هدایت شده از شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
دعـاے فـرج بہ عشـق آقـا صاحبالزمان :)🌸..
#امام_زمان{عجاللّٰہ} :
بہ شیعیـان و دوستـان ما بگوییـد کہ خـدا را بہ حـق عمـہام حضـرت زینب{سلاماللّٰہعليها} قسـم دهنـد کہ فـرج مـرا نزدیک گردانـد.
|📚 شیفتگان حضرت مهدے، جلد۱، صفحہ۲۵۱|
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
امروز هم با دوست داشتنت شروع شد، مثل هر روز...! #یاایهاالعزیز✨ #السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد🌼 تعجیل
خلادبنصفار گفت: از امام صادق(علیہالسلام) سال شد: آیا قائم(علیهالسلام) متولد شده است؟! فرمودند: «نہ، و اگر من در دورانش بودم همہ عمر بہ خدمتش مےایستادم!»
شهادت امام صادق(علیہالسلام) تسلیتباد🏴
#یاایهاالعزیز🥀
#السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد🕊
تعجیل در فرج مولایمان #صلوات🖐🏻
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
8.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
السـلام علیـک یـا ابـاعبـداللہ…💔
مداحے #سیدرضا_نریمانے در اتـاق #شهید_احمد_مشلب🌾
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
هدایت شده از حاجی جبهــــه
@MaddahionlinYEKNET.IR - namahang - ShahadatImamSadegh1403 - ramezani.mp3
زمان:
حجم:
6.06M
من مادرم هم صحبتم با عکس هایت
دست خودم که نیست دلتنگم برایت
اصلا حواست نیست خیلی دیر کردید
ای پهلوانم مادرت را پیر کردی
گمنام من این شهر هم جانی ندارد
اینجا کسی از تو نشانی ندارد
🌱 @Mashlab_ir2
آخرین گفتههای نیکا شاکرمی😭😭😭
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
ارتش آمریکا بعد از ۲۱ روز به نفع معترضین وارد عمل شد، شد؛ نشد الناز شاکردوست رو میفرستیم کمکشون :))
✍🏻| خبرچہ
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
شاگردان شهید عماد مغنیه (حاج رضوان)
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
﴿وَكَانَ حَقًّا عَلَيْنَا نَصْرُ الْمُؤْمِنِينَ﴾
#اليمن_فخر_الأمة
به زودی خواهیم آمد
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
خوشا به حال شهدا
#شهدای_مقاومت
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من
#قسمت_بیست_و_چهارم📝
✨ هـــادی
تفاوت های رفتاری مسلمان ها با من خیلی زیاد بود ... کم کم رفتارشون با من، داشت تغییر می کرد😒
با خودشون گرم می گرفتن و شوخی می کردن، اما به من که می رسیدن حالت شون عوض می شد😐 ...
هر چند برام مهم نبود اما کنجکاویم تحریک شده بود🤔
یه روز، هم اتاقیم رو بین یه گروه بیست، سی نفره دیدم😳
مشخص بود خیلی جدی دارن با هم صحبت می کنن.. متوجه من که شدن، سکوت خاصی بین شون حاکم شد ... مشخص بود اصلا در زمان مناسبی نرسیدم😏
بی توجه راهم رو کشیدم و رفتم ... در حالی که یه علامت سوال بزرگ توی ذهنم ایجاد شده بود🤔
به مرور زمان، این حالت ها داشت زیاد می شد ... بالاخره یکی از بچه های نیجریه اومد سراغم و من رو کشید یه گوشه ..
- کوین، باید در مورد یه موضوع جدی باهات صحبت کنم☝️ بچه ها از دست رفتارهای تو صداشون در اومده ... شاید تفاوت فرهنگی بین ما خیلی زیاده اما همه یه خانواده ایم ... این درست نیست که اینطوری برخورد می کنی😒...
- مگه من چطور برخورد می کنم؟
- همین رفتار سرد و بی تفاوت ... یه طوری برخورد می کنی انگار...
