eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.4هزار دنبال‌کننده
16.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
145 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸 +دوستیم؟ - دوست... دنبالم بیا بعضی دوستی ها، انسان را از فرش به عرش مےرساند با کسی دوست بشیم که قیامت، پشیمون نشیم از دوستیش #شهدا_خوب_رفیقایی_هستن😍 #شهیداحمدمشلب #دوست_شهیدت_کیه؟ 🍃🌸 @ahmadmashlab1995
🔹سال 80 وقتی به سمت لشکر پیاده مکانیزه حضرت رسول استان تهران🗺 می رسند همزمان قرارگاه ثار الله هم بودند . در زمان معارفه می گفت : من فرمانده لشکر نیستم🚫 من امانتدار هستم و فرمانده است . 🔹در سال 62 هم جز اهرم های تیپ محمد رسول اله (صل الله علیه وآله وسلم) همراه با ✓شهیدان همت، ✓شهبازی، ✓متوسلیان بود ؛ همیشه سخنانش برگرفته از یا منویات یا حضرت امام بود . 🔹آلبومی از حضرت امام و مقام معظم رهبری داشت و هر وقت دلش می گرفت💔 آن را نگاه می کرد👁. بسیار بود و می گفت اگر حضرت آقا دستور دهند تا پای جان حاضر به انجام آن هستم✊ و درنگ نمی کنم❌ 🔹درباره توصیه‌ای که به وی داشته است گفت : ایشان به من اشاره داشت که حداکثر عمر ما 60، 70 سال است و باید از مال دنیا دوری کرد🚯 و امیدوارم بتوانیم که ایشون برافراشت را بالا نگه داریم چون ایشان یک استاد تمام اخلاق است👌 و همواره با و نیروهایی که با ایشان بودند روابط اخلاقی و فرهنگی هم داشتند✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷 قسمت #صد_و_شانزدهم بزرگی خالق کسی جلودار حرف ها و حدیث ها نبود ... نق
🌷 🌷 قسمت بخشش فراموش شده جواب قبولی ها اومده بود ... توی در بهش برخورد کردم ... با حالت خاصی بهم نگاه کرد ... به به آقا مهران ... چی قبول شدی؟ ... کجا قبول شدی؟... دیگه با اون هوش و نبوغت ... بگیم آقا دکتر یا نه؟ ... خندیدم و سرم رو انداختم پایین ... نه انسیه خانم ... حالا پزشکی که نه ... ولی خدا رو شکر، مشهد می مونم ... جمله ام هنوز از دهنم در نیومده ... لبخند طعنه داری زد ... ای بابا ... پس این همه می گفتن مهران، زرنگ و نابغه است الکی بود؟ ... تو هم که آخرش هیچی نشدی ... مازیار ما سه رقمی آورده داره میره تهران ... تو که سراسری نمی تونستی ... حداقل آزاد شرکت می کردی ... حالا یه طوری شده از بابات پولش رو می کندی ... اون که پولش از پارو بالا میره ... شاید مامانت رو ول کرده ولی بازم باباته ... هر چند مامانت هم عرضه نداشت ... نتونست چیزی ازش بکنه ... ساکت ایستادم و فقط نگاهش کردم ... حرف هاش دلم رو تا عمق سوزوند ... هر چند ... با آتش حسادتی که توی دلش بود ... و گوشه ای از شعله هاش، وجود من رو گرفته بود ... برای اون جای دلسوزی بیشتری رو وجود داشت ... اومدم در رو باز کنم ... که مادرم بازش کرد ... پشت در ... با چشم هایی که اشک توش حلقه زده بود ... تو هم سرنوشتت پاسوز زندگی من و پدرت شد ... دیدنش دلم رو بیشتر آتش زد ... به زور خندیدم ... بیخیال بابا ... حالا هر کی بشنوه فکر می کنه چه خبره ... نمی دونی فردوسی چقدر بزرگه ... من که حسابی باهاش حال کردم ... اصلا فکر نمی کردم اینقدر ... پشت سر هم با ذوق و انرژی زیاد حرف می زدم ... شاید