eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.6هزار عکس
2.3هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️✨ 🍃 کاخ همہ شاهان جهان را کہ بگردے 🍃 دربـار کسـے پنجــره فـولاد ندارد ... #سلام_حضرت_سلطان #چهارشنبه_های_امام_رضایی @AhmadMashlab1995
قدأَفلح الْمومنونَ الذین هم فی صَلاتهم خاشعون براستیڪہ مؤمنان رستگار شدند همان ڪسانے ڪہ در نمازشان خاشعند . 🌿🌺 #شهیداحمدمشلب @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹 علیه السّلام فرزند عبدالله بن علی، از نوادگان حضرت حسن مجتبی علیه السّلام است و نسبش با چهار واسطه به آن حضرت می رسد . پدرش عبدالله نام داشت و مادرش فاطمه دختر عقبة بن قیس . ولادت با سعادت حضرت عبدالعظیم علیه السّلام در سال ۱۷۳ هجری قمری در شهر مقدّس واقع شده است و مدّت ۷۹ سال عمر با برکت او با دوران امامت چهار امام معصوم یعنی امام موسی علیه السّلام ، امام علیه السّلام، امام علیه السّلام و امام النّقی علیه السّلام مقارن بوده ، محضر مبارک امام رضا علیه السّلام ، امام محمّد تقی علیه السّلام و امام هادی علیه السّلام را درک کرده و احادیث فراوانی از آنان روایت کرده است . این فرزند حضرت پیامبر صلّی الله علیه و آله وسلّم، از آنجا که از نوادگان حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام است به شهرت یافته است . 🌸🌸🌸🌸 حضرت عبدالعظیم الحسنی علیه السّلام از شیعه و از راویان حدیث ائمّه معصومین علیهم السّلام و از چهره های بارز و محبوب و مورد اعتماد ، نزد اهل بیت عصمت علیهم السّلام و پیروان آنان بود و در مسایل دین ، آگاه و به معارف مذهبی و احکام قرآن ، شناخت و معرفتی وافر داشت . 🌸🌸🌸🌸 ستایشهایی که ائمّه معصومین علیهم السّلام از وی به عمل آورده اند، نشان دهنده شخصیّت علمی و مورد اعتماد اوست؛ حضرت امام هادی علیه السّلام گاهی اشخاصی را که سؤال و مشکلی داشتند، راهنمایی می فرمودند که از حضرت عبدالعظیم الحسنی علیه السّلام بپرسند و او را از دوستان حقیقی خویش می شمردند و معرّفی می فرمودند . در آثار علمای شیعه نیز، تعریفها و ستایشهای عظیمی درباره او به چشم می خورد، آنان از او به عنوان عابد، زاهد، پرهیزکار، ثقه، دارای اعتقاد نیک و صفای باطن و به عنوان محدّثی عالی مقام و بزرگ یاد کرده اند؛ در روایات متعدّدی نیز برای زیارت حضرت عبدالعظیم علیه السّلام ، ثوابی همچون ثواب زیارت حضرت ، امام علیه السّلام بیان شده است. 🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 التماس_دعــا ✍❧یا قَتیل الْعَبَرات ـHـ❧ @AhmadMashlab1995
༻﷽༺ #حسین_جان🌷 أنا سائل أنا مدیون وغلام بن غلام سال‌ها درهمہ جا ازتو فقط بردم نام اے درون مایہ‌ے ضرب‌المثل سنگ تمام وقٺ مردن تو بیا تاڪه نمیرم ناڪام شکرخداکه‌غلام‌حسینیم‌تاابد❤️ @ahmadmashlab1995
