مهدے_لطفے✨
✅ @AHMADMASHLAB1995
خاطرات #شهید_احمد_مشلب🌹
راوے: #نورهان_دقدوق بہ نقل از یکے از دوستـان شہید
من هميشہ با شھیداحمـد تو مسجدے کہ روبہروے ماست نماز مےخوندم...
اين اواخر شھیداحمـد علےرغم عادتش بعد از اينكہ نمازشو تموم مےکرد بلند ميشد...!
من تعجب کردم از این حرکت کہ باید همیشہ منتظر مےموند تا تسبیحات حضرت زهرا رو بخونہ بعد بره!
یہبار دنبالش رفتم بہ مدت سہ روز کہ ملاحظہ کردم شھیداحمـد مےرفت پیش یک مرد پیر{کہ آمدنش بہ نمازخونہ مدتے مایہ شگفتانگیزے واسہ همہ نمازخوانان بود} تا اون میزے کہ روش نماز مےخواند رو براے پیرمرد آماده كنہ...!🧡🕊
#خاطرات
#شهید_احمد_مشلب✨
#کپی_با_ذکر_منبع✔️
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
💔 پیش لطف تو گدا شاه تخلُّص دارد تو مقدّس ترۍ از هرکه تقدّس دارد صبح دم مۍشود و در خُنکای دم صب
💔
ز تو هيچ كم نگردد كه ز راهِ دلنوازى...
نظرى کنی به عاشق، نه هميشه، گاه گاهى
#ازدورسلام
#السلامعلیکیااباعبداللهالحسین 💔
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#اللهمالرزقناحرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
تَصَدُقِتان! خزانمارا،امیدوصالشمابهارمیکند. #یاایهاالعزیز💚✨ #السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد🌹 | #الل
خوش بہ حال آنڪہ
بیعت کرده با چشمان تو :)🌸🌿
#یاایهاالعزیز💛🌱
#السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد🌹
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
✅ @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❲🕊🌸❳
حال و هواے این روزهایم را کسے نمےداند...!
باد کہ مےآید دلتنگےهایم را رهسپارش مےکنم :)💔
اما خیالت را بہ هیچکس نمےدهم🖐🏻!
کلیپے از #شهید_احمد_مشلب💛🌱
#رفیقانہ🔗
#ارسالے✨
#صبحتـون_شہـدایے☕️
✅ @AHMADMASHLAB1995
#تلنگر⚡️
ازوقتۍسردارسلیمانۍبھشھادٺرسید؛
انسجامواتحادبیشترشده!
فقطبراۍیڪهدف...،انتقام!
ڪاشبعدازغیبتڪبرۍهمهمچینچیزیبود..
فقطبراۍیڪهدف...ظھور!
#انتظار...
✅ @AHMADMASHLAB1995
سفیرِعشق،شهیداست
واربابِعشق،حسینووادےِعشاقکربلا
جایےکہاربابِعشقسربہبادمےدهد؛
تااسرارعشاقرابازگوکند
کہبراےعشاق
راهےجزازکربلاگذشتننیست...💔✨
✅ @AHMADMASHLAB1995
#سخن_بزرگان🔥
#حاج_حسین_یکتا میگن:
سرعت سیرِ جوونها از همه بالاتره
علیاکبر اولین نفری بود که
از بنیهاشم سبقت گرفت برای شهادت
جوونی یعنی سر بزنگاه، خطشکنی کردن!
✅ @AHMADMASHLAB1995
•🕊💕•
تمامعمرمانبہخیالِخوشاشسپرکردیم...
خیالِاودمےکہبیفتدبہیادِماخوباست! :)💔🍃
#چهارشنبہ_هاے_امام_رضایے💫
بہ یاد غریب طوس در جوار غریب طوس🥀✨
#ارسالے📎
#حذف_لوگو_حرام🚫
✅ @AHMADMASHLAB1995
#دم_اذانے✌️🏻
خدایـا قݪب ما ࢪا جـز از بـاࢪ عشـق، سنگیݩ مخـۅاھ!