تازه متوجه منظورش شده بودم...
- مشکل من، مشکل منه ... مشکل بقیه، مشکل اونهاست.. نه من توی کار کسی دخالت می کنم، نه دوست دارم کسی توی کار من دخالت کنه😠... برای بقیه چه سودی داره که به کارهای من اهمیت میدن؟😏
من توی چنین شرایطی بزرگ شده بودم☹️
جایی که مشکل هر نفر، مشکل خودش بود ... کسی، کاری به کار دیگران نداشت ... اما حالا😢
یهو یاد هم اتاقیم افتادم ... چند باری در کانون اجتماع بچه ها دیده بودمش ...
- این کار درستی نیست که خودمون رو از جمع جدا کنیم ... مسلمان ها با هم برادرن و برادر حق نداره نسبت به برادرش بی تفاوت باشه☝️
پریدم وسط حرفش ... و لابد کانون تمام این حرف ها شخصی به نام هادیه.
با شنیدن اسم هادی، حالت چهره اش عوض شد ...
اصلا فکرش رو هم نمی کردم اینقدر بین بچه ها محبوب باشه😲
- اینقدر راحت در مورد بقیه قضاوت نکن ☝️هادی کسی بود که بچه ها رو در برابر رفتارهای تو آروم می کرد! من از سر دوستی و برادری این حرف ها رو بهت گفتم...
اینها رو گفت و رفت ...
من هنوز متعجب بودم!
شب، توی اتاق، مدام حواسم به رفتارهای هادی بود ... گاهی به خودم می گفتم:
حتما دفاعش از من به خاطر ترحم و دلسوزی بوده ... ولی چند دقیقه بعد می گفتم ... نه کوین، تو چنان جسور و محکم برخورد کردی که جایی برای ترحم و دلسوزی نگذاشته ... پس چرا از من دفاع کرده؟ ... هیچ جوابی برای رفتار هادی پیدا نمی کردم😟
آبان 89 ... توی اتاق بچه های نیجریه، با هم درس می خوندیم، یهو یکی از بچه ها از در وارد شد و به زبان خودشون یه چیزی به همه گفت😃با صورتی غرق شادی و شعف، چشم هاشون برق می زد ... حالت شون واقعا خاص شده بود!
با تعجب نگاه شون می کردم که یهو حواسشون بهم جمع شد و یکی با ذوق و خوشحالی فراوانی گفت
"برنامه دیدار رهبره ... قراره بریم رهبر رو ببینیم"😄
رهبر؟ ... ناخودآگاه و از فرط تعجب، پوزخندی زدم ... یعنی به خاطر چنین چیزی اینقدر خوشحال بودن؟ ... دیدن یه پیرمرد سفید؟😏
هنوز غرق تعجب شنیدن این خبر بودم ... طول کشید تا متوجه تغییر حالت اونها بشم، با حالت خاصی بهم نگاه می کردن😯
- چرا اینطوری می خندی؟
- خنده دار نیست؟ برای دیدن یه مرد سفید اینطور شادی می کنید و بالا و پایین می پرید؟😏
حالت چهره هاشون کاملا عوض شد ... سکوت و جو خاصی توی اتاق حاکم شده بود
- مگه خودت نگفتی انگیزه ات از اومدن به ایران ... این بود که می خواستی مثل امام خمینی و رهبر بشی؟
- چرا... من گفتم ... اما دلیلی برای شادی نمی بینم ... ممکنه شخصی یه ماشین خیلی خاص داشته باشه که منم اون رو بخوام اما دلیل نمیشه خودش هم خاص باشه ... این حالت شما خطرناک تر از بردگیه😏☝️شماها دچار بردگی فکری شدید و الا چرا باید برای دیدن یه آدم سفید که حتی هموطن شما نیست، اینطور شادی کنید؟ ...
#ادامه_دارد...
@AhmadMashlab1995