💠مزار شهید حجت در خوزستان، شهرستان باغملک، روستای هپرو (۲۰کیلو متری شهرستان) است. 🔰یه بار باهم رفتیم 🌷، تو ماشین🚙 گفت: آبجی یکی بهم گفته اقای رحیمی تو ،برام دعا کن شهید بشم، گفتم انشاالله شهید میشی☺️ 🔰شهید نشست کنار مزار شهید داشت فاتحه میفرستاد من یه گوشه ایستاده بودم👤 برگشت نگام کرد و لبخند زد😊 حالا میفهمم اون روز داشت به چی فکر می کرد💭 این همیشه تو ذهنمه . 🔰اقا حجت به دنیا امد و پنجشنبه هم پر کشید🕊مادرم دوست داره برادرم هم در این راه برود بخاطر همین حسین ۴سال قبل🗓 برا فرستاد و حسین روهم تشویق میکند👌 🔰شهید حجت همیشه اخر مجلس ها، به ها میگفت ،دوستان تلاش کنیم را ادامه بدیم، پشتیبان ولایت فقیه باشیم، کاری کنیم که ازمون راضی باشه، دل مهدی رو خون نکنیم💔 و این مجالس هاش بود . @AhmadMashlab1995
🌷 🔥 قسمت سناریو مثل فنر از جا پریدم و 🙄⚡️ کوله رو از روی زمین برداشتم می خواستم برم و از اونجا دور بشم🚶♂ یاد پدرم و نارنجی گفتن هاش افتاده بودم😢 یه حسی می گفت : با این اشک ریختن💧 بدجور خودت رو تحقیر کردی😒 حالم به حدی خراب بود😔 که حس و حالی نداشتم😢 روی جنس این تفکر فکر کنم ... خدائیه یا خطوات شیطان🔥 که نزاره حرفم رو بزنم 👌 هنوز قدم از قدم برنداشته🚶♂ صدای سعید از بالای بلندی ... بلند شد 🙄 مهرااااان🗣 کوله رو بیار بالا همه چیزم اون توئه ...🗣 راه افتادم🚶♂دکتر با فاصله ی چند قدمی پشت سرم🚶♂آتیش روشن کرده بودن و دورش نشسته بودن🔥به خنده و شوخی ... سرم رو انداختم پایین⚡️ با فاصله ایستادم و سعید رو صدا کردم🗣 اومد سمتم🏃♂ و کوله رو ازم گرفت🎒 تو چیزی از توش نمی خوای؟ ...⁉️ اشتها نداشتم ...😢 - مامان چند تا ساندویچ اضافه هم درست کرد🍔 رفتی تعارف کن علی الخصوص به فرهاد ...✌️ نفهمیدم چند قدمی مون ایستاده👀 خوب واسه خودت حال کردی ها😁 رفتی پایین ... توی سکوت ... ادامه سناریوی سینا و دکتر با فرهاد بود⚡️ ولی من دیگه حس حرف زدن نداشتم😐 لبخند تلخی صورتم رو پر کرد ...😏 _ااا ... پشت درخت بودی ندیدمت👀 سریع کوله رو از سعید گرفتم🎒 و یه ساندویچ از توش در آوردم🍔 و گرفتم سمتش ... - بسم الله ...😊 ادامه دارد ... 📚 نویسنده: شهید مدافع حرم طاها ایمانی @AhmadMashlab1995
🌷 🔥 قسمت تو نفهمیدی ... جا خورد ...😳 _نه قربانت ... خودت بخور👌 این دفعه گرم تر جلو رفتم ...🚶♂ _داداش اون طوری که تو افتادی توی آب و خیس خوردی💧 عمرا چیزی توی کوله ات سالم مونده باشه😅 به کوله ات هم که نمیاد ضد آب باشه😅بخور نمک گیر نمیشی ...☺️ دادم دستش و دوباره برگشتم پایین🚶♂ کنار آب🌊 با فاصله از گل و لای اطرافش💫 زیر سایه دراز کشیدم🙄 هر چند آفتاب هم ملایم بود ...🌤 خوابم نمی برد😢 به شدت خسته بودم😞 بی خوابی دیشب و تمام روز 🌤 جمعه فوق سختی بود ... جمعه ای که بالاخره داشت تموم می شد ...🙄🙄 صدای فرهاد از روی بلندی اومد🗣 و دستور برگشت صادر شد📣 از خدا خواسته راه افتادم🚶♂ دلم می خواست هر چه زودتر برسیم خونه ... 🚌🚌 و تقریبا به این نتیجه رسیده بودم که نباید استخاره می کردم📿 چه نکته مثبتی در اومدن من بود؟