دل مادرم بعد از اون حرف هایی که پشت در شنیده بود ... کمی آرام بشه ... حالتش که عوض شد ... ساکت شدم ... خودم به حدی سوخته بودم که حس حرف زدن نداشتم ... و شیطان هم امان نمی داد و ... داغ و آتش دلم رو بیشتر باد می زد ... آرزوهای بر باد رفته ام جلوی چشمم رژه می رفت ... دلم به حدی سوخت که بعد از آرام شدن ... فراموش کردم ... بگم ... - خدایا ... بنده ات رو به خودت بخشیدم ... ادامه دارد... 🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸 🍃🌸 @Ahmadmashlab1995
🌷 🌷 قسمت گم گشته مادر مدام برای جلسات دادگاه یا پیگیری سایر چیزها نبود ... من بودم و سعید ... سعید هم که حال و روز خوشی نداشت... ضربه ای که سر ماجرای پدر خورده بود ... از یه خونه بزرگ با اون همه امکانات مختلف ... از مدرسه گرفته تا هر چیزی که اراده می کرد ... حالا اومده بود توی خونه مادربزرگ ... که با حیاطش ... یک سوم خونه قبل مون نمی شد ... برای من که وسط ثروت ... به نداشتن و سخت زندگی کردن عادت کرده بودم ... عوض شدن شرایط به این صورت سخت نبود ... اما اون، فشار شدیدی رو تحمل می کرد ... من کلا با بیشتر وسایلم رفتم یه گوشه حال ... و اتاق رو دادم دستش ... اتاق برای هر دوی ما اندازه بود اما اون به در و دیوار گیر می کرد ... آرامش بیشتر اون ... فشار کمتری روی مادر وارد می کرد ... مادری که بیش از حد، تحت فشار بود ... توی حال دراز کشیده بودم که یهو با وحشت صدام کرد ... - مهران پاشو ... پاشو مهران مارم نیست ... گیج و خسته چشم هام رو باز کردم ... بارت نیست؟ ... بار چیت نیست؟ ... کری؟ ... میگم مار ... مارم گم شده ... مثل فنر از جا پریدم ... یه بار دیگه بگو ... چیت گم شده؟ ... به کر بودنت ... خنگی هم اضافه شد ... هفته پیش خریده بودمش ... سریع از جا بلند شدم ... تو مار خریدی؟ ... مار واقعی؟ ... آره بابا ... مار واقعی ... آخه با کدوم عقلت همچین کاری کردی؟ ... نگفتی نیشت میزنه؟ ... - بابا طرف گفت زهری نیست ... مارش آبیه ... ادامه دارد... 🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸 🍃🌸 @Ahmadmashlab1995
🍃🌸 •┄❁#قرار‌هرشب‌ما❁┄• فرستـادن پنج #صلواتــ بہ نیتــ سلامتے و ٺعجیـل در #فرج‌آقا‌امام‌زمان«عج» هدیہ ‌بہ‌ روح ‌مطهر ‌#شهیداحمدمشلب 🌸🍃 @Ahmadmashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌸 پـــاڪـ نگـهشــان دار، #چشمـهایت را می‌گـویم؛ این چشـم ها ، باید فرش زیر پای #مهــدی شوند #اللهم_عجل_لولیک_الفـــــــرج 🍃🌸 @Ahmadmashlab1995
🍃🌸 #صــــبح را با نــــفس گرم رفیقمــ😍 آغاز می ڪنم این همانیست ڪہ از ڪل جهــ🌎ـان می خواهم ... #دوست_شهیدم #شهیداحمدمشلب 🕊 #صبحتون_شهدایی 🍃🌸 @ahmadmashlab1995
