#ازشهدابـــیاموزیمـ
همیشه به دانشجوها میگفت:
"بچهها ازدواج كنید."
وقتی خانم مناسبی را میدید، میگفت:
"این خانم خیلی مناسب است. با خانواده و باایمان است."
دو تا از بچهها كه بعد از شهادت دكتر ازدواج كردند، واسطه ازدواجشان دكتر بود.
به خودم میگفت:
" ریشهایت دارد سفید میشود، بهتر است بروی و ازدواج بكنی."
من میگفتم كه دكتر سخت است.
میگفت:
"نه. ببین من چطور ازدواج كردم و الآن چه زندگی خوبی دارم."
#شهیددکترمجیدشهریاری
📚 شهید علم، جلد اول، ص۲۳
#۲۱دی_ماه_سالروزشهادتش_گرامے
🍃🌸🍃
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهید مدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_بیست_و_سه خانه من رئیس ت
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهید مدافع حرم
#شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_بیست_و_چهار
بودن یا نبودن
رمضان از نیمه گذشته بود … اونها شروع به برنامه ریزی، تبلیغ و هماهنگی کردن … .
پای بعضی از گروه های صلیب سرخ و فعالان حقوق بشر به مسجد باز شده بود … توی سالن جلسات می نشستند و صبحت می کردند … .
یکی از این دفعات، گروهی از یهودی ها با لباس ها و کلاه های عجیب اومده بودند … .😒
به شدت حس کنجکاویم تحریک شده بود …🤔
رفتم سراغ سعید … سعید پسر جوانی بود که توی مسجد با هم آشنا شده بودیم … خیلی خونگرم و مهربان بود و خیلی زود و راحت با همه ارتباط برقرار می کرد …😀
به خاطر اخلاقش محبوب بود و من بیشتر رفتارهام رو از روی اون تقلید می کردم …😅
.
.
رفتم سراغش …
- " اینجا چه خبره سعید؟ … . "🤔
همون طور که مشغول کار بود گفت…
+ " هماهنگی های روز قدسه… "
و با هیجان ادامه داد …
"امسال مجمع یهودی های ضد صهیون هم میان …"😉
- چی هست؟ …
+ چی؟ …
- همین روز قدس که گفتی. چیه؟ …🤔
با تعجب سرش رو آورد بالا …
+ شوخی می کنی؟ … .😳
. … بعد از کلی توضیح، با اشتیاق تمام گفت:
" تو هم میای؟ … "🙃
سر تکان دادم و گفتم: " نه … "😒
من چیزی در مورد این جور مسائل نمی دونستم …
اون روز سعید تا نزدیک غروب درباره فلسطین و جنایات و ظلم های اسرائیل برام حرف زد …
تصاویر جنایات و فیلم ها رو نشونم می داد … بچه های کوچکی که کشته شده بودند … یا کنار جنازه های تکه تکه شده گریه می کردند …😫😩
بعد از کلی حرف زدن با همون اشتیاق همیشگی گفت: " تو هم میای؟ … "☺️
- کی هست؟ …
+ روز جمعه …
سری تکون دادم و گفتم:
" نه سعید، روز جمعه تعطیل نیست … باید تعمیرگاه باشم … "😑
خیلی جدی گفت:
" خوب مرخصی بگیر … . "😊
منم خیلی جدی بهش گفتم:
" واقعا با تشنگی و گرسنگی، توی این هوا راهپیمایی می کنید؟ این دیوونگیه … این اعتراض ها جلوی کسی رو نمی گیره فقط انرژی تون رو تلف می کنید … "😏
.
با ناراحتی خم شد و از روی زمین جعبه ها رو برداشت …
" یه مسلمان نمیگه به من ربطی نداره … باید جلوی ظلم و جنایت ایستاد … ساکت بمونی، بین تو و اون جنایتکار چه فرقی هست؟ … . "🙃
.
