eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❲🌸🌙❳ اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَاللهِ وَ اَحِبّائَهُ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَاللهِ وَ اَوِدّآئَهُ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ‌اللهِ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِالعالَمینَ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی‌مُحَمَّدٍالحَسَنِ‌بنِ‌عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِاللهِ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌿🕊✨ 🤍 ♡ کـانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀 ♡j๑ïท🌱↷ 『 @AhmadMashlab1995
الشهيد القائد ناصر أحمد العيتاوي کـانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀 ♡j๑ïท🌱↷ 『 @AhmadMashlab1995
‏«وَلا تَحسَبَنَّ اللَّـهَ غافِلًا عَمّا يَعمَلُ الظّالِمون» اللعنة عليكم يا أمة العار
در جنوب لبنان مردانی هستند که جمجمه خود را به خدا داده اند دستشان روی ماشه و دل هایشان گرم است آنها با ذکر خدا حمله میکنند و از چیزی نمی ترسند....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📝 ✨ فـــرزنــدان اســـلام جملات و شعارهایی رو که می شنیدم باور نمیکردم😳 اونها دروغگو نبودن! غرق در حیرت، چشم از روی هادی چرخوندم و به رهبر ایران نگاه کردم! چرا اونها میخوان جانشون رو به خاطر تو فدا کنن؟ هیچ کدوم شون که ایرانی نیستن؛ تو با اونها چه کار کردی که اینطور به خاطرت اشک میریزن؟🤔 چنان غرق در شوک و حیرت بودم که همه چیز رو فراموش کردم حتی اینکه با هادی به شدت مشکل داشتم😒 تمام مدت سخنرانی، حرف ها رو خیلی آروم کنار گوشم ترجمه می کرد و من دقیق گوش میکردم😶 مجذوب تک تک اون کلمات شده بودم😍اون مرد، نه تنها رهبر اندیشه ها و تفکر بود بلکه تک تک اونها رو رهبری میکرد سفید و سیاه از شرقی ترین کشور حاضر تا طلبه های امریکایی و کانادایی👌 محو جملات بودم که ناگهان بغض گلوی هادی رو گرفت😳نه تنها هادی، بغض همه شکست... اشک و ناله فضای سالن رو پر کرد😭 همه شون به شدت گریه میکردن! چرخیدم سمت هادی چشم هاش رو با دستش گرفته بود و اشک میریخت چند لحظه فقط نگاهش کردم😳 از شدت تعجب و کنجکاوی، داشت جانم از بدنم خارج میشد فضا، فضای دیگه ای بود. چقدر گذشت؟ نمیدونم... هنوز چشم هاش خیس از اشک بود😭 مثل سربندش، سرخ شده بود صورت خیس و گر گرفته اش رو جلو آورد - طلاب و فضلای غیرایرانی بدانند که آنها در ایران اسلامی غریبه نیستند! شما حتی مهمان هم نیستید؛ بلکه صاحب خانه هستید! شما فرزندان عزیز من هستید☺️ دوباره بغض راه گلوش رو سد کرد بقیه هنوز به خودشون نیومده بودن سرم رو چرخوندم سمت جایگاه فقط به رهبر ایران نگاه می کردم😳 من توی کشور خودم از نظر دولت، یه آشغالم که حق زندگی ندارم و تو کشورت رو با ما تقسیم می کنی؟ اصلا چرا باید کشور تو برای اینها مهم باشه که اینطور به خاطرش اشک بریزن؟ من هرگز برای کشورم گریه نکرده بودم من هرگز برای هیچ سیاستمداری اشک نریخته بودم و هرگز چنین صحنه هایی رو ندیده بودم من سیاستمدارهایی رو دیده بودم که قدرت تحریک و ایجاد هیجان در جمع رو داشتن😏اما من پایه تحصیلیم فلسفه و علوم سیاسی بود و به خوبی میدونستم ... این حالت، جو زدگی یا هیجان نبود😑 فقط بهش نگاه میکردم😶 یا تو فراتر از چیزی هستی که فکر میکردم یا چیزی داری که فراتر از داشته های هر سیاستمداریه چیزی که من باید پیداش کنم💪اونم هر چه سریع تر دوره زبان فارسی تموم شد ولی برای همه ما تازه واردها خوندن متن ها کار راحتی نبود😖 بقیه پا به پای برنامه های آموزشی پیش می رفتن اما قضیه برای من فرق میکرد سوالاتی که روز دیدار، توی ذهنم شکل گرفته بود، امانم رو بریده بود و رهام نمیکرد😫 باید میفهمیدم!اصلا من به خاطر همین اومده بودم☝️ شروع به مطالعه کردم هر مطلبی که پیرامون حکومت و رهبری جامعه دینی نوشته شده بود رو میخوندم گاهی خوندن یک صفحه کتاب به زبان فارسی یک ظهر تا شب طول میکشید😩 گاهی حتی شام نمیخوردم تا خوابم نبره و بتونم شب رو تا طلوع، مطالعه کنم. و این نتیجه ای بود که پیدا کردم " حکومت زمین به خدا تعلق داره و پیامبر و اهل بیتش، واسطه زمین و آسمان و ریسمان الهی هستن و در زمان غیبت آخرین امام، حکومت در دست فقیه جامع الشرایط، امانته" حکومت الهی امت واحد مبارزه با استعمار، استکبار، سرمایه داری... مبارزه با برده داری... تلاش در جهت تحقق عدالت و ... همه اینها مفاهیم منطقی، سیاسی و حکومتی بود! مفاهیمی که به راحتی میتونستم درک شون کنم... اما نکته دیگه ای هم بود 👈عشق به خدا 👈عشق به پیامبر و اهل بیت رسول الله عشق از دید ما، ارتباط دو جنس بود و این مفهوم برام قابل فهم نبود اما موضوع ساده ای نبود که بشه از کنارش رد شد ... مرگ و کشته شدن در راه هدف، یه تفکر پذیرفته شده است انسان هایی هم بودند که به خاطر نجات همسر یا فرزند، جون شون رو از دست دادن اما عشق به خدا؟ و عجیب تر، ماجرای کربلا🙄 چه چیزی میتونست خطرناک تر از مردمی باشه که مفهوم عشق به خدا در بین اونهاست و به راحتی حاضرن جانشون رو در راه اون بدن؟ خودشون رو یک امت واحد میدونن و هیچ مرزی برای این اعتقاد و فدای جان، وجود نداره! تازه میتونستم علت مبارزه حکومت های سرمایه داری رو با اسلام بفهمم و اینکه چرا همه شون با هم ایران رو هدف گرفته بودن شیوع این تفکر در بین جامعه غرب به معنای مرگ و نابودی اونها بود‼️❌ مردمی که مرزهای فکری از بین اونها برداشته بشه و در قلب کشوری که متولد شده اند ،قلب خودشون برای جای دیگه ای ... و به فرمان شخص دیگه ای در تپش باشه💓 برای اونها، ایران تنها، هیچ ترسی نداشت، تفکر در حال شیوع، بمب زمان داری بود که برای نابودی اونها لحظه شماری میکرد! جوابها راحتتر از چیزی بود که حدس می زدم حالا به خوبی میتونستم همه چیز رو ببینم حتی قدمهای بعدی حکومت های سرمایه داری رو حدس بزنم وحشت بی پایان دنیای سرمایه داری و استعمارگر از و از