💐 🌺 تمام بدنش آثار شڪنجه بود .اثاری بود به جا مانده از زندانهای ساواڪ . سال ۵۸ و از روز اول درگیری های ڪردستان به مریوان آمد . فرماندهی سپاه انجا را به عهده گرفت . فرماندهی سخت ڪوش ، دقیق ، شجاع ، و پر تلاش بود . با شروع جنگ در همان منطقه در مقابل دشمنان سدی محڪم ایجاد نمود . دی ماه سال ۶۰ به جنوب امد. تیپ محمد رسول الله را در دوڪوهه پایه گذاری ڪرد .حماسه افرینی نیروهای حاج احمد مثال زدنی بود . در عملیاتهای فتح المبین و بیت المقدس ڪاری ڪرد ڪه ڪارشناسان جنگی دنیا را به تعجب واداشت . خرمشهر ڪه به یڪ دژ نظامی نفوذ ناپذیر تبدیل شده بود آزاد شد . نیروها عاشق او بودند . همیشه می گفت:من در خط نبرد برادر بزرگتر شما هستم ، در پشت جبهه برادر ڪوچڪتر شما. لذا ڪارهای مقرر را بین بچه ها تقسیم ڪرده بود . یڪ روز در هفته ڪار نظافت مقر وظیفه خود حاجی بود . از شستن ظرفها تا نظافت دستشویی ها و.... 🌺 بچه بسیجی تازه به جبهه امده بود. اسلحه را اشتباه به دست گرفته بود . حاج احمد ڪه در حال عبور از ڪنار او بود گفت:فرمانده تو ڪیه؟! چرا به تو یاد نداده چطور اسلحه دست بگیری؟ آن جوان هم ڪه حاجی رو نمیشناخت گفت:تو چیڪار به فرمانده من داری !اصلا فرمانده من حاج احمد متوسلیانه . اگر اینجا بود حال تو رو می گرفت ڪه بی خود حرف نزنی ! حاج احمد معذرت خواهی ڪرد و رفت . دو روز بعد تو مراسم صبحگاه دوڪوهه اعلام شد ڪه فرماندهی لشڪر حاج احمد متوسلیان صحبت خواهند ڪرد . نوجوان بسیجی سرڪ می ڪشید تا فرمانده لشگر را برای اولین بار ببیند . یڪدفعه چشمانش از تعجب گرد شد . بعد با خودش گفت:وای ! من با ڪی اینطور صحبت ڪردم . نڪنه بعدا بخواد من رو تنبیه ڪنه ؟! اما حاجی اهل این حرفها نبود . همیشه می گفت:تو آموزش و نظم نیرو سخت بگیریم تا توی عملیات نتیجه بهتری بگیریم . 🌺 دوران اوج ترورهای منافقین بود . هر روز خبر از شهادت عده ای از مردم مظلوم در شهرها به گوش می رسید . در تهران با حاج احمد به ستاد منطقه ۱۰سپاه رفتیم . قرار شد از آنجا با یڪ خودرو غنیمتی عراقی به یڪی از مقرهای سپاه برویم . شیشه های اتومبیل خرد شده بود . حرڪت با آن هیچ اعتباری نداشت . به حاجی گفتم:این ماشین امنیت ندارد . ممڪن است در سر یڪ چهار راه یا در طی مسیر منافقین نارنجڪی داخل آن بیاندازند . حاج احمد لبخندی زد و گفت:قبل از انقلاب ساواڪ نتوانست با ما ڪاری ڪند . با یاری خدا در مریوان ضد انقلاب نتوانست ما را شڪست دهد . بعثی ها نتوانستند حریف ما شوند . مطمئن باش منافقین هم نمیتوانند ڪاری از پیش ببرند . اگر قرار باشد برای من اتفاقی بیفتد در جبهه نبرد با اسرائیل خواهد بود . این حرف حاج احمد زمانی بود ڪه هنوز خبری از اعزام قوای ایرانی به سوریه و لبنان نبود . 🌺 حاج احمد اسطوره دوران دفاع مقدس ما و از زبده ترین فرماندهان نظامی بود . سال۶۱ به سوریه و لبنان رفت . یوسف سپاه اسلام سالهاست ڪه در سرزمین ڪنعان مانده . به امید روزی ڪه از او خبری بیاید ... ✨💫🌸✨💫🌸✨💫🌸✨💫 @AhmadMashlab1995
#نگاهی اجمالی به زندگی نامه شهیدوالامقام احمدمشلب پ ن:دوستان توجه داشته باشن که شهادت شهید مشلب در منطقه #إدلب ما بین استان حلب رخ داده بخاطر همین مکان شهادت رو این دواستان ذکر کردند @ahmadmashlab1995
گفت: چند روزه كه دختری بی حجاب، توی اين محله به من گير داده! گفته تا تو رو به دست نيارمـ ولت نميکنمـ😐 گفتمـ : اين اتفاق خيلی عجيب نيست! به خاطر°•°•" تیپ‌ورزشکاری وقیافته"°•°• دیگه.☺️ روز بعد "ابراهيمـ" با موهای تراشيده آمده بود محل‌كار😳 بدونِ کت و شــلوار! بـا پيراهنِ بلند و با چهره‌ای ژوليده‌تر، حتی با شــلوار کردی و دمپائی آمده بود.^_^ @AhmadMashlab1995