هنوز چند قدم ازم دور نشده بود … صدام رو بلند کردم و گفتم:
" یه نفر رو می شناختم که به خاطر همین تفکر، بی گناه افتاد زندان … بعد هم کشتنش و گفتن خودکشی کرده … من تازه دارم زندگی می کنم … چنین اشتباهی رو نمی کنم … "😏
برگشت … محکم توی چشم هام زل زد:
" … تو رو نمی دونم… انسانیت به کنار … من از این چیزها نمی ترسم … من پیرو کسی هستم که سرش رو بریدن ولی ایستاد و زیر بار ظلم نرفت … ."
اینو گفت از انباری مسجد رفت بیرون … هرگز سعید رو اینقدر جدی ندیده بودم …
#ادامه_دارد...
@AhmadMashlab1995
هدایت شده از شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🍃🌸
•┄❁#قرارهرشبما❁┄•
فرستـادن پنج #صلواتــ
بہ نیتــ سلامتے و
ٺعجیـل در #فرجآقاامامزمان«عج»
هدیہ بہ روح مطهر
#شهیداحمدمشلب
🌸🍃
@Ahmadmashlab1995
🍃🌷🍃
#دلنوشته_های_ادمین
#زینب ... و ما ادرئک زینب
ما چه مےدانیم زینب که بود؟؟؟؟!!!!
همین بس که خون ارباب و ۷۲ یار باوفایشان، هـدر مےرفت اگر #عقیله بنےهاشم و آن خطبه های کوبنده اش نبود...
و چه خوش گفت شاعر:
کربلا در کربلا مےماند اگر #زینب نبود...
بانو!
حاشا به غیرت جوان شیعه اگر بار دیگر
دست یزیدیان به سنگ بنای حرَمتان برسد....
مگـر مُرده ایم ما؟؟؟!!!
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
#ناموس_شیعه_است_حرم_عمه_جانمان
#شبتون_بهشت
#خادم_الشهدا
کپی بدون ذکر منبع اشکال شرعی دارد
@AhmadMashlab1995
༻﷽༺
#السلام_علیک_یااباعبدالله🌷
خوش آن #صبحے ڪه آوردم زتو نام
ز شهد عشق شیرین ڪردم این ڪام
طلوع عشق با نام تو #زیباسٺ
خوش آن #عشقے ڪه گیرد از تو فرجام
#صبحم_بہ_نامتان🌤
#حضرٺ_عشق❤️
@ahmadmashlab1995
🍃🌷🍃
#دلنوشته_های_ادمین
شب میلاد عقیله بنی هاشم ، حضرت زینب س است؛
و چقدر جای مدافعان حرمش پیش ما خالےست...
نه !
بهتر است بگویم
چقدر جای ما پیش شهدا
در خدمت علیا مخدر زینب سلام الله علیها خالےست
خودمانی بگویم
عمه جان!
هنوز پس از گذشتن این سال ها مےسوزم که چطور تا آمدن به پابوس شما فاصله ای نداشتم و....
لیاقت نداشتم😔
دعایمان کنید که سخت محتاج نگاه شماییم...
#شهادت_روزےمون
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
#خادم_الشهداء
🍃🌸🍃
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهید مدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_بیست_و_چهار بودن یا نبودن
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهید مدافع حرم
#شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_بیست_و_پنج
به من اعتماد کن
روز قدس بود … صبح عین همیشه رفتم سر کار … گوشی روی گوش، مشغول گوش دادن قرآن، داشتم روی ماشین یه نفر کار می کردم … اما تمام مدت تصویر حنیف و حرف های سعید توی سرم بود🙄 … .
ازش پرسیدم:
_از کاری که کردی پشیمون نیستی؟ … خیلی محکم گفت:
_نه، هزار بار هم به اون شب برگردم، بازم از اون زن دفاع می کنم … حتی اگر بدتر از اینم به سرم بیاد…😇
ولی من پشیمون بودم … خوب یادمه … یه پسر بیست و دو سه ساله، ماشین کارل رو ندید و محکم با موتور خورد بهش… در چپش ضربه دید … کارل عاشق اون ماشین نو بود … .