📝 ✨ صـــرف ســـاده تابستان سال 90 از راه رسید اکثر بچه ها به کشورهاشون برگشتن . عده کمی هم توی خوابگاه موندن. من و هادی هم جزء همین عده کم بودیم ... قصد داشتم کل تابستان فقط عربی بخونم. درس عربی واقعا برام سخت بود🙄 من توی هفت سالگی به راحتی می تونستم به زبان انگلیسی و زبان بومی ها صحبت کنم ... زبان فارسی رو به خوبی یاد گرفته بودم و صحبت می کردم اما عربی !!! نمی دونم چرا اینقدر برام سخت شده بود😩 هادی داشت نماز می خوند و من همچنان با کتاب عربی کلنجار می رفتم. در فرهنگ زندگی من، نفر دوم بودن هیچ جایگاهی نداشت هر چه بیشتر تلاش می کردم، بیشتر شکست می خوردم😒 واقعا خسته شده بودم! صرف ساده رو پرت کردم و روی تخت ولو شدم ... سر چرخوندم، کتاب از خطی که خودم مشخص کرده بودم، رد شده بود. گفتم ولش کن، وقتی توی اتاق نبود میرم برش می دارم ... و غرق افکار مختلف، چشم هام رو بستم ... . نمازش تموم شد. تحرکش سمت دیگه اتاق، حواسم رو به خودش جلب کرد. فکر کرد خوابم ... کتابم رو از روی زمین برداشت و ورق زد اصلا تکان نخوردم چند لحظه بهش نگاه کرد و گذاشت این طرف خط ... اونقدر این مدت، رفتارهای عجیب دیده بودم که دیگه از دیدن یه رفتار عجیب، تعجب نمی کردم چند روز از ماجرا گذشت ... بعد از خوردن شام برگشتم توی اتاق که دیدم یه دفتر روی تخت منه بازش که کردم ... آموزش قواعد عربی به زبان انگلیسی بود تمام مطالب رو با نکات ریز و تفاوت هاش برام توضیح داده بود جملات عربی و مثال ها رو نوشته بود و کامل شرح داده بود ... اول تعجب کردم اما بلافاصله به یاد هادی افتادم یعنی دلش به حال من سوخته؟ ... یا شاید ... به شدت عصبانی شده بودم ... این افکار مثل خوره، آرامش رو ازم گرفت ... . در رو باز کرد و اومد داخل ... تا چشمم بهش افتاد، دفتر رو پرت کردم سمتش ... "کی از تو کمک خواسته بود که دخالت کردی؟ فکر کردی من یه آدم بدبختم که به کمکت احتیاج دارم؟" توی شوک بود ... سریع به خودش اومد ... از حالتش مشخص بود خیلی ناراحت شده ... خودم رو برای یه درگیری حسابی آماده کرده بودم که ... خم شد و دفتر رو از روی زمین برداشت ... . - قصد بی احترامی نداشتم ... اگر رفتارم باعث سوء تفاهم شده، عذر می خوام ... . و خیلی عادی رفت سمت خودش ... ... @AhmadMashlab1995
📝 ✨ نــفــوذی به شدت جا خوردم😳 من برای یه دعوای حسابی آماده شده بودم ولی این رفتار هادی تمام معادلات ذهنی من رو بهم ریخت مشخص بود خیلی ناراحت شده اما به جای هر واکنشی فقط ازم عذرخواهی کرد! اون شب اصلا خوابم نبرد، نیمه هشیار توی جای خودم دراز کشیده بودم که نیمه شب از جاش بلند شد رفت بیرون و چند دقیقه بعد برگشت. سجاده اش رو باز کرد و مشغول نمار شد. می دونستم نماز صبح دو رکعت بیشتر نیست اما اون مدام، دو رکعت، دو رکعت پشت سر هم نماز می خوند. من همون طور دراز کشیده بهش نگاه می کردم حالت عجیبی داشت نماز آخر، یه رکعت اما طولانی بود و اون خیلی آروم، بین نماز گریه می کرد. من شاید حدود یه سالی می شد که مسلمان شده بودم اما مسلمانی من فقط اسمی بود. هرگز نماز نخونده بودم! توی مراسم عبادی و مذهبی مسلمان ها شرکت نکرده بودم و فقط روی هدف خودم تمرکز کرده بودم. اما اون شب، برای