چنݪرسمےشھیداحمدمَشلَب🌸✨
هدایت شده از طنزنده
حالا خوبه رئیسی به اختلال سامانه سوخت واکنش نشون داده،
روحانی بود باید تا صبح جمعه صبر میکردیم😃
@Tanzande99
[❤️🖇]
•
•
دلگفتاگرغنچهِپرپرگردم..
درجاریخونخودشناورگردم..
واللّٰهکهاسماعظمحقباشــــد..
نامردماگرجدازرهبرگردم..!(:
-جانآقا..😍🌱
#رهبرانہ💚
✅ @AHMADMASHLAB1995
#طنز_جبهه😂✌️🏻
همیشه ﻣﻮﻗـﻊ ﻧﻤـﺎز ﺟﻤﺎﻋـﺖ ، ﻣـﺸﻜﻞ داﺷـﺘﻴﻢ رﻛﻌﺖ اول ﺑﻌﻀﻲ ﻫﺎ ﺑـﻪ ﻣﻮﻗـﻊ ﻧﻤـﻲ رﺳـﻴﺪﻧﺪ و ﺑـﺎ ﮔﻔﺘﻦ "ﻳـﺎ اﷲ "اﻣـﺎم ﺟﻤﺎﻋـﺖ را ﺗـﻮي رﻛـﻮع ﻧﮕـﻪ ﻣﻲداﺷﺘﻨﺪ
ﻣﻨﺼﻮر، ﻧﻮﺟﻮان ﺳﻴﺰده ﺳﺎﻟﻪاي ﺑﻮد ﻛﻪ ﺑﻪ ﻣﻮﻗـﻊ ﺳﺮِ ﺻﻒ ﻧﻤﺎز ﺟﻤﺎﻋﺖ ﺣﺎﺿﺮ ﻣﻲ ﺷﺪ. ﻳﻚ روز دﻳﺮ آﻣﺪ.
اﻣﺎم ﺟﻤﺎﻋﺖ ﺗﻮي رﻛﻮع اول ﺑﻮد ﻛـﻪ ﻣﻨـﺼﻮر ﺳﺮ رﺳﻴﺪ ،ﺗﺎ ﺧﻮاﺳﺖ ﺑﮕﻮﻳﺪ"ﻳﺎ ﷲ " اﻣﺎم ﺟﻤﺎﻋـﺖ از رﻛﻮع ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ و او رﻛﻌﺖ اول را از دﺳـﺖ داد.
ﺗﻮي رﻛﻌﺖ دوم ﺑﻮدﻳﻢ ﻛﻪ ﺻﺪاش را ﻣـﻲ ﺷـﻨﻴﺪﻳﻢ
"عجب آدﻣﻴﻪ ! ﺣﺎﻻ اﮔﻪ ﻳﻪ ﺛﺎﻧﻴﻪ ﺻﺒﺮ ﻣـﻲ ﻛـﺮدي ﺗـﺎ ﺑﺮﺳﻢ، زﻣﻴﻦ ﺑﻪ اﺳـﻤﻮن ﻣـﻲ رﺳـﻴﺪ ﻳـﺎ آﺳـﻤﻮن ﺑـﻪ زﻣﻴﻦ؟
آره ﺟﻮن ﺧﻮدﺗﻮن، ﺑـﺎ اﻳـﻦ ﻧﻤـﺎزﺗﻮن ﺑـﺮﻳﻦ ﺑﻬﺸﺖ! ﺑﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺧﻴﺎل ﺑﺎﺷﻴﻦ ! "
ﺗﺎ اﻣﺎم ﺟﻤﺎﻋﺖ ﺳﻼم ﻧﻤـﺎز را داد، ﻫﻤـﻪ ﺷـﺮوع ﻛﺮدن ﺑﻪ ﺧﻨﺪﻳﺪن😂😂
✅ @AHMADMASHLAB1995