اسلحه اش رو از توی ماشین در آورد … نمی دونم چند تا گلوله توی تنش خالی کرد …😑
فقط یادمه کف خیابون خون راه افتاده بود … همه براش سوت و کف می زدن … من ساکت نگاه می کردم …
خیلی ترسیده بودم … فقط ۱۵ سالم بود … .😕
شاید سرگذشت ها یکی نبود … اما اون بچه هایی رو که مسلمان ها شعارش رو می دادن … من با گوشت و پوست و استخوانم وحشت، تنهایی و بی کسی شون رو حس می کردم …😔
ترس، ظلم، جنایت، تنهایی، توی مخروبه زندگی کردن 😣…
اینها چیزهایی بود که سعی داشتم فراموش شون کنم … اما با اون حرف ها و تصاویر دوباره تمامش برگشت … .
اعصابم خورد شده بود …
آچار رو با عصبانیت پرت کردم توی دیوار و داد زدم … لعنت به همه تون … لعنت به تو سعید … 😖
رفتم توی رختکن … رئیس دنبالم اومد …
_کجا میری استنلی؟ … باید این ماشین رو تا فردا تحویل بدیم. همین جوری هم نیرو کم داریم …😒
همین طور که داشتم لباسم رو عوض می کردم گفتم:
_نگران نباش رئیس، برگردم تا صبح روش کار می کنم … قبل طلوع تحویلت میدم … .☺️
_می تونم بهت اعتماد کنم؟ 🤔…
اعتماد؟ …
اولین بار بود که یه نفر روم حساب می کرد و می خواست بهم اعتماد کنه …
محکم توی چشم هاش نگاه کردم و گفتم :
آره رئیس، مطمئن باش می تونی بهم اعتماد کنی …
روز عید فطر بود … مرخصی گرفتم … دلم می خواست ببینم چه خبره … .🤔
یکی از بچه ها توی آشپزخانه مسجد، داشت قرآن تمرین می کرد …
مسابقه حفظ بود … تمام حواسم به کار خودم بود که یکی از آیات رو غلط خوند … ناخودآگاه، تصحیحش کردم و آیه درست رو براش خوندم …🙃
با تعجب گفت:
" استنلی تو قرآن حفظی؟ … "😳
منم جا خوردم … هنوز توی حال و هوای خودم بودم و قبلا هرگز هیچ کدوم از اون کلمات عربی رو تکرار نکرده بودم … اون کار، کاملا ناخودآگاه بود …
سعید با خنده گفت:
" اینقدر که این قرآن گوش می کنه عجیب هم نیست … توی راه قرآن گوش می کنه … موقع کار، قرآن گوش می کنه … قبلا که موقع خواب هم قرآن، گوش می کرد … هر چند الان که دیگه توی مسجد نمی خوابه، دیگه نمی دونم …"😬
حس خوبی داشت😍…
برای اولین بار توی کل عمرم یه نفر داشت ازم تعریف می کرد … .🤗
روز عید، بعد از اقامه نماز، جشن شروع شد … .
سعید مدام بهم می گفت:
" تو هم شرکت کن. مطمئن باش اول نشی، دوم یا سوم شدنت حتمیه … "👌
اما من اصلا جسارتش رو نداشتم … جلوی اون همه مسلمان… کلماتی که اصلا نمی دونستم چی هستن … من عربی بلد نبودم و زبان من و تلفظ کلماتش فاصله زیادی داشت … .
مجری از پشت میکروفن، اسامی شرکت کننده ها رو می خوند که یهو … سعید از عقب مسجد بلند گفت:
" … یه شرکت کننده دیگه هم هست … و دستش رو گذاشت پشتم و من رو هل داد جلو … "🙃😃
#ادامه_دارد...