اولین بار توجهم جلب شده بود نمی فهمیدم چرا هادی، اون طور گریه می کنه اون حالت، حس عجیبی داشت، حسی که من قادر به درک کردنش نبودم. از اون شب ... ناخودآگاه، هادی در کانون توجهم قرار گرفته بود؛ هر طرف که می رفت یا هر رفتاری که می کرد به شدت کنجکاوی من تحریک می شد! از پله ها می اومدم پایین، می خواستم وارد حیاط بشم که متوجه حرف چند نفر از بچه ها شدم. داشتن در مورد من با هادی حرف می زدن🙄برای اولین بار دلم می خواست سر در بیارم دارن در مورد من به هادی چی میگن؟ همون گوشه راهرو و توی زاویه ایستادم طوری که من رو نبینن و گوش هام رو تیز کردم - اصلا معلوم نیست این آدم کیه نه اهل نماز و روزه است، نه اخلاق و منشش مثل مسلمان هاست حتی رفتارش شبیه یه آدم عادی نیست! باور کن اگر یه ذره اهل تظاهر بود یا خودش رو بین بچه ها جا می کرد می گفتم نفوذیه، اومده ببینه ایران چه خبره! هر چند همین رفتارهاش هم بدجور ... هر کدوم یه چیزی می گفتن و حرفی می زدن و هادی فقط با چهره ای گرفته سرش رو پایین انداخته بود😔 حالت و سکوت هادی روی اونها هم تاثیر گذاشت - این حرف ها غیبته ... کمتر گوشت برادرتون رو بخورید - غیبت چیه؟ اگر نفوذی باشه چی؟ ـ ... کم از این آدم ها با اسم ها و عناوین مختلف ... خودشون رو جا کردن اینجا ... یا خواستن واردش بشن؟ ـ کم از اینها وارد سیستم حوزه شدن و بقیه رو به انحراف کشیدن؟ سرش رو بالا آورد "اگر نفوذی باشه غیبت نیست اما مطمئن باشید اگر سر سوزنی بهش شک کرده بودم خیلی جلوتر از اینکه صدای شما در بیاد اطلاع داده بودم. اینکه شما هم نگران هستید جای شکر داره مثل شما، ایران برای منم خیلی مهمه ... من احساس همه تون رو درک می کنم ولی می تونم قسم بخورم کوین چنین آدمی نیست". چهره هاشون هنوز گرفته بود اما مشخص بود دارن حرف هادی رو توی ذهن شون بالا و پایین می کنن. هر چند دیگه می فهمیدم چرا برای این جماعت غیرایرانی... اینقدر ایران و جاسوس نبودن من مهمه اما باز هم درک کردن حسی که در قلب هاشون داشتن و امت واحد بودنشون برام سخت بود😒 "در مورد بقیه مسائلی هم که گفتید ... باید شرایط شخص مقابل رو در نظر بگیرید☝️این جوان، تازه یه ساله مسلمان شده ... شرایط فکری و ذهنیش، شرایط و فرهنگی که توش زندگی کرده ... باید به اینها هم نگاه کنید، شما با اخلاق اسلامی باهاش برخورد کنید! من و شما موظفیم با رفتارو عمل و حرف مون به شیوه صحیح تبلیغ کنیم، بقیه اش با خداست" حرف های هادی برام عجیب بود چطور می تونست حس و زجر من رو درک کنه؟ این حرف ها همه اش شعار بود ... اون یه پسر سفید و بور بود ... از تک تک وسایلش مشخص بود، هرگز طعم فقر رو نچشیده در حالی که من با کار توی مزرعه بزرگ شده بودم ... روز و شب، کارگری کرده بودم تا خرج تحصیل و زندگیم رو بدم😏 هر چند مطمئن بودم، اون توان درک زجری که کشیدم رو نداره اما این برخوردش باعث شد برای یه سفید پوست، احترام قائل بشم اون سعی داشت من رو درک کنه و احساس و فکرش نسبت به من تحقیر و کوچیک کردنم نبود. چند روز گذشت من دوباره داشتم عربی می خوندم. حالا که نظر و فکر هادی رو فهمیده بودم به شدت از اینکه دفتر رو بهش برگردونده بودم متاسف شدم🙄 بدتر از همه، با اون شیوه ای که بهش پس داده بودم برام سخت بود برم و دفتر رو ازش بگیرم😕 داشت سمت خودش اصول می خوند منم زیرچشمی بهش نگاه می کردم که ... یهو متوجه نگاه من شد و سرش رو آورد بالا ... مکث کوتاهی کرد "مشکلی پیش اومده"؟ بدجور هول شدم و گفتم نه و همزمان سرم رو در رد سوالش تکان دادم اعصابم خورد شده بود "لعنت به تو کوین!بهترین فرصت بود!چرا مثل آدم بهش نگفتی؟" داشتم به خودم فحش مےدادم که پرید وسط افکارم "منم اوایل خیلی با عربی مشکل داشتم خندید😊فارسی یاد گرفتن خیلی راحت تر بود" ... @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دعـاے فـرج بہ عشـق آقـا صاحب‌الزمان :)🌸.. {عج‌اللّٰہ} : بہ شیعیـان و دوستـان ما بگوییـد کہ خـدا را بہ حـق عمـہ‌ام حضـرت زینب{سلام‌اللّٰہ‌عليها} قسـم دهنـد کہ فـرج مـرا نزدیک گردانـد. |📚 شیفتگان حضرت مهدے، جلد۱، صفحہ۲۵۱| کـانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀 ♡j๑ïท🌱↷ 『 @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
چشمانـم را دوست دارم، آن لحظہ‌اے کہ قاب چهرهٔ مـاهتان میشود... #یاایهاالعزیز🍃 #السلام_علیک_یا_قائم
فصل بهار آمده و رنگ بهار نیست اُردی جهنم است زمانی که یار نیست 🌸 ✨ تعجیل در فرج مولایمان 🖐🏻 کـانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀 ♡j๑ïท🌱↷ 『 @AhmadMashlab1995
《یا خیرَ مَن خلابهِ وحید》 ای بهترین کسی که شخص تنها،با او خلوت می‌کند ...:) اگر نبودی ما با این همه تنهایی چه میکردیم؟♥️ |صحیفه‌سجادیه| 🌱 @AhmadMashlab1995
صبح که می‌شود باز کبوتر دلمان پَر می‌ کشد به بامِ یاد شما ... 🌱 @AhmadaMashlab1995
هیچ‌ کس را طاقتِ روزِ وداع یار نیست ... 🌱 @AhmadMashlab1995 🕊
طوری با زندگی کنید؛ که اگر نبودید، مشتاق دیدار شما شوند؛ و اگر از دنیا رفتید، بر فقدانِ شما گریه کنند... _مولای‌خوش‌مشربان‌،علی‌علیه‌السلام بحارالانوار،ج۴۲،ص۲۴۷ 🌱 @AhmadMashlab1995 🕊
روایات میگویند: قیام آن عزیزِ غریب، بعد از ناامیدیِ مردم رخ خواهد داد... 🌱 @AhmaMashlab1995 🕊
مادر : در راه مجاهدت، الگوے یکے از شہداے حزب‌اللّٰہ بہ نام بود👮🏻‍♂⚔ غازے را دوست داشت و با او زیاد دیدار داشت💚🪶 🎙 کـانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀 ♡j๑ïท🌱↷ 『 @AhmadMashlab1995
و فاش بگویم هیچ‌کس جُز آن‌که دِل به خدا سِپرده است رسم دوست داشتن نمی‌داند ...🌱 |آقاسیّد مرتضی آوینی| 🌱 @AhmadMashlab1995 🕊
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پاے‌_درس_ولایت✨ #مقام_معظم_رهبرے: حقاً و انصافاً مرحوم شهید مطهرے یک انسان بزرگ و برجستہ بود. بہ ر
🦋 مےخواهند شعلۂ امید را در دل جوانان ما خاموش و جوان را مأیوس کنند. یأس یعنے بن‌بست. وقتے کہ جوان از پیشرفت و آینده مأیوس شد احساس بن‌بست میکند. از کسے کہ احساس بن‌بست میکند نمےشود توقع داشت درست کار کند. کـانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀 ♡j๑ïท🌱↷ 『 @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📝 ✨من شرمنده ام -نخند😡سفیدها که بهم لبخند مےزنن خوشم نمیاد!هیچ سفیدی بدون طمع، خوش برخوردی نمےکنه جا خورد ولی سریع خنده اش رو جمع کرد سرش رو انداخت پایین چند لحظه در سکوت مطلق گذشت -اگر توی درسی به کمک احتیاج داشتی، باعث افتخار منه اگر ازم بپرسی... تابستان تموم شد و بچه ها تقریبا برگشته بودن. به زودی سال تحصیلی جدید شروع می شد و من هنوز با عربی گلاویز بودم تنها پیشرفت من، معدود جملاتی بود که بین من و هادی رد و بدل شده بود و ناخواسته سکوت بین ما شکست. توی تمام درس ها کارم خوب بود هر چند درس خوندن به یه زبان دیگه و با اصطلاحات زیاد، سخت بود اما مثل عربی نبود، رسما توش به بن بست رسیده بودم😐 دیگه فایده نداشت، دلم رو زدم به دریا و رفتم سراغ هادی - اون دفتری که اون دفعه بهم دادی... نگذاشت جمله ام تموم شه سریع از جاش بلند شد "صبر کن الان میارم" بدون اینکه چیزی بگه در یک چشم به هم زدن، دفتر رو بهم داد! عذاب وجدان گرفتم اما نتونستم ازش تشکر یا عذرخواهی کنم😔 دفتر رو گرفتم و رفتم واقعا کمک بزرگی بود اما کلی سوال جدید برام پیش اومد دیگه هیچ چاره ای نداشتم ... . داشت قلمش رو می تراشید. یکی از تفریحاتش خطاطی بود ... من با سبک های خطاطی ایرانی آشنا نبودم اما شنیده بودم می تونه به تمام سبک ها بنویسه یه کم زیر چشمی بهش نگاه کردم ... عزمم رو جزم کردم از جا بلند شدم و از خط رفتم اون طرف ... با تعجب سرش رو آورد بالا و بهم نگاه کرد نگاهش خیلی خاص شده بود ... . - من جزوه رو خوندم ... ولی کلی سوال دارم ... مکث کوتاهی کردم "مگه نگفتی کمک به دیگران مایه افتخار توئه؟" خنده اش گرفت اما سریع جمعش کرد ... دستی به صورتش کشید ... و وسایل خطاطی رو کنار گذاشت .. - شرمنده، خنده ام ناخودآگاه بود با دقت و جدیت به سوال هام جواب می داد ... تمرین ها رو نگاه می کرد و اشتباهاتم رو تصحیح می کرد تدرسیش عالی بود ولی هر لحظه ای که می گذشت واقعا برام سخت بود! شدید احساس حقارت می کردم 😔حقارتی که این بار مسئولش خودم بودم من از خودم خجالت می کشیدم و از رفتاری که در گذشته با هادی داشتم. کم کم داشتم فراموش می کردم خطی رو که خودم وسط اتاق کشیدم از بین رفته بود رفتار هادی، اون خط رو از توی سرم پاک کرد. هر چه می گذشت، احساس صمیمیت در وجود من شکل می گرفت او صبورانه با من برخورد می کرد با بزرگواری اشتباهاتم رو ندید می گرفت و با همه متواضع بود حالا می تونستم بین مفهوم صبور بودن با زجر کشیدن و تحمل کردن ،تفاوت قائل بشم مفاهیمی چون بزرگواری و تواضع برام جدید و غریب بود برای همین بارها اونها رو با ترحم اشتباه گرفته بودم! سدهایی که زندگی گذشته ام در من ساخته بود، یکی یکی می شکست و در میان مخروبه درون من ... داشت دنیای جدیدی شکل می گرفت با گذر زمان، حسرت درون من بیشتر می شد ... این بار، نه حسرتی به خاطر دردها و کمبودها؛ این حس که ای کاش، از اول در چنین فرهنگ و شرایطی زندگی کرده بودم ... این حس غریب