⁉️آزمون و امتحان؟ ... یا ...🤔 کل مسیر تقریبا به سکوت گذشت😐 همون گروه پیشتاز رفت⚡️ زودتر از بقیه به اتوبوس رسیدن🚌 سعید نشست کنار رفقای تازه اش ... دکتر اومد کنار من🙄 همه اکیپ شده بودن و من، تنها ...⚡️ برگشت هم همون مراسم رفت😒 و من کل مسیر رو با چشم های بسته😑 به پشتی تکیه داده بودم💫 و با انگشت هام خیلی آروم ... یونسیه می گفتم🌱 که حس کردم دکتر از کنارم بلند شد🙄 و با فاصله کمی صدای فرهاد بلند شد🗣 - بچه ها ده دقیقه جلوتر می ایستیم😊 یه راهی برید🚶♂ قدمی بزنید⚡️ اگر می خواید برید سرویس ... چشم هام رو که باز کردم👀 هوا، هوای نماز مغرب بود ...🌙 ساعت از 9 گذشته بود که بالاخره رسیدیم مشهد☀️ همه بی هوا و قاطی🙄 بلند شدن و توی اون فاصله کم ... پشت سرهم راه افتادن پایین ...🚶♂🚶♀ خانم ها که پیاده شدن👌 منم از جا بلند شدم دلم می خواست هرچه سریع تر از اونجا دور بشم🏃♂ نمی فهمیدم چرا باید اونجا می بودم😢 و همین داشت دیوونه ام می کرد و اینکه تمام مدت توی مغزم می گذشت ...👀 - این بار بد رقم از شیطان خوردی🔥 بد جور ... این بار خدا نبود ، الهام نبود و تو نفهمیدی ...😢 ادامه دارد ... 📚 نویسنده: شهید مدافع حرم طاها ایمانی @AhmadMashlab1995
قلبــــ مـرا هواے تو اشغال مےڪند با هر ســلام با حرمـٺ حال مےڪند دارم یقین ڪه حضرٺِ عالےجنابِ عشق ڪربُـبَلا نصیـبِ من امسـال مےڪند 🌤🍃 ❤️ @ahmadmashlab1995
تازه میخواست کنه به بهش گفتم: خیلی دیر جمبیدی، تا بخوای ازدواج کنی ان شاالله بچه دار بشی بعد بچه بعدی دیگه سنت خیلی میره بالا، یه نگاه کرد این سری هم دوباره مثل همیشه یه حرف زد که دوباره کلی رفتم تو گفت داداش جان: گفتم یعنی چی؟ گفت فکر میکنی برای خدا کاری داره بهم بده داداش جان اگه خدایی باشه خدا جبران کنندس وقتی خدا بهش دوقولو عنایت کرد فهمیدم چی گفت ... @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🔥 قسمت #صد_و_چهلم تو نفهمیدی ... جا خورد ...😳 _نه قربانت ... خودت بخور👌 ا
🌷 🔥 قسمت مرده متحرک با سرعت از پله های اتوبوس🚌 رفتم پایین🚶♂چشم چرخوندم توی جمع تا سعید رو پیدا کنم👀 تا اومدم صداش کنم دکتر اومدم سمتم🙄 و از پشت، زد روی شونه ام ...⚡️ _آقا مهران حسابی از آشنایی با شما خوشحال شدم😊👌 جدی و بی تعارف☺️ در ضمن، ممنون که ما و بچه ها رو تحمل کردی ... بازم با گروه ما بیا😊 من تقریبا همیشه میام و ... خسته تر از اون بودم که بتونم پا به پای دکتر حرف بزنم🗣 و اون با انرژی زیادی، من رو خطاب قرار داده بود 😶 توی فکر و راهی برای خداحافظی بودم که سینا هم اضافه شد ...🙄⚡️ _با اجازه تون من دیگه میرم خیلی خسته ام ...🚶♂😢 سینا هم با خنده ادامه حرفم رو گرفت ...😐✌️ _حقم داری ... برای برنامه اول، این یکم سنگین بود😂 هر چند خوب از همه جلو زدی ... به گرد پات هم نمی رسیدیم😁 تا اومدم از فرصت استفاده کنم🙄 یکی دیگه از پسرها که با فاصله کمی از ما ایستاده بود👀 یهو به جمع مون اضافه شد ...🚶♂ - بیخود ... کجا؟ تازه سر شبه بریم همه پیتزا مهمون من ...🍕😊 _آره دیگه بچه پولداری و ...راستی ماشینت کو؟ 🤔 صبح بی ماشین اومدی؟ ...⁉️ _شاسی بلند واسه مخ زدنه ... اینها که دیگه مخی واسشون نمونده من بزنم😂 یهو به خودم اومدم دیدم چند نفر دور ما حلقه زدن ...🙄 منم وسط جمع ... با شوخی هایی که از جنس من نبود😐 به زحمت و با هزار ترفند⚡️ خودم رو کشیدم بیرون و سعید رو صدا کردم🗣 فکر نمی کردم بیاد اما تا گفتم ... _سعید آقا میای؟ ...🤔 چند دقیقه بعد، سوار ماشین داشتیم برمی گشتیم🚗 سعید سرشار از انرژی ... و من ... مرده متحرک😢 جمعه بعد رو رفتم سرکار🚶♂ سعید توی حالی بود که نمی شد جلوش رو گرفت⚡️ یه چند بار هم برای کنکور بهش اشاره کردم📚 ولی توجهی نکرد ... اون رفت کوه ... ولی من، نه ... ساعت 12:30 شب، رسید خونه🌙 از در اتاق تو نیومده، چراغ 💡رو روشن کرد و کوله رو پرت کرد گوشه اتاق ...🎒 گیج و منگ خواب😴 چشم هام رو باز کردم 🙄 نور بدجور زد توی چشمم ...⚡️ ادامه دارد ... 📚 نویسنده: شهید مدافع حرم طاها ایمانی @AhmadMashlab1995
@AhmadMashlab1995 🌷 🔥 قسمت امثال تو صدام خسته و خواب آلود😢 از توی گلوم در نمی اومد ... - بَه داداش ... رسیدن بخیر ...😎 رفت سر کمد، لباس عوض کردن⚡️ - امروز هر کی رسید سراغ تو رو گرفت😐 دیگه آخر اعصابم خورد شد می خواستم بگم دیوونه ام کردید😡 اصلا مرده به من چه که نیومده ...😒 غلت زدم رو به دیوار⚡️ که نور کمتر بیوفته تو چشمم👀 - مخصوصا این پسره کیه؟⁉️ سپهر ... تا فهمید من داداش توئم ... اومد پیله شد که مهران کو ... چرا نیومده ...😐 راستی دکتر هم اینقدر گیر داد تا بالاخره شماره ات رو دادم بهش ...🙄👌 ته دلم گفتم ... من دیگه بیا نیستم👌 اون یه بار رو هم فکر کردم رضای خدا به رفتن منه👀 و چشم هام رو بستم ...😑 نیم ساعت بعد⏰سعید هم خوابید😴 اما خواب از سر من پریده بود😶 هنوز از پس هضم وقایع هفته قبل برنیومده بودم🙄 نه اینکه از چنین شرایطی توی اجتماع خبر نداشته باشم، نه ... پیش خودم گیر بودم ... معلق بین اون درگیرهای فکری⁉️ و همه اش دوباره زنده شد ...😢 فردا ... حدود ظهر🌤 دکتر زنگ زد📞 احوال پرسی و گله که چرا نیومدی😢 هر چی می گفتم فایده نداشت مکث عمیقی کردم ...😐 - دکتر ... من نباشم بقیه هم راحت ترن ...😊 سکوت کرد😐خوشحال شدم😍فکر کردم الان که بیخیال من بشه ...👌 ــ نه اتفاقاً یه مدلی هستی آدم دلش واست تنگ میشه😊 اون روز، حسابی من رو بردی توی حال و هوای اون موقع👌شاید دیگه بهم نیاد ولی منم یه زمانی رفته بودم جبهه ... و زد زیر خنده ...😂 من، مات پای تلفن😐 نمی فهمیدم کجای حرفش خنده داره آدم جبهه رفته ای که خون شهدا رو دیده👀 اما بعد از جنگ، اینقدر عوض شده😒 بیشتر اعصابم رو بهم می ریخت😖 _دیروز به بچه ها گفتم🗣 فکر نمی کردم دیگه امثال تو وجود داشته باشن🖐 نه فقط من، بقیه هم می خوان بیای ... مهرت به دل همه افتاده ...😊 ادامه دارد ... 📚 نویسنده: شهید مدافع حرم طاها ایمانی @AhmadMashlab1995