@AhmadMashlab1995
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهید مدافع حرم
#شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_بیست_و_شش
مسابقه بزرگ
برگشتم با عصبانیت بهش نگاه کردم😠 … دلم می خواست لهش کنم 👊…
مجری با خنده گفت …
"بیا جلو استنلی … چند جزء از قرآن رو حفظی"؟ …😃
جزء؟🤔 … جزء دیگه چیه؟ … مات و مبهوت مونده بودم … با چشم های گرد شده و عصبانی به سعید نگاه می کردم … .😡😠
سرش رو آورد جلو و گفت:
" یعنی چقدر از قرآن رو حفظی؟… چند بخش رو حفظی؟ چند تا سوره؟ "😉
"سوره چیه؟ مگه قرآن، بخش بخشه؟"😳 … .
سری تکان دادم و به مجری گفتم:
" نمی دونم صبر کنید … و با عجله رفتم پیش همسر حنیف … اون قرآن ضبط شده، چقدر از قرآن بود؟ "😅😬
خنده اش گرفت …
- همه اش رو حفظ کردی؟😃 …
+آره …
- پس بگو من حافظ 30 جزء از قرآنم …😊
سری تکان دادم … برگشتم نزدیک جایگاه و گفتم:
" من 30 جزء حفظم … "😬😇
مجری با شنیدن این جمله، با وجد خاصی گفت:
" ماشاء الله یه حافظ کل توی مسابقه داریم … "😍
مسابقه شروع شد … نوبت به من رسید … رفتم روی سن، توی جایگاه نشستم … ضربان قلبم زیاد شده بود …😯
داور مسابقه شروع کرد به پرسیدن … چند کلمه عربی رو می گفت و من ادامه می دادم … 🙄
کلمات عربی با لهجه غلیظ انگلیسی … همه در حالی که می خندیدند با صدای بلند ماشاء الله می گفتند … .😅😃
آخرین بخش رو که خوندم، داور گفت:
" احسنت … لطف می کنی معنی این آیه رو بگی …؟ "☺️
"معنی؟ … من معنی قرآن رو بلد نیستم"😔 …
با تعجب پرسید:
"یعنی نمی دونی این آیه ای که از حفظ خوندی چه معنایی داشت؟" 😳…
تعجبم بیشتر شد … "آیه چیه؟"🙄 …
با شنیدن این سوالم جمع بهم ریخت … اصلا نمی دونستم هر مسلمانی این چیزها رو می دونه … از توی نگاه شون فهمیدم به دروغم پی بردن…😨😰
خیلی حالم گرفته شده بود … به خودم گفتم
"تمام شد استنلی … دیگه نمیزارن پات رو اینجا بزاری"😔 …
از جایگاه بلند شدم … هنوز به وسط سن نرسیده بودم که روحانی مسجد، بلندگو رو از داور گرفت:
"استنلی، می دونی یه نابغه ای که توی این مدت تونستی قرآن رو بدون اینکه بفهمی حفظ کنی؟"😌😉😍 … .
بعد رو کرد به جمع و با لبخند گفت:
"می خندید؟ …. شماها همه با حروف و لغت های عربی آشنایی دارید … حالا بیاید تصور کنید که می خواید یه کتاب ۶۰۰ صفحه ای چینی رو فقط با شنیدنش حفظ کنید … چند نفرتون می تونید؟" 😉… .
همه ساکت شده بودن و فقط نگاه می کردند …
یهو سعید از اون طرف سالن داد زد:
"من توی حفظ کردن کتاب های دانشگاهم هم مشکل دارم … حالا میشه این ترم چینی نخونیم؟"😅😄 … و همه بلند خندیدن …
حاج آقا، نیم رخ چرخید سمت من …
"نمی خواید یه کف حسابی براش بزنید"؟ 🤗… .
و تمام سالن برام دست می زدند … به زحمت جلوی بغضم رو گرفته بودم …
#ادامه_دارد...
💕
@AhmadMashlab1995