صمیمیت ... دوستی من با هادی، داشت من رو وارد دنیای جدیدی از مفاهیم می کرد اون کتاب های مختلفی به زبان فارسی بهم می داد خنده دار ترین و عجیب ترین بخش، زمانی بود که بهم کتاب داستان داد😬 داستان های کوتاه اسلامی ... و بعد از اون، سرگذشت شهدا😇 من، کاملا با مفهوم شهادت بیگانه بودم اما توی اون سرگذشت ها می تونستم بفهمم چرا بعد از قرن ها، هنوز عاشورا بین مسلمان ها زنده است و علت وحشت دنیای سرمایه داری رو بهتر درک می کردم ... کار به جایی رسیده بود که تمام کارهای هادی برام جالب شده بود و ناخودآگاه داشتم ازش تقلید می کردم تغییر رفتار من شروع شد تغییری که باعث شد بچه ها دوباره بیان سمتم و کم کم دورم رو بگیرن😊 اول از همه بچه های افغانستان، من رو پذیرفتن هر چند، هنوز نقص زیادی داشتم ... تا اینکه ... آخرین مرز بین ما هم، اون روز شکست. هادی کلا آدم خوش خوراکی بود اون روز هم دیرتر از همه برای غذا رسید ... غذا هم قرمه سبزی وسط روز چیزی خورده بودم و اشتهای چندانی نداشتم. هادی در مدتی که من نصف غذام رو بخورم، غذاش تموم شده بود یه نگاهی به من که داشتم بساط غذام رو جمع می کردم انداخت و در حالی که چشم هاش برق می زد گفت "بقیه اش رو نمی خوری؟" سری تکان دادم و گفتم نه برق چشم هاش بیشتر شد "من بخورم؟"😋 بدجور تعجب کردم😳 مثل برق گرفته ها سری تکان دادم "اشکالی نداره ولی ..." . با خوشحالی ظرف رو برداشت و شروع به خوردن کرد، من مبهوت بهش نگاه می کردم 😳در گذشته اگر فقط دستم به ظرف غذای یه سفید پوست می خورد چنان با من برخورد می کرد که انگار آشغال بهش خورده! حتی یه بار یکی شون برای اعتراض، کل غذاش رو پاشید توی صورتم ...حالا هادی داشت، ته مونده غذای من رو می خورد ... ... @AhmadMashlab1995
📝 ✨ رسم بندگی حال عجیبی داشتم. حسی که قابل وصف نبود... چیزی درون من شکسته شده بود😔 از درون می سوختم روحم درد می کرد و اشک بی اختیار از چشم هام پایین می اومد. تمام سال های زندگیم از جلوی چشمم عبور می کرد، تمام باورهام نسبت به دنیا و انسان هایی که توش زندگی می کردن فروریخته بود و احساس سرگشتگی عجیبی داشتم. تمام عمر از درون حس حقارت می کردم هر چه این حس و تنفرم از رنگ پوستم بیشتر می شد از دنیا و انسان هایی که توی اون زندگی می کردن بیشتر متنفر می شدم. هر چه این حس حقارت بیشتر می شد، بیشتر دلم می خواست به همه ثابت کنم من از همه شما بهتر و برترم اما به یک باره این حس در من شکست... برای اولین بار قلبم به روی خدا باز شد برای اولین بار حس می کردم منم یک انسانم برای اولین بار دیگه هیچ رنگی رو حس نمی کردم وجودم رنگ خدا گرفته بود یه گوشه خلوت پیدا کردم ساعت ها بی اختیار گریه می کردم از عمق وجودم خدا رو حس کرده بودم. شب، بلند شدم و وضو گرفتم در حالی که کنترلی در برابر اشک هام نداشتم به رسم بندگی سرم رو پایین انداختم و رفتم توی صف نماز ایستادم، بچه ها همه از دیدن من، جا خوردن😳 اون نماز، اولین نماز من بود. برای من، دیگه بندگی، بردگی نبود. من با قلبم خدا رو پذیرفتم. قلبی که عمری حس حقارت می کرد، خدا به اون ارزش بخشیده بود، اون رو بزرگ کرده بود، اون رو برابر کرده بود و در یک صف قرار داده بود حالا دیگه از خم کردن سرم خجالت نمی کشیدم بندگی و تعظیم کردن شرم آور نبود! من بزرگ شده بودم همون طور که هادی در قلب من بزرگ شده بود😍 رفتم توی صف نماز ایستادم همه بچه ها با تعجب بهم نگاه می کردن بی توجه به همه شون ، اولین نماز من شروع شد ... . از لحظه ای که دستم رو به آسمان بلند کردم روی گوشم گذاشتم و الله اکبر گفتم دوباره اشک مثل سیلابی از چشمم فرو ریخت اولین رکوع من و اولین سجده های من ... نماز به سلام رسید الله اکبر ... الله اکبر ... الله اکبر... با هر الله اکبرقلبم آرام می شد با هر الله اکبر وجودم سکوت عمیقی می کرد. آرامش عجیبی بر قلبم حاکم شده بود چنان قدرتی رو احساس می کردم که هرگز، تجربه اش نکرده بودم بی اختیار رفتم سجده بی توجه به همه، در سکوت و آرامش قلبم، اشک می ریختم از درون احساس عزت و قدرت می کردم😇 با صدای اقامه امام جماعت به خودم اومدم ... سر از سجده که برداشتم ... دست آشنایی به سمتم بلند شد 😊قبول باشه تازه متوجه هادی شدم تمام مدت کنار من بود، اونم چشم هاش مثل من سرخ شده بود لبخند شیرینی تمام صورتم رو پر کرد ... دستم رو به سمتش بلند کردم و دستش رو گرفتم ... دستش رو بلند کرد ... بوسید و به پیشانیش زد امام جماعت، الله اکبر گفت و نماز عشاء شروع شد اون شب تا صبح خوابم نبرد حس گرمای عجیبی قلب و وجودم رو پر کرده بود، آرامشی که هرگز تجربه نکرده بودم حس می کردم بین من و خدا یه پرده نازک انداختن فقط کافیه دستم رو بلند کنم و اون رو کنار بزنم☺️ حس آرامش، وجودم رو پر کرد تمام زخم های درونم آرام گرفته بود و رفتار و زندگیم رو تحت شعاع خودش قرار داد. تازه مفهوم خیلی از حرف ها رو می فهمیدم حرف هایی که به همه شون پوزخند زده بودم. خدا رو میشه با عقل ثابت کرد اما با عقل نمیشه درک کرد و شناخت در وادی معرفت، عقل ها سرگردانند تازه مفهوم عشق و محبت به خدا رو درک می کردم، دیگه مسلمان ها و اشک هاشون برای خدا، پیامبر و اهل بیت برام عجیب نبود این حس محبت در وجود من هم شکل گرفته بود و داشت شدت پیدا می کرد. من با عقل دنبال اسلام اومده بودم با عقل، برتری و نیاز مردم رو به تفکرات اسلام و قرآن، سنجیده بودم اما این عقل، با وجود تمام شناخت دقیقی که بهم داده بود، یک سال و نیم، بین من و حقیقت ایستاد و من فهمیدم... فهمیدم که با عقل باید مسیر صحیح رو به مردم نشون داد اما تبعیت و قرار گرفتن در این مسیر، کار عقل نیست چه بسیار افرادی که با عقل شون به شناخت حقیقت رسیدند ولی نفس و درون شون مانع از پذیرش حقیقت شد. به رسم استاد و شاگردی، دو زانو نشستم جلوی هادی و ازش خواستم استادم بشه ... هادی بدجور خجالت کشید ... - چی کار می کنی کوین؟ اینطوری نکن ... - بهم یاد بده هادی، مسلمان بودن و بنده بودن رو بهم یاد بده! تو هم مثل من تازه مسلمان بودی اما حتی اساتید تو رو تحسین می کنن! استاد من باش